eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
587 ویدیو
119 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و ششم» روز به روز حال امام وخیم تر میشد و حتی یکی دو مرتبه هم حاجی بهم گفته بود که حتی ستاد تشییع و ترحیم هم‌ چیده شده و آمادگی خوبی برای پوشش خبری و استفاده های رسانه ای جهان اسلام و... وجود داره. تا اینکه یه روز حوالی ظهر بود که حاجی باهام تماس گرفت و گفت: «هرجا هستی، فقط خودت یه وسیله پیدا کن بیا دنبالم. کسی دیگه باهات نباشه!» گفتم: «چشم و رفتم دنبالش.» تو راه ازش پرسیدم‌: «چه خبر؟ کجا داریم ‌میریم؟!» گفت: «پیش فلانی!» (نماینده امام‌ را می گفت‌. همون که ‌اون شب عملیات هم‌ باهامون بود و با حاجی هماهنگ شدند و زدند به خط!) گفتم: «خیلی هم‌خوب! اما چرا؟ چیزی شده؟ اصلاً هماهنگی شده؟ نریم جلسه باشه و راهمون ندن!» گفت: «تو با این ‌چیزاش کاری نداشته باش! برو منزلشون!» رفتیم. محافظشون تا حاجی رو دید سلام و علیک گرمی کرد و گفت: «بفرمایید! منتظرتونن.» رفتیم داخل. یکی دو دقیقه تو هال ساده خونه شون بودیم که اجازه ورود دادند و رفتیم داخل. تقریباً یکی یا دوبار بیشتر، بعد از جنگ، ایشون را ندیده بودم. ‌همون چهره نورانی و صمیمی! سلام کردیم. حاجی رفت که دستشو ببوسه! اما با بزرگواری اجازه نداد و حاجی را تو بغل گرفت. به منم‌ اجازه دست بوسی نداد. نشستیم. بعد از حال و احوال های معمولی و مرسوم، حاجی دید که نماینده امام سرشون انداخته پایین و دارن زیر لب ذکر میگن. فرصت رو غنیمت شمرد و گفت: «آقا اگه اصرار کردم که باید شما رو ببینم‌، دلایلم واضحه و نگرانم. نگرانم از توطئه های داخلی و خارجی. نگرانم از اینکه خدای نکرده انقلاب به دست نا اهلش بیفته! خدا به امام طول عمر با برکت بدهد! اما قبول کنین که برای من و امثال من، ادامه نهضت و دنباله انقلاب، بستگی به رهبری و تدبیر کسی داره که حقیقتاً انقلابی باشه. اصالتاً اگه کسی انقلابی نباشه و پیام های انقلاب را به درستی درک نکرده باشه، نمیتونه انقلاب رو هدایت کنه. ما عالِم و دانشمند و مرجع و علّامه زیاد داریم. ماشاء الله هر کدومشون‌ واسه خود شون یَلی هستن و جلال و جبروتی به هم زدند. اما جامع الشرایطی که محور فکریش انقلاب باشه و‌ نه چیز دیگه والاّ من که نمی شناسم و فکر هم نمی کنم کسی در سطح بالایی، همه خوبی ها و فضایل رو دور خودش جمع کرده باشه اِلّا حضرتعالی!» من که کفم بریده بودم. اصلاً فکر نمی کردم در اون بهبوهه ما بیاییم پیش نماینده امام و .‌‌‌... دیدم که‌ نماینده امام سرشون انداخته بودن پایین و با همون تسبیح ساده، زیر لبشون ذکر می گفتن و به سخنان حاجی گوش می دادند. حاجی ادامه داد: «ببخشید که اینقدر صریح میگم‌... اما الان موقع سکوت شما نیست. من از تصمیمات بالا دستی ها اطلاع دارم اما نمی دونم‌ چرا ته دلم گرم نیست. من یک سربازم و در هیچ جای دنیا سرباز، حقّ نظر و انتخاب نداره. انتخاب سرباز فقط یک کلمه است: «اطاعت!» اما اجازه بدید یه کم ‌پامو از گلیمم درازتر کنم و «انتخاب»م «شما» باشید. حاضرم به خاطر این انتخابم هر هزینه ای رو متحمل بشم. چرا که یقین دارم در رکاب شما بودن، هزینه نیست بلکه سرمایه گذاری برای آینده بهتر اسلام و انقلاب هست.» بازم آقا سرشون پایین بود و ‌گاهی نفس عمیقی می کشیدند. حاجی تیر آخر و زد و گفت: «شما همیشه وسط صحنه بودید و مثل بعضی ها ماست فروش نبودید که توی مناطق امن و ستادی بشینن و بگن لنگش کن! حتی عملیاتی که منجر به خیانت و شکست و بی بصیرتی شد ‌اما برای من فتح ‌الفتوح بود. چرا؟ چون مراد و مرشدمو پیدا کردم و در رکابش مجروح شدم. به خودم میبالم که اون روز، انتخاب من و شما یکی بود و امروز هم که پخته تر و آگاهتر از اون روزها هستم، اومدم بگم که تک انتخابم فقط شمایید و شرمنده که اینو می گم ....اما .... نمی تونم اجازه بدم که جامعه و خواص، راه رو بیراه برن و ‌کسانی دیگر رو به اسلام تحمیل کنند. حکایت اون روز ما این‌ بود که می گفتیم: رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت اما‌ الان‌ از طرف خودم و جمع کثیری از فرماندهان و مدیران میانی و وفادار به شما، بگم که‌ دیروز سکوت کردم اما به خط زدم اما امروز با فریاد و شکستن سکوت، به خط میزنم. حتی اگه این خط، خودی پشتش نشسته باشه. اصلاً بزارین اینجوری بگم: از ما نترس! طایفه ای پر اراده ایم‌ ما مثل کوه پشت شما ایستاده ایم...» حاجی دیگه ساکت شد. اگر این حرفها را در یک اجلاسیه یا جلسه عمومی و یا در راهپیمایی زده بود، دهها بار مورد حمایت و تکبیر و لایک مردم قرار می گرفت. از بس اثر گذار و زیبا کلمات رو در کنار هم ردیف و قطار کرد. اما آقا همچنان سرشون پایین بود و خیلی عادی ذکر می گفتند. ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸عملکرد نیروی انتظامی باید عاقلانه، مدبرانه و برای مردم کاملاً اطمینان‌بخش و اعتمادآفرین باشد. رهبر فرزانه انقلاب اسلامی خدمت سربازان ولایت در سلام و خدا قوت میگم🌷☺️ هفته به شما و خانواده های عزیزتون تبریک میگم.🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹🔹نظرات مخاطبان:🔹🔹 🔹سلام ودرود و خداقوت به نویسنده محترم رمان جذاب چراتو؟ وقتی نظرات رو خوندم آرزو کردم کاش خواننده هاتون با مکتب ماکیاولیسم آشنا بودن مکتبی که شعارش هدف وسیله را توجیح میکند و ده تا حکمش از مصادیق شخصیت حاجی است.و طول داستان حاجی وجهه قداست ندارد بلکه در چهره یک سیاستمدار آینده نگر منفعت طلب عمل میکند الان کجایش تعجب دارد؟؟؟؟! خوبه چیزی که زیاد است.مصادیق شخصیت حاجی در راس نظام با انواع اقسام البسه دینی و نظامی و پزشکی و... جهت آشنایی خوانندگان احکام ماکیاولیسم👇👇👇 ۱- همیشه در پی سود خویش باش: ۲- جز خویشتن هیچ کس را محترم مدار: ۳- بدی کن اما چنان وانمود کن که نیکی می‌کنی: ماکیاولی معتقد بود که ریاکاری صفتی ارزشمند است. ۴- حریص باش و آنچه را می‌توانی تصاحب کن: ۵- خسیس باش: ۶- خشن و درنده خوی باش: نیکی هرگز ثمربخش نیست و شرافت بدترین سیاست‌هاست. ۷- چون فرصت بدست آوری دیگران را بفریب: کسی که حیله‌گرتر است، نیرومندتر است و قدرت، از عدالت نیرومندتر است و دروغ، از حقیقت نیرومندتر. ۸- دشمنانت را بکش و اگر لازم بود دوستانت را هم . ۹- در رفتار با مردم به زور توسل جوی نه به مهربانی: ۱۰- همه مساعی خود را به جنگ متمرکز ساز: 🔹سلام .خدا قوت .وقتتون بخیر به چالش کشیدن افراد هم در مدل خود میتونه جالب باشه!! چقدر این چالشها و نظراتی که مخاطبین میفرستند میتونه برای شما مفید باشه در مقابلش خیلی سخته که بنا به دلایلی نتونید جواب بدید به خصوص بعضی نظرات واقعا جواب لازم داره این صبرو هضم نظرات مختلف بدون اینکه به دل بگیرید در نوع خودش قابل تحسینه... این حاجی هم شده برای خودش ماجرایی چه بسا که کم نیستند چنین افرادی در جامعه ما... قطعا ته کار دید خیلی از ما نسبت به خیلیا عوض میشه... اون بنده خدایی که فرمودند طلبه ها گشنن اونوقت شما دارید داستان مینویسید قیاس بسیار بیجایی کردند مگه شما چه منصبی دارید که بتونید مشکلات اقتصادی را حل کنید؟؟!! در ثانی طلبه ها هم مثل بقیه مردم وقتی فشار اقتصادی هست لزومی نداره فقط به شهریه اکتفا کن خب دنبال یه کسب و کاری باشن .خود شما هم طلبه ای و از طریق نوشتن دارید کسب درامد میکنید و این خیلیم خوبه خود ما هم طلبه ایم و اومدیم تبلیغ که هم کاری کرده باشیم و هم در این شرایط سخت اقتصادی درآمدی داشته باشیم فقط یاد گرفتیم طلبکار باشیم و این و اون را متهم کنیم اون بنده خدا هم حاجی داستان را با شخصیت ادواردو مقایسه کردن جا داره بهشون بگیم که نطفه ایشون بر اساس دین و مذهب خودشون بسته شده و این دلیل نمیشه که حرام زاده باشن!!! اینجور فکر کنیم تمام مسیحی ها و یهودی ها نطفشون حرامه!!!! در ثانی اقای ادواردو بی جهت که شیعه نشدن قطعا دنبال حقیقت بودن که این مسیر حق براشون فراهم شد و با تحقیق و تلاش بهش رسیدن و نسبت بهش ایمان اوردند در حالیکه حاجی داستان نه تنها در مسیر درست حقیقت قرار نگرفتند بلکه تحت تعالیمی خلاف حقیقت قرار گرفتند شخصیت داستان بیشتر نظامیه تا انقلابی .رسیدن به هدف و منفعت شخصی براش مهمه و کاریم نداره از چه جهت فراهم بشه .گاهی در جبهه حق بهش میرسه گاهی در جبهه باطل اصلا کاری به حق بودن انقلاب یا جنگ نداشت منفعت و ارمان خودشو در این میدید که انقلای بشه و جنگ صورت بگیره تا بتونه به اون هدف خود برسه و عقایدش در جنگ از خوی سیاسی گریش سرچشمه میگیره جائی این عقاید موافق دین و مذهب و انسانیت در میاد گاهیم نه در این قسمت داستان حرف و اعتقادش برای ادامه جنگ موافق اعتقاد ماست که این خودش نوعی سیاسته و رندی جنگه ولی اینکه چه فکر و هدفی پشتش باشه مهمه دیدیم در جایی از داستان چه تصوری از شهادت داره خیلی از مجاهدین خلق تفکرش در جنگ اینجوری بوده الانم کم نیستند... دلیل نمیشه هر کسی رفت جبهه و حتی جز فرماندهان بود ادم به حقی بوده و تمام افکار و اعمالش صحیحه هر کسی اون زمان بنا به دلایلی جبهه رفت همه که هدفشون دفاع از کشور نبود!!! الان خیلی از رجل سیاسی ما مرد جنگ و جبهه بودن و چه بسا فرمانده اون زمان بودند ولی الان چه فکر و عقیده ای دارن؟؟؟!!! اون زمان مصلحت براشون اقتضای بودن در جبهه میکرده و الان اقتضای چیز دیگه میکنه توی تاریخ امثال این ادما کم نبودند مگر زبیر نبود ولی عاقبت چه شد وقتی یه جای کار بلنگه و تفکر پاک و خدایی نباشه بلاخره رسوا میشه اینجور که من از حرفها و عقاید این حاجی فهمیدم این بود امیدوارم برداشتم صحیح باشه 🔹سلام حاج آقا دستمریزاد چه کردی؟ الان تو فامیل ،افرادی که همیشه می نشستند و پشت حاکمیت حرف میزدند و صدر تا ذیل رو می شستند میگذاشتند کنار و ادعای روشنفکری میکردند،همه شون در مورد داستان شما حرف میزنند و در موردش نظرات مختلفی دارند،اولین بار هست که می بینم اینقدر دوستانه باهم بحث می کنند و نظرات مخالف رو می شنوند،بینهایت سپاسگذارم
خیر ! منظور، حضرت آقا (روحی فداه) نیستند.
🔹 سلام استاد با ارزوي موفقيت بيشتر تان من افغاني هستم امارات زندگي ميكنم با كانال شما از طريق دوستم اشنا شدم من خيلي اهل مطالعه هر داستاني نيستم دوستم پيشنهاد كردن دست نوشته هاي تان را بخوانم از محتواي مفيدشان گفتن اما موكل ميكردم به بعدتر علاقه اي نداشتم اما اين يكي (چرا تو) را از اول خواندم همان قسمت اول و دوم خيلي به دلم نشست با اين كه نميدانستم چه ميگين اما ارتباطم وصل شد حالا هر شب منتظرم بذاريد و بخونم و بخوابم كوتاه كنم حرفام رو حق الناس نشه از اول داستان خودم رو جاي اون دختر كه شرايط سختي داشت فرض ميكردم تمام بدنم ميلرزيد وقتي فكر ميكردم من شرايط اون رو ندارم وگرنه شايد كارايي كه اون ميكرد ميكردم چقدر ما ادما بي اعتباريم به خودمان هم اعتماد نداريم خدا نجاتمان بده. شخصيت حاجي هم از اول يك ادم حيله گر و شورشي بود از اونجايي كه پدر و برادر ناتني اش رو به جون همديگه انداخت و... اما خيلي آروم و بدون سر و صداي بيجا كارش رو ميكرد حالا هم تا اينجا هر كاري ميكنه هر حرفي ميزنه هر چند زيبا و درست بگه بازم يه جوريه ادمي كه خالص و صالح باشه وقتي خيلي ساده هم حرف بزنه دلها رو به خودش جذب ميكنه اما ايشون خيلي خشك و سرده اصلا جاذبه نداره. من سرگذشت هر كسي رو ميخوانم و ميشنوم خودم رو جاي اون شخص تصور ميكنم خيلي سخت بوده اونجا كه قران ميخواندن و قران وسيله پيروزي شان در جنگ شده بوده هر چند سخت نبود مسلمان بايد بصيرت داشته باشه و تشخيص بده اما من از خودم ميترسم از آن قران هاي روي نيزه و از اين قاريان و مفسرين قران در جبهه باطل نميدانم من الان كه زندگي ميكنم كجايم كدام طرف مصمم و با اراده يا مردد و دو دل يا علي مدد 🔹سلام حاج اقا تا حالا که داستانتون خیلی جذاب بوده من هرلحظه ک میرم جلوتر هرچند حاجی داره بهتر میشه ولی یاد اون رفتار مرد یهودی می افتم که وقتی حاجی بچه بود دستاشو میبوسه وقربون صدقش میره .خیلی خوب به موضوع منافق های داخلی دارین میپردازین که دارن بیشترین کمک رو به دشمن میکنن واشارتون به اینکه حاجی یک ادمه خشک مذهب هستش واحتمالا هم قراره تو فصل های بعدی یهو بزنه زیر همه چی. ولی حاج اقا حالا چراتااین اندازه بالانطفه نامشروع و مشکل دار ؟ میخواین بگین اکثرمنافقا از نطفه اینجورین ؟🧐 🔹 سلام ،شخصیت حاجی کاملا مشخص هست فردی با عقاید خشک و غیر قابل انعطاف و مذهبی خشک و متعصب و درعین حال منفعت طلب که از هر موقعیتی برای رسیدن به اهداف و ارضا روحیه سلطه طلبی خود استفاده میکند....تا جایی که میدانم دو سید نماینده امام در جنگ بودند آیت الله مشکینی و آیت الله امام خامنه ای مدظله العالی...‌که امام خامنه ای در خط مقدم حضور داشتند ...پیش آنکه سر وصدا بشه نماینده امام رو معرفی کنید سر شام داشتم فکر میکردم به جمله بالا که نوشتم.. مذهبی خشک متعصب...ولی تازه متوجه شدم که اصلا حاجی مذهبی نیست چرا اول این برداشت را کردم؟ چون تا حالا تصورم از رزمندگان جنگ انسان های مذهبی بوده... حاجی از آنهایی ست که خود را به منافقان نفروخت ولی در شرایط صلح خود را به مقام و موقعیت خواهد فروخت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴 مطمئن بودم که اگر خدایی نکرده شخص دیگری انتخاب بشه، نمیتونم به عنوان امام جامعه و رهبر قبولش کنم!⛔️ 🔹 انتشار مستند داستانی: ⛔️ چرا تو؟! ⛔️ למה אתה نیمه شب های پاییز ۹۸ 👇قسمت بیست و هفتم و بیست و هشتم👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و هفتم» وقتی داشتیم بر می گشتیم، حاجی تا مدت ها ساکت بود و چشماشو رو هم گذاشته بود و فکر می کرد. منم حسابی فکرم مشغول بود و از اینکه امروز در اون جلسه بودم، حس خیلی خیلی بزرگ و عجیبی داشتم. اصلاً استرسم برای انتخاب شخص دیگه، غیر از نماینده امام بیشتر شده بود و مطمئن بودم که اگر خدایی نکرده شخص دیگری انتخاب بشه، نمی تونم به عنوان امام جامعه و رهبر قبولش کنم. لبمو با احتیاط باز کردم و یک کلمه گفتم: «بنظرت...» حرفم ناقص موند و حاجی فوراً در حالی که چشماش هنوز روی هم بود گفت: «نمی دونم! آدمای متشرّع، قابل پیش بینی ترین آدما برام بودند که همیشه می دونستم حرکت بعدیشون چیه! لااقل تا قبل از دیدار امروز اینجوری بودم. اما الان که از خونه این بنده خدا اومدیم بیرون، واقعاً نمیدونم چی میشه و حرکت بعدی این آقا چیه؟ اصلاً حرکتی میزنه؟ نمیزنه؟ با کسی دیگه بسته؟ نبسته؟» لبمو باز کردم و یک کلمه گفتم: «فکر نکنم...» بازم جملمو قطع کرد و گفت: «فکر نکی چی؟ تو سیاست که نمیشه دور از کسی نشست و دربارش فکر کرد! دلیل اینکه امروز رفتیم پیشش و باهاش صحبت کردیم، خیلی واضحه. میدونم که اگه تصمیمش گرفته باشه که قبول نکنه، به حرف من و امثال من توجهی نمیکنه اما ...» بعد یهو چشماشو باز کرد و مثل برق گرفته ها راست نشست و بیسیم زد و از کسی که پشت خطش بود پرسید: «چه خبر؟!» صدا اومد که: «هیچی! کلّ دیدارهای امروزشون را کنسل کردند.» حاجی که انگار خیالش راحت شده بود، نفس عمیقی کشید و بهش گفت: «درستش هم همینه! ما شانس آوردیم که ما رو پذیرفت. حواستون جمع باشه. تنهاشون نذارین!» من که داشت چشمام می زد بیرن گفتم: «کی فرصت کردی تیم حفاظتی منزل و دفترشون رو هماهنگ کنی؟ پس من آخرین نفری بودم که...» حاجی گفت: «الان وقت این حرفا نیست. هماهنگ کردم که تو هم یه مدت بیای پیش خودم. راستی کی منزلشون بودی؟ منظورم آخرین باره!» گفتم: «کم رفت و آمد می کنیم. یه هفته ای میشه! آره ... یه هفته پیش خانمم رفت پیش حاج خانمشون!» حاجی لبخندی زد و گفت: «خانمشون؟! ینی چی؟ چرا به خواهرت میگی حاج خانمشون؟!» منم خندم گرفت و گفتم: «ما خیلی وقته فراموش کردیم خانمشون خواهرمونه! از بس همدیگه رو کم می بینیم. بعلاوه اینکه برداشت من اینه که برخورد ور فتارشون اینقدر سنگین و علمایی و یه جوریه که آدم معذّب میشه بره پیش خواهرش! وگرنه خودشون که بندگان خدا حرفی ندارن!» حاجی گفت: «بخاطر همین بهترین راهی که برای نزدیک تر شدن تو به آقا وجود داره، اینه که مسئول حفاظت بیتشون بشی! موافقی؟!» نفس عمیقی کشیدم و یه کم با تردید و یه ترس ضعیف گفتم: «اگر اینجوری صلاحه، باشه. کارای حکم و اینا...» گفت: «حله... هماهنگه... تا ابلاغ شد بسم الله بگو و مشغول شو!» گفتم: «ببخشید وسط پروژتون یهو وارد شدیم! ماشالله همه چیزم هماهنگه! اصلاً معلومه چه خبره؟» گفت: «الان وقت این حرفاست؟» گفتم: «واسه تو هیچ وقت، وقت جواب دادن به ابهامات و سؤالات من نیست! حالا ولش کن! الان میشه بدونم چرا نگرانی؟!» نگاهشو ازم دزدید و به دور و بر نگاه کرد و گفت: «نگران که چه عرض کنم؟!» گفتم: «چته؟ بگو برام! حالا اگه یه وقت خدایی نکرده همه چیزتون لو نمیره!» گفت: «بسه! تنها نگرانی من و بقیه، خود آقاست! می ترسم قبول نکنه! می ترسم توی تعارفات علمایی و مصلحت های پیچیده و چه می دونم... وسط اینا گیر کنه و بقیه ده دستی بگیرن و همه چیز بهم بخوره!» گفتم: «مگه یه عمر نمیگفتی این منصب الهی هست و دست خود آدم نیست که قبول نکنه و ...؟!» گفت: «چرا ... میگفتم ... اما این مال قبل از این چیزاست. وقتی آدم میاد وسط میدون و از فضای معنوی و تئوری و این چیزا فاصله میگیره، دیگه خیلی به این چیزا فکر نمیکنه. یادمه که ناپدریم با اینکه بعدا باهاش به اختلافات جدی خوردم، اما همیشه با جایگاه قدسی حکومت مخالف بود و منم همونجوری بار اومدم و پذیرفتم.» گفتم: «بهتر نبود اول با خود آقا میبستین؟!»
گفت: «یه جوری حرف می زنی انگار دومادتون رو نمی شناسی؟! کَر بودی که امروز گفت «بین خود و خدا نه منتظر فرصتی برای حکومت بودم و نه دنبال چنین پیشنهادی هستم!» خودشم میدونه در کلّ جهان اسلام بی نظیره اما نمی دونم چرا چراغ سبز نشونمون نمیده که یه کم دلگرم تر باشیم و بریم همه چیزو برنامه ریزی کنیم؟! توی بد خلأیی گیر اومدیم. فقط هم علتش یک چیزه! اونم اینه که نمی دونیم وقتِ پنالتی آخر، پشت توپ میره یا نه؟ اگه رفت، میزنه یا نه؟ اگه زد، گل میشه یا نه؟ اگه گل شد، داور و تماشاچیا قبول می کنن یا نه؟» راست می گفت. از طرفی آقا نباید تلاش می کرد. چرا که در شأن و داءب آقا نبود. از طرفی هم ما کلی کار داشتیم و باید کلی زمینه داخلی و خارجی آماده می کردیم اما دست و زبونمون بسته بود و نباید بیگدار به آب می زدیم. احساس بسیار غریب و عجیبی داشتم. وسط بزرگترین گردنه زندگیم ایستاده بودم. تازه حال من این بود. شما فکر کنین حال حاجی دیگه چی بود و اصلاً چطوری شبا خوابش می برد. چون اگر این کار به سرانجام خیر نمی رسید و یا وسط کار، لو می رفت و ساخت و پاخت و تیم چینی حاجی تابلو میشد، حتی احتمال اینکه سر حاجی را زیر آب بکنن هم وجود داشت! حالا همه اینا تا استقرار من در خونه آقا و در دست گرفتن تدابیر بیت ایشون بود. اما مونده بود کلّی کارای هماهنگی و ... فقط هر شب دوست داشتم خیلی زود و فوری، اون شرایط عاقبت بخیر بشه و از بلاتکلیفی در بیاییم. ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و هشتم» مدام اعلام می کردن که حال امام بد هست و ممنوع الملاقات هستن و مردم دعا کنین! همه اینا که دارم میگم، فقط سه روز طول کشید. ینی امام فقط سه روز تو بستر افتاد ولی برای حاجی و من و ... چند ماه طول کشید. اما حقیقتش اینه که حال ما هم خیلی بد بود. حاجی بازی سخت و خطرناکی شروع کرده بود که متأسفانه چون از ذهن و انتخاب سران و خواص خبر نداشت و اونا خیلی بسته کار می کردند، شرایط و تصمیمات را برای خودش سخت و پیچیده میدید. من به صورت غیر رسمی و مثلاً غیرعلنی در خونه آقا مستقر شدم و کارای برنامه ها و دیدارها و امنیت جان آقا و بیتشون را به عهده داشتم. همه چیزو با حاجی چک می کردیم و حتی به پیشنهاد حاجی، پدرم هم به جمع ما افزوده شد و چون بازنشسته فوق العاده تیز و فرزی بود، خیال منم راحت تر شد و به خاطر این تیزبینی حاجی، ازش تشکر کردم. شاید سه روز نکشید که امام ما را تنها گذاشت و به جوار رحمت الهی رفت و یک امّت را داغدار رفتن خودش کرد. عصر روز تشییع، قرار شد جلسه اضطراری تشکیل بشه و همه بزرگان دور هم جمع بشن و یه فکری به حال مردم و حکومت بکنند. حاجی از شب قبلش در بیت آقا مونده بود و تصمیم گرفته بود تا حصول نتیجه قطعی و رهبری ایشون، تنهاشون نذاره. اما کم محلی آقا به همه ما، آزار دهنده بود و نمی دونستیم چطوری باید خودمونو عزیزتر کنیم. تا اینکه لحظه موعود فرار سید... اما... دیدم حاجی داره حرص می خوره و مثل اسپند رو آتیش، مدام این ور و اون ور میشه! گفتم: «چیه حاجی؟! راستی شما چرا هنوز نرفتین؟» گفت: «وای دست دلم نذار و ولم کن تا هر چی از دهنم در نیومده بهت نگفتم! چه می دونم؟ داره دیرمون میشه اما آقا از اندرونی بیرون نمیاد!» گفتم: «خب در بزن برو اخل! یا الله بگو.... می خوای من بگم؟» گفت: «لازم نکرده! خودم یا الله گفتم اما اجازه نداد. نگا کن. داره ساعت می گذره. انگار نه انگار...» گفتم: «می خوای به حاج خانم بگم؟» گفت: «بد فکری هم نیست! شاید افاقه کرد! والا. زود باش!» رفتم و با حاج خانوم در میون گذاشتم. اما حاج خانوم در عین ناباوری گفت: «الحمدلله خودشون آقا هستند و همه کاره! من برم چی بگم؟ ضمناً دوس ندارم دیگه منو پاشنه آشیل کنین!» اینو تا به حاجی گفتم، عصبانی شد و در حالی که تند تند قدم می زد گفت: «ولم کنین! همتون یه جوری هستین! اسیر شدم از دستتون! باید دل همه تونو راضی کنم. حالا خوبه مسئله، مسئله شخصی من نیست!» سر ساعت شد و حتی به تدریج، ساعتی هم گذشت اما آقا نه تنها از اتاقشون بیرون نیومدند بلکه کسی را هم به داخل راه نمی دادند. تا اینکه یهو بچّه ها از پشت بیسیم، آمار سه چهار تا وسیله نقلیه با پلاک مخصوص دادند. تا به حاجی گفتم، تعجب کرد و خبر نداشت و بقیه بچّه ها و فرماندهان و علمایی هم که تو بیت بودند اظهار بی اطلاعی کردند! به بیت رسیدند و همه پیاده شدند! داشت چشمامون ده تا میشد تا دیدیم که ماشالله!! همه رجال و دونه درشت های لشکری و کشوری (البته به استثنای دو سه نفر) با سلام و صلوات وارد خونه آقا شدند. حاجی که داشت از هیجان نفسش بند میومد، فقط تند تند سلام و احترام می کرد و دعوتشون کرد داخل و قسمت بیرونی بیت نشستن و منتظر آقا! جلسه عجیبی میشد اگر آقا هم حضور پیدا می کردند و ما هم از نگرانی و تعجب خلاص می شدیم. همین طور هم شد. یهو دیدیم درب اتاق مطالعه آقا که اندرونی بود باز شد و مثل دسته گل محمدی وارد اطاق مهمانان شد و همه دست به سینه، سلام و صلوات فرستادند. آقا نشست. بقیه هم نشستند. ما هم دم در زانو زدیم و دلمون پر می کشید که فوراً یه نفر حرف بزنه! لحظات پر از سکوت اما مملو از فریادها و پیام های خوبی بود که داشت با زبان بی زبانی بین همه ردّ و بدل میشد. همه منتظر بودند که یه بزرگی، بزرگتری، آیت اللهی، سرداری، چیزی صحبت کنه و سکوت و یخ جمعیت را بشکنه.
جاش نبود وگرنه حاجی یا حتی خود من شروع می کردیم. ولی هم من و هم حاجی می دونستیم که باید اینجای کار را یه بزرگتر شروع کنه و بقیه هم پشت سرش یاعلی بگن! تا اینکه بعد از دقایقی که خوب جونمون به لبمون رسید، یکی از بزرگان و رجال دینی که بعداً نماینده خود آقا در ستاد کل شد، لب باز کرد و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. همینطور که قبل از دنیا رفتن حضرت امام، به اشاره خود امام به سمت شما اومدیم و بیعت کردیم و دین و دنیای خودمون را به دستان با کفایت شما سپردیم، این جلسه را به بهانه اعلام علنی و تجدید بیعت خدمت شما هستیم. ما جان و آبرو و مال و مقاممون را دو دستی در طبق اخلاص می ذاریم و به شما عرض می کنیم که تا آخرش هستیم و چیزی نمی تونه مانع بین وفاداری ما و اوامر شما باشه مگر مرگ! دیگر دوستان و آقایان و حضرات هم عرایضی دارند که اگر اجازه بدید، پس از بیعت و اعلام وفاداری به شما به سمع و نظرتان برسانند. غفر الله لنا و لکم. و السلام علیکم و رحمة الله.» ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
ینی بعد از این داستان، تا دو ماه فقط استراحت میکنم
پیشنهاد میکنم شما هم دو ماه برید استراحت برید تفریح حتی مسافرت برید تا بشوره ببره والا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش به حال بچه هایی که امسال میرن اربعین😭😭 ففروا الی الحسین به طرف امام حسین فرار کنید😭😭 به رسم رفاقت، التماس دعا
نرم افزار برگزیده اربعین ۹۸ به انتخاب مرکز ملی فضای مجازی دانلود : srz40.ir/app
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🔸 ۹۸ سال ها پیش، سال 88 فتنه ی عبری- عربی- غربی در ایران شکل گرفت و ده سال بعد، مشابه آن اما در ابعادی محدود تر، در عراق شاهد آن هستیم. عراقی که خاکش رابا خون و راهش را با رنج و آبش را با اشک شسته اند. وقتی چهارده هزار حساب توییتر از سعودی، حدودا سه ماه فعالیت مستمر داشته تا هشتک های هدفمند و برادر کشی و ایران ستیزی را ترند کنند و ظرف کمتر از هشت روز، هجوم تویتری خود را به دیگر فضاهای مجازی کشانده، به گرنه ای که ظرف کمتر از چهل ساعت، هجده درگیری و تنش جدی میان فریب خوردگان عراقی و پلیس و ارتش آن کشور شکل بگیرد، چه توهم توطئه داشته باشیم و چه نداشته باشیم، همه و همه حکایت از یک حرکت منسجم و برنامه ریزی شده دارد که قلب برادری ملت های بزرگ شیعی و بلکه اسلامی را نشانه گرفته است. داستان زمانی جالبتر می شود که شما با حدود 20 کلیپ کوتاه از قلب معترضان مواجه شوید که بازیگر اصلی دوازده کلیپ، فقط یک نفر باشد و با لحن سعودی، این جملات را به اسم یک شهروند عراقی و در بغداد و میان دود و آتش و اغتشاش، رو به دور بین بگویید: ( این پوکه ساخت تهران است... ما اجازه، تجاوز ایرانی ها به ناموس عراقی ها در اربعین نمی دهیم.. این ها همه پول از جیب مردم ایران است که اینجا خرج میشود... ایران، مزاحم جدی ثبات در عراق و...) همه این جملات را ما در طول دهه اخیر بار ها شنیده ایم. با این تفاوت که در فضای مجازی ما، عراقی ها را متجاوز به نوامیس ایرانی معرفی کرده و غیرت و تعصب اهالی تهران و مشهد و قم و سراسر ایران و ایرانی را نشانه رفته است. ادبیات، عین یکدیگر و حتی شیوه حملات، با هم مو نمی زنند. قطعا از یک موسسه و یک سرویس جاسوسی و ضد بشری هدایت می شوند. اما... این بار هم کار، کار امام حسین (ع) است که فتنه را خوابانده و همه را زیر پرچم عزت و افتخارش جمع می کند. همانطور که عاشورای 88 ، ایران را نجات داد... در اربعین سال 98، عراق و بلکه جهان اسلام را از ورطه حاشیه خس و خاشاک عبری- عربی- غربی نجات خواهد داد. لبیک یا حسین @mohamadrezahadadpour
📢لطفا نشر حداکثری👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴 حالا این یکیشونه! مثلا ناتنیشونه! بقیشونم داستان دارن واسه خودشون!⛔️ 🔹 انتشار مستند داستانی: ⛔️ چرا تو؟! ⛔️ למה אתה نیمه شب های پاییز ۹۸ 👇قسمت بیست و نهم👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و نهم» علنی و عملی شد. به خیر گذشت و یک بیعت حداکثری صورت گرفت و خیال همه مخصوصاً حاجی راحت شد. اما به قول حاجی، این ابتدای راه بود و تازه داشت همه چیز شروع میشد. چون قرار نبود بعد از بیعت و سپردن سکان انقلاب به دست یک انقلابی حقیقی، قیامت بشه و دنیا تموم بشه. بلکه قرار بود تازه آستین ها را بزنیم بالا و کار کنیم. حاجی می گفت: «کلی کار داریم. از داخل گرفته تا خارج. اما بزرگترین تهدید ما جنگ خارجی است. خدا کنه تصمیمات حضرت آقا در این زمینه سنجیده باشه!!» تا اینکه قرار شد دو روز بعد از اعلام عمومی، آقا سخنرانی کنند و در اولین سخنرانی، خطوط کلّی سیاست های کلان را با مردم در میان بگذارند. تیم حفاظت کارش را خوب انجام داد و اون روز همه ریز و درشت مراسم را چک کرد. حاجی هم که یکی از مسئولین جلسه بود، با کلّی حرص و دلسوزی جلسه را ترتیب دادند و سخنرانی آقا شروع شد. سخنرانی سر تا پا درایت و برنامه دقیق. مجال بیان همه مطالب اون سخنرانی نیست اما اون چه که همه را بسیج کرد و خون تازه به رگ مردم و خواص انداخت، اولویت های نظامی ایشان بود. آقا دستور بسیج همگانی برای در آوردن چشم فتنه دادند. قرار شد مردم و نهادهای نظامی و امنیتی برای کوتاه کردن دست اجانب از زندگی مردم و مرزهای کشور دست به دست هم بدهند. من و حاجی و امثال ما که نمی دونستیم از خوشحالی باید چیکار کنیم، دست به کار شدیم و توسط مراکز فعال بسیج محلات و شهرهای مختلف، شروع به ثبت نام از مردم کردیم. البته و صد البته چندین گروه هم به صورت مخفی و یا علنی دست به دلسرد کردن مردم زدند و تز پایان خشونت ها و تز پایان برادر کشی ها و مردم نیاز به فاصله گرفتن از جنگ و جبهه دارند و باید سازندگی حرف اوّل بزنه و ما باید قطب اقتصادی منطقه بشیم و ... بارها و بارها تو گوش مردم خوندند. اما نتیجه این شد که چیزی حدود 20 الی 25 هزار نفر ثبت نام قطعی کردند و برای شروع، آمار خیلی خوبی بود. حاجی در یکی از مصاحبه هاش گفت: «ما جنگ پیروز شده را دو دستی تقدیم دشمن مغلوب کردیم. فقط و فقط به خاطر بی بصیرتی. اجازه ندید بازم عده ای پیدا بشن و دلسردتون کنند. این بار کار را تمام می کنیم و به خونه بر می گردیم و برای حلّ مشکلات مردم، فکر اساسی تری می کنیم. اجازه بدید اوّل، مرزها رو نجات بدیم و دفع شرّ کنیم بعدش اولویت اوّل ما و بلکه تنها اولویت ما حلّ بحران های اقتصادی و فرهنگی داخلی است.» نیروها در حال سامان دهی و تقسیم بودند که آقا تصمیم گرفتند چارت ستادی و احکام حکومتی را صادر و اشخاص را منصوب کنند. حاجی کلاً تحلیل مثبتی از انتصابات نداشت و می گفت: «درسته دستشون خالیه اما دیگه نباید باعث بشه هر کی سر هر کاری قرار بگیره. مثلاً همین حاج آقای بزرگواری که مسئول ستاد شده و انصافاً آدم دقیق و خوبی به نظر میرسه، فکر نکنم این کاره باشه! با همین شکم گنده و قیافه خاصش ... دیگه بهتر از این بابا کسی نبود؟ این چه وضعشه ... » حاجی تصمیم گرفت با آقا مطرح کنه. حتی یادمه یکی دو شب طول کشید که مطالب و اسناد و مدارکش هم جفت و جور کرد. اما... دقیقاً صبح روزی که قرار بود ظهرش حاجی وقت بگیره و خدمت آقا برسه، برای خود حاجی حکم زدند و به عنوان یکی از ارکان پایه دوم ستاد (یا همون هسته اجرایی) منصوب شد. خب خبر خیره کننده ای بود و بنظر همه ما حاجی به حقش رسید. اتفاقاً کسی اعتراض یا مخالفتی هم نکرد و شرایط، در جوّ خوبی دنبال می شد. اما با کمال تعجب، دیگه خبری از صحبت حاجی با آقا و گلایه از انتصابات و این حرفا نبود و به کلّ فراموش شد. تا اینکه داشتیم فرصت را کم کم از دست می دادیم. حاجی می گفت: «مدام خبر از آرایش دشمن میاد. این ینی علاوه بر اینکه وقت کردند زود سازمان دهی بشن، حرکت هم کردند و مستقر هم شدند و الان دارن آرایش تعریف می کنند!» البته حاجی تنها نبود و بقیه هم همین حرفا رو می زدند و بالاتفاق همه از چشم سرلشکری می دیدند که آقا منصوب کرده بود. تأکید می کنم؛ آدم بدی نبود اما تحلیل من این بود که همین بلغمی بودنش کار دستمون داد و باعث شده بود دست و پاش را کُند کنه و به موقع نتونیم راه بفتیم. بالاخره با کلی تاخیر، لشکر و گردان ها حرکت کردند و جریان جنگ از طرف ما هم حالت جدّی تری به خودش گرفت. من که داشت دلم پر می کشید و دوس داشتم بازم در رکابش باشم بهش گفتم: «مؤمن! نشدا! منو پابست بیت کردی و خودت داری میری صفا؟!»
حاجی گفت: «اگه رفتن من ثواب داره، همشو یه جا سپردم به تو! اصلاً ثواب نماز و روزه ام هم مال تو! اما تو نباید اینجا رو ول کنی. اینجا حکم گردنه کوه احد داره. یه کم خودتو فعال تر بگیر. من از قوم و خویش و داداشای آقا میترسم. اگه حضور ما کمرنگ تر از اونا باشه، بیچاره میشیم. من که یه پام ستاده و یه پام خط مقدم. لطفاً حواست جمع باشه که دورمون نزنن و آقا را دوره نکنن! تاکید میکنم؛ اقوام و داداشای آقا ، آدمای سیاستمدار و دارای جایگاه مردمی خوبی هستند.» دهنم بسته شد. همیشه بلد بود چی بگه که طرف مقابلش دهنشو ببنده و هیچی نگه! خدافظی کردیم و حاجی باید دقیق تر و متمرکزتر روی کارش و ستاد و مسئولیت اجرایی و جنگ و جبهه برنامه ریزی می کرد. مدتی طول کشید که فهمیدم حتی حاجی، برای قوم و خویش های آقا هم به پا گذاشته تا آمارهای دقیق رفت و آمد و میزان اثرگذاری اونا بر مردم و تصمیمات آقا و حرکات خاصی که انجام میدهند را بهش گزارش بدهند. حاجی میگفت: «مادرم با مادر یکی از داداشای ناتنی آقا یه قوم و خویشی دوری داشتند. همیشه مادرم از اینا جوری تعریف میکرد که انگار آسمون سوراخ شده و فقط اینا ... اما نا پدریم و دایی هام ، مخصوصا دایی بزرگم، از اینا بدشون میومد و گویا اینکه از ازدواج اون خانم با پدر حضرت آقا ابراز نارضایتی میکردند و حتی برای مدتی، باهاشون قطع ارتباط کرده بودند. میگفتند اون موقع ها ... با اون شرایط ... در اون فضا ... همین خانمی که مادر داداش ناتنی اینا بوده، دوران مجردیش تنها دختر طایفه ما بوده که مسلّح رفت و آمد میکرده و کلا تیپ و اخلاقش با بقیه دخترای دوران خودش متفاوت بوده. حتی مادرم میگفت همین خانمه با اون روحیاتش، شاعر هم بوده و اهل جلسه و جمع کردن مردم و این چیزا هم بوده! حتی داییم میگفت چندین سال پیش، همین خانم برگشته طایفه مادریمون و خیلی سکرت و مخفیانه، از همون اطراف، گشت و گشت و تنها مادر و دختری که لنگه خودش بودند رو به هر قیمتی شده، پیدا کرد و دختره رو به عقد همین داداش ناتنی درآورد و بعدش هم اون دو تا رو از اونجا با خودش آورد اینجا! حالا این یکیشونه ... مثلا ناتنیشونه ... بقیشونم داستان دارن واسه خودشون ... بعدش توقع داری وقتی نیستم و میرم جبهه و مدتی دور و بر آقا نیستم، خیالم راحت باشه و صفا سیتی کنم؟! والا داییم با اون پیرمرده راست میگفتند ... میگفتند اینا همیشه دنبال تیم چینی و تشکیلات سازی بودند. میگفتند اگه میخوای اینا رو کنترل کنی، باید یا بهشون منتسب بشی و یا از سایه بهشون نزدیک تر بشی.» با تعجب گفتم: «کدوم پیرمرده؟!» حاجی آهی کشید و روشو برگردوند و گفت: «هیچی ... بیخیال!» ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour