🔹یکی از رفقا پیام جالبی ارسال کردن که گفتم بخونی بد نیست👇
بچهها با خيالِ کفش و لباس نو، چشمانشان را میبندند!
زنها با فکر عوض کردن فرش و رنگ مبل جديدشان!
مردها با محاسبهی هزينههای شب عيد و کارهای نيمهتمامشان!
اما فروردين که از نيمه بگذرد، طرح فرش و رنگ مبل از مُد میافتد و کفش و لباس نو از چشم، هزينهها و کارهای نيمهتمام هم احتمالا تمام میشود!
ماهیها میميرند و سبزهها پلاسيده میشوند.
روی ديوارها و شيشهها باز گرد و خاک مینشيند و هفتسينها کمکم جمع میشود...
اينها رو گفتم که بدانيد، اگر هفتسينتان يک سين هم کم داشته باشد، ايرادی ندارد!
اگر لباستان فلان مارک و مبلتان فلان طرح هم نباشد، آسمان به زمين نمیآيد جانم!
خارج کنيد خودتان را از دور اين رقابت چشم و همچشمیها... شادیهايتان را به اين ماديات بیدوام گره نزنيد!
بگذاريد کودکانمان ياد بگيرند که سال نو چيزی نيست جز حال خوب کنار هم بودن! جز وقتی که در کنار هم میگذرانيم... احساس خوشبختی داشتن با ماديات هنر نيست!
اگر ميان همين اندک داشتههايتان هم، با هم مهربان بوديد، آن وقت برويد و ميان مردم خوشبختیتان را جار بزنيد!
اگر تصميم گرفتيد امسال را بيشتر کنار هم باشيد و بيشتر لبخند بزنيد، آن وقت است که شکوفههای خوشبختی در دلتان جوانه میزند
و حال و هوای زندگيتان بهاری میشود...
لبخند بزنيد به ترک ديوارتان!
شايد شکوفهای ميانش منتظر جوانه زدن باشد!
سلام و روزتون بخیر🌹
نگو حالم بده ... حالم بده
این حالتو بدتر میکنه...
از واژه های منفی استفاده نکن
نگو دستت درد نکنه←بگو زحمت کشیدی...
نگو خسته نباشی←بگو خدا قوت...
نگو غم آخرت باشه←بگو ان شاالله شاد باشی،بقای عمر شما...
نگو خدا بد نده←بگو سلامت باشی،خدا شفات بده...
نگو تاپ تاپ عباسی خدا منو نندازی←بگو تاپ تاپ عباسی...چقدر خدا تو نازی...
نگو ما که شانس نداریم←بگو ان شاالله خدا کمکم میکنه...
ضمیر ناخوداگاه فقط واژه ها رو میشناسه... موج مثبت بده....
یکی از قوانین دنیا اینه که هروقت میخوای فکر مثبت کنی فکر منفی مقابله ومخالفت میکنه....
تو هم بافکر منفی مخالفت کن تا همه افکارت ورفتارت مثبت بشه...
فکرت رو عوض کن زندگیت عوض میشه.... وقتی شما یک واژه رو چندین بار تکرار میکنی فکرت درهمان جهت رشد میکنه..
فکر باور را تولید میکنه و باور حصول امر را موجب میشه....
لبریز شو از فکر مثبت تا منفی های زندگیت حذف یا کم بشن....
ارادتمند
💠 چقدر وسط این همه استرس زندگیمون، جای این دست احادیث قدسی خالیه 👇🌹
قال الله تعالی:
اهل طاعتی فی ضیافتی و اهل شکری فی زیارتی و اهل ذکری فی نعمتی و اهل معصیتی لااویسهم من رحمتی، ان تابوا فانا حبیبهم و ان مرضوا فانا طبیبهم، اداویهم بالمحن و المصائب لا طهرهم من الذنوب و المعائب.
خداوند متعال می فرماید:
اهل اطاعت من در مهمانی منند، اهل شکر و سپاس من در دیدار من، و اهل ذکر و یاد من در نعمت من.
اما اهل معصیت و نافرمانی من، آنان را هم از رحمت خویش ناامید نمی کنم.
اگر توبه کنند، من دوستدار آنانم، اگر بیمار شوند، من طبیب آنانم و با سختیها و مصیبتها آنان را درمان می کنم تا از گناهان و عیبها پاکشان سازم.
الجواهر السنیه، ص 286.
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه لبخند حال خوب کن در محضر حضرت آقا☺️
🌺 یکی از رفقای اهل سنت حاضر در کانال که امسال برای بار اول در راهیان نور شرکت کردن اما دو هفته است هر چی خاطره میفرسته تموم نمیشه 😂 ، یه پیام خیلی باحال ارسال کردند که با احترام تقدیم میکنم👇❤️
قارون هرگز نمی دانست
که روزی ،کارت عابر بانکی که در جیب
ما هست از آن کلیدهای خزانه وی که
مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند
ما را به آسانی مستغنی میکند .
و خسرو پادشاه ایران نمی دانست
که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت
وی راحت تر است .
و قیصر که بردگان وی با
پر شترمرغ وی را باد میزدند ،
کولرها و اسپلیتهایی که درون
اتاقهایمان هست را ندید .
و هرقل پادشاه روم که مردم به
وی بخاطر خوردن آب سرد از
ظرف سفالین حسرت میخوردند
هیچگاه طعم آب سردی را که
ما می چشیم نچشید ..
و «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد
و گرم را باهم می آمیختند تا وی حمام کند،
هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه
حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرد ..
بگونه ای زندگی میکنیم که حتی
پادشاهان عصر هم اینگونه نمی زیستند
اما باز شانس خود را لعنت میکنیم !
و هر آنچه دارائیمان زیاد
میشود تنگدست تر میشویم
خدایا تورا بخاطر تمام نعماتت اعم
از معنوی و دنیوی به ما عطا
فرمودی سپاسگذاریم .
خدایا قدرت شکرگوئی در حرف
و عمل را به ما عنایت فرما 🌺
@mohamadrezahadadpour
هدایت شده از یک فنجان تامل
🔔 چند لحظه تأمل
👌یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که یک روز ابری پوشیدمش و موقع بازگشت به خانه باران گرفت ... گلی شد .
و من بی خیال پی اش را نگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک می شود
ولی نشد ...
🌿 بعدها هر چه شستمش پاک نشد ؛
حتی یکبار به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایده نداشت !!
آقایی که توی خشکشویی کار میکرد گفت :
"این لباس چِرک مرده شده!"
گفت :
"بعضی لکه ها دیر که شود ، می میرند ؛ باید تا زنده اند پاک شوند !"
چرک مُرده شد ...
و حسرت دوباره پوشیدنش را به دلم گذاشت !
بعید نیست اگر بگویم دل آدم هم کم ندارد از لباس سفید !
حواست که نباشد لکه می شود ؛
وقتی لکه شد اگر پی اش را نگیری ، می شود چرک ...
به قول صاحب خشکشویی "لکه را تا تازه است ، تا زنده است ، باید شست و پاک کرد"
یک فنجان تامل
نکات تاملی که ارزش بارها مطالعه را دارد!
☕️یک فنجان تامل☕️
https://eitaa.com/yekfenjantaamol
دلنوشته های یک طلبه
🔔 چند لحظه تأمل 👌یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که یک روز ابری پوشیدمش و موقع بازگشت به خانه باران
کانال یک فنحان تامل👆
یه جای دنج برای پیامای اشتباهی☺️
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: چهل و هشتم
تهران _ سوار ماشین
اولین بارم نبود که چوب مصلحت میخوردم و نمیدونستم دقیقا چی به چیه؟ و چرا من نمیفهمم؟ و این چیزی که میگن، کجای قرآن و حدیث و پیر و پیغمبر گفته شده؟ کاش به اندازه ای که بین آروق و پاک کردن دندوناش احادیث مربوط به خوراک و خانواده و این چیزا تحویلم میداد، بهم میگفت که دلیلش چیه و چرا خیلی شیک و مجلسی باید پرونده ای را تحویل بدم و حرفی هم نزنم و اطاعت قانونی و سازمانی محض داشته باشم، اما خودم و خودش میدونیم که هنوز حتی به نیمه هم نرسیده و کلی کار داره؟
یه شیشه آب معدنی دست حیدر بود. گرفتم و دو سه تا قلپ خوردم. حیدر گفت: حاجی شما شام هم نخوردی! میترسم باز معدتون ناراحت بشه ها!
