eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
603 ویدیو
119 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
رفقا اگر موسیقی بی کلام یا سراغ دارید که به درد شوربه بخوره، لطفا ارسال کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵 تمام هماهنگی ها برای به چالش کشیدن لابراتواری که توسط یکی از بازنشسته های سرویس جاسوسی انگلستان راه اندازی شده بود انجام شد و با حضور همه خبرنگاران مطرح دنیا، پخش زنده آن بازدید کاری، تبدیل به یکی از تاریخی ترین آبروریزی ها برای انگلستان گشت. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی -دهم 🔺 لندن-محل مونتاژ محلول ها خبرنگاران با ولع و حرص بسیار، مدام در حال عکس گرفتن بودند و دو سه نفر که از بچه های دفتر هیثم نبودند، با اوراق و مدارک فراوان، اسناد و مدارکی که در آن مدت جمع آوری شده بود در اختیار آنان میگذاشتند. پیرمرد که بسیار حالش بد شده بود، نگاهی از سرِ درماندگی به مسئول حفاظت و مراقبت از آن مرکز کرد و آن فرد هم جوانی حدودا 30 ساله اهل مراکش بود در حالی که با هیثم در گوشه ای خلوت کرده و در حال گپ و گفت بودند، لبخندی از روی تحقیر و تسویه حساب تحویلش داد. پیرمرد تازه متوجه شد که چرا تیم حفاظت از آن مرکز به راحتی در را باز کرد؟ چرا کسی مزاحم باز کردن در بر روی خبرنگاران نشد؟ چرا و چرا و چرا؟ همان لحظه هیثم پیامی روی تلفن همراهش دریافت کرد که نوشته بود: «ترک مکان» هیثم فورا به دو نفری که همراهش بودند سری تکان داد و رفتنش را با آنها هماهنگ کرد و رفت. وقتی به خیابان رسید، هنوز چند قدم برنداشته بود که دید سه چهار تا ماشین پلیس و سه چهار تا ماشین مشکی و بزرگ که متعلق به نیروهای امنیتی انگلستان بود با سرعت آمدند و توقف کردند و ده بیست نفر به طرف آن ساختمان دویدند. هیثم که آنها را پشت سر گذاشته بود لبخندی زد و عینکش را از جیبش درآورد و به چشمانش زد و به راهش ادامه داد. 🔺 دو روز بعد-تهران-دفتر کار محمد محمد با چند نفر از مدیرانش در حال تماشای صحنه ها و گزارشات مختلفی بودند که از تلوزیون های دنیا در حال پخش شدن بود. سه چهار نفرشان در سکوت محض و آنالیز اخبار بودند و گاهی مطالبی را برای خود یادداشت میکردند. تا اینکه محمد کنترل را برداشت و خاموش کرد و رو به همکاران گفت: «نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت؟ شما هم همین احساس منو دارین؟» سعید گفت: «من هنوز گیجم. خیلی زود اتفاق افتاد. این روش مرسومی برای حالگیری و یا آبروریزی و یا ...» محمد صحبت سعید را قطع کرد و گفت: «تا دنباله اش را من بگم ... روش مرسومی برای مقابله با سیستم یک کشور نیست و بوی یک کار تشکیلاتیِ اروپایی نمیده. همینو میخواستی بگی؟» سعید با لبخند گفت: «نه به این دقت شما اما بله. منظورم همین بود.» مجید گفت: «خب این ممکنه سیستم انگلستان را حساس کنه که البته تا الان کرده. چون این روش یا متعلق به بعضی گروه های آمریکایی است و یا متعلق به ...» محمد وقتی دید مجید تعارف میکند که دنباله حرفش را بزند گفت: «چرا تعارف میکنی؟ حرفتو بزن! آره ... با خودشون فکر میکنن که ممکنه این روش، یا مالِ گروه های آمریکایی است و یا مال بعضی گروه های وابسته به ما!» مجید نفس راحتی کشید و گفت: «دقیقا! به هر حال ما و یا یکی از گروه های وابسته به ما در معرض اتهام قرار میگیریم.» محمد: «جریان بو میده! خیلی بوداره. شماها نظری ندارین؟» یک نفرشون گفت: «باید ببینیم حرکت بعدی اونا چیه؟ بالاخره به چه سمتی میرن؟» محمد جوابش داد: «این کارِ رجال سیاسی هست که مهره تکون میدن و منتظر میمونن که ببینن حریفشون چه مهره ای تکون میده! کار ما این نیست. ما باید یا کاری کنیم که حریفمون مهره ای که دوس داریم جا به جا کنه و یا حداقل بدونیم قراره چه مهره ای جا به جا کنه و از حالا فکر این باشیم که حرکت بعدی را بچینیم.» سعید: «قربان چقدر ممکنه تیر اتهام را به ما برگردونن؟» محمد: «بستگی به شواهدشون داره. بچه های میز انگلستان باید اظهار نظر کنن. نمیدونم. چی بگم؟» اندکی محمد به فکر فرو رفت و بعدش در حالی که به نقطه ای زل زده بود گفت: «البته ممکنه غیر از میز انگلستان، یه نفر دیگه هم بدونه چه اتفاقی داره میفته!»
🔺 دو هفته بعد-لندن-فضای پس از افشاگری حالا مگر افکار عمومی دنیا مخصوصا خودِ مردم انگلستان از تبعات این افشاگری و سوالاتی که در ذهن داشتند دست برمیداشتند؟ هر کسی هر حرف و تحلیلی که به ذهنش میرسید مینوشت و منتشر میکرد. کار به جایی رسید که طبق پیش بینی ها دولت انگلستان مجبور شد برای اینکه این اتهام را از خود بردارد دادگاهی را تشکیل داده و کلیه عوامل و کادر آن لابراتورا و مراکز مونتاژ و... را به دادگاه بکشاند. رسانه ها فشار آوردند که باید به صورت رسمی و عمومی دادگاه تشکیل شود. اولش هم زیر بار نرفتند ولی وقتی حقوق بشر و سازمان ملل ورود کرد، مجبور شدند آن دادگاه را به صورت علنی برگزار کنند. بالغ بر هفتاد نفر در آن دادگاه به عنوان متهم های ردیف یک و دو سه شرکت داشتند و از اولین دادگاه تا صدور حکم، کمتر از دو ماه طول کشید. در نهایت، دادگاه همه آنها گناهکار معرفی کرده و مطابق میزان مشارکت آنها در اجرام مختلفی که اتفاق افتاده بود، محاکمه کرد. ولی... با کمال تعجب و با وجود وکلای قوی و کارکشته ای که پیرمرد برای خود استخدام کرده بود، دادگاه انگلستان حکم اعدام پیرمرد را صادر کرد و قرار شد در ظرف مدت سه روز، آن حکم اجرا گردد ولی چه کسی بود که نداند که انگلستان صرفا برای اعلام انزجار از اعمالی که آن لابراتوار انجام داده بود و برای اینکه بگوید من کاملا بی خبر بودم و هر گونه انتساب حکومتی را با آن پیرمرد انکار کند، تنها با گذشت دو روز از صدور حکم، اعلام کرد که او را اعدام کرده و خبرش را هم همان روز با عکس بی جان پیرمرد منتشر کرد. 🔺 لندن-خانه پیرمرد کار برای mi6 تازه شروع شده بود. خب طبیعی هم بود که ننشیند و شروع به تحقیقات کند تابالاخره بداند از کجا خورده و اصل ماجرا چه بوده؟ به خاطر همین پرونده را به یکی از کارکشته ترین افسرانش داد تا ماجرا را پیگیری کند. او هم ترجیح داد که تحقیقاتش را از منزل پیرمرد شروع کند. به خانه او رفت. نواری که به نشان ورود ممنوع روی درب منزل پیرمرد قرار داشت پاره کرد و با کلید، در را باز کرد و وارد شد. وقتی وارد شد، دستکش مخصوصش را درآورد و پس از اینکه پوشید، با دقت، وجب به وجب خانه را بررسی میکرد و پیش میرفت. تا اینکه به اتاق خواب پیرمرد رسید. قدم قدم پیش