ماشالله😳
این همه آدم بیدار بوده و نمیدونستم؟
چیکار میکردید شماها؟
بسم الله الرحمن الرحیم
منتقدان و مخالفان عزیزم، سلام و صد سلام خدمت شما عزیزان دلم🌷
امیدوارم هر جا هستید سالم و تندرست بوده و همواره به کار انتقاد از کتابها و مواضع بنده مشغول باشید. این چند سطر نه از باب دهن کجی و نه از باب خوشمزگی مینویسم. بلکه کاملا صادقانه و دوستانه عرض میکنم و امیدوارم کسی ناراحت نشود. چرا که حرف ناراحت کننده ای هم نمیزنم.
هفته کتاب و کتابخوانی است و گفتم بر خلاف معمول و مرسوم همه نویسندگان، به جای این که مرتب به هوادارن و حامیان عزیزم توجه کنم، به شما هم عرض ارادتی کنم و از زحمات شبانه روزی شما کمال تشکر و قدردانی نمایم.
کسی متوجه نیست که «انتقاد» و یا «مخالفت» چقدر کارهای سختی هستند و شاید بعد از شغل معدن، از کارهای سخت و پیچیده در دنیا محسوب شوند. هر چند لازم نیست که خیلی وارد باشی و یا سواد چندانی داشته باشی و یا اصلا طرف مقابلت را که قرار است نقدش کنی بشناسی یا نه؟
اما با همه این مسائل، خداوند شما را انتخاب کرد که به طور ناخواسته و برخی جاها هم خواسته، در بخشی از زندگی حرفه ای من در وادی نوشتن، وارد بشوید و جای خود را به عنوان منقد و یا مخالف آثار و مواضع #حدادپور_جهرمی باز کنید.
خوش آمدید. بسیار خوش تشریف آوردید. قدمتون بر سر و چشم. بارها گفتم و خدا را شاهد و گواه میگیرم که اینقدر که شما باعث سود دنیوی و اخروی بنده حقیر شدید، خودتان خبر ندارید. من به شما خیلی مدیونم. شما بدون هیچ چشمداشتی از طرف من، وقت گذاشتید و مطالعه کردید و اعصابتان خورد شد و دندانتان روی هم فشار دادید و آخر سر هم تصمیم گرفتید که روشنگری کنید و بعضی ها فقط نقد کنند و رد بشوند و بعضی هم خطر بزرگی که از ناحیه من به مردم ممکن است وارد بشود گوشزد کنند. انصافا دست گل همه تان درد نکند. تَکرار میکنم: من به شما مدیونم.
من چقدر باید خرج میکردم که اسمم و اسم آثارم سر زبان ها بیفتد و عدهای به خاطر کنجکاوی هم که شده، برای یکبار هم که شده، کتابم را بخوانند و یا برای دقایقی در کانالم عضو بشوند؟
چقدر باید خرج میکردم و چه برنامه ای طراحی میکردم که موج مخالفت علیه من ایجاد شود و همه جا بنشینند و حرفم را بزنند و به کسانی که بعضا حتی خبر از وجود من نداشتند، مرا معرفی کنید و بگویید: اگر روزی روزگاری آثار فلانی را در جایی دیدی نخوان و توجه نکن که بد است و خیلی بد است و چه و چه ...
خداوکیلی هر چقدر هم خرج میکردم، باز هم به اندازه زحماتی که شما کشیدید موفق نمیشدم. دمتان گرم و امیدوارم روزی بتوانم زحمات شما را جبران کنم. انشاءالله در شادیهایتان جبران کنم.
یک خواهش هم داشتم: برای یک نویسنده، نداشتن منتقد و یا مخالف یعنی مرگ تدریجی و فراموشی. لطفا شما را به خدا دست از سر من برندارید و همچنان بتازید و روشنگری کنید و انتقاد کنید و تا جایی که فردای قیامت جا برای دفاع از خود داشته باشید مخالفت کنید و به قول خودتان روشنگری کنید. خدا عوضتان بدهد. عزیزان دلم.
در پایان روی ماه رجالِ منقدان را بوسیده و دست ادب در برابر اُناثِ منتقدان بر سینه ام قرار داده و برای همه تان آرزوی عاقبت بخیری دارم.
ضمنا اگر تصمیم گرفتید با هم دوست شویم و بیشتر از یکدیگر بهره علمی و ادبی و معنوی ببریم و معاشرت داشته باشیم، به شرطی پذیرفته است که همچنان منتقد باقی بمانید. چرا که هر چه قدر منتقد بی رحم تر و عصبانی تر و مذهبی تر، دنیا و آخرت نویسنده هم آبادتر.
ارادتمندم
محمد آغا؛ گل باغا
#هفتهکتابوکتابخوانی
✅جنگ، انسان، حیوان
لبنان، آهنگران، گاومیش
🔴 دو خاطره ی خنده دار از حاج صادق آهنگران
◀️یکی از مراسم هایی که در لبنان قرار بود نوحه بخوانم، علی محسنی کنارم نشسته بود.گفتم کی نوبت من میشود؟ میخواهم تجدید وضو کنم.گفت فکرمیکنم یک ساعت دیگر. پایین تپه یک دستشویی هست.
مراسم روی تپه بلندی بود.باید از آن تپه پایین میرفتم تا به دستشویی برسم.فاصله زیادی بود.از تپه که سرازیر شدم دیدم تعداد زیادی گاو و گاومیش در محوطه هستند.از بین آنها بااحتیاط رد شدم و به دستشویی رسیدم
◀️ دستشویی در نداشت.چندلحظه بعد دیدم سر یک گاومیش آمد داخل دستشویی.هم ترسیده بودم و هم خنده ام گرفته بود.نمیدانستم چکارکنم.اگر گاومیش دوقدم دیگروارد دستشویی میشد کارم تمام بود! هر چه بادست تلاش میکردم او را بیرون برانم فایدهای نداشت.نه میشد فریادبزنم و نه راه فراری داشتم(با خنده).از خدا میخواستم خودش آبرویم را بخرد.چند دقیقه بعد گاومیش سرش را بیرون برد و رفت.نفس عمیقی کشیدم و به سرعت خودم را به مراسم رساندم
◀️ ماجرای خنده دار دیگر مربوط به رفتن از سوریه به لبنان است.قرار بود در مراسمی شرکت کنم. یادشان رفته بود برای من ویزای لبنان تهیه کنند.گفتند چون اعلام کردیم که شما در مراسم نوحهخوانی خواهی کرد باید هر طور شده شما را به مراسم برسانیم
◀️ ماشین آمد و رفتیم. بعد از یک ساعت آن ماشین من را به ماشین دیگر سپرد و این کار چهار بار تکرار شد. هوا تاریک شده بود و باران شدیدی میبارید. خیلی هم سردبود.هرچهار راننده از جبهه مقاومت بودند.اصلاً با من حرف نمیزدند. وسط راه نیاز به دستشویی داشتم. هرچه به راننده ماشینی که سوار آن بودم گفتم نگهدار میخواهم به دستشویی بروم با غضب میگفت لا! لا! خیلی اذیت می شدم. سرمای هوا هم مشکل را تشدید میکرد. دست و پا شکسته گفتم محض رضای خدا یک لحظه بایست.به عربی گفت نه! حفاظت اجازه نمیدهد.گفتم در این باران و تاریکی و سرما کسی حواسش به ما نیست
◀️ بالاخره کنار دره ای ایستاد و گفت بسرعة! بسرعة!
پیاده شدم، دیدم دره ای عمیق زیر پایم است.باخودم گفتم در این شب بارانی اگر پایم لیز بخورد ته دره میروم.از خیرش گذشتم.
◀️ کمی بعد وارد خیابان های بیروت شدیم.از شانسم ترافیک سنگینی بود. به محض اینکه به محل مورد نظر رسیدم در ماشین را باز کردم و گفتم دستشویی کجاست؟(باخنده)
بعد از مراسم گفتم دیگر توبه کردم در چنین برنامههایی شرکت کنم.دمار از روزگارم درآمد نصف عمر شدم!
#معرفی_کتاب
#تاریخ_شفاهی_دفاع_مقدس
#با_نوای_کاروان
#صادق_آهنگران
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#ارسالی_مخاطبین
سلام و ادب
ببخشید
دیشب تا برگشتم، از خستگی خوابم برد و شرمنده شدم
👈 ضمنا الحمدلله بچه های چاپخونه دارن با سرعت کارشونو میکنن و امیدواریم از چند روز آینده، ارسال و پخش آثار جدید که پیش خرید کردید انجام بشه☺️
از صبر و حمایتتون ممنونم🌷
تقدیم با احترام👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن این قسمت