نگاش کردم و در حالی که خیلی فکرم مشغول بود، بهش گفتم: اینجوری حرف زدنت منو یاد عمار میندازه. تو کل سالهای خدمتم، فقط عمار بود که حواسش به همه چیز من بود و تر و خشکم میکرد.
حیدر گفت: همین که شیرازه؟ اون شب تلفنی با آسید رضا حرف زد و آرومش کرد؟
گفتم: آره ... رحمان کی میرسیم؟
رحمان گفت: دو سه دقیقه دیگه ایشالله ...
رسیدیم و حیدر پیاده شد. دید من پیاده نشدم. گفت: حاجی شما جایی میرین؟
گفتم: تو همین جا باش. داوود هم داشته باش تا من برگردم.
اینو گفتیم و با رحمان راه افتادیم.
وقتی هفت هشت دقیقه ای تو راه بودیم، به رحمان گفتم: خب؟ نگفتی! کجا داریم میریم؟
رحمان که انگار از همین سوالا میترسید و دعا میکرده که نپرسم، گفت: جای بدی نیست. ببخشید که خیلی نمیتونم توضیح بدم. اما بنظرم نقش تعیین کننده ای در ادامه مسیرمون در این پرونده داره!
نمیدونم اون لحظه چرا این حرفو زدم و دقیقا تو چه فکری بودم اما پرسیدم: رحمان من شنیدم تو سر این پرونده خودتو به آب و آتیش زدی! در عین حالی که محتاطی، اما همه زندگیتو سر این پرونده گرفتی کف دست! چرا؟ اگه چیزی هست و احساس خاصی در نقطه خاصی در این پرونده داری، بهتره بدونم!
رحمان یه کم رنگش قرمز شد و بعد از یکی دو دقیقه سکوت گفت: «ابدا انتظار شنیدن این حرف و سوال را حداقل الان از شما نداشتم! من تیر و ترکش خورده همین جریانم. وقتی هنوز این جریانات تکفیری شیعه مد نبود، منتهی الیه انحراف بچه حزب اللهی ها انجمن حجتیه شدن بود. همین حالا هم آبشخور خیلی از اینا همون انجمن هست. دیگه من اینا را به شما نباید بگم. شما ماشالله خودت استادی.
اما ... گویا همون زمان، یه جریانی در اداره راه افتاد که اگه کسی را میخواستن بزنن و یا بایکوت کنن و چیزی علیهش نداشتن، باید یه جوری وصلش میکردن به این جریان! مثلا یا میگفتن رابطه داره ... یا میگفتن دلسوزی بی جا داره ... یا میگفتن معلوم نیست با جمهوری اسلامیه یا با اونا ... من باباهای زیادی دیدم که با این برچسب ها اولش منزوی شدن ... بعدش هر روز پیرتر شدن ... بعدشم سنوات ارفاقی و نهایتا خونه نشین شدند!»
گفتم: الان تو میخوای این بساط را از اداره خودمون جمع کنی؟ مگه هنوز این جورین؟
گفت: نه خدا را شکر ... جمع شد ... همون موقع ها که خیالشون از بابت یه عده ای راحت شد، جمعش کردن. من با اصل این تفکر مشکل دارم!
دیدم داریم میریم پایین شهر! کم کم داشت تابلو شهر ری پیدا میشد. گفتم: خب الان داریم کجا میریم؟ شهر ری؟
گفت: آره ... پشت شابدالعظیم یه محله ای هست... اونجا کار داریم. داریم میریم اونجا.
دیگه من چیزی نگفتم. یادم به خانمم افتاد. گوشیمو درآوردم و نوشتم: بیداری؟
نوشت: جانم!
نوشتم: یه کم لیچار بارم میکنی که ذوقت کنم؟
نوشت: لیچارم نمیاد این موقع شب!
نوشتم: مثلا باید چه موقع باشه که لیچارت بیاد؟
نوشت: ولن کن حالا . چرا جوابم ندادی وقتی زنگ زدم؟
نوشتم: حالم خوب نبود.
نوشت: میدونستم. اصلا به خاطر همین زنگ زدم.
نوشتم: مگه قبلش میدونستی که حالم بده؟
نوشت: آره. به دلم افتاده بود.
نوشتم: اگه راست میگی، الان دلم چی میخواد و حالم چطوریه؟
نوشت: صلوات بفرست! راستی محمد کی میایی؟
نوشتم: نمیدونم. الان دارم میرم جایی. استراحت کن شما.
نوشت: درد داریم که اینموقع شب بیداریم ... ورنه هر آدم عاقل سر شب میخوابد!
نوشتم: لابد دردت منم! ببخشید دیگه! آپشن دیگه ای نداشتیم.
نوشت: اون که بعله. راستی بابام سلام رسوند!
به محض دیدن کلمه باباش، وسط اون همه فکر و ناامیدی و استرس، خندم گرفت!
بعدش خودش نوشت: زهر انار! برو از مرحوم بابای خودت بخند!
نوشتم: خدا روحت شاد کنه که روحمو شاد کردی!
نوشت: خدا اموات شما هم بیامرزه!
بازم خندم گرفت. نوشتم: کاری نداری؟
نوشت: مثلا کار داشته باشم. یه وخ خدایی نکرده کشور بهم نمیریزه؟ جناب!
نوشتم: همیشه به محض اینکه باهات خدافظی میکنم، دوباره استرس کار میگیرتم!
نوشت: حالا اگه دوباره نمیخندی، بابام هنوز دنبال وردست میگرده ها. بگم دنبال کسی نباشه؟
نوشتم: تو روح خودت و بابات!
نوشت: خیلی بیشعوری!
نوشتم: ما بیشتر!
تموم شد ...
رفت لالا کنه ...
اما من بیدار ...
و دوباره استرس و نامیدی از ادامه پرونده اومد سراغم...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: چهل و نهم
تهران _ شهر ری
کم کم داشتیم به محله نزدیک میشدیم. از خیابون جلوی شابدوالعظیم رد شدیم. به محض اینکه چشممون به گنبدش افتاد، دو تامون دستمون گذاشتیم رو سینه و سلام کردیم. چقدر حال و هوای اطراف حرم شاه چراغ خودمونو داشت.
خیلی خلوت بود. آخه دیگه نصف شب شده بود و شب جمعه هم نبود که بخواد مثلا اطراف حرم شلوغ پلوغ باشه. وارد یه خیابون شد و سر یه کوچه پارک کرد. پیاده شدیم و وارد کوچه شدیم. چیزی حدود 100 متر داخل کوچه رفتیم. خیلی بافت قدیمی و سنتی خاصی داشت.
دم یه درد ایستاد. یه نگا به این طرف و اون طرف کرد. وقتی خیالش راحتتر شد، آروم چند بار دق الباب کرد. در را زدند و باز شد و رحمان اول به من تعارف کرد و بعدش یا الله گویان وارد خونه شد. وقتی وارد شدیم، در را پشت سرمون بست و به طرف حیاط خونه پیش رفتیم.
یکی دو تا حاج خانم توی حیاط بودن و به اونا سلام کردیم. رحمان پرسید: حاج آقا داخلن؟
خانمی که سنش بیشتر بود گفت: بله پسرم. منتظرتونن!
دو سه تا پله خورد و رفتیم بالا. چند تا کفش اونجا بود که مشخص بود فقط یه نفر داخل اطاق نیست. در اطاق قدیمی را زد و وقتی گفت، بفرمایید! وارد شدیم.
وقتی وارد شدم، خیلی تعجب کردم. دیدم دو سه نفر از بچه های اداره هستن. از بچه های بسیار گل و اصطلاحا بچه پیغمبرهای اداره. اما ... اون چیزی که نظرمو جلب کرد، پیر مرد حدودا 60 یا 65 ساله ای بود که خیلی چهره نورانی داشت!
اونا جلوی ما به احترام بلند شدند و با همشون سلام و علیک کردیم. اما حاج آقا بلند نشد و دقیق تر که نگاه کردم، دیدم پاهاش یه جوریه. بعدش فهمیدم که بنده خدا فلج هستند و با ویلچر این طرف و اون طرف میرن. اما اون لحظه روی تشک نشسته بودند و ما و بچه ها دورشون نشسته بودیم.
یه حال خاصی بر اطاق حاکم بود. یه معنویت خاص. یه حسّ بسیار لذیذ و عزیز. بچه ها شاید باورتون نشه اما الان که دارم تایپ میکنم، اشک تو چشام حلقه زد. کلا حس خیلی خوبی بود.
حاج آقا رو به من کرد و گفت: خوش آمدید! شما باید آقا محمد قد بلند و عینکی و چشم قهوه ای و باهوش و زیرک شیراز باشید. بله؟
هممون خندیدیم. معمولا خودمو برای کسی کوچیک نمیکنم اما اون لحظه دلم خواست بهش بگم و گفتم: کوچیک شمام!
گفت: بزرگوارید. با تعاریفی که بچه ها از شما دارن، برای خیلی ها اسطوره هستید. حتی برای کسانی که هویت شما را نمیشناسن اما دلداده شما هستند.
گفتم: آواز دهل شنیدن از دور خوش است. ارادتمندم.
گفت: اینجا همه از خود هستند. بقیه برادرا را که میشناسید.
گفتم: بله. همشون از خوبان و کاربلدهای اداره هستند.
گفت: خب الحمدلله. ظاهرا هنوز شام نخوردید. من معمولا شبهای زمستون چیزی نمتونم بخورم. ولی برای شما و آقا رحمان، حاج خانم شام آماده کردن. الان میل میفرمایید یا اول گفتگو کنیم؟
گفتم: راضی به زحمت نبودم. میل ندارم. ممنونم. تو زحمت افتادید.
گفت: میل نداشتنتون کاملا طبیعیه. شما دموی هستید. یک دموی مدیر و فعال و داغ! اگر برخوردی مثل امشب پیش بیاد براتون، بهم میریزید و احتمالا اولین جایی که اذیت میشه، معدتون هست. حالا فرصت زیاده برای این صحبت ها. ولی حداقل الان این دمنوش حاج خانم ما را میل کنید. یه کم بهتر میشید.
شاید خوشمزه ترین دمنوش عمرم در اون لحظه در یه لیوان کمر باریک خوردم. جاتون خالی.
همه ساکت بودن و فقط حاج آقا صحبت میکرد. چیزی حدود دو ساعت دور هم بودیم و حرف زدیم. اما من فقط جاهای مهمترشو میگم:
حاج آقا گفت: «ببینید آقا محمد! سالها پیش، وقتی تازه داشت هسته های رصد و کنترل و مبارزه با انحرافات مذهبی در اداره به صورت علمی تر و کاملتر شکل میگرفت، قرار شد یه پنبه زنی اساسی و حساس درون سازمانی هم در این زمینه صورت بگیره... خب بودند عده ای که شناسایی شدن و باهاشون برخورد شد ...
اما یه عده به هر قیمتی بود، موندند. اما نه موندنی که امیدی به تحول و یا درست شدنشون باشه. بلکه اونا به نوعی که برای خیلیا جای سوال بود، توی لاک خودشون رفتند اما مشخص بود که بیکار نیستند.
به جای ما که تمام عمر و جون و سلامتیمون گرفتیم کف دست و شب و روزمون رو پای این پرونده و اون پروژه صرف کردیم، اونا لابی ها و روابط یابی و کادر سازی کردند. تمام وقت و هزینه بیت المال را خرج شناسایی و کلاس ها و روابط با آقای س.ح کردند. شده بود قطب علمی و سازمانیشون... با اینکه دیگه سالها تو سازمان نبود، اما جوری تربیت کرده بود که سالها و حتی ......... ادامه داشت .... تا سال ... که پای قتل های .....................................»
من فقط و فقط دهنم باز و بازتر میشد. تحلیل و جریان شناسی که داشت نقل میکرد، خیلی به واقع نزدیک تر از اون چیزایی بود که از بقیه شنیده بودم و خودم به ذهنم اومده بود.
ادامه داد و گفت: «تا اینکه دور افتاد دستشون. تعدادشون هم کم نبود. شروع به نوشتن و نهادینه کردن ایده های خودشون کردند ............ عده خاص و معدودی که توی تیم اونا بودند، ماموریت های خارج از کشورشون را صرف تحصیل و ارتباط با بنگاه های علمی دنیا کردند با اینکه خلاف قانون بود و اگه بقیه این کارو میکردند، پدر پدر جدشونو در میاوردند...
یه نمونش همین بابایی که امشب با شما اون برخوردو کرد. قطعا میشناسیش. این بابا سن و سالش از منم بیشتره اما برای چهارمین سال، تمدیدش کردن و نه تنها بازنشستگی پیش از موعد، بلکه الان چهارمین سال تمدید قراردادش بعد از بازنشستگیش هست!»
گفتم: نفعش از این پرونده چیه؟
گفت: ما از وقتی یادمونه، این بابا همیشه صاحاب این سوژه بوده و جدیدا فهمیدیم که حتی یک برگ گزارش در طول هفت سال اخیر، از دفتر این بابا به مقامات نرسیده. با اینکه بقیه کارگروه ها گزارشات درست و دقیقی میدادند، اما با نفوذی که این داره، اتفاق خوب و موثری در نتیجه این پرونده رخ نمیده!
گفتم: به کی وصله؟
گفت: از بالا نمیدونیم ... اما از پایین، با تمام سوژه های پرونده شما ارتباط نزدیک داره!
گفتم: جسارتا اسناد این ارتباطات موجوده؟
گفت: خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش بکنید!
خیلی جا خوردم ...
گفتم: الان میخواید چیکار کنید؟
گفت: ببین پسرم! من و رحمان و این سه چهار بزرگوار، حاضریم به شما کمک بدیم که این پرونده ختم به جاهای خوب و موثری بشه!
گفتم: ینی چی؟ متوجه نمیشم!
گفت: این جریانی که تو دست روش گذاشتی، با این مسیر به جایی نمیرسه! خیلی ها درگیرش هستند. بهتره بگم خیلیا آلودش شدند. منظورم از خیلیا از مذهبی ها و بدنه حزب اللهی کشور هست. از بعضی از علما و حوزه های علمیه که متاسفانه شدیدا دارن بندو به آب میدن گرفته تا بچه مذهبی هایی که دلشون از امام جمعه شهر و سپاه و نیروهای ارزشی گرفته و دنبال یه آقا بالاسر باحال و مثلا باکرامت میگردن که زیر علمش سینه بزنن! مگر اینکه اسناد و مدارک معتبرتری برای شورای عالی امنیت ملی بتونیم فراهم کنیم.
گفتم: ینی اینقدر از اداره و بچه های خودمون ناامید هستید؟
گفت: به هیچ وجه! اشتباه نکن! این حرکتی که دارم توضیح میدم، دقیقا از درون خود اداره و توسط یچه های گل انقلابی و جوون های باسواد و با انگیزه مثل خودت داره مدیریت میشه. اما الان صلاح بر این هست که پرونده از خود مقامات ما اونجا نره. بلکه از طریق دیگه ای که بعدا برات میگم، به شورای عالی امنیت ملی برسه!
قصه خیلی برام مهیج و جالبتر شد.
احساس میکردم خون تازه داره توی رگام میجوشه و حرکت میکنه!
احساس میکردم باید دست به یک حجامت خونین زد و علف های هرز انقلاب را از باغچه دین و اعتقاد مردم کَند و دور انداخت!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اروند
دست شما درد نکنه.
✔️ به غروب امروز نزدیک شدیم
از همه عزیزانی که امروز #روزه بودند و یا دلشون میخواست روزه باشن اما نتونستند، التماس دعا داریم🌺
اگر بگم التماس دعاهایی که هر روز میاد چقدر فوری و فوتی هست باورتون نمیشه.
اول برای سلامتی امام عصر ارواحنا فداه
بعد سلامتی نائب المهدی، رهبر فرزانه انقلاب
سلامتی همه رزمندگان داخل و خارج
رفع گرفتاری ها از مردم
و ...
لطفا برای من حقیر و سراپا تقصیر هم دعا بفرمایید🌹
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لیله الرغائب خوشی را برای شما آرزومندم🌹