رفت. همه چیز را چک میکرد و گاهی مینوشت. تا اینکه توجهش به میز کوچکی که کنار تخت خواب پیرمرد بود جلب شد. آرام نشست و تصمیم گرفت که کشو ها را چک کند که یهو نظرش به قاب عکس کوچکی که آنجا بود جلب شد. قاب را برگرداند و دید هیچ اسمی از آن دختری که عکسش در آن قاب است ننوشته. به دفترش مراجعه کرد و هر چه برگ زد، اثری از نام و نشان دختری با آن خصوصیات نبود. 🔺 بیروت-منزل شیخ قرار وقتی درِ اندرونی منزل شیخ توسط محافظش باز شد، شیخ نمایان شد که آغوش باز کرده و هیثم را به آغوش خود دعوت کرد. وقتی همدیگر را در آغوش گرفتند، هیثم خم شد و دست شیخ را بوسید و گفت: «مشتاق دیدارتان بودم شیخ.» شیخ با لبخند همیشگی جوابش داد: «اهلا و سهلا. مرحبا. خوش آمدی.» هیثم تشکر کرد و کنار رفت و دستش را به طرف دختری برد و در حالی که دختر را نشان میداد به شیخ گفت: «معرفی میکنم... زیتون ... همان که تعریفش میکردم.» زیتون با چادری عربی جلوی شیخ قرار حاضر شد و وقتی پوشیه را از چهره اش برداشت، در حالی که سرش را پایین انداخته بود سلام کرد: «السلام علیک یا شیخ!» شیخ قرار لبخندی زد و سری تکان داد و جواب داد: «و علیک السلام. مرحبا. مرحبا. اهلا و سهلا.» 👈«پایان فصل اول»👉
رفقا فصل اول به سلامتی تمام شد امیدوارم از فصل اولش لذت برده باشید ان شاءالله از فرداشب، فصل دومش شروع میکنیم و ماجراهای خاص خودش و...
بیداری؟
علیکم السلام اگه مثلث عشق و تکلیف و استعداد دست به دست هم بدهند، هم وقتش میاد و هم نظم و هم ده ها چیز مهم دیگه. مشکل ما اینه که می‌خوایم همه جا باشیم. وقت برای همه چیز هم بذاریم. در هیچ چیزی هم کم نیاریم. نمیشه داریم خودمون و بقیه را معطل میکنیم آخرش هم سرخورده میشیم و حتی ممکنه به بقیه که در این راه موفق بودند، به چشم بیکار نگاه کنیم. جسارتا اول تکلیف خودتون را روشن کنید. یک کار را بگیرید و تا تهش برید جوری هم تا تهش برید که در اون کار، مرجع و منبع و استاد معتبر بشید. نه اینکه از هر چیزی، یه ناخونک بزنیم و ولش کنیم صرفا برای ارضای کنجکاوی و یا علاقه فصلی و موسمی.
خیلی خوبه آفرین ی نکته: کاغذ را از هر طرف بگیرید، زاویه جذابی به سمت موضوعات باز میشه. 👈 این کار، خلاصه نویسی نیست بلکه سطوح اول آنالیز محسوب میشه.
علیکم السلام تشکر اساسا با مقایسه مخالفم. بچه ها جان! یاد بگیریم که مقایسه نکنیم. چرا که موضوعات و مباحث و افراد و زمینه ها در هر موقعیتی، شرایط خاص خودش را میطلبه. ضمن این که ما یه موقع است که می‌خوایم به نهاد یا نیروهای امنیتی حال بدیم. یه موقع هم هست که می‌خوایم پله پله مخاطب را با شرایط آشنا کنیم و حرف اساسی بزنیم. در حالت اول، معلومه که باگ زیاد میشه و آخرش هم نهایتا یک تیپ یا یک قشر خاص خوشحال میشه و تمام. اما در حالت دوم، حتی ممکنه شما به خاطر ذکر واقعیت ها در مقابل خیال پردازی ها و شکست ها در کنار پیروزی ها از نظر عده ای متهم هم بشید. مهم نیست اشکال نداره چون هیچ جای دنیا نمیگن ما خیلی باحالیم و اصلا اشتباه نداریم بلکه بسیار هدفمند و ظریف، نقاط قوت و ضعف را کنار هم میارن. ضمنا ما باید بپذیریم که بالاخره نقاط ضعفی هم داریم و بعضی جاها موفق نبودیم. والا به خدا مردم عاشق صداقت و صراحت هستند نه اینکه فیلم بسازیم که بگیم: ما خیلی باحالیم و همیشه اولش و آخرش ما پیروزیم! برای هر دو گروه آرزوی موفقیت داریم امیدواریم شاهد کارهای جذاب تر و قوی تری باشیم.🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از امشب، انتشار فصل دوم را خواهیم داشت. لطفا با دقت و توجه مطالعه شود از هر گونه انتشار و ذخیره و کپی و عکس و اقتباس و... پرهیز شود. تقدیم با احترام👇
4_5857247403513482095.mp3
11.85M
موسیقی متن این قسمت
بسم الله الرحمن الرحیم سه ماه از حوادث مربوط به افشاگری علیه لابراتواری که مسئولیت مرگ هزاران نفر انسان بیگناه بر اثر جنایت جنگی و تولید هزاران لیتر از محلول های کشنده و مورد استفاده در بمب های فسفری و خوشه ای در اقصی نقاط دنیا بود گذشت. در این مدت حزب الله فرصت را از دست نداد و به تغییر کلیه استراتژی ها و روش ها در اروپا روی آورد. هیثم با نام عملیاتی «شوربه» به فعالیت هایش در پوشش یک تیم بازرگانی و تجاری ادامه داد و زیتون را هم به خاطر اطلاعات گسترده اقتصادی و اشراف زیادش به افراد و شرکت های مختلف که قبلا با آنها در ارتباط بود، به کار گیری کرد. آنها توانستند در کمتر از شش ماه، نظر مثبت ایران و سایر گروه های وابسته به ایران را در خصوص تامین و تجهیز قطعات مورد نیاز مخصوصا قطعات خاص الکترونیکی و راداری جلب نمایند. از این رو نام هیثم یا همان «شوربه» به عنوان یکی از افراد موثر در دور زدن تحریم ها و تامین منابع مالی برای حزب الله و تامین بعضی از قطعات برای ایران در مدت زمان مشخصی ثبت شد. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍محمد رضا حدادپور جهرمی ««فصل دوم»» قسمت یازدهم 🔺 بیروت-دفتر کار مسعود مسعود و هیثم به خاطر عملیات موفق آمیز لندن، بیشتر به هم نزدیک شده بودند اما همچنان هیثم از مسعود حساب میبرد چرا که به عنوان سلسله مراتب و نفر مافوق در تشکیلات حزب الله محسوب میشد. مسعود در جلسه آن روز، بحث مفصل و مهمی با هیثم در خصوص ایران داشت که جلسه دو ساعت طول کشید. مسعود: ایران درخواست تامین یک سری قطعات خاص در زمینه رادار و شاید چیزهای دیگه داره که به نظرم رسید خودت باید باهاشون وارد مذاکره بشی. هیثم: حتما. مشخصات بیشتری ندادند؟ -نه. گفتند باید این ملاقات به صورت حضوری در خودِ ایران انجام بشه. -بسیار خوب. من عاشق ایرانم. هم مشهد میرم و هم جلسات را شرکت میکنم. -بگو ویزای جدید و یه گذرنامه دیگه برات جور کنن. -حتما. شما هم تشریف میارین؟ -نه. من دو سه تا کار عقب افتاده دارم که باید انجام بدم. این دیدار در سطوح میانی انجام میشه و باید بتونی پیشنهادات خوبی ارائه بدی. -تلاشمو میکنم. نگفتن چه کاربردی داره؟ -نگفتند اما حدس خودم اینه که کاربردش موشکی باشه. چطور؟ -میخوام قبلش وضعیت بعضی رابطین و افرادی که اطراف ایران دارم و میدونم که ممکنه به درد این کار بخورند چک کنم که اگر لازم شد وفرصت ایران محدوده، فورا از همان جا ارتباط بگیرم. -خوبه. نمیدونم. حالا به هر حال مراقب باش. بحث موشکی برای ایران، حیثیتی و استراتژی غیر معوّض هست و درباره اش شوخی و تعارف نداره. -چشم. راستی ... هیچی ... حالا بعدا اگر لازم شد عرض میکنم. -اگه چیزی هست بگو! -نه. ممنون. کی باید برم؟ -فرداشب. از فرودگاه رواسی پاریس میری فرودگاه اسن بوگای آنکارا و از اونجا هم فرودگاه امام خمینی تهران.
🔺 تهران-فرودگاه امام خمینی وقتی به فرودگاه امام رسیدند، دو نفر که از برخوردشان مشخص بود که از قبل با هیثم آشنا هستند به استقبالش آمدند. پس از دیده بوسی و احوالپرسی، هیثم کنار رفت و خانمی را که با خود از پاریس آورده بود به آنها معرفی کرد: -اول معرفی کنم؛ خواهر زیتون! همکار و مسئول قراردادها. آن دو نفر که انتظار یک نفر دیگر نداشتند، با تعجب به هم نگاه کردند ولی به خاطر حضور میهمان در آن لحظه چیزی نگفتند. فقط تعارف کردند و همه سوار ماشین شدند و به طرف تهران حرکت کردند. 🔺 جاده تهران قم آن دو نفر در راه هیچ حرفی نزدند. زیتون آروم در گوش هیثم گفت: اولش خیلی گرم برخورد کردند اما چرا الان کاملا ساکت شدند؟ هیثم چشم و ابرو آمد که ینی آرام تر حرف بزن. بعد خیلی یواش به زیتون گفت: من حضور تو را هماهنگ نکرده بودم و اینا حق دارند که اینطوری جا بخورن! ولی مشکلی نیست. درست میشه. همان لحظه گوشی همراه هیثم زنگ خورد و وقتی از جیبش درآورد، دید مسعود است. زیر لب، به گونه ای که زیتون هم شنید گفت: بفرما. هنوز نرسیدیم کار خودشون کردند! گوشی را برداشت و با لبخند و صدای رسا گفت: سلام سردار جان! مسعود با حالت تعجب و اندکی عصبانیت به او گفت: علیک السلام. معلومه داری چیکار میکنی؟ -کار خاصی نمیکنم. حالا بعدا توضیح میدم. -پس اون لحظه اخری که میخواستی یه چیزی بگی و مِن مِن میکردی، این بود که نگفتی؟ -حقیقتشو بخوای بله. همین بود. معذرت میخوام. -هیثم معلومه داری چیکار میکنی؟ تو اهل عدم هماهنگی نبودی! تو همیشه هماهنگ عمل میکردی. حتی وقتی میخواستی آب بخوری... لا اله الا الله. -من معذرت میخوام. شما که نسبت به این بنده خدا تحقیقات کردین و ... -این حرفو به من نزن! هنوز نمیدونی که هر کسی میزان دسترسیش مشخصه؟ هنوز نمیدونی که اون از ما نیست؟ -حق با شماست. برگردم الان؟ دیگه ادامه ندم؟ -اونا تو رو خواه نا خواه برمیگردونن. ولی ... بذار ببینم چیکار میتونم بکنم؟ من میدونم و تو... -ببخشید. قصد بدی نداشتم. الان هم تابعم. هر چی شما امر بفرمایید. همان لحظه گوشی راننده زنگ خورد و پس از مکالمه چند ثانیه ای که داشتند، راننده ماشین را در کنار اتوبان، چند متر قبل از خروجی آزادگان متوقف کرد. هر چهار نفرشان در ماشین ساکت نشسته بودند و هیچ کس حرفی نمیزد. اینقدر فضا سنگین بود که حتی صدای نفس های همدیگر را هم نمیشنیدند. تا اینکه ... گوشی راننده زنگ خورد. هیثم برای یک لحظه دید که روی صفحه گوشی راننده نوشته«حامد». فهمید که از بالا با راننده تماس گرفتند و پس از مکالمه چند ثانیه ای کوتاه، ماشین را روشن کرد و به راهش ادