دلنوشته های یک طلبه
⛔️توجه لطفا⛔️ پارسال در آستانه #عید_غدیر بودیم که مردم تقاضای ارسال رایگان دو تا کتاب « #چرا_شیعه_ه
سلام دوستان☺️🌹
بنا به درخواست مکرر دوستان، همه آثار موجود در سایت مشمول #طرح_ارسال_رایگان بالاتر از #پنج_کتاب میشود. (تا شب عید قربان)
خوشبختی ادب است،،،، ادب مدرک نیست،،،، ادب لباس زیبا و گران پوشیدن نیست،،،، بالای شهر زندگی کردن نیست،،،، ماشین خوب داشتن هم نیست،،،،خانه زیبا ادب نمي اورد،،،،، زیبا سخن گفتن هم ادب نیست،،،، مدرک تحصیلی واحد اندازه گیری ادب نیست.
ادب یعنی به همسرت امنیت،به فرزندانت محبت و به پدر مادرت خدمت وبه فامیل هایت شادی را هدیه کنی و برای جامعه خود نعمت باشی،،،هرکجا که میخواهی باش،،، در هر لباسی،، و در هر پستی و مقامی که هستی انسان باش،،، قطعه ای از وجود خدا که خود خدای دنياي پهناور انسانیت خودت هستی.
@Mohamadrezahadadpour
صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ يَا أَبَاالْحَسَنِ
شکسته آمده در رأس ساعتی مخصوص
دوباره زائری و عرض حاجتی مخصوص
به چشم اشک و به دل خنده و به لب شِکوه
رسیده است به وقت زیارتی مخصوص
برای توست که با خشت قلب ساخته اند
شمال شرقی ایران عمارتی مخصوص
به روضه خوانی نقاره و به گریه ی حوض
گرفته اند در این صحن هیئتی مخصوص
رسیده ام که بگویند مشهدی هستم
به روی من بگذارند قیمتی مخصوص
امام من تویی و شرح کاملی دادی
امام را تو خودت در روایتی مخصوص
تو نیز طعم خوش منحصر به خود داری
حسینی و حسنی،طعم غربتی مخصوص
برای گرگ هم این مرتبه قرار بده
میان این همه آهو ضمانتی مخصوص
________________________
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى
الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ
وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً
كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ
________________________
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت شصت و هفتم»
کیان دیگه به غلط کردن و لرزش افتاده بود و گفت: «نه آقا ... قسم خوردم که من کسیو نکشتم ...»
عمار گفت: «اینو که قبلا گفتی ... اما چرا ارتباط با پیمان را نفی نمیکنی؟ چرا واسه اون قسم نمیخوری؟»
کیان گفت: «خب گاهی پیام میدادیم و ...»
عمار حرفشو قطع کرد و گفت: «نشد ... نشد آقا کیان ... داری اذیت میکنی ...»
عمار از سر جاش بلند شد و شروع کرد آستینشو زد بالا و یه سرنگ از جیبش آورد بیرون!
کیان به محض دیدن سرنگ، داشت چشماش صدتا میشد. گفت: «آقا نیاز به این چیزا نیست ... من که دارم همکاری میکنم ... ای بابا ... شما چرا اینجوری میکنین؟ آقا با شمام!»
عمار گفت: «از پیمان ... از پیمان بگو ... بگو نذار کاری کنم که از به دنیا اومدنت پشیمون و شرمنده بشی! زود باش!»
کیان که مثل عزرائیل دیده ها حرف میزد، گفت: «آقا چشم ... میشه بشینین روی صندلیتون؟ آقا بشین جون مادرت! اینا چیه که فورا از جیبت درآوردی؟ مگه قاتل گرفتی داداش؟ من که قسم خدا خوردم که آدم نکشتم.»
عمار ننشست و شروع به قدم زدن کرد ... کیان حسابی تمرکزش از دست داده بود ...
عمار گفت: «پرونده سنگینی داری ... خودتو نجات بده ... پیمان ... از پیمان بگو تا بریم سراغ بقیه!»
کیان گفت: «چیز زیادی ازش نمیدونم ... اصلا هم ندیدمش ... ولی برام مشتری جور میکرد ... برای خونه منظورمه ... ادمین چندتا کانال و سوپرگروه هم بود... کلی ممبر و خاطرخواه داشت ... پولش هم که نقد بود ... چیز بدی هم که ازشون ندیده بودم ... دیگه دلیلی نبود که رزق و روزی خودمو قطع کنم و به بختم پشت پا بزنم!»
یه نفر اومد پشت خط عمار و گفت: «قربان جنازه ها برای بازدید آماده است ... الان تشریف میارین؟»
کیان هم شنید و حسابی رنگش بدتر شد ...
عمار به اونا گفت: «اگه لازم شد بهتون میگم ...»
عمار رو کرد به کیان و گفت: «از مشتری ها بگو! ترانه و داداشش ... خب؟ ادامه بده!»
کیان که دیگه با شنیدن اسم جنازه و قربانی و قتل و آمادگی بازدید و این چیزا داشت سکته مغزی و قلبی میکرد، گفت: «اون پسره و ترانه را پیمان معرفی کرد ... اصلا پیمان وقتی فهمید که من خونه دارم و بیکارمو و دل خوشی هم از رژیم ندارم، پیشنهاد کار داد و آدمایی معرفی میکرد که بیان شیراز و منم اگه کمک خواستن، کمکشون کنم و اینا ... اون دختر و پسره هم کلی میموندن و بعدش هم به این شهر و اون شهر میرفتند ... فکر کنم فراری بودند ... نمیدونم ... از خودشون که پرسیدم، انکار کردند ... من نمیدونم چیکاره بودن و برای چی اومده بودند شیراز ... فقط پولمو میشناختم!»
عمار گفت: «حالا اونا پولدار بودن و تو فقط پولتو میشناختی! بسیار خوب! پس داستان مهناز چیه؟ اون که دیگه نه پولدار بود و نه هیچی ... از مهناز بگو ... اونو چطور از اون سر مشهد آوردی شیراز و خونت؟»
کیان گفت: «اون یکی از ممبرهام بود ... خیلی ابراز علاقه و این چیزا میکرد ... اولش نمیدونستم دختره ... وقتی فهمیدم دختر هست و به بحثای روشنفکری علاقه داره، باهاش ارتباط گرفتم ... ارتباطمون یه کم صمیمی شد و ...»
عمار گفت: «خب ... صمیمی شد و چی؟ دنبالش!»
کیان گفت: «با هم راحت بودیم و اینا دیگه! همینا که خودتون الان نشونم دادید و پرینت گرفتین.»
عمار گفت: «چرا وقتی اصرار میکرد که میخواد تو را ببینه و باهات باشه، قبول نمیکردی؟»
کیان گفت: «بنظرتون باید قبول میکردم؟ دختر بیارم خونه، میگین چرا آوردی؟ نیارم خونه، میگین چرا نیاوردی؟»
عمار گفت: «خفه شو ... دیگه حالا مقدس بازی درمیاری برام؟ سوالمو واضح پرسیدم ... گفتم چرا هر چی اصرار میکرد نرفتی مشهد پیشش؟ و یا چرا نیاوردیش شیراز؟»
کیان با عجز و پشیمونی گفت: «من یه غلطی کردم و این دخترو به پیمان معرفی کردم ... پیمان روش کار کرده بود و میدونست چه مشکلاتی داره ... قضیه ارتباط مجید با مهناز را برام گفت و دلم برای مهناز سوخت ... قرار شد مدتی به مهناز پناه بدیم و باهاش باشم تا پیمان تکلیفشو روشن کنه.»
عمار گفت: «مشکل مهناز، ارتباطش با اون پسره کارگر بدبخت به نام مجید بود فقط؟ یا مشکلات دیگه هم داشت که دیگه موندن مشهد، براش صلاح نبود؟»
کیان گفت: «والا نمیدونم! دیگه چه غلطی کرده بوده و اینا را خبر ندارم.»
عمار گفت: «کاری نکن که به قسم خوردنت هم بی اعتماد بشم. هر چی درباره این دختره میدونی بگو! اگه فقط قصه عشق و عاشقی و یا نجات دادن مهناز از چنگ و دندون مجید در مشهد بود، پس چرا وقتی زنگ زدند و خبر تصادف مهنازو بهت دادند، قبول نمیکردی بیایی؟ چرا وقتی اومدین بیمارستان، تنها نیومدی و با داداش ترانه و اون عضو سازمان منافقین اومدین سر وقتش؟! داستان چیه کیان؟»
کیان گفت: «پیمان چیزی نمیگفت ... یه بار از خود مهناز پرسیدم ... مهناز بهم گفت که پیمان بهش گفته بوده که دو سه بار بنر عکس #علم_الهدی و #خامنه_ای و اینا را پاره کنه و آتیش بزنه و ازش عکس بفرسته تا براش پول کارت به کارت کنه و یا اقامت دائمش در ترکیه درست کنه ... و یا مثلا براشون کلی بنر و عکس نوشته با محتوای خاندان پهلوی و جملات ولیعهد و این چیزا طراحی بکنه و اینا ... بعدش مهناز این کارها را کرده بوده... تا اینکه ظاهرا پیمان بهش میگه اگه میخوای با ما کار کنی، باید به یکی از بچه های ما در مشهد به نام مجید سرویس بدی و این چیزا ... مهناز هم اولش با اکراه و بعدش هم دیگه ... نمیدونم ... اونجوری که خود مهناز میگفت، بهش عادت کرده بوده و به نوعی اعتیاد جنسی مبتلا شده ... تا اینکه نمیدونم مجید چه گندی میزنه که پیمان به مهناز میگه با مجید کات کن و باید به من لینک بشه!»
عمار حرف کیان را قطع کرد و گفت: «درست فهمیدم ... وقتی مهناز با اون مجیده بوده، تو هم باهاش بودی؟ آره؟»
کیان گفت: «آره فکر کنم ... البته من نمیدونستم و پیمان از مهناز اینجور خواسته بوده!»
عمار گفت: «ینی یه دختر برای حداقل دو نفر! ای وای بر شما ... ای وای ... خب؟ بقیش؟»
کیان گفت: «آره دیگه ... بعدش فکر کنم یه سوتی مهناز میده و پیمان تصمیم میگیره که مهنازو بفرسته پیش من!»
عمار بازم حرفشو قطع کرد و گفت: «مگه خونه تو یتیم خانه ایران هست که کفالت دختر مردمو به تو بسپاره؟ منو بازی نده! تو هم یکی بودی و هستی از مجید بدتر! بگو ... مشکل تو چی بود که مهناز را به تو سپردند؟»
کیان گفت: «آقا من دارم همه چیزو میگم که خودمو از دردسر نجات بدم ... لطفا شما هم منو با اون حیوون مقایسه نکنین! پیمان به خاطر این مهنازو فرستاد پیش من که میدونست بین من و مهناز، یه ارتباط احساسی و علمی شکل گرفته. گفته بودم که ممبرم هست و دوسم داره و عاشق نوشته هام هست. مهناز هم باید مدتی از مشهد دور میشد ... خب کجا بهتر از شیراز و پیش من؟»
عمار گفت: «من آخرین سوالمو میپرسم و فعلا میرم!»
کیان گفت: «بفرمایید! ما که همه چیزو گفتیم ... این سوال هم روش!»
عمار گفت: «ترانه که شغلش مشخص بوده و وظایف خاص خودش داشته و معاملات خاصی جوش میداده که بعدا دربارش با هم حرف میزنیم. اما مهناز چی؟ این بیچاره چیکار میکرد؟ تو این مدت قرار بود چیکار کنه؟ اون که نه وسایلش باهاش بوده که بگیم براتون طراحی میکرده و نه لیدر خاصی بوده که بگم رهبری شما را به عهده داشته!»
کیان ساکت بود ...
عمار ایستاده بود روبروش و بهش زل زده بود!
کیان بازم ساکت بود ...
عمار گفت: «نشنیدم! گفتی مهناز چیکار میکرد؟»
کیان با صدای پایین و کلی استرس گفت: «بالاخره هتل که نیومده بود! باید باب دل من و بقیه مسافرا میشد که بتونه بمونه و پول دربیاره!»
ای داد بیداد ...
ای داد بیداد ...
کثافتا ...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
✔️ چند تا نکته میگم، شاید خنده دار باشه اما گاهی اوقات بهشون فکر میکنم👇🙈
قبول دارین بچه رو که تو بغل یا روی پات میخوابونیش و میخوای بذاریش زمین، از خنثی کردن بمب ساعتی هم سختتره؟!😁
@Mohamadrezahadadpour
چرا بعضیا نمیفهمن که اگه سرمونو انداختیم پایین داریم به سرعت رد میشم، نباید سلام کنن... چون داریم سعی میکنیم نبینیمشون...
کی میخوان بفهمن؟!😏
@Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از یک فنجان تامل
گل بی خار خداست و اونیکه دوسش داری
#یک_فنجان_تامل در نرم افزار #ایتا
https://eitaa.com/yekfenjantaamol