eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
666 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
اصلا گور پدر همه اش! نتیجه اش مهم بود که لنکا از راه دور وقتی اصابتِ ... بگذارید قبلش اینگونه بگویم که وقتی ضربه پشت سر به نقاط بالای ستون فقرات بخورد، علاوه بر عدم کنترل آن و کل بدن، باعث میشود که وقتی آن شخص بخواهد زمین بخورد، چون سرش به صورت یکپارچه به ستون فقراتش متصل نیست، گردنش مثل خلاخن یا همان قلاب سنگ خودمان عمل کند و کله او را مثل سنگ داخل قلاب سنگ، با ضربه و شتابی دو سه برابر بیشتر ... خلاصه لنکا دید که اول تن و بدنِ لَشِ آن غول بیابانی زمین خورد و سپس با سرعتی بدتر و شدیدتر سرش چنان به میله های جلویش برخورد کرد که صدای اصابت آن از طریق بلندگوی سیستم مدار بسته آن بند در اتاق جِس طنین انداز شد و جس که شاهد هنرنمایی داروین بود، یک لحظه از جا پرید و دلش با دیدن پاشیدن یکباره خون های سرِ آن گاو وحشی ریش شد اما با لبخند ریزی که بر لب داشت، با صدای بی صدایی به داروین میگفت: «نه بابا ... راضی ام اَزَت!» حتی لنکا هم از داروین خوشش آمد. وقتی دید داروین با تن و بدن مجروح اما مردانه از باروتی دفاع کرد و دو سه نفر دیگر را لت و پار کرد تا به باروتی آسیب نرسد، او هم ناخودآگاه لبخند زد و در دلش تحسینش کرد. حوالی شب بود که باروتی هوش و حواسش جمع شد و توانست بنشیند و کمی آب با تکه های ماکارونی که در آنجا به آن سوپ میگفتند اما بیشتر به استفراغ بچه های نابالغ شبیه بود، بخورد و اندکی سر و گردنش را تکان بدهد تا سر حال بشود. داروین مثل جن جلویش ظاهر شد و کنارش نشست و گفت: «حدودا یک ماه طول میکشه تا ناخونات سبز بشن و تازه برسن به جایی که دیگه نوک انگشتت احساس درد نکنی. یکی دو هفته ... خونه پُرش بگو بیست روز هم طول میکشه که نوک انگشتات جون بگیره و بتونی خودتو بخارونی. جمعا دو ماه.» باروتی نگاهی به پانسمان دستانش کرد و با ناراحتی پرسید: «ینی تا دو ماه باید کتک خورِ این لاشخور باشم؟» داروین نگاهی به این ور و آن ور کرد. دید اطرافش عده ای روی تخت هایشان خوابند و سه چهار نفر هم دور هم نشستند. به باروتی نزدیک شد و گفت: «دو سه تا سوال ازت بپرسم، راستشو میگی؟» باروتی که کم مانده بود از ناراحتی بزند توی سر خودش، با شنیدن این حرف و لحن خاص داروین، نگاهی به داروین کرد و پرسید: «چیه؟» -تو استاد رزمی باشگاهی بودی که شریکت با نامردی کشید بالا و تو هم زدی کشتیش؟ باروتی غم و غصه اش یادش رفت و با چشمان گرد شده به داروین زل زد. -بعدش که دستگیر شدی، دختری که دوسش داشتی و از قضا خواهر شریکت بود، ولت کرد و حتی رفت رای دادگاه گرفت و کل باشگاه رو به نام خودش زد. درسته؟ که البته فکر نکنم بدونی که خواهر دوستت از طرف سازمان سیا این کارو کرده بود و هم خودش و هم داداش نامردش از سیا بودن و نذاشتن که تو هیچ وقت اینو بفهمی. چون در واقع، شریکِت تو رو به خواست سازمانِش فروخت و البته سازمانش هم واسه خواهرش کم نذاشت و کل اونجا را ازش خرید و الان شده پوشش برای خونه های طبقات بالاش. -مگه طبقات بالاش چه خبره؟ -چند تا خانه امن سیا اونجاست بعلاوه یکی دو تا واحد که شده انباری و اسناد قدیمی و تمیزشون رو اونجا نگه داری میکنن. -تو کی هستی؟ -بعدش هم دو سه بار تو زندان آمریکا شرایط روحی بدی داشتی و بخاطر همین دو سه نفرو زدی و حتی یکیشون رو فرستادی تو کما و دوباره دادگاه تشکیل شد و نهایتا سر از این گُه دونی در آوردی. درسته؟ -میگی کی هستی یا تو رو هم بفرستم تو کما؟ -اولا نمیتونی. دوما تو به من مدیونی. سوما وقتی کسی از عقبه ات خبر داره و باهات طرح دوستی انداخته، لابد کارِت داره. -چه کاری؟ -آهان. این شد. پس آدم باش. من اینجا نمیگم چه کارِت دارم. بجاش، یه کاری میکنم که زود از اینجا خلاص بشی و همه این ناخن و انگشتات که بدون اونا هیچی نیستی، بیرون خوب بشه و حتی پیش یه دکتر عالی بری و بتونی پماد و کرم بگیری تا عفونت نکنه. -بیرون؟ بیرون از اینجا؟ ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
داروین سرش را به نشان تایید تکان داد و ته چشمش لبخند مرموزانه ای داشت. -شوخیت گرفته؟ -نه. کاملا جدی ام. کسی که از پرونده ات خبر داره، لابد کارای مهمی داره که الان اینجاست و عصر هم تا سر حد مرگ ازت دفاع کرد. -اگه میتونی منو ببری بیرون، هر کاری باشه میکنم. قول شرف میدم. فقط یه چیزی ... این را گفت و رو به طرف بند زنان کرد. داروین متوجه منظور باروتی و دلش که پیش لنکا گیر بود، شد و گفت: «من از سر شب تا الان نتونستم چک کنم، ببین از تختش یه لباس قرمز آویزون کرده یا نه؟» باروتی که از حرفهای داروین سر در نمی آورد، کله کشید و دقیق تر نگاه کرد. دید مشخص نیست. بلند شد و خیلی عادی دوری در آنجا زد و برگشت و با هیجان و یک عالمه علامت سوال به داروین گفت: «مثل این که آره ... لنکا از این اخلاقا نداشت ... لباس قرمزشو آویزون کرده به تختش.» داروین هم خیالش راحت شد و با چاشنی یک لبخند بسیار ریز، به باروتی گفت: «پس اونم باهامون میاد. خیالت راحت.» باروتی که داشت شاخ درمی‌آورد، با چشمان گرد پرسید: «جان من؟ لنکا هم هست؟» داروین سرش را تکان داد. باروتی فورا لحنش عوض شد و نشست کنار داروین و پرسید: «منو ببخش اگه باهات بد کردم.» داروین جواب داد: «جواب اون کارِتو که بعدا باید پس بدی. اون به کنار. دیگه؟» باروتی جواب داد: «حتما. هر کاری دوس داشتی بکن. فقط ... (سرش را نزدیکتر آورد و با احتیاط پرسید) ... کی بزنیم بیرون؟» داروین نفس عمیقی کشید و گفت: «فقط مونده یه نفر دیگه. تو حواست باشه که سوتی ندی. الکی با بقیه مهربون نشی. مثل همیشه سگ باش و پاچه بگیر تا کسی شک نکنه. خبرت میکنم.» بخاطر این که دلش قرص تر شود آرام برای آخرین بار پرسید: «با لِنکا؟» داروین هم سر تکان داد و گفت: «با لنکا.» آن شب، سکوت خاصی بر کل بندها حکمفرما بود. دو سه بند عقب تر ... آبراهام تنها روی تختش نشسته بود و فکر میکرد. لنکا روی تختش دراز کشیده بود و به بالای سرش زل زده بود و در فکر فرو رفته بود. باروتی که خاطراتش با جملات داروین زنده شده بود، به شریکش و نامردی که در حقش شده بود فکر میکرد اما قول فرار از آنجا در دلش غلیان ایجاد کرده بود. داروین هم همان طور که نشسته بود روی تخت خودش، نشسته چشمانش را بسته بود و منتظر بود که صبح بشود و سه روز ماندنش در آن بند تمام بشود و جِس او را به بند آخر بفرستد. یعنی جایی که نفر آخر در آن بند حضور داشت... جوزِت! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
لطفا احساساتتون را کنترل کنید☺️ صبر صبر صبر
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
1_12005260230.apk
26.41M
✅ اپلیکیشن آثار حدادپور جهرمی👆 هدیه ویژه هفته وحدت و میلاد مسعود پیامبر اعظم و امام صادق 😍 کتاب به بخش کتب دیجیتال در اپلیکیشن آثار اضافه شد و قابل مطالعه است ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ سید حسن نصرالله خطاب به نتانیاهو: هرگز نخواهی توانست صهیونیست‌ها را به شمال فلسطین اشغالی برگردانید به نتانیاهو و گالانت می‌گویم تا زمانی که جنگ غزه تمام نشود جنگ در شمال تمام نخواهد شد. ما آرزو داریم شما وارد خاک لبنان شوید. حتی اگر جنگ همه جانبه هم بکنید نمی‌گذاریم شهرک نشینان به شمال بازگردند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان روز بخیر و ایام به کام☺️ میلاد پیامبر اعظم و امام صادق علیهماالسلام مبارک❤️ چهار تا مطلب را باید عرض کنم: 🔺 اول این که اینقدر تحولات دنیا با سرعت و بی رحمی تمام در حال رخ دادن هست که تصمیم گرفتم دو داستان به طور هم زمان در اختیار شما قرار بدهم. یکی داستان و یکی هم داستان . با دو خط داستانی کاملا مستقل و جداگانه. خدا را شکر استقبال از هر دو مطابق انتظارم هست و بازخوردی که از شما گرفتم، به هوش و صبر و علاقه و پای‌کار بودن شما بیش از قبل ایمان آوردم. لطفا باز هم درباره هر دو داستان بازخورد بدید و ذهنیت و احساس و استفاده ای که از هر کدام از این دو داستان داشتید، با من به اشتراک بذارید. مثل همیشه میخونم و میشنوم و استفاده میکنم. 🔺دوم این که لایه‌های پنهان داستان اینقدر مورد دقت شما قرار گرفته که خداییش دارم میترسم😂 شاید سالها بعد مقاله ای در خصوص زیرمتن بنویسم اما مطمئن نیستم که قبل از من ، دیگران این کار را نکنند. اما به هر حال، روایت یک موضوع که به طور صد در صد خارج از مرزهای ماست، ریسک بزرگی بود که خدا را شکر میبینم که گرفته و تصمیم گرفتم بیشتر با شما درباره مطالعاتم در خصوص رخدادهای آفریقا و اروپا و آمریکا بنویسم. 🔺سوم این که در خصوص شمعون، باید عرض کنم که قطعا و به امید الهی این اولین و آخرین کتاب در این خصوص نخواهد بود. و همین الان سوژه دو جلد دیگر از همین مدل در خصوص استفاده دشمن از ماورا، یادداشت کردم و منتظرم که وقتش برسه. اما ازتون خواهش میکنم تمنا میکنم که با دقت مطالعه کنید و دستورالعمل هایش را به درستی پیاده کنید. حتی به عزیزانتون معرفیش کنید تا به اپلیکیشن بیان و کتاب شمعون را بخونند. از عمد پیام‌های مردم را می‌ذارم که بدونید مسئله برای مردم هم از اهمیت خاصی برخوردار هست و با متن و اصل قصه ارتباط گرفتند. 🔺و نکته آخر این که توسل به اهل بیت علیهم السلام و دعا و خیرخواهی برای همدیگه را فراموش نکنیم. امشب شب عید میلاد دو نور پاک و گرامی هست. از خداوند متعال، سلامتی و شادی دل امام زمان ارواحنا فداه و طول عمر با عزت و سلامتی رهبر فرزانه انقلاب و توفیق و حسن عاقبت خدمتگزاران به اسلام و انقلاب و نابودی کفر علی الخصوص اسرائیل و آمریکا و انگلیس را خواهانیم. ارادت تکمیله💞 محمد آغا ؛ گل باغا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
prison-break-main.mp3
3.6M
موسیقی متن جدید رمان 🔥 ✍ حدادپور جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️آمریکا – منهتن – خانه امن میشل، لوکا را تمیز و مرتب کرده بود و او را روی یک میز در نزدیکی خودش خوابانده بود. بچه مثل کسی که از جنگ برگشته و ساعت ها پیاده روی میکرده، آرام و عمیق چشمانش را روی هم گذاشته بود. و خبر نداشت که میشل پای یک تخته وایتبرد ایستاده و در حال توضیح دادن یک مطلب برای لیام و لئو است. با این که صندلی هم بود اما آن دو هم ایستاده بودند و با دقت به حرف های میشل گوش میدادند. میشل: «مولفه هایی که شما درباره بنجامین دادین سه چهار مورد بیشتر نبود؛ نزدیک به میانسالی، دانشمند و در رشته خودش بی نظیر، با گرایشات سکولاری و بی اهمیتی به مذهب و حتی موضوعات سیاسی، و آخریش هم دیابت که البته خیلی شدید نیست و همین مسئله تا حدودی سبب زودجوش بودنش شده. اما من به مولفه های دیگه ای رسیدم که بنظرم باید درباره اونا جدی تر فکر کنیم. مخصوصا اگر قرار باشه که امروز عصر برگردم و به زندگی عادیمون ادامه بدیم.» لیام: «بالاخره امروز باهاش قرار گذاشتی؟» میشل: «دیگه تحمل دوری من و بچه نداشت.» لیام: «خوبه. خب؟» میشل: «اولیش اینه که اون غرق در مطالعاتش هست. من هیچ اثربخشی در اون خصوص روی ذهنش ندارم. چون اساسا از پروژه ای که داره مینویسه، سر در نمیارم. دومیش اینه که اون درباره پروژه هاش از سایه خودشم میترسه. منظورم مسائل حفاظتی و این چیزاست. جوری که نمیدونم اگه یه روز منو پای سیستمش ببینه و بفهمه که دارم تلاش میکنم رمزشو هک کنم، چه اتفاقی می افته؟ سومیش هم اینه که بارها درباره دوست و ارتباط دوستانه و این که در این مورد در زندگیش خلاء داره، باهام حرف زده. اون خیلی دلش میخواسته ورزشکار بشه. آرزوشه که یه مدل ورزش را تا تهش بره و از این روزمرگی بیرون بیاد.» لیام: «مگه با تو از روزمرگیش بیرون نمیاد.» میشل: «دارم از همین میترسم که منم تبدیل شده باشم به روزمرگیش.» لیام: «نگران نباش. این بچه نمیذاره که این فکرو بکنه. معمولا بچه ها به طور ناخواسته متخصص بیرون آوردن والدینشون از روزمرگی هستند.» میشل: «اوکی. اون سه تا مسئله ای که گفتم چی؟ اونا رو چیکار کنم؟» لیام رو به لئو کرد و گفت: «شما چیزی نمیگین قربان؟!» لئو عینکش را بالاتر زد و همین طور که یک دستش را کنار کمرش و دست دیگرش را زیر چانه اش گرفته بود و به تخته و مواردی که میشل نوشته بود دقت میکرد، گفت: «خب اولیش که کاری از دستمون برنمیاد. از سازمان هم به طور مشخص از ما نخواستن که درباره مسئله اول به حیطه علمی اون ورود کنی. درباره مسئله دوم هم نمیدونم واقعا. تو الان دو سه سال باهاش هستی اما شب آخری که قرار بود رمز نهایی رو بگیری، باردار شدی و اون چیزا پیش اومد و حتی تکه آخر پروژه خودش هم پرید. درمورد این مسئله ما دوباره برگشتیم به خونه اول! و این خیلی رنج آوره و منم نتونستم هنوز گزارش بدم. اما درباره مسئله سوم، بخاطر این که فکر نکنه دوست و در و همسایه خیلی آش دهن سوزی هست، امکان سنجی کن و ببین دور و برت اگه یکی دو تا دوست بی خطر و پاک پیدا کردی، وارد زندگیش کن. دعوتشون کن و با هم شام بخورین و حتی اگه بنجامین علاقه داشت، اجازه بده که با اونا به بار بره و خوش بگذرونه.» لیام: «ما قرار نیست دور اون سیم خاردار بکشیم و از بقیه مخفیش کنیم. ما فقط ماموریتمون اینه که کنترلش کنیم و درازمدت به چیزهایی وابسته اش کنیم که به آمریکا علاقمند بمونه. بعلاوه این که از مراحل کارش هم اطلاع دقیق و بروز داشته باشیم. ارتباط با دوستان خانوادگی و اینجور چیزها اگه به این دو خللی وارد نکنه، حتما ازش استقبال میکنیم.» لئو: «حتی بنظرم روابط دوستی میتونه کار تو رو راحتتر کنه. وقتی دو سه نفر آدم بی خطر و از همه جا بی خبر پیدا کنی و بنجامین رو غرق در روابط انسانی و عادی کنی، دیگه به پدرش و خواهرش و تعلقات قبلیش و خاطرات تلخی که داشته فکر نمیکنه و در واقع تو میشی ناجیش.» ادامه ... 👇