بچه ها میگیرین میشل داره با دستگاه ادراکی و شناختی بنجامین چیکار میکنه؟!
🎼🎤 توجه لطفا
به بهترین موزیک بی کلام که متناسب با رمان #خط_سوم باشد، جایزه داده میشود.☺️😉
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان #خط_سوم 🔥
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هفتم
وقتی کسی با آدم های اطرافش حتی حرف نزند، نه میتواند ترس و تردیدهایش را با کسی مطرح کند و نه در جریان خیلی وقایع و رخدادها قرار بگیرد. آدمی هم که نداند دور و برش چه خبر است نمیتواند تصمیمات درستی بگیرد. بخاطر همین، لنکا چسبیده بود به تختش و در ساعت های طولانی به جز ساعاتی که برای هواخوری اجباری به بیرون میرفتند، مینشست و دراز میکشید و این دست آن دست میشد و کلا به حرفهای کسی فکر میکرد که از همه زار و زندگی اش خبر داشت و به او پیشنهاد داده بود که بپذیرد و با او فرار کند.
از طرفی هم داشت روز دوم تمام میشد اما نه خبری از باروتی بود و نه خبری از داروین. آدام جوری آنها را تنبیه کرده بود که یکی توان جُم خوردن نداشت و باید خونریزی سر انگشتانش بند می آمد تا بتواند سر پا بایستد. آن یکی هم چهل ساعت بود که بدن درد شدید داشت و حس میکرد تریلی از روی تمام بدنش رد شده. بخاطر همین هر دو روی تخت های نزدیک هم در یک دخمه افتاده بودند.
لنکا هر چه سرک میکشید و از راه دور، از اول تا آخر بند مردان را شخم میزد، نه باروتی را میدید و نه داروین. تا جایی که تقریبا داشت ناامید میشد که یهو سر و صدایی شنید.
از دو سه تا تخت بالاتر رفت تا ببیند چه خبر است؟ دید زندانیان در حال دست انداختن کسی هستند. در از طریق سیستم قفل مرکزی باز شده بود و آدمهای گروهبان دو نفر را انداختند داخل بند مردان و در را دوباره قفل کردند و رفتند. لنکا دید که همان اول، وقتی یه مشت لاشخور دیدند که باروتی روی زمین افتاده و پنجه هایش که همیشه به آنها مینازید و با همان سر پنجه ها قوی ترین مردانی که سه چهار برابر خودش وزن داشتند را مثل بچه ماهی روی زمین میخواباند، زخم و زیلی شده و پانسمان کردند، ریختند روی سرش و مثل ته سیگار لگدکوبش کردند.
اینقدر فضا بد بود و کسانی که قبلا به لنکا نظر داشتند و باروتی زهر چشمشان را گرفته بود، بی رحمانه او را کتک میزدند که نزدیک بود باروتی زیر آن مشت و لگدها تلف شود.
کسی که چند روز قبل، باروتی در گوشش گفت که دیگر مزاحم لنکا نشود و سپس مشتی به گردنش زد و بیهوشش کرد، جلو آمد و پای سمت راستش را میخواست محکم روی انگشتانِ بدون ناخن و زخم شده باروتی بکوبد که یهو یک چیزی به پایش برخورد کرد و او هم تلاش کرد خودش را کنترل کند اما یهو زنجیر پایش را کشیدند و محکم به زمین خورد.
فورا از روی زمین بلند شد تا ببیند چه شده و از کی خورده که دید کار تازه وارد یا همان داروین است. وقتی دید همه دارند میخندند که به زمین خورده، تصمیم گرفت بلند شود و گردن تازه وارد را خورد کند که دید داروین بلند شد و گفت: «اگه به باروتی نزدیک بشی، گردنتو خورد میکنم.»
او گول هیکلش را خورد و بخاطر این که کم نیاورد، خندید و بقیه هم هو کشیدند تا جَری تر شود و مثلا داروین را زیر پا له کند. ضمنا همه این صحنه ها را لنکا از راه دور میدید. میدید که ملت جمع شده و داروین نمیگذارد که کسی نزدیک باروتی شود.
غول بیابونی با سرعت، پاها و زنجیرهایش را روی زمین کشید و با تمام توانش به طرف داروین رفت. برنامه اش این بود که مثل بنز از روی داروین و باروتی رد شود اما... اشتباهش این بود که محاسبه نکرده بود و از توانمندی های رقیبش ذره ای اطلاع نداشت. فقط گول ظاهر متوسط رقیب را خورد و لابد با خودش فکر کرده بود که هر دوی اینها با هم دو سوم هیکل منم نمیشوند و با یک رفت و برگشت، از شر دوتایشان خلاص میشوم.
اما داروین شاید کمتر از یک متر مانده بود که با غول بند پنج تصادف کند که یهو خودش را کنار کشید و در کسری از ثانیه از جلوی چشمان آن گاو وحشی غایب شد. خب سرعت آن گاو اینقدر شدید و نیروی خشمش اینقدر قوی بود که نه خودش را توانست کنترل کند و نه اصلا فرصت کرد که اطرافش را نگاه کند و ببیند تازه وارد کدام گوری رفت؟ حالا شما این سرعت و قدرت را ضربدر ضربه محکمی بکنید که داروین پس از غایب شدن از جلویش، از پشت سر به ستون فقراتش وارد کرد و مثلا اگر سرعت و قدرتش 300 تا بود، با آن لگد پر مایه و پر ملات، تبدیل به 500 شد. چون طبق قوانین فیزیک، هر مقدار شتاب و قدرت در مسیر حرکت جسم بدان وارد شود، چندین برابر شتاب و قدرتی انعکاس پیدا میکند که در حال سکون و توقف آن جسم پیدا میکرده!
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
اصلا گور پدر همه اش! نتیجه اش مهم بود که لنکا از راه دور وقتی اصابتِ ... بگذارید قبلش اینگونه بگویم که وقتی ضربه پشت سر به نقاط بالای ستون فقرات بخورد، علاوه بر عدم کنترل آن و کل بدن، باعث میشود که وقتی آن شخص بخواهد زمین بخورد، چون سرش به صورت یکپارچه به ستون فقراتش متصل نیست، گردنش مثل خلاخن یا همان قلاب سنگ خودمان عمل کند و کله او را مثل سنگ داخل قلاب سنگ، با ضربه و شتابی دو سه برابر بیشتر ... خلاصه لنکا دید که اول تن و بدنِ لَشِ آن غول بیابانی زمین خورد و سپس با سرعتی بدتر و شدیدتر سرش چنان به میله های جلویش برخورد کرد که صدای اصابت آن از طریق بلندگوی سیستم مدار بسته آن بند در اتاق جِس طنین انداز شد و جس که شاهد هنرنمایی داروین بود، یک لحظه از جا پرید و دلش با دیدن پاشیدن یکباره خون های سرِ آن گاو وحشی ریش شد اما با لبخند ریزی که بر لب داشت، با صدای بی صدایی به داروین میگفت: «نه بابا ... راضی ام اَزَت!»
حتی لنکا هم از داروین خوشش آمد. وقتی دید داروین با تن و بدن مجروح اما مردانه از باروتی دفاع کرد و دو سه نفر دیگر را لت و پار کرد تا به باروتی آسیب نرسد، او هم ناخودآگاه لبخند زد و در دلش تحسینش کرد.
حوالی شب بود که باروتی هوش و حواسش جمع شد و توانست بنشیند و کمی آب با تکه های ماکارونی که در آنجا به آن سوپ میگفتند اما بیشتر به استفراغ بچه های نابالغ شبیه بود، بخورد و اندکی سر و گردنش را تکان بدهد تا سر حال بشود.
داروین مثل جن جلویش ظاهر شد و کنارش نشست و گفت: «حدودا یک ماه طول میکشه تا ناخونات سبز بشن و تازه برسن به جایی که دیگه نوک انگشتت احساس درد نکنی. یکی دو هفته ... خونه پُرش بگو بیست روز هم طول میکشه که نوک انگشتات جون بگیره و بتونی خودتو بخارونی. جمعا دو ماه.»
باروتی نگاهی به پانسمان دستانش کرد و با ناراحتی پرسید: «ینی تا دو ماه باید کتک خورِ این لاشخور باشم؟»
داروین نگاهی به این ور و آن ور کرد. دید اطرافش عده ای روی تخت هایشان خوابند و سه چهار نفر هم دور هم نشستند. به باروتی نزدیک شد و گفت: «دو سه تا سوال ازت بپرسم، راستشو میگی؟»
باروتی که کم مانده بود از ناراحتی بزند توی سر خودش، با شنیدن این حرف و لحن خاص داروین، نگاهی به داروین کرد و پرسید: «چیه؟»
-تو استاد رزمی باشگاهی بودی که شریکت با نامردی کشید بالا و تو هم زدی کشتیش؟
باروتی غم و غصه اش یادش رفت و با چشمان گرد شده به داروین زل زد.
-بعدش که دستگیر شدی، دختری که دوسش داشتی و از قضا خواهر شریکت بود، ولت کرد و حتی رفت رای دادگاه گرفت و کل باشگاه رو به نام خودش زد. درسته؟ که البته فکر نکنم بدونی که خواهر دوستت از طرف سازمان سیا این کارو کرده بود و هم خودش و هم داداش نامردش از سیا بودن و نذاشتن که تو هیچ وقت اینو بفهمی. چون در واقع، شریکِت تو رو به خواست سازمانِش فروخت و البته سازمانش هم واسه خواهرش کم نذاشت و کل اونجا را ازش خرید و الان شده پوشش برای خونه های طبقات بالاش.
-مگه طبقات بالاش چه خبره؟
-چند تا خانه امن سیا اونجاست بعلاوه یکی دو تا واحد که شده انباری و اسناد قدیمی و تمیزشون رو اونجا نگه داری میکنن.
-تو کی هستی؟
-بعدش هم دو سه بار تو زندان آمریکا شرایط روحی بدی داشتی و بخاطر همین دو سه نفرو زدی و حتی یکیشون رو فرستادی تو کما و دوباره دادگاه تشکیل شد و نهایتا سر از این گُه دونی در آوردی. درسته؟
-میگی کی هستی یا تو رو هم بفرستم تو کما؟
-اولا نمیتونی. دوما تو به من مدیونی. سوما وقتی کسی از عقبه ات خبر داره و باهات طرح دوستی انداخته، لابد کارِت داره.
-چه کاری؟
-آهان. این شد. پس آدم باش. من اینجا نمیگم چه کارِت دارم. بجاش، یه کاری میکنم که زود از اینجا خلاص بشی و همه این ناخن و انگشتات که بدون اونا هیچی نیستی، بیرون خوب بشه و حتی پیش یه دکتر عالی بری و بتونی پماد و کرم بگیری تا عفونت نکنه.
-بیرون؟ بیرون از اینجا؟
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
داروین سرش را به نشان تایید تکان داد و ته چشمش لبخند مرموزانه ای داشت.
-شوخیت گرفته؟
-نه. کاملا جدی ام. کسی که از پرونده ات خبر داره، لابد کارای مهمی داره که الان اینجاست و عصر هم تا سر حد مرگ ازت دفاع کرد.
-اگه میتونی منو ببری بیرون، هر کاری باشه میکنم. قول شرف میدم. فقط یه چیزی ...
این را گفت و رو به طرف بند زنان کرد. داروین متوجه منظور باروتی و دلش که پیش لنکا گیر بود، شد و گفت: «من از سر شب تا الان نتونستم چک کنم، ببین از تختش یه لباس قرمز آویزون کرده یا نه؟»
باروتی که از حرفهای داروین سر در نمی آورد، کله کشید و دقیق تر نگاه کرد. دید مشخص نیست. بلند شد و خیلی عادی دوری در آنجا زد و برگشت و با هیجان و یک عالمه علامت سوال به داروین گفت: «مثل این که آره ... لنکا از این اخلاقا نداشت ... لباس قرمزشو آویزون کرده به تختش.»
داروین هم خیالش راحت شد و با چاشنی یک لبخند بسیار ریز، به باروتی گفت: «پس اونم باهامون میاد. خیالت راحت.»
باروتی که داشت شاخ درمیآورد، با چشمان گرد پرسید: «جان من؟ لنکا هم هست؟»
داروین سرش را تکان داد. باروتی فورا لحنش عوض شد و نشست کنار داروین و پرسید: «منو ببخش اگه باهات بد کردم.»
داروین جواب داد: «جواب اون کارِتو که بعدا باید پس بدی. اون به کنار. دیگه؟»
باروتی جواب داد: «حتما. هر کاری دوس داشتی بکن. فقط ... (سرش را نزدیکتر آورد و با احتیاط پرسید) ... کی بزنیم بیرون؟»
داروین نفس عمیقی کشید و گفت: «فقط مونده یه نفر دیگه. تو حواست باشه که سوتی ندی. الکی با بقیه مهربون نشی. مثل همیشه سگ باش و پاچه بگیر تا کسی شک نکنه. خبرت میکنم.»
بخاطر این که دلش قرص تر شود آرام برای آخرین بار پرسید: «با لِنکا؟»
داروین هم سر تکان داد و گفت: «با لنکا.»
آن شب، سکوت خاصی بر کل بندها حکمفرما بود.
دو سه بند عقب تر ... آبراهام تنها روی تختش نشسته بود و فکر میکرد.
لنکا روی تختش دراز کشیده بود و به بالای سرش زل زده بود و در فکر فرو رفته بود.
باروتی که خاطراتش با جملات داروین زنده شده بود، به شریکش و نامردی که در حقش شده بود فکر میکرد اما قول فرار از آنجا در دلش غلیان ایجاد کرده بود.
داروین هم همان طور که نشسته بود روی تخت خودش، نشسته چشمانش را بسته بود و منتظر بود که صبح بشود و سه روز ماندنش در آن بند تمام بشود و جِس او را به بند آخر بفرستد.
یعنی جایی که نفر آخر در آن بند حضور داشت...
جوزِت!
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
1_12005260230.apk
26.41M
✅ اپلیکیشن آثار حدادپور جهرمی👆
هدیه ویژه هفته وحدت و میلاد مسعود پیامبر اعظم و امام صادق 😍
کتاب #شمعون_جِنی به بخش کتب دیجیتال در اپلیکیشن آثار اضافه شد و قابل مطالعه است ☺️
✔️ سید حسن نصرالله خطاب به نتانیاهو:
هرگز نخواهی توانست صهیونیستها را به شمال فلسطین اشغالی برگردانید
به نتانیاهو و گالانت میگویم تا زمانی که جنگ غزه تمام نشود جنگ در شمال تمام نخواهد شد.
ما آرزو داریم شما وارد خاک لبنان شوید.
حتی اگر جنگ همه جانبه هم بکنید نمیگذاریم شهرک نشینان به شمال بازگردند.