🎬 کانال «تفکر تفریحی»
🎥 بررسی ابعاد فلسفی و معرفتی انیمیشنها
🎞 کانالی برای مادران، معلمان و فعالان حوزه کودک و نوجوان
🖋 مریم خانمحمد
📢 کانال تفکر تفریحی در ایتا:
https://eitaa.com/tafakortafrihi
📢 کانال تفکر تفریحی در بله:
https://ble.ir/tafakortafrihi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.میخوای مثل یه آمریکایی انگلیسی حرف بزنی ؟؟
بزن رو فیلم و نمونه تدریس رو ببین👆🏻
من فاطمه پیرویسی ام🧕
مدرس زبانم با بیست سال
سابقه تدریس و برگزاری دوره ✅
من یادت میدم چطوری مثل یه آمریکایی حرف بزنی
بزن رو لینک👇🏻
https://eitaa.com/pirveisienglish/2734
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سوم
داروین، همان کسی که تراشه پیام را با آن کیفیتی که گفتم از دندانش با یک نخ نامرئی در مسیر معدهاش مخفی کرده بود و به جس رساند، در سلول جدیدی که برایش تعیین کرده بودند به سر میبُرد. چندان میلی به خوردن همان اندک جیره اش نشان نمیداد و در سلولش یا خوابیده بود و یا در همان فضای کوچک ورزش میکرد.
چیزی که از اول باید فکرش را میکرد اما به هر دلیلی حسابش را نکرده بودند، سدّی به نام آدام بود. سدی که اگر پایش میرسید، حتی به خودش هم رحم نمیکرد چه برسد به کسی که باعث شده برای نخستین بار، جس به او بفهماند که برو بیرون تا من با این زندانی راحت صحبت کنم! سدی که در روز عادی حساب پشه های نر و ماده آنجا را داشت و چه برید به الان که فضولیاش هم تحریک شده و میداند که خبرهایی هست و جس دارد یواشکی کاری میکند که فعلا قرار نیست او سر در بیاورد.
داروین و داروین گَردانها شاید حساب این را نکرده بودند. بخاطر همین...
یک شب گذشت و فردای آن شب، نیمه های شب آدام ابتدا دستور داد که صندلی مرگ را آماده کنند. سپس از غیبت جس استفاده کرد و دستور داد که دوربین سلول داروین را روی یک ساعت پیش از ورودش به آنجا متوقف کنند تا از آن ثانیه تا هر وقت که آدام صلاح میداند و کارش با داروین تمام میشود، فقط روی یک صحنه زوم شده باشد.
لحظه ورود فرا رسید و آدام با چهار مامور زندان وارد سلول یک وجبیِ داروین شدند. تا وارد شدند، حتی اجازه ندادند که داروین بیدار شود. همان طور که خواب بود، کیسه به سرش کشیدند و با دست و پای بسته او را به طرف اتاق آخر(یا همان اتاق مرگ) بردند. اتاقی در پنجاه متر زیر زمین که فقط با آسانسور، سه چهار دقیقه رفتن به آنجا طول میکشد.
داروین را وسط اتاق نگه داشتند. آدام کیسه را از روی سر و صورت داروین کشید. داروین چشمش به آن همه نور عادت نداشت. وقتی کمی چشمش بهتر شد، آدام را روبرویش دید. یکی از سربازها محکم به پشت زانوی داروین کوبید و او با زانو و درد به زمین نشست. آدام بالای سرش آمد و دست راستش را روی سر داروین گذاشت و دست چپش را به حالت دعا گرفت و شروع به خواندن دعا کرد.
[ای روحالقدس، ممنونم که در من بهسر میبری و مرا پيوسته هدايت مینمايی. ممنونم که مرا کمک و پشتيبانی میکنی تا در ایمان و اعتماد به عیسی مسیحِ خداوند و واقعيت گام بردارم. اکنون وقت آن رسیده که یکی از گمراهان که نور تو را نپذیرفت و برای شناختت تلاش نکرد و همه عمرش را صَرفِ آلودگی ها کرد، از این دنیا کم شود و جهان را از وجود ناپاکش تمیز کنیم. به نام پدر و پسر و روح القدس این عمل مومنانه را از ما بپذیر که تو بر احوال ما دانایی!]
داروین دقیق تر به همه اطرافش نگاه کرد. دید یک صندلی مرگ و دو سطل بزرگ کثیف و آهنین کنارش گذاشته شده و سه چهار عدد سیم از اطرافش با صندلی آویزان است. سرش را به سمت چپ چرخاند و دید یک میز بزرگ که روی آن انواع آمپولهای زهرآگین و رنگارنگ هست، در آن نزدیکی وجود دارد. فضا اینقدر مخوف و جدی بود که داروین برای یک لحظه احساس کرد که کار تمام است و تا لحظاتی دیگر به درناکترین روش، دنیا را ترک میکند.
[خداوندا، از تو میخواهم که در این لحظه مرا از روح القدس خود پُر نموده و مرا به تمام حقیقت رهبری کنی. دعا میکنم که مرا محافظت کامل نمایی و میخواهم که مرا از کافران و ملحدان دور و از گزند آنان محافظتم کنی. اکنون وقت آن رسیده که...]
داروین که داشت عصبی میشد با صدای بلند و عصبانیت گفت: «چته روانی؟ چیکار دارین میکنین؟ جزای من مرگ نیست. هنوز دادگاه من برقرار نشده. اووووی ... با تو ام ... چرا داری دعای اعدام میخونی؟ با تو ام ...]
[اکنون وقت آن رسیده که مرا بیشتر از قبل نیرو و بزرگی عطا کنی تا بر همه دشمنانت پیروز شوم و بتوانم سخن تو را به بالاترین قله ها و پست ترین دره ها و دورترین خانه ها و ناشناخته ترین انسان ها برسانم...]
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
سپس دستش را از روی سر داروین بلند کرد و با سر به آن سه چهار سرباز اشاره کرد. آنها هم مهلت ندادند و فورا با بی رحمی، داروین را از سر جا بلند کردند و محکم روی صندلی خشک و آهنی مرگ نشاندند. آدام رو به نفر سمت راستش گفت: «به بدنش هم نیاز نداریم. شدت و نیروی برق را اینقدر قوی کنید که در کمتر از سه دقیقه بسوزه و چیزی ازش نمونه.»
داروین داشت هاج و واج به حرفهای آنها گوش میداد و دو سه نفر دیگر هم مشغول قفل و بند کردن دست و پایش بودند. نفر سمت راست پرسید: «قربان! با بقیه خاکسترش چیکار کنیم؟»
آدام با بی محلی و خیلی ریلکس جواب داد: «بریزید تو دریا ... به هر حال اثری ازش نمونه. میخوام همه چیز تمیز و بی دردسر تمام بشه.»
کار بستن دست و پای داروین تمام شده بود. اینقدر دست و پای داروین را محکم بسته بودند که فریاد داروین درآمد. وسط آن فریاد بود که آدام سرش را جلوتر آورد و گفت: «خوب کاری میکنی که فریاد میزنی. چون وقتی برق فشار قوی بهت وصل بشه، دیگه حتی فرصت نمیکنی دهانت رو باز کنی. چه برسه که بخوای داد و فریاد کنی!» آدام این را گفت و از داروین رو بر گرداند و به طرف در حرکت کرد.
هنوز پنج شش قدم از داروین دور نشده بود که داروین خودش و دردش را کنترل کرد و وسط گیر و دارِ سه چهار تا ماموری که او را گرفته بودند گفت: «از کی تا حالا کشیش ها وسط متن مقدس چرت و پرت تحویل مردم میدن آدام خان؟!!» بعدش هم بخاطر این که حرص بیشتری درآورد دهانش را کج کرد و با حالت مسخرگی گفت: «اکنون وقت آن رسیده که مرا بیشتر از قبل نیرو و بزرگی عطا کنی تا بر همه دشمنانت پیروز شوم و بتوانم سخن تو را به بالاترین قله ها و پست ترین دره ها و دورترین خانه ها و ناشناخته ترین انسان ها برسانم؟!! نه بابا ! وسط کتاب مقدس شعر بوده و نمیدونستیم؟!!»
آدام رو به در و سر جایش خشکش زد و همان طور که صورتش پیدا نبود، لب پایینش را گاز گرفت.
داروین که دید تیرش به قلب آدام نشسته ادامه داد: «من که میدونم اینا همش سر کاریه و فقط میخوای منو بترسونی که یه چیزی بگم و آمار بدم و بگم که با جس چیکار داشتم و الا از فضولی میمیری! غیر از اینه؟ اگه غیر از اینه، بیا خودت همین حالا سیم کلفته رو که ولتاژش از همش بیشتره، بذار تو دهنم اگه راس میگی!»
آدام که انگار آسمان روی سرش خراب شده باشد، دستش را مشت کرده بود و بغل پالتوی سیاه بلندش را جوری گرفته بود که نزدیک بود کنده شود. اما ... او متخصص کم نیاوردن و برگرداندن ورق به نفع خودش بود. خیلی عادی رو به طرف داروین و آن چهار مامور برگرداند و لبخند عصبی زد و همین طور که به چشمان داروین زل زده بود، به آنها گفت: «یکیتون دهنشو باز کنه و یکی دیگتون هم برق سیم آخرو وصل کنین!»
این را گفت و به طرف میز رفت و خیلی عادی دستکش برزنتی دستش کرد و همین طور که دستکش را وسط انگشتانش جای میداد، لبخندش را ادامه داد و ...
در همان لحظه، دو نفر از ماموران سر داروین را محکم به صندلی چسباندند و نفر سوم، با دو انگشت وسط و شستش، فک داروین را وحشیانه به پایین کشید تا دهانش به زور باز شود. داروین دید واقعا دهانش را باز کردند و آدام هم دستکش دستش کرده و سیم را برداشته و چرب کرده و دو سه قدم دیگر بیشتر نمانده که تا گلوی داروین فرو کند و سپس برق فشار قوی را ...
⛔️ دوساعت بعد...
همه دنیا تاریک بود. خاموشی محض! وسط آن خاموشی و از دور، صدای یکی می آمد که انگار داشت یکی را صدا مزد.
-داروین ... داروین ...
صدا کم کم نزدیک و نزدیکتر شد. هر از چند لحظه کوتاه، تمام دنیای خاموش و سکوت، زلزله ای می آمد و همه آن خاموشی میلرزید. اندکی بعد، خیلی واضح صدا شنیده میشد که با فریاد میگفت: «داروین ... دارویییییین»
از آن ته، یک نور خیلی ضعیف به چشم میخورد. اینقدر ضعیف که اولش اصلا قابل اعتنا نبود. ولی پس از دو سه دقیقه، انگار یکی پرده را کمی بالاتر کشید و آن کورسوی نور، کم کم روشن و نورانی تر شد.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
-داروین با تو ام ... داروین ... چشماتو وا کن ... خودتم باید کمک کنی که به هوش بیایی ... داروین ...
دوباره آن پرده افتاد و نور به کلی خاموش شد اما صدا هنوز شنیده میشد. ولی این بار فقط یک صدا نبود. یکی دو صدای دیگر هم شنیده میشد...
-برقش فشار قوی نبوده اما اینقدر بوده که شوک بزرگی بهش دست بده...
-قربان احتمالا الان شنوایی داره ... ولی تا چشماشو باز نکنه نمیشه بی خیالش شد...
-داروین چشماتو باز کن ... خودتم یه تلاشی بکن ...
و دوباره زلزله ... انگار یکی آن دنیای خاموش را از زمین میکَند و بالا می آورد و دوباره از همان بالا ولش میکرد و محکم می افتاد پایین.
وسط آن دو سه تا صدا و حرفهایی که میزدند، یهو صدایی می آمد و دنیا چپ و راست میشد. صدایی مانند صدای خواباندن چک محکم تو صورت کسی! و هر بار که چک میزد، صورت داروین محکم به چپ و راست میرفت.
تا این که به زور پرده از جلویش کنار رفت و به زور و نیمه باز، چشمش به اطرافش خورد. دید جس و دو سه نفر دیگر بالای سرش هستند و دارند تمام تلاش خودشان را برای هوشیار کردنش مصرف میکنند.
تا این که جس نفس عمیقی کشید و در حالی که با آستنش پیشانی اش را از عرق تمیز میکرد، گفت: «چیزی نمونده بود که بره تو کُما. شانس آورد.»
یکی از پرستارها دهان داروین را چک کرد و سپس به جس گفت: «زبونش سالمه. مخصوصا کناره هاش از نوکش سالمتره.» این ینی وقتی آدام آن سیم گنده را در دهان داروین میچپانده، اینقدر داروین مقاومت کرده که نهایتا به دو سه تا از دندان هایش آسیب وارد شده و حواسش بوده که نه زبانش را گاز بگیرد و نه اجازه بدهد که نوک زبانش بسوزد.
چند ساعت طول کشید که داروین بشود داروین سابق. و بتواند درست بشنود و درست حرف بزند. همان طور که روی تخت بود و یک سِرُمِ نیمه به دستش آویزان بود، جس صندلی گذاشته بود و با هم حرف میزدند.
-تصمیم گرفتم اعتماد کنم.
-کار خوبی میکنید. منم جای شما بودم اعتماد میکردم.
-تو از من چی میدونی؟
-هیچی. ولی کارفرمام رو خوب میشناسم.
-چطور؟
-کسی که باهاش کار کنه، پشیمون نمیشه.
-کارفرمات کیه؟
-نمیشناسمش.
-همین الان گفتی خوب میشناسیش!
-کارشو بلده. منم از طریق کارش میشناسمش. و میدونم که کلک تو کارش نیست.
-باور نمیکنم. اما به هر حال، باشه. هستم.
-خوبه. پشیمون نمیشی.
-خب از کی شروع میکنی؟
-فقط منو ببر بند سه! کاری کن که همه چیز عادی باشه.
-همه چی عادیه. چون به هر حال آدام هم زهر چشم گرفت و دیگه بهانه ای واسه نگه داشتنت تو سلول نیست. ولی ... بذار ببینم ... گفتی بند سه؟ چرا؟ اصلا تو چطور اینقدر آمار دقیق از بند این زندان داری؟
-یه روزی بهت میگم اما فعلا کاری کن که به اولین کسی که میخوام برسم.
-باشه. میگم منتقلت کنند بند سه. حالا اولین نفر کیه که باید اول با اون...
داروین با حالت خاصی و اندک صدایی یواش تر از حد معمول، چشمکی زد و گفت: «آبراهام! میخوام باهاش مسابقه بدم.»
این را که گفت، زل زده در چشمان جس، لبخند ریزی زد و سپس به تختش تکیه داد.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
تو حس قصه هستید؟
تونسته بِکِشونتتون زندان فوق امنیتی جنوب آفریقا؟ ☺️
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای بر پدر تکبر لعنت 😁👏👏
صبحتون بخیر
دلنوشته های یک طلبه
تو حس قصه هستید؟ تونسته بِکِشونتتون زندان فوق امنیتی جنوب آفریقا؟ ☺️
🔹سلام
نمیشه نویسنده کاغذوخوردکارشوبرداره از آفریقا بیاد بیرون؟آخه نویسنده هم انقدر بیش فعال ؟که سرازهمه جا درمیاره
اونجا رودرک نمی کنم احساس غریبی وترس وناراحتی ودرد دارم
همینجا دور وبر عراق وافغانستان وسوریه وحتی فلسطین مگه چش بودکه ما رو برداشت بردبه آفریقای ناآشنا
آخه ذهن فقیرما رو چه به آفریقا
ما همین خاورمیانه ی خودمون رو بیشتردرک می کنیم
اما خب صبرمی کنیم ودرد اون صندلی روتحمل می کنیم تاببینیم نویسنده چه آشی برامون پخته.
ولی زیادی از زندان وحال وهوای صندلی ودعای کشیش هاسردرمیارینااا
انگاریه دور رفتید آفریقا وبازندانی های سهمگین حرف زدید
اصلا بمن چه
من داستانمو می خونم دیگه
🔹سلام
وقتی شروع میکنم ب خوندن
غرقش میشم...
🔹سلام آقای حدادپور
انقد مشغول شدیم که از الان میگم کی فردا بشه قسمت جدید و بذارید😢😢
و از استرس اون موقع که میخواستن به داروین برق وصل کنن قلبم داشت میومد تو دهنم🥵
چرا آخهههه
خواستم درخواست کنم چند تا قسمت و باهم بذارید
که یادم اومد به خاطرات کروناییتون
اونجا میگفتین استاد جون به لب کردن آدمایین و تو اوج داستان ملت و رها میکنین😏
🔹خواستم بگم خرم اگه تا موقع تموم شدنش بخوام بخونمش
اگه الان شروعش کنم اینقدر غر می زنم که چرا زود تر نمی زارید، که بلاکم می کنین😔
🔹آره حاجی من الان بند پنجمم دارم با باروتی تمرین میکنم.
یکم اوضاع غذا بده وگرنه بد نمیگذره
🔹بله
کاملا تو حسش هستیم
واقعا کلمه ی مخوف برازندشه
🔹سلام
راستش من بعد از ۵ یا ۶ سال، هنوز از زندان_آزمایشگاه فوق امنیتی اسرائیل در جزیره ناکجاآباد، بیرون نیامدم 🙈🙈🙈
خط سوم هم داستان جذابیه ... کاش میونستم جلوی خودمو بگیرم به جای هرشب، بذارم تموم شه و یکجا همه اشو بخونم 🥲😍
رمان "نه" رو بعدازظهر شروع کردم، اینقدر جذاب بود و درگیرش شدم، تا آخر شب تمومش کردم👍☺️
🔹راستش ن آقای حدادپور تو حس قصهنرفتم
چونکه منتظر شمعون بودم😕
🔹بله خیالتون راحت
هنوز شروع نشده کاملا خواب رو خوراک رو ازمون گرفتید
خصوصا که گفتید یکنفر داستانش رو درست حدس زده
بیشتر ذهن رو درگیر کرده
🔹اینقدرررر قشنگ و با جزئیات نوشتید که تمام مدتی که توی اتاق بود نفسم و حبس کرده بودم که آدام عصبی نشه😂😂
🔹سلام علیکم به به بَ به به😍
کاش اتاق مرگ رو بیشتر به تصویر میکشیدید تازه داشتم وحشت میکردم باهاش که کشوندتم بیرون...
قلمتون پر برکت🌸
🔹سلام راستش من اصلا خوشم نیومد از این داستانتون، مخصوصا خارجی بودنش و بزور و طبق عادت قبل و بیکاری از اسم ها و اتفاقاتش سریع میخونم و رد میشم ببینم اصلا چی هست و چی میخواد بشه. البته با عرض معذرت🙃
🔹سلام حاج اقا
من اثاث کشی دارم چه وقت داستان بود🤦♀🤦♀🤦♀ الان وسط اثاث ها باید بشین قصه بخونم
🔹سلام استاد قلم
واقعا بند بند وجودم میلرزه و صدای تپش قلبم و احساس میکنم.☠🥶
آخه مگه داریم
مگه میشه نوشته ای اینقدر ریز و دقیق..... 😱
🔹سلام و ارادت
آره
تو حس قصه هستم، فقط بیشتر بذارین
تا زودتر ماجرا رو به پیش ببریم
🔹سلام
همیشه فکر میکردم فقط تا عراق و کشورهای عربی و نهایتا همون اسرائیل ملعون قصه مینویسید
اما با رمان جدیدتون فهمیدم واقعا دست کم گرفتمتون...
قلب آفریقا😱
سیاه پوستا 😱
زندان های مخوف 😱
🔹سلام حاج آقا
خدا بگم چکارتون بکنه
نصف شبی چی بر سر روحو روان ما می آورید
بعد هم می گید چیزی نیست
چای تون را بنوشید از اواخر تابستان لذت ببرید ؟😒😒😒😒😒
🔹حاجی نمیشه با این داستان جدیدت از مسیر لذت برد. خیلی خوفناکه.
🔹سلام
چی بگم؟
من دیشب قبل از خواب ۳قسمت باهم خوندم ۱ساعت اول خواب فقط تو زندان دویدم و استرس بدی داشتم.
🔹سلام،
وقت بخیر.
مگه میشه شما داستان بنویسید اونم امنیتی،
کشش و جذابیت نداشته باشه؟!!
شما فقط بفرمایید ژانر امنیتی دیگه ما گوش و چشم و همه تمرکزمون هر روز انتظار خوندن داستان رو میکشه.
من که با تپش قلب میخونم و البته تپشی که حاصل هیجان سطر به سطر این سه قسمته.
قلمتون مانا.
عاقبت بخیری نصیبتون.
🔹سلام شبیه کتاب های دیگه تون نیست
همش فکر می کنم دارم یکی از فیلم های آمریکایی و هالیوودی رو می بینم
🔹سلام حاج آقا.
خیلی هم بدجور . این قلم شما محفوظ باشه از چشم زخم انشاالله.
از اول داستان وابستگی ایجاد می شه
🔹حاج اقا من الان از زندان فوق سری افریقا ی جنوبی به شما پیام میدم البته دور از چشم آدام نامرد😂
جس باهام همکاری کرد گوشی شو یه لحظه داد بهم😁
🔹سلام حاج آقا خوبین وااااااای وااااااای وااااااای من همین امروز تازه فهمیدم که داستان گذاشتید یعنی هم میتونم حدس بزنم هم مغزم هنگ ولی باید بگم که بی نظیری خییییییییلی خییییییییلی خییییییییلی خییییییییلی خییییییییلی بی نظیری رو دستت نیست اییییییوووولللل اییییییوووولللل اییییییوووولللل حاجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ائمه محترم جمعه
لطفا توجه بفرماید👆
این زن با لباس فرم و نشان ارتش منحوس اسرائیل از امام جمعه معزز شیراز حضرت آیتالله دژکام نام میبرد و به نوعی میخواهد مثلا جواب ایشان را داده باشد.
غرض این که دنیا صدای شما را میشنود و اگر از دستش بربیاید، تلاش میکند که جوابتان را بدهد و موضع درست و سخنان سنجیده شما را علیه خودش خنثی کند. اینقدر سنگر امامت جمعه و مسئولیت امامان جمعه سنگین است.
سایه استاد معظم و امام جمعه انقلابی و شجاع شیراز مستدام🌷
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour