ارسالی مخاطبین
وقتی مورچه ای احساس کرد مورچه های دیگر در خطر هستند ندا داد که ای مورچه ها داخل خانه هایتان شوید (تا در امان بمانید )
آیا ما نمیتوانیم اتحاد و همبستگی رو از این مورچه ها که قصه هایشان در قرآن آمده درس عبرت بگیریم ؟؟؟
#در_خانه_بمانیم
⛔️خاطرات کاملا #کرونایی
قسمت چهاردهم
قبلنم گفتم؛ اکثر کارهای ما به صورت بالینی و صحبت با تک تک بیماران بود. مخصوصا بیمارانی که خودشونو باخته بودند و یا کسی نداشتند.
بعضی بیماران هم بودند که معلوم بود که پیداشون کردند. ینی از کوچه و خیابون پیداشون کرده بودن و وقتی مراکز نگهداری از کارتون خواب ها به سلامتی اونا مشکوک شده بودند، ازشون تست اولیه گرفته بودند و دیده بودند بیمار هستن و فورا به بیمارستان منتقلشون کرده بودند.
با خودم تردید داشتم این خاطره را در این مجموعه خاطرات کرونایی بیارم یا نه؟ اما هر چی فکرش کردم دیدم اگه بعدها این خاطرات تبدیل به کتاب بشه و چاپ بشه اما این تیکه در اون نباشه، برام هیچ لطفی نخواهد داشت.
کوتاهه اما برای خودم، همه اون چند روز یه طرف، این تیکه هم یه طرف!
یه جوونی آوردند که قدش نسبتا بلند. موهای ژولیده و بلند و به هم ریخته. تیک داشت. شلوار و پیراهنش هم زار میزد. هست یه وقتایی هیچ چیزت دست خودت نیست و حرکت میکنی به طرف یه چیزی یا یه کسی... همون موقع ها که از نگات شروع میشه و بعدش پاهات از اختیار خودت خارج میشه ومیری به طرفش ... وقتی اون پسره رو دیدم همین طور شدم.
داشتم برای یکی از پرستارها درباره رعایت نجاست و طهارت بیماران توضیح میدادم که ...
آوردنش ...
چشمام و پاهام و خودم و همه توجهم رفت به طرفش ... تا جایی که دیدم کنار تختش ایستادم. یه کم کنارتر ایستادم تا کارهای اولیش انجام بدن و یه کم آروم تر بشه. خیلی سرفه میکرد و تا میخواستن بهش دست بزنن، اولش بدنش یه تیک پیدا میکرد و بعدش اجازه میداد.
منو میگی ... غرقش شده بودم ... نمیدونم میگیرین چی میگم یا نه؟ اصلا تماشایی بود اون پسر!
پرستاره گفت: حاج آقا این خیلی اوضاش خرابه ... کاش اصلا کلا طرفش نمیومدین... ما هم به خاطر همین آوردمیش تو این اتاق که کسی نباشه ...
همین طور که نگاش میکردم، به پرستاره گفتم: چقدر حالش بده؟
پرستاره گفت: نمیدونیم چقدر میمونه!
پرسیدم: مگه مشکل دیگه ای هم داره؟
که یهو دو سه تا دکتر اومدن داخل و با عجله و تندی به من گفتن: حاج آقا لطفا برو بیرون ... اینجا کلا کسی نباید باشه ... این خطریه ...
از صندلیم بلندم کردند. ما طلبه ها با هم قرار گذاشته بودیم که مطیع محض دکترا باشیم و بخاطر اینکه اصطکاکی پیش نیاد و برای حضورمون خللی ایجاد نشه، هر چی گفتن قبول کنیم.
پاشدم که برم بیرون ... یه لحظه دم در از پرستاره خیلی آروم پرسیدم: غیر از کرونا مگه چیزی دیگه هم داره؟
یه جوابی شنیدم که کلا ... رفتم ... محو شدم ... دلم مثل آیینه خورد زمین ... شیکست ... پرستاره آروم گفت: آره ... ایدز داره!
وای منو میگی؟ اصلا خرابتر شدم. چون پسر بسیار خاصی بود. از اونا که ... کلمشو نمیدونم چی تایپ کنم ... شاید نیم ساعت دنبال کلمه میگشتم که بذارم اینجا ... فقط بلدم بگم «خراباتی» بود ... اگه صد برابر این هم چرک و چورک بود، بازم نمیتونست تیپ و چهره و زبان بدنش از کسی مثل من مخفی کنه!
