eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
608 ویدیو
120 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت شصت و پنجم» گلوم یه کم سوزش داشت. اجازه خواستم که برم بیرون اما رییس پایان جلسه را اعلام کرد و هر کسی به اطاقش و سر کارش برگشت. خب من وقتی رفتم توی اطاقم، احساس کسی داشتم که باید همه چیزو از اول شروع کنه! فکر کنم تونستم خوب به مخاطبم در طول چندین قسمت نسبتا طولانی، این احساس فاصله از پرونده را القا کنم. خب دقیقا من همین حال شما خواننده گرامی را داشتم و معمولا اینجور موقع ها، یه حس ترس خفیف و سردرگمی خاصی میاد سراغم. احساس میکنم خیلی عقبم و فقط وقت تلف کردم. با اینکه وقتم تلف شد اما دست من که نبود. پیام خانمم اومد که نوشته بود: «بهتری؟» نوشتم: «نمیدونم اما وسط انبوهی از سوال و ابهام هستم.» نوشت: «خدا بزرگه عزیزدلم. برات صدقه دادم. اما محمد خیلی داره از کوچه و خیابون صدای سر و صدا میاد. من و بچه ها داریم میترسیم.» نوشتم: «این از عواقب زندگی نکردن در شهرک اداره خودمونه. هی گفتم بیا بریم شهرک خودمون و امنیتش بیشتره اما گفتی اونجا دل آدم میگیره! حالا توکل بر خدا. باید برم و کلی کار دارم. التماس دعا.» رفتم یه وضو گرفتم و چند قدم تو اطاقم راه رفتم تا آب وضوم خشک بشه و بعدش نشستم پای سیستمم و وسط انبوه کاغذ! یه جدول کشیدم... دیدم ما چند نفر حاضر و چند تا مهره سوخته و دو سه تا هم مفقودی داریم: مهره های حاضرمون اینان: یه پسر دزد کارخونه اسلحه سازی! مهناز! کیان! یه غول بی شاخ و دم! مهره های سوخته: جنازه بچه سوسوله، جنازه قاتل بچه سوسوله، جنازه ترانه (خواهر بچه سوسوله و خریدار سلاح)! و ادمین کانال اسلحه و پیمان و زنش و دکتر جواز باطلی هم هستند که هیچ خبری ازشون نیست و اصطلاحا مهره های مفقوده ما هستند! نمیتونستم از کیان بازجویی کنم. خدا داشت امتحانم میکرد و از اینکه قادر به تکلم نبودم، حسابی عصبی بودم و ابتکار عملم کم شده بود. به عمار گفتم اومد و براش نوشتم: «عمار ازت میخوام که از کیان بازجویی کنی!» عمار گفت: «حله ... چشم ... عمومی یا دنبال چیز خاصی هستی؟» نوشتم: «کیان یه خونه در شیراز داشته که همه آدمایی که تا الان باهاشون روبرو بودیم و یا دستگیر و یا کشته شدند به خونه این بشر رفت و آمد داشتند. حالا شاید سرحلقه نباشه، اما سرپنجه خوبی هست و خیلی اطلاعات باید داشته باشه.» عمار گفت: «درسته اما اگر خیلی باهوش بود چی؟» نوشتم: «نمیدونم اما بعیده ... چون اگه خیلی باهوش بود، این همه آدمو تو یه خونه سازماندهی نمیکرد ... اگه خیلی باهوش بود، خودش پانمیشد بیاد بیمارستان و از درب اصلی هم بخواد فرار کنه! پس بعیده خیلی باهوش و تیز و بز باشه.» عمار گفت: «اینم درسته! اما کاش میگفتی دنبال چی هستی تا بدونم کدوم مسیر برم؟» فکرش کردم و گفتم: «یه کم جانب احتیاط رعایت کن ... ممکنه نترسه و یا ترغیب نشه باهات همکاری کنه.» گفت: «باشه ... اما ... راستی نظرت چیه از مهناز خرج کنم؟» فورا گفتم: «خوبه ... اما از مهناز شروع نکن! مهناز باشه تیر آخرت!» عمار پاشد رفت که آماده بازجویی بشه و تماس بگیره که کیان را بیارن اطاق بازجویی! گوشی اداره را برداشتم و نوشتم: «سعید!» سعید فورا جواب داد و نوشت: «جانم حاجی!» نوشتم: «با مجید پاشید بیایید دفترم.» نوشت: «چشم حاج آقا . خدا عمرتون بده.» مانیتورم را روشن کردم که شاهد بازجویی عمار با کیان باشم. در زدند و مجید و سعید اومدند داخل. تا اومدند داخل، سلام کردند و منم از جام بلند شدم و بغلمو براشون باز کردم. دوتاشون اومدند بغلمو و بوسیدمشون و محکم فشارشون دادم. یه بغض ریزی تو چهره و چشمای دوتاشون بود. مشخص بود که انتظار این پیام و دعوت و بغل و محبت را از من نداشتند. نشستند روبروم ... یه کاغذ برداشتم و براشون نوشتم: «این تقصیر شما نیست که عملیاتی نیستید و منم ازتون توقع همه کاره بودن دارم. تقصیر منه. بنظرم سازوکار کاملی در سیستم ما نیست و ضعف داریم که نیروهامون اینقدر خط کشی بینشون هست. حالا بگذریم. به کمک و تخصصتون نیاز دارم.» به هم نگا کردند و مجید گفت: «حاج آقا ما نوکریم. بسم الله.» نوشتم: «از بین تمام منابعی که داریم، میخوام دنبال دو نفر باشید و همه اطلاعات و حدود مکانی و پرونده هایی که دارند را برام دربیارید!» سعید گفت: «درخدمتیم.» نوشتم: «سعید لطفا تو دنبال شخصی به نام پیمان باش. با زنش خیلی کارهای سازماندهی و اینا انجام میدن. چیز زیادی ازشون نمیدونم اما میشه از اکانت ها و شماره ها و پیام های کیان و مهناز به پیمان و زنش به چیزای خوبی رسید.» سعید گفت: «این خوبه واسه من. چون یه چیزایی هم دربارشون از مجموع پرونده خوندم و چندان خالی الذهن نیستم.» نوشتم: «عالیه. همینو بگیر تا تهش برو ببینم چیکار میکنی.» گفت: «چشم. خیالتون راحت.»
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
رو کردم به مجید و یه نگاش کردم و روی کاغذ براش نوشتم: «مجید یه کم کار تو حساس تر هست و بنظرم خیلی کسی نمیتونه کمکت کنه.» اینجوری که گفتم، مجید اصلا چهرش عوض نشد و فقط گفت: «مشکلی نیست حاج آقا . بفرمایید.» نوشتم: «ادمین کانال اسلحه فروشی با تو! همه چیز ممکنه. ممکنه یه نفر نباشه. ممکنه بیخ گوشمون باشه. ممکنه مجبور بشی پاشی بری دنبالش. نمیدونم. کلا میخوام دنبالش باشی و یه چاله چوله ای چیزی براش حفر کنی و خفتش کنیم.» مجید ساکت بود و چشم از روی کاغذم برنمیداشت. گفت: «واسطه شیرازش ترانه بود که مُرد؟» نوشتم: «آره!» گفت: «پس ینی اگه خبردار شده باشه که ترانه مرده، یکی دیگه باید جایگزین بکنه. درسته؟» نوشتم: «شک نکن!» هنوز چشماش به کاغذ من بود و بالاخره گفت: «چشم اما ظاهرا حتی یک خط هم دربارش در پرونده مطلبی نیست. درسته؟» نوشتم: «درسته. ببینم چیکار میکنیا.» راهیشون کردم و خودم نشستم پای سیستم و به هنرمندی عمار چشم دوختم. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
اونی که میاد زباله رو میبره اسمش پیک بهداشت هست انصافن بهش نگید آشغالی ،اونام پدر هستن اونام زحمتکش هستن باید دستشونم بوسید، دست هرکی که یه لقمه نون حلال میبره سر سفره 💚🌹💚🌹💚🌹💚 ✨🌹 #دلنوشته_های_یک_طلبه @Mohamadrezahadadpour
بنظر میرسه که اون موجودی باشه که امضاشو بدون هیچ حجت شرعی و عرفی پس میگیره و اصلن هم پاسخگو نیست که چرا؟! نظر شما چیه؟!
این بزرگوار را میشناسین؟!👆
جناب حاج ولادیمیر پلاتونوویچ لیاخوف هستن👆😐 یه روز پیش از ظهر، مجلسو به توپ بست و یه لیوان آبم روش😏 حالا اگه نمیدین به فنامون بدهند، باید بگم که جای خالی این بزرگوار در این روزها خیلی احساس میشه🙈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تکرار قسمت ۶۵👆
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت شصت و ششم» کیان را چشم بسته آوردنش و رو به دیوار نشوندند. عمار رفت و چشم بندش را باز کرد و نشوندش روی صندلی روبروی خودش. کیان یه کم چشماشو مالید و به چهره عمار نگاه کرد. عمار بهش گفت: «سلام. شب خوبی داشتین؟» کیان گفت: «سلام. نه. اصلا. اینجا خیلی پالس منفی داره.» عمار گفت: «ببخشید دیگه! بضاعتمون در همین اندازه است. ایشالله دفعه دیگه که تشریف آوردید شرایطمون بهتر باشه و دیگه پالس منفی دریافت نکنین!» کیان یه پوزخند زد و گفت: «خدا نکنه دفعه دیگه ... کدوم دفعه دیگه؟» عمار گفت: «چرا فکر میکنی میتونی از اینجا بری بیرون؟» کیان گفت: «مگه چیکار کردم که اینجا بمونم؟» عمار گفت: «ینی نمیدونی؟» کیان گفت: «نه والا ... شما بگو!» عمار گفت: «خب بعله ... البته که حق شماست که بدونید چرا اینجایید و چرا ممکنه حکم قصاص نفس براتون اجرا بشه؟» کیان با تعجب گفت: «چی دارین میگین؟ کدوم قصاص نفس؟ مگه چیکار کردم؟» عمار عینکشو زد به چشمش و پرونده را باز کرد و کاغذی را برداشت و گفت: «و اما اینکه چرا اینجایین؟ چشم ... جرائم شما از قرار زیر است: 1.اغفال دختر مردم! 2.گرونگاری اون دختر و حبس اون در خانه شخصی! 3.اعمال نامشروع با دختر مردم و تجاوز! 4. قتل اون دختر بیگناه ... اسمش چی بود ؟ آهان ... مهناز ... آره قتل مهناز! 5. قتل دختری به نام ترانه به شنیع ترین وضع! 6. اقدام علیه امنیت ملی و نقشه جهت برهم زدن نظم عمومی 7. جاسازی مقادیر قابل توجه اسلحه و مواد منفجره در منزل شخصی 8. معاونت در اعمال مجرمانه جهت آسیب زدن به شهروندان و زنان و کودکان و ... » یهو کیان از جاش کنده شد و گفت: «چی داری میگی آقا؟ این حرفا کدومه؟ غریب گیر آوردین؟ چتونه شماها؟ قتل کدومه؟ مهناز کیه؟ ترانه کدوم خریه؟ اعمال نامشروع؟ گروگانگیری؟ ولم کن داداش! ما اهل این حرفا نیستیم! برو یه چیزی دیگه بگو که به قیافه و گروه خونی من بخوره!» عمار خیلی خونسردانه گفت: «فکر نمیکنی داری یه کم تند میری؟ عصر تکنولوژی و ارتباطات هستا. میخوای عکس اندام و آلتت را که برای دختر مردم میفرستادی و ازش عکس زوری میخواستی و اغفالش کردی و کشوندیش به شیراز و بعدش هم زدی کشتیش را برات بیارم؟ اصلا بذار بیارم بدونی چند چندیم؟» عمار به یکی از بچه ها دستور داد که چند برگه پرینت بگیرن و بیارن و نشونش بدن! کیان که حسابی جا خورده بود، رنگش شد مثل گچ! دوربین را زوم کردم روی لب و دهنش ... خشک و خشک شده بود ... گفتم عمار این الان پس میفته! یه لیوان آب بهش بده! عمار یه شکلات و یه لیوان آب بهش داد و آرومش کرد. بالاخره وقتی داشته سایز اندام خودش و اون دختره را ست میکرده و آمار میداده و میگرفته، فکرش نمیکرده یه روز بشینه و جواب مامور امنیتی را بده! کیان هر چی چشمش به گند و کثافتای مجازیش میخورد، حالش بدتر میشد. گفت: «اینا را از تلگرامم گرفتین؟» عمار گفت: «نمیخوای بگی فتوشاپه و کار خودمونه؟» کیان گفت: «ولی ... ولی من قاتل نیستم! من آدم ربا نیستم!» عمار گفت: «خب ... حالا پسر خوبی شدی! پس اینا را یادته؟ حالا خودت میگی چرا مهناز و ترانه را کشتی یا ببرمت بالا سر جنازشون و نشونت بدم که رد دستات و آلت قتاله ......» کیان با صدای لرزونش گفت: «کدوم جنازه؟ چی داری میگی آقا؟» عمار دکمه بغل دستش را فشار داد و گفت: «بچه ها لطفا امکانی فراهم کنید که این دوستمون جنازه قربانیانش را ببینیه! یادش بیاد باهاشون چیکار کرده و چقدر یه انسان میتونه وقیح و وحشی باشه!» کیان گفت: «ینی چی آقا؟ کدوم جنازه ها؟ مگه مهناز و ترانه کشته شدند؟»
عمار دستشو محکم زد به میز و گفت: «بسه آقا ... خودتو خر کن! زدی دخترای مردمو ناکار کردی و بعدش هم زدی کشتی و الان هم برای من ادای نجیب زاده ها را درمیاری؟» کیان گفت: «من مهنازو دوس داشتم و دارم ... شاید از ترانه خیلی خوشم نمیومد اما ... اما آقا خداشاهده من کاره ای نیستم ... فقط خونه از من بود ... ینی فقط خونه دار بودم و قرار شده بود ....» عمار حرفشو قطع کرد و گفت: «صبر کن صبر کن! من اینجوری حالیم نمیشه ... چند تا سوال میپرسم ... درست جوابمو بده ... بذار زود تمومش کنیم و پروندتو بدم دادسرا ...» کیان که قشنگ گرخیده بود گفت: «چشم ... بفرمایید!» عمار گفت: «اون خونه مال شماست؟ همون که خیابون ....... هست و طبقه ......... ؟» کیان گفت: «مال خود خودم نه! مال داداشمه!» عمار گفت: «داداشتون کجاست؟ چیکاره است و چرا شما اونجایید؟» کیان گفت: «داداشم ترکیه زندگی میکنه و وضعشم خوبه و خونشو به من سپرده!» عمار گفت: «نگفتی چیکاره است؟» کیان گفت: «تجارت میکنه ... دقیق نمیدونم ...» عمار گفت: «تجارت چی؟ درست حرف بزن!» کیان گفت: «تور مسافرتی داره ... در کنارش، لباس هم خرید و فروش میکنه!» عمار گفت: «آژانسش کجاست؟ آدرس محل کارش؟» کیان گفت: «ایران نیست!» عمار گفت: «آنکاراست؟» کیان گفت: «اینطور میگه!» عمار گفت: «تا حالا تو هم برده با خودش؟» کیان گفت: «من اصلا از کارش خبرم ندارم!» عمار گفت: «سوال منو جواب بده! رفتی تا حالا باهاش؟» کیان با یه کم تردید و جوری که انگار دلش نمیخواد بگه، گفت: «آره ... دو سه باری منو با خودش برده!» عمار گفت: «خدا شاهده اگر دروغ گفته بودی، چنان سیلی میخوابوندم تو گوشت، که خودت کیف کنی! چون اینا ... بببین! این کپی بلیطت به ترکیه است!» کیان دید و بازم متعجب تر شد! عمار گفت: «خب کیا به خونت رفت و آمد میکردند؟ اصلا چرا اجازه دادی که بیان خونت و برن؟ خط و ربط تو با اونا چیه؟» کیان گفت: «دستم خالی بود ... گفتم اجاره بدم و یه کم خرجی خودمو در بیارم!» عمار گفت: «حالا خونه داداشتو بدون اجازش اجاره داده بودی، به ما ربطی نداره ... اما چطور میتونم باور کنم که اجاره دادی؟ چرا به این وحشیا و سازمان منافقین و اینا؟ داستان چیه؟» کیان گفت: «یه کانال توی تلگرام بود که عکس خونه و یا اطاقی که داشتی را میذاشتی و میتونستی از یه ساعت تا چند ماه اجاره بدی! منم ترغیب شدم همین کارو بکنم ... عکس خونه داداشمو گذاشتم اونجا و یه پیشنهاد خوب بهش خورد! منم قبول کردم.» عمار پرسید: «قیمتش چقدر اعلام کردند؟» کیان گفت: «اولش برای یه شب بود ... ولی دو شب موندند ... پارسال ... شاید هم از یه سال بیشتر ... ولی وقتی اومدند و دیدند و اینا ... خوششون اومد و ماهانه اجاره کردند. ماهانه هفت میلیون تومن و بدون پول پیش بهشون اجاره دادم.» عمار پرسید: «کیا اومدن؟ کی اجاره کرد؟» کیان گفت: «همین ترانه با داداشش اومد ... دو شب موندن ... وقتی گفتن میخوایم بیشتر بمونیم، گفتم باشه!» عمار گفت: «سوال قبلیمو جواب ندادی! کی پیام داد و اینترنتی ثبت سفارش کرد؟» کیان گفت: «نمیدونم کی بود ... فکر کنم همین پسره بود دیگه!» فورا برای عمار پیام دادم و نوشتم: «دروغ میگه! داره یه چیزی را مخفی میکنه!» عمار به کیان گفت: «نه ... فکر نکنم همین پسره بوده ... بگو پسر جان! راستشو بگو ... با هم کار داریم حالا ... بگو تا عصبانی نشدم.» کیان یه کم خودشو جا به جا کرد و گفت: «نمیدونم اما اسم آیدیش فکر کنم ««پیمان»» بود! آره ... یه همچین چیزی!» برای عمار نوشتم: «بهش بگو: اگه بعدا بفهمیم که با پیمان سَر و سِر داشتی و به ما نگفتی، پدرتو درمیاریما ... از پیمان چی میدونی؟» عمار گفت: «ینی میخوای بگی از پیمان خبر نداری و دیگه بهت پیام نداد؟ آره؟» کیان دستپاچه شه بود و مشخص بود که داره یه چیزیو قورت میده ... گفت: «نه خب ... بی خبرم ازش نبودم ...» عمار دید تنور داغه و فورا چسبوند و گفت: «پیمان بهت گفت که اول مهنازو بکشی و بعدش هم دخل ترانه را بیاری؟» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
✔️قابل توجه ادمین های محترم ایتا‼️ فرصت مردادماه در این کانال تمام شده و دیگه قصد تبلیغات در باقی مانده مرداد نداریم. لطفا جهت رزرو و ثبت سفارش تبلیغ، ابتدای مراجعه کنید. باتشکر اقل الادمین ها: حدادپور جهرمی😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️توجه لطفا⛔️ پارسال در آستانه بودیم که مردم تقاضای ارسال رایگان دو تا کتاب « ؟» و « ؟» کردند و چون فرصت محدود بود، شرمنده بعضی دوستان شدیم و سر فرصتی که می خواستند کتابها را به عزیزانشون هدیه بدهند تحویل نگرفتند. امسال تصمیم گرفتیم که از امشب (پانزدهم مرداد) تا (سی ام مرداد) طرح داشته باشیم تا فرصت کم نیاد و بتونید برای برنامه ریزی کنید. 👈 طرح ارسال رایگان شامل دو عنوان کتاب مذکور👆 به تعداد میباشد. ضمنا شما میتوانید علاوه بر چهار کتاب مذکور، سایر آثار را هم سفارش بدید. 🔸جهت سفارش به سایت زیر مراجعه کنید: www.haddadpour.ir 🔸جهت هرگونه پرسش و رفع اشکال در زمینه سفارش کتاب: @Mahanrayan1
سلام دوستان☺️🌹 بنا به درخواست مکرر دوستان، همه آثار موجود در سایت مشمول بالاتر از میشود. (تا شب عید قربان)
خوشبختی ادب است،،،، ادب مدرک نیست،،،، ادب لباس زیبا و گران پوشیدن نیست،،،، بالای شهر زندگی کردن نیست،،،، ماشین خوب داشتن هم نیست،،،،خانه زیبا ادب نمي اورد،،،،، زیبا سخن گفتن هم ادب نیست،،،، مدرک تحصیلی واحد اندازه گیری ادب نیست. ادب یعنی به همسرت امنیت،به فرزندانت محبت و به پدر مادرت خدمت وبه فامیل هایت شادی را هدیه کنی و برای جامعه خود نعمت باشی،،،هرکجا که میخواهی باش،،، در هر لباسی،، و در هر پستی و مقامی که هستی انسان باش،،، قطعه ای از وجود خدا که خود خدای دنياي پهناور انسانیت خودت هستی. @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ يَا أَبَاالْحَسَنِ شکسته آمده در رأس ساعتی مخصوص دوباره زائری و عرض حاجتی مخصوص به چشم اشک و به دل خنده و به لب شِکوه رسیده است به وقت زیارتی مخصوص برای توست که با خشت قلب ساخته اند شمال شرقی ایران عمارتی مخصوص به روضه خوانی نقاره و به گریه ی حوض گرفته اند در این صحن هیئتی مخصوص رسیده ام که بگویند مشهدی هستم به روی من بگذارند قیمتی مخصوص امام من تویی و شرح کاملی دادی امام را تو خودت در روایتی مخصوص تو نیز طعم خوش منحصر به خود داری حسینی و حسنی،طعم غربتی مخصوص برای گرگ هم این مرتبه قرار بده میان این همه آهو ضمانتی مخصوص ________________________ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ ________________________ @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تکرار قسمت ۶۶ 👆
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت شصت و هفتم» کیان دیگه به غلط کردن و لرزش افتاده بود و گفت: «نه آقا ... قسم خوردم که من کسیو نکشتم ...» عمار گفت: «اینو که قبلا گفتی ... اما چرا ارتباط با پیمان را نفی نمیکنی؟ چرا واسه اون قسم نمیخوری؟» کیان گفت: «خب گاهی پیام میدادیم و ...» عمار حرفشو قطع کرد و گفت: «نشد ... نشد آقا کیان ... داری اذیت میکنی ...» عمار از سر جاش بلند شد و شروع کرد آستینشو زد بالا و یه سرنگ از جیبش آورد بیرون! کیان به محض دیدن سرنگ، داشت چشماش صدتا میشد. گفت: «آقا نیاز به این چیزا نیست ... من که دارم همکاری میکنم ... ای بابا ... شما چرا اینجوری میکنین؟ آقا با شمام!» عمار گفت: «از پیمان ... از پیمان بگو ... بگو نذار کاری کنم که از به دنیا اومدنت پشیمون و شرمنده بشی! زود باش!» کیان که مثل عزرائیل دیده ها حرف میزد، گفت: «آقا چشم ... میشه بشینین روی صندلیتون؟ آقا بشین جون مادرت! اینا چیه که فورا از جیبت درآوردی؟ مگه قاتل گرفتی داداش؟ من که قسم خدا خوردم که آدم نکشتم.» عمار ننشست و شروع به قدم زدن کرد ... کیان حسابی تمرکزش از دست داده بود ... عمار گفت: «پرونده سنگینی داری ... خودتو نجات بده ... پیمان ... از پیمان بگو تا بریم سراغ بقیه!» کیان گفت: «چیز زیادی ازش نمیدونم ... اصلا هم ندیدمش ... ولی برام مشتری جور میکرد ... برای خونه منظورمه ... ادمین چندتا کانال و سوپرگروه هم بود... کلی ممبر و خاطرخواه داشت ... پولش هم که نقد بود ... چیز بدی هم که ازشون ندیده بودم ... دیگه دلیلی نبود که رزق و روزی خودمو قطع کنم و به بختم پشت پا بزنم!» یه نفر اومد پشت خط عمار و گفت: «قربان جنازه ها برای بازدید آماده است ... الان تشریف میارین؟» کیان هم شنید و حسابی رنگش بدتر شد ... عمار به اونا گفت: «اگه لازم شد بهتون میگم ...» عمار رو کرد به کیان و گفت: «از مشتری ها بگو! ترانه و داداشش ... خب؟ ادامه بده!» کیان که دیگه با شنیدن اسم جنازه و قربانی و قتل و آمادگی بازدید و این چیزا داشت سکته مغزی و قلبی میکرد، گفت: «اون پسره و ترانه را پیمان معرفی کرد ... اصلا پیمان وقتی فهمید که من خونه دارم و بیکارمو و دل خوشی هم از رژیم ندارم، پیشنهاد کار داد و آدمایی معرفی میکرد که بیان شیراز و منم اگه کمک خواستن، کمکشون کنم و اینا ... اون دختر و پسره هم کلی میموندن و بعدش هم به این شهر و اون شهر میرفتند ... فکر کنم فراری بودند ... نمیدونم ... از خودشون که پرسیدم، انکار کردند ... من نمیدونم چیکاره بودن و برای چی اومده بودند شیراز ... فقط پولمو میشناختم!» عمار گفت: «حالا اونا پولدار بودن و تو فقط پولتو میشناختی! بسیار خوب! پس داستان مهناز چیه؟ اون که دیگه نه پولدار بود و نه هیچی ... از مهناز بگو ... اونو چطور از اون سر مشهد آوردی شیراز و خونت؟» کیان گفت: «اون یکی از ممبرهام بود ... خیلی ابراز علاقه و این چیزا میکرد ... اولش نمیدونستم دختره ... وقتی فهمیدم دختر هست و به بحثای روشنفکری علاقه داره، باهاش ارتباط گرفتم ... ارتباطمون یه کم صمیمی شد و ...» عمار گفت: «خب ... صمیمی شد و چی؟ دنبالش!» کیان گفت: «با هم راحت بودیم و اینا دیگه! همینا که خودتون الان نشونم دادید و پرینت گرفتین.» عمار گفت: «چرا وقتی اصرار میکرد که میخواد تو را ببینه و باهات باشه، قبول نمیکردی؟» کیان گفت: «بنظرتون باید قبول میکردم؟ دختر بیارم خونه، میگین چرا آوردی؟ نیارم خونه، میگین چرا نیاوردی؟» عمار گفت: «خفه شو ... دیگه حالا مقدس بازی درمیاری برام؟ سوالمو واضح پرسیدم ... گفتم چرا هر چی اصرار میکرد نرفتی مشهد پیشش؟ و یا چرا نیاوردیش شیراز؟» کیان با عجز و پشیمونی گفت: «من یه غلطی کردم و این دخترو به پیمان معرفی کردم ... پیمان روش کار کرده بود و میدونست چه مشکلاتی داره ... قضیه ارتباط مجید با مهناز را برام گفت و دلم برای مهناز سوخت ... قرار شد مدتی به مهناز پناه بدیم و باهاش باشم تا پیمان تکلیفشو روشن کنه.» عمار گفت: «مشکل مهناز، ارتباطش با اون پسره کارگر بدبخت به نام مجید بود فقط؟ یا مشکلات دیگه هم داشت که دیگه موندن مشهد، براش صلاح نبود؟» کیان گفت: «والا نمیدونم! دیگه چه غلطی کرده بوده و اینا را خبر ندارم.» عمار گفت: «کاری نکن که به قسم خوردنت هم بی اعتماد بشم. هر چی درباره این دختره میدونی بگو! اگه فقط قصه عشق و عاشقی و یا نجات دادن مهناز از چنگ و دندون مجید در مشهد بود، پس چرا وقتی زنگ زدند و خبر تصادف مهنازو بهت دادند، قبول نمیکردی بیایی؟ چرا وقتی اومدین بیمارستان، تنها نیومدی و با داداش ترانه و اون عضو سازمان منافقین اومدین سر وقتش؟! داستان چیه کیان؟»
کیان گفت: «پیمان چیزی نمیگفت ... یه بار از خود مهناز پرسیدم ... مهناز بهم گفت که پیمان بهش گفته بوده که دو سه بار بنر عکس و و اینا را پاره کنه و آتیش بزنه و ازش عکس بفرسته تا براش پول کارت به کارت کنه و یا اقامت دائمش در ترکیه درست کنه ... و یا مثلا براشون کلی بنر و عکس نوشته با محتوای خاندان پهلوی و جملات ولیعهد و این چیزا طراحی بکنه و اینا ... بعدش مهناز این کارها را کرده بوده... تا اینکه ظاهرا پیمان بهش میگه اگه میخوای با ما کار کنی، باید به یکی از بچه های ما در مشهد به نام مجید سرویس بدی و این چیزا ... مهناز هم اولش با اکراه و بعدش هم دیگه ... نمیدونم ... اونجوری که خود مهناز میگفت، بهش عادت کرده بوده و به نوعی اعتیاد جنسی مبتلا شده ... تا اینکه نمیدونم مجید چه گندی میزنه که پیمان به مهناز میگه با مجید کات کن و باید به من لینک بشه!» عمار حرف کیان را قطع کرد و گفت: «درست فهمیدم ... وقتی مهناز با اون مجیده بوده، تو هم باهاش بودی؟ آره؟» کیان گفت: «آره فکر کنم ... البته من نمیدونستم و پیمان از مهناز اینجور خواسته بوده!» عمار گفت: «ینی یه دختر برای حداقل دو نفر! ای وای بر شما ... ای وای ... خب؟ بقیش؟» کیان گفت: «آره دیگه ... بعدش فکر کنم یه سوتی مهناز میده و پیمان تصمیم میگیره که مهنازو بفرسته پیش من!» عمار بازم حرفشو قطع کرد و گفت: «مگه خونه تو یتیم خانه ایران هست که کفالت دختر مردمو به تو بسپاره؟ منو بازی نده! تو هم یکی بودی و هستی از مجید بدتر! بگو ... مشکل تو چی بود که مهناز را به تو سپردند؟» کیان گفت: «آقا من دارم همه چیزو میگم که خودمو از دردسر نجات بدم ... لطفا شما هم منو با اون حیوون مقایسه نکنین! پیمان به خاطر این مهنازو فرستاد پیش من که میدونست بین من و مهناز، یه ارتباط احساسی و علمی شکل گرفته. گفته بودم که ممبرم هست و دوسم داره و عاشق نوشته هام هست. مهناز هم باید مدتی از مشهد دور میشد ... خب کجا بهتر از شیراز و پیش من؟» عمار گفت: «من آخرین سوالمو میپرسم و فعلا میرم!» کیان گفت: «بفرمایید! ما که همه چیزو گفتیم ... این سوال هم روش!» عمار گفت: «ترانه که شغلش مشخص بوده و وظایف خاص خودش داشته و معاملات خاصی جوش میداده که بعدا دربارش با هم حرف میزنیم. اما مهناز چی؟ این بیچاره چیکار میکرد؟ تو این مدت قرار بود چیکار کنه؟ اون که نه وسایلش باهاش بوده که بگیم براتون طراحی میکرده و نه لیدر خاصی بوده که بگم رهبری شما را به عهده داشته!» کیان ساکت بود ... عمار ایستاده بود روبروش و بهش زل زده بود! کیان بازم ساکت بود ... عمار گفت: «نشنیدم! گفتی مهناز چیکار میکرد؟» کیان با صدای پایین و کلی استرس گفت: «بالاخره هتل که نیومده بود! باید باب دل من و بقیه مسافرا میشد که بتونه بمونه و پول دربیاره!» ای داد بیداد ... ای داد بیداد ... کثافتا ... ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
✔️ چند تا نکته میگم، شاید خنده دار باشه اما گاهی اوقات بهشون فکر میکنم👇🙈
قبول دارین بچه رو که تو بغل یا روی پات میخوابونیش و میخوای بذاریش زمین، از خنثی کردن بمب ساعتی هم سختتره؟!😁 @Mohamadrezahadadpour
چرا بعضیا نمیفهمن که اگه سرمونو انداختیم پایین داریم به سرعت رد میشم، نباید سلام کنن... چون داریم سعی می‌کنیم نبینیمشون... کی میخوان بفهمن؟!😏 @Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از یک فنجان تامل
گل بی خار خداست و اونیکه دوسش داری در نرم افزار https://eitaa.com/yekfenjantaamol