شاید ساعت حدودا 2 عصر بود. مخصوصا اینکه گفته بودند شاید امروز آخرین روز خدمت شما باشه و باید برین تا نوبت گروه های دیگه برسه. به خاطر همین داشتم حرص میخوردم که نمیتونم برم پیشش.
جسمم همون دور و بر میپلکید و با این و اون حرف میزدم و شوخی میکردم و بگو و بخند و حرف و اینا داشتم. اما چشمام مثل کِش، تا ولش میکردی، میرفت به طرف اون در ...
از اوناش نیستم که فورا جا بزنم و بگم آخی ... دیگه تقدیرم نبود و ولش کنم. گذاشتم شیفت عوض بشه. بخش خلوت بشه. حساسیت ها روی اون اتاق کمتر بشه. همه چی مثلا عادی بشه.
تا حدود ساعت 2 بامداد ...
فهمیدم وقتشه و قدم قدم مثلا داشتم راه میرفتم و آروم خدا قوت میگفتم و ... به طرف در حرکت کردم.
رسیدم دم درش ... از بالاش نگا کردم. دیدم دراز کشیده و سرم تو دستش هست و اطرافش هم یه پلاستیک بزرگ از سقف تا زمین کشیده شده.
یه نگا به سمت راست و چپم کردم و وقتی دیدم شرایط فراهمه، آروم در رو باز کردم و رفتم داخل و آروم هم در رو بستم.
متوجه شدم که بیداره و یه تکون خورد و فهمید که رفتم داخل. اما به خاطر اینکه کسی متوجه حضورم نشه، چراغو روشن نکردم تا چراغ اتاقش خاموش باشه.
یه نور خیلی ضعیف میومد تو اتاق و همین نور ضعیف، برام کافی بود که بتونم ببینمش و یه صندلی بذارم کنار اتاقک پلاستیکی که اطرافش کشیده بودند و بشینم.
وقتی نشستم، دو سه دقیقه فقط نگاش کردم. دیدم خیلی واضح نمیبینمش. چون همه وسایل ایمنی داشتم و شکلات پیچ بودم تصمیم گرفتم پلاستیک ها را بزنم کنار. فوق فوقش این بود که میومدن و لیچار بارم میکردن و از بیمارستان مینداختنم بیرون! اما می ارزید.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
پلاستیکو زدم بالا و وقتی درست جا گرفتم، فاصلم باهاش یک متر و خورده بود. ولی دیدم دو تا نقطه براق داره وسط صورتش میدرخشه. فهمیدم چشماشه و داره نگام میکنه.
کلا چهرم یه ته خنده داره. با همون ته خنده گفتم: سلام!
بی حال و کم جون گفت: سلام
گفتم: اسمت چیه؟
گفت: بنیامین!
گفتم: چه اسم قشنگی! فقط یه دوس به این اسم داشتم.
گفت: اسم شما چیه؟
کلی با این سوالش کیف کردم. با صدای کشیده گفتم: محمد!
خیلی جدی اما بی حال گفت: اللهم صل علی محمد و آل محمد!
بعد همین طوری ساکت بودیم و به هم نگا میکردیم. بهش گفتم: کجا بودی؟
گفت: تو خیابون!
گفتم: اونجا چیکار میکردی؟
گفت: رفته بودم ماست بخرم.
گفتم: ماست دوس داری؟
گفت: نه! برای خودم نمیخواستم.
گفتم: پس برای کی میخواستی؟
گفت: برا بابام!
گفتم: بابات کجاست؟
گفت: نمیدونم.
گفتم: میخواستی ماستو ببری کجا؟
گفت: تو ماست دوس نداری؟
گفتم: نه! ماست موسیر دوس دارم.
به زور دستی به سر و صورتش کشید و یه کم موهاشو مرتب کرد و گفت: آخوندی؟
گفتم: آره! تو چیکار میکنی؟
گفت: به من کار نمیدن!
گفتم: چرا؟
گفت: میگن دیوونه است.
گفتم: مگه دیوونه ای ؟
گفت: نمیدونم. بدم نمیاد دیوونه باشم.
گفتم: چرا؟
جوابی داد که کلا شک کردم که دیوونه باشه یا نه؟ گفت: دیوونه باشم بهتر از اینه که مثل بقیه احمق باشم.
گفتم: عالیه. کاش منم دیوونه بودم.
گفت: هستی!
اینقدر از این حرفش ذوق کردم که نگو. خیلی از این حرفش خوشم اومد. گفتم: چطور؟
گفت: هیچ آدم عاقلی این وقت شب بیدار نمیمونه!
گفتم: احمق چطور؟ احمق نیستم بنظرت؟
گفت: نمیدونم. نمیشناسمت.
وای چه لحظاتی بود اون لحظه. شاید نتونم حس و حال خوش اون شبو آنطور که باید برسونم اما خیلی داشت به من خوش میگذشت.
گفتم: از بابات بگو!
گفت: نیستش!
حدس زدم که باباش مرده باشه. گفتم: پیش کی بودی؟ کی بزرگت کرد؟
گفت: طاووس خان!
گفتم: مثل بابات بود؟
گفت: نه! بابامون ما رو به اون سپرد.
گفتم: پیش اون مریض شدی؟
گفت: آره !
گفتم: چرا اینجوری شد؟
گفت: چجوری؟
گفتم: همینجوری دیگه!
حرفی زد که دیگه نتونستم تحمل کنم. چشم ازش برنمیداشتم و محوش بودم اما داشت چشمام خیس میشد و نمیتونستم دست بکشم به چشمام و تمیزش کنم.
گفت: از وقتی بابامون ما را به جای خدا، به طاووس خان سپرد بدبخت شدیم.
آخ بیچارم کرد با این حرفش.
نتونستم ادامه بدم.
دیدم یه کم ریز ریز سرفه میکنه و باید آروم باشه، به خاطر همین بهانه خوبی بود که از اتاقش برم بیرون و یه گوشه بشینم و تا صبح با خدا خلوت کنم.
گفتم: مزاحمت نمیشم. اگه با من کاری داشتی بگو با محمد کار دارم.
اهمیتی نداد و سرش هم تکون نداد.
رفتم بیرون ...
رفتم توی محوطه ...
خیلی آسمون و زمین برام تنگ شده بود. احساس میکردم همون چند ثانیه ای که از سپردن آدما به خدا گفت، هیچ درس اخلاقی اونجوری بعدش بی قرارم نکرده بود.
گذشت و گذشت و گذشت ...
تا دو روز پیش ...
زنگ زدم برای یکی از پرستارهای بخش تا حال بنیامین بپرسم.
خانم پرستاره گفت: آهان ... همون دیوونه هه!
با ولع و هیجان گفتم: آره ... دیوونه هه!
خیلی عادی و بی احساس گفت: بنده خدا تموم کرد!
وای کل دنیا دور سرم چرخ خورد.
بهم ریختم.
نتونستم خدافظی کنم.
قطعش کردم.
تا امشب که کنج دفترم نوشتم: «بنیامین! به خدا سپردمت.»😔
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
حالا فهمیدین چرا دیشب که شب جشن بود، این قسمتو نذاشتم؟
یادتونه چقدر بعضیاتون اومدین پی وی و از وقت شناس بودن و احترام به مخاطب و چشم انتظار نذاشتن و اینا برام آیه و روایت آوردین؟
سحر است و وقت مناجات؛
🌺یا من له الدنیا و الاخره🌺
🌺ارحم من لیس له الدنیا و الاخره🌺
🔹🔹 برخی درس ها و نکات مثبت از سه قسمت اول سریال #پایتخت۶
«قسمت اول»
سلام رفقا☺️
خدا قوت🌷
من و خانوادم هم مثل همه، برای عمل به فرمان ستاد مبارزه و پیشگیری با کرونا قرنطینه شدیم تو خونه و از برنامه های تلویزیون استفاده میکنیم.
از همه عزیزانی که از مدت ها پیش در مسیر خدمتگزاری به مردم از طریق رسانه ملی زحمت کشیدند و میکشند تا ایام عید و تعطیلات و قرنطینه، به مردم کمتر سخت بگذرد، تشکر میکنم و آجر همشون با خدا🌺🌺
اما این دو سه روز، مطالب زیادی درباره نقد به سریال پایتخت خوندم که حس کردم بعضی از آن متن ها خیلی داره یه طرفه به قاضی میره و کلا از ساختار واقعی نقد تهی شده.
تاکید میکنم که؛ بعضی از آن نقدها را قبول دارم و جای شکی نیست. اما کلا با کوبیدن همه داستان مخالفم و بنظرم باید نیمه پر لیوان را هم دید. وگرنه به تدریج، از همه ظرفیت ها به اتهامات گوناگون محروم میشیم و نمیتوانیم جایگاه مردمی و نفوذ و اثرگذاری رسانه ملی را حفظ کنیم. چرا که جامعه ما از سلایق بی انتها برخوردار است و نباید با نگاه صفر و صدی همه را از خود راند.
اینا را گفتم که بگم من و خانوادم نشستیم و ضمن نقدهایی که داشتیم، اما درس های خوبی از این سریال داریم میگیریم. تا حدی که بچه ۱۰ ساله من هم در کشف این نکات مثبت با ما سهیم بود و بیان میکرد☺️
حالا اجازه بدید بعضی از اون نکات را تقدیم کنم:
۱. نزدیکی خانواده ها به هم و ارتباطات صمیمی و به هم سر زدن و بدون تعارفات مرسوم و راحت با هم برخورد کردن.
۲. زود فراموش کردن کینه ها و مثل کودکان، زلال برخورد کردن
۳. تقی وقتی همه خانواده اش گفتند این چه زنی است که داری؟ اما دنبال زنش رفت و از دلش درآورد.
۴. زن تقی با اینکه از همه دلخور بود اما در جشن اهدای عضو پدر شوهرش شرکت کرد.
۵. نقی احترام بزرگتر را که تقی بود حفظ کرد و قبل از صحبتش او را به جمعیت معرفی کرد و برادر معتادش را مأخوذ به حیا خواند.
۶. اشاره به اعتیاد جوانان به عنوان یکی از بزرگترین چالش های امروز که در حال خودسانسوری است.
۷. رحمان و رحیم که مشکوک به اعتیاد بودند، از جامعه و برادر بزرگتر رانده نشده و همچنان در مراسمات میخوانند.
۸. رحمت تلاش میکرد بی احترامی برادرانی که یک عمر برای آنها پدری کرده را افشا نکند و نگوید که کتکش زده اند.
۹. فیش حج پدر را نفروختند و یک آب هم روش. بلکه قصد دارند از طرف او به حج بروند و دین مرحوم را ادا کنند.
۱۰. تشویق مردم به اهدای عضو و جشن نفس که از بهترین آموزه ها بود.
۱۱. اشاره درست به عفو حضرت آقا و یادآوری آن عفو کریمانه به مردم. با اینکه به یاد ندارم هیچ فیلمی این مسیله را بازگو کرده باشد.
۱۲. اشاره درست و به جا درباره اینکه جمهوری اسلامی حتی با خلافکاری که سوریه رفته باشد تعارف نداشته و در اجرای عدالت محکم و استوار است.
۱۳. اشاره زیبا به فرزند آوری و تلاش نقی برای مجاب کردن هما برای فرزندان آوردن پس از دوقلوها
۱۴. آرام کردن هما توسط نقی و قربان صدقه همسر رفتن حتی وسط دعوا و حمایت از همسر در فعالیت های اجتماعی
۱۵. اشاره به سختی کار مجریان خبر و تحت تأثیر بودن کلیه زار و زندگی مجری خبر برای یک اجرای مناسب.
۱۶. سرسنگین بودن دختران نقی با پسران هرزه و لو اینکه اقوام باشند.
۱۷. اشاره نقی به حفظ حجاب بانویی که از خارج کشور قرار بود تماس زنده داشته باشد.
۱۸. تاکید بر صداقت در برخورد با مردم درباره عدم دریافت پول در قبال اهدای عضو پدر.
۱۹. تصویر دو چهره و دو مدل روحانی:
الف. جوان جویای نام که دنبال سیاستمدار و نماینده مجلس میدود و زینت المجالس است.
ب. مسن که در حال یاددادن مناسک حج به حاجیان است و تاکید بر پرهیز از سبک شمردن واجبات و مستحبات دارد.
۲۰. قبح منت گذاری سر مردم و مدام به آنها لیست خدمات دادن و هدیه کلیه به نماینده مجلس.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
🔹🔹 برخی درس ها و نکات مثبت از سه قسمت اول سریال #پایتخت۶
«قسمت دوم»
۲۱. شادمان و بی شیله پیله معرفی کردن مردم خونگرم و بزرگ مازندران و فراموش کردن دعواها در کمتر از ده ثانیه.
۲۲. اشاره درست و به جا به فساد اخلاقی در بعضی اشخاص درجه چندم ورزشی و عدم تعادل اجتماعی و بلوغ احساسی آنان.
۲۳. مهربانی و حامی بودن خواهر شوهر برای زن داداش در زمان سختی ها و شراکت او در دعا برای موفقیت زن داداش.
۲۴. اشاره به جاری بودن زندگی و فکر ازدواج و رابطه صحیح و شرعی دائم حتی برای زنی که شوهرش از دست داده و قرار نیست تا آخر عمر، همه احساس و نیاز و حفظ ایمانش را به باد فراموشی سپارد و خودش را پاسوز فرزندان چاق و درازش نماید.
۲۵.اشاره به اینکه دروغگو بالاخره رسوا میشود و اگر ارسطو را راه ندادند و دروغ گفتند، رسوا شدند و ارسطو فهمید که همه در خانه بودند.
۲۶. وقتی کسی در جریان چیزی نیست و خیلی هم ادعایش میشود باید به او گفت: شما دوغت را بنوش!
۲۷. اشاره به از بین رفتن بی آلایشی فهیمه با آمدن زرق و برق به زندگیش و سپری کردن وقت و استعدادش در آرایشگری و مدلینگ
۲۸. جمع آوری کمک برای معتاد از دنیا رفته با اینکه بدهکارشان بود و از او گلایه و طلب داشتند.
۲۹. تقبیح ریاکاری و مبارزه با این اپیدمی سیاسی در بین مسئولین و حتی اطرافیان و رانندگان آنان
۳۰. اشاره درست و عالی به رسالت و مبارزه روحانیت معظم در تقابل با بدعت ها و بوسیدن نمادهای آموزشی که هیچ قداست و احترامی ندارد. (بوسیدن حجرالاسود آموزشی)
۳۱. هما را در خانه رها نکردند و دنبال خوشی و جشن نرفتند و او را در سخت ترین لحظات تنها نگذاشتند.
۳۲. بهتاش به رحمت گفت: بین چهار تا زن تو در خانه چه میخواهی؟
و باعث شد رحمت به بهانه فهیمه در خانه نماند.
۳۳. اشاره به برخی سوالات و احکامی که به این راحتی برای کسی اتفاق نمی افتد و همه آگاهان مسئولیت دارند ذهن مردم را از سوالات غیر ضروری و مهم، آزاد و راحت کنند.
۳۴. وقتی کسی از زندان آزاد میشود باید به فکر شغل و گذران زندگیش بود وگرنه به سابقه و رفقای اشتباه و منحرفش برمیگردد.
۳۵. تعهد نقی به هما حتی زمانی که هما نیست و خبر ندارد، به کسی اجازه سخن گفتن درباره دختر محمود نقاش که قبلاً از او خواستگاری کرده و هما روی او حساس است نمیدهد و ارسطو و رحمت را از سخن گفتن درباره او نهی میکند.
۳۶. اشاره به سرایت بزهکاری در زندان و لزوم برخورد مسئولان امر جهت برطرف کردن آن بزهکاری ها از محیط زندان : ارسطو تا قبل از زندان، خالکوبی نداشت!
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
ایشان را نمیشناسم اما عقلا اگر کار ایشان مجرمانه بوده، بنظرم باید مسئولین بیمارستانی که ایشان را دعوت کرده و یا راه دادند هم مورد پیگرد قرار بگیرند.
فقط کار یک نفر تنها نبوده.
پس در صورت صحت و اثبات جرم ایشان، باید کلیه عوامل بازخواست بشوند.
اما ...
همانطور که قبلاً گفتم؛ ما خانوادگی از داروی منتسب به امام کاظم علیه السلام استفاده میکنیم و الحمدلله خیلی هم راضی هستیم. ولی توصیه نمیکنیم چون در جایگاه توصیه این علم نیستم. وگرنه خودمون استفاده میکنیم.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
دلنوشته های یک طلبه
ایشان را نمیشناسم اما عقلا اگر کار ایشان مجرمانه بوده، بنظرم باید مسئولین بیمارستانی که ایشان را دعو
👈 ما به هیچ وجه از عمل ایشان حمایت و یا تایید نمیکنیم.
اما باید عنوان اتهام ایشان را به سمع و نظر همه برسانند. وگرنه از حالا به بعد، رعب و وحشت به همه کسانی که حقیقتا دارن در این زمینه زحمت میکشند، منتقل شده و جوّ عمومی به همه طبیبان این شاخه، به چشم مجرم نگاه میکند.
پس برای جلوگیری از این مسئله و حمایت از این صنف و حتی حفظ حرمت نامبرده، ذکر عنوان دقیق جرم لازم است.
👈 پس لطفاً خبرگزاری ها به رسالت اطلاع رسانی صحیح عمل کنند و نه صرفا کار کردن یک خبر !
⛔️تسلیت⛔️
سرور گرامی حضرت حجت الاسلام والمسلمین سید میثم حسینی خامنه ای
ضایعه از دست دادن مادر همسر مکرمه را به شما و بیت گرامی تسلیت عرض کرده و از خدای منان برای ایشان غفران بی کران و برای شما صبر و اجر خواستارم.
امیدوارم خداوند سبحان، سایه بلند رهبر فرزانه انقلاب و فرزندان برومند و پرهیزکارشان و اهل بیت گرامیشان را مستدام بدارد.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیانات حضرت آیت الله جوادی آملی پیرامون کرونا
#دلنوشته_های_یک_طلبه
⛔️خاطرات کاملا #کرونایی
قسمت پانزدهم
از اون لحظه که بنیامن رو دیدم و باهاش هم کلوم شدم دیگه آدم قبلی نشدم. یه ژولیدگی خاص و جنون جذابی در رفتار و کردارش بود. وقتی با دیدن رفتارش اون جوری شدم ... شما دیگه در نظر بگیرید که با اون جمله اش چه حال و روزی شدم که گفت: «از وقتی بابامون ما رو به جای خدا، به طاووس خان سپرد بدبخت شدیم.»
نمیدونم کی بود و چی بود و چطوری یهو سر راه و زندگی من سبز شد؟ فقط اینو میدونم که اتفاقی نبود. انگا اون شب منتظرم بود و خودش به من شجاعت و ریسکِ رفتن به اتاقش داد.
نمیدونم چی دارم میگم!
خلاصه صبح شد و من همچنان بیدار...
بخش شلوغ پلوغ شد و قرار بود که تیم ما بیمارستان رو ترک کنه و جای خودمونو به بچه های طلبه دیگه بدیم.
وقتی همه داشتن رفت و آمد میکردن و فکر میکردم کسی به کسی نیست، آروم آروم رفتم به طرف اتاقش. بازم یه نگا به این ور و اون ور کردم. دیدم کسی نیست. دست انداختم که درو باز کنم ... اما متاسفانه در باز نشد!
یه کم در رو فشار دادم. فکر کردم گیر کرده و باید زورش کنم. اما دیدم نه! قفلش کردند. از پنجره بالای در یه نگا به اتاق انداختم. دیدم هستش. سر جاشه. تکون نمیخورد. اما در رو روش قفل کرده بودن! نمیدونم کارشون درست بود یا نه؟ اما اون لحظه از بس عصبی و خراب بودم، با خودم گفتم: «چرا درو بستن؟ انگار میترسن فرار کنه بنده خدا!»
چند لحظه تو اتاقو نگا کردم. دوس داشتم براش یه کاری کنم اما نمیدونستم چیکار کنم؟ فقط بی اختیار، زبونم چرخید و براش یه آیت الکرسی خوندم : بسم الله الرحمن الرحیم الله لا اله الا هو الحی القیوم ...
صدام زدن و باید میرفتم. یکی از رفقا گفت: میخوایم از مریض ها و پرسنل حلالیت بطلبیم و بریم. هر کدوممون دو دقیقه وقت داریم ...
گفتم: تا من یه کم خودمو جمع و جور میکنم، شماها حرفاتونو بزنین. آخر سر منم یه دو کلمه میگم.
بر عکس همیشه، حوصله نداشتم و سر حال نبودم. دوس نداشتم برم. با خودم میگفتم: «خدافظی و رفتن دیگه چه صیغه ایه؟ خب تا آدم سرپاست، میمونه و خدمت میکنه و وقتی هم افتاد زمین و دیگه نتونست رو پاش بایسته، میبرنش تا یکی دیگه بیاد.»
دو سه نفر طلبه ای که قبل از من حرف زدند خیلی قشنگ و اصولی و چارچوب دار حرف زدند. از رحمت الهی و ناامید نشدن از درگاه خدا و اینکه خداوند شافی و کافی همه بنده ها هست و اینکه همه روزهای خوب و بد بالاخره سپری میشه و شما هم خدا کریمه و ان شاءالله مرخص میشین و ...
من اصلا تمرکز نداشتم. حالمم یه جوری بود. میدونستم اگه حرف بزنم خراب میکنم و خرابتر میشم.
معمولا اینجور موقع ها فورا حرفای بقیه تموم میشه و میگن: استفاده میکنیم از بیانات عزیز دلمون ...
حالا هر وقت میرفتن منبر، مگه میشد آوردشون پایین؟
اما اون لحظه، همه شده بودن «رعایت کننده به سر وقت تموم کردن و نوبت من شدن!»
خلاصه پا شدم و رو به جمعیت ایستادم. همممه زل زده بودن به من و یه نیم لبخند هم رو لباشون و فکر میکردن الان میبندمشون به توپ و تانک شوخی مسخره بازی!
اما ...
بسم الله الرحمن الرحیم
معمولا آدم یه وقتایی یه چیزایی توسط یه کسایی و یه جاهای عجیبی سراغش میاد که حتی تو خواب هم نمیدید.
مثلا اگه برم به زن و بچم بگم و یا توی کانالم و پیجم بنویسم که سه چهار روز رفته بودم بیمارستان و کاش مرخص نمیشدم و نمیومدم خونه، یا میگن باز فاز فانتزی برداشت!
یا میگن جوّ اخلاص و جهادی و این چیزا زده بالا و الان تو حسه!
یا میگن لابد چقدر تو خونه و روی مبل و کنار زن و بچش بهش بد میگذشته که ترجیح میده برگرده پیش بیماران واگیردار!
اما نمیدونن شماها چه گنجی هستید.
پیرمرد و پیرزنا که چقدر لب و دهن دعاگو دارن و حتی اگه از کنارشون رد بشیم وسلامشون کنیم، وقتی میخوان جوابت بدن، یه دعا هم در حقت میکنن! حالا چه برسه که یه کاری هم براشون بکنی.
جوون تر ها هم که ماشالله دیگه لازم نیست بگم. از بس گرم و پر مهر و محبت و تشنه توجه و دو کلوم هم حرف شدن.
آقا من چیزی برای گفتن ندارم. الان هم چون گفتن یه کلمه خدافظی کن و از کادر درمان و بقیه تشکر کن دارم حرف میزنم و الانه که وقتم تموم بشه.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
ولی لطفا وقتی از اینجا به سلامتی رفتین، بگین چقدر خانم دکتر مهرپور حواسش به همه چی بود و نمیذاشت آب تو دل کسی تکون بخوره.
بگین که خانم رادمهر پرستار بخش بود و دو هفته بود که بچه سه سالش ندیده بود و فقط دو سه بار تونسته بود توسط تماس تصویری با بچش حرف بزنه و یه گوشه بشینه و اینقدر گریه بکنه که گریش تموم بشه و برگرده سر کارش.
بگین که آقای سامانی وقتی شما میخوابیدید روی تخت، خودش میومد برای شما تشکیل پرونده میداد و بدون هیچ منتی، مثل یه همراه بیمار، همه کارهای قانونی و بیمه و حتی نامه نگاری ها را انجام میداد و کسی هم خبر نمیشد.
یادتون نره که پرستارهایی داریم توی این بخش که هنوز دوره دانشجوییشون تموم نشده و جهادی اومدن دارن خدمت میکنن و حتی بعضیاشون خانواده هاشونم اطلاع ندارن که اینجان.
دکترهایی داریم که فقط از بالای عینکشون به من و شما نگاه نمیکنن و همه نوع کاری انجام میدن و نمیگن به من ربطی نداره و به خدمه بگین!
راستی از خدمه گفتم. لطفا بگین که حتی خدمه هم قرنطینه هستند و حساب یه قرون دو زار شرکتی و دولتی یادشون رفته و وقف 24 ساعته این بیمارستان شدند.
شما از حالا به بعد، بهترین راویان این روایت فتحی هستید که توی این خط مقدم رقم خورد و از فردا باید بشین آوینی! باید بشین مبلّغ و راوی مدافعان سلامت کشور.
همه جا ضعف مدیریت و سیستم و کمبود امکانات و این چیزا هست. اتفاقا وقتی از بیمارستان مرخص بشین، شک نکنید که امکان داره ضد انقلاب و منافقین و رادیوهای بیگانه شماره تماس شما را پیدا کنن و باهاتون مصاحبه کنن و دنبال این باشن که از زیر زبون شما کم گذاشتن نظام و بی توجهی مسئولین و آمارهای گنده و بی حساب کتاب دادن از تلفات و شرایط بد بیمارستان و حضور نظامی ها و آخوند ها برای کنترل شما و فرار نکردنتون و (تا اسم فرار کردن آوردم، همه زدن زیر خنده)
ادامه دادم:
والا ... خلاصه دنبال یه چیزی میگردن که بگن جهوری اسلامی بد! نظام آدمکش! دولت خائن! مردم ناراضی! و ...
عزیزدلم! حواست باشه ها. به این بچه ها نگا کنین. اینا هم دختر و پسرای خودتون. ببینین چقدر بعضیاشون ضعیف شدن و حتی نای حرف زدن ندارن.
حالا اگه یه کسی یه کلمه ای هم تند و بلند و ناخوش و بی حوصله حرف زد با شما، بذارین پای خستگی!
اصلا بذارین پای من!
بذارین پای اینکه نگرانتونن.
نه اینکه فلانی بد اخلاقه و فلانی فلانه و ...
الهی همتون صحیح و سالم از تخت بلند شین. برگردین پیش خانوادتون و دو کیلو تخمه چینی بخرین و لم بدین رو مبل و سریال های نوروزی را با هم ببینین.
اگه منم شوخی کردم و یا حرفی زدم حلالم کنین...
اصلا حلال چیه؟
دلتونم بخواد که آخوند☺️ ... قد بلند😊 ... عینیکی🤓 ... سبزه تو دل برو😌 ... خوش اخلاق 😄... کوه صبر و علم و اخلاق 😎... براتون جوک بگه و حتی حاضر باشه از شست مبارکش براتون مایه بذاره!
(همه زدن زیر خنده)😂
یکی از بیماران پرسید: حاج آقا این کتابها که خوندی برامون، همش واقعیت داشت؟
با لحنی شیطنت آمیز گفتنم: ده ها هزار نفر تو کف همین یه سواله! اون وقت شما دو شب رفیق شدیم میخوای اسرار نظام را برات فاش کنم؟
(بازم همه خندیدند)😂
گفتم: «حداقل پنج محور و ستون اساسی اونا واقیعه:
اولیش کنده و اساس خود پرونده است.
دومیش شهدایی که درباره شون حرف زده میشه.
سومیش مسائل و انحرافات جنسی و اخلاقی که متاسفانه وجود داشته و داره و نقطه مشترک اغلب فرقه ها و گروهک هاست و جامعه ما از این منظر بسیار آسیب پذیرتر از سایر جنبه هاست.
چهارمیش هم روش هایی که برای رصد و مدیریت و روند امنیتی قصه هاست.
و پنجمیش هم روابط مامور پرونده با خانوادش هست.»
بازم سوال داشتن. از زندگی طلبه ها و حقوقشون و چرا اومدن بیمارستان و آیا حوزه مجبورشون کرده یا نه و آخرش «ب ز» اعدام میشه یا نه؟ چرا خاوری برنگردوند به ایران و مگه سخت تر از روح الله زم هست و ...🤪
تا اینکه ... همون سیبیلی و لاتی بود که چند قسمت قبل گفتم حرصم درآورده بود ... همون یهو گفت: «آقا ما که خیلی ازتون استفاده کردیم ... دستتون هم درد نکنه ... فقط جسارتا کی از مملکت میرین؟ کِی تموم میشین به امید خدا؟»😐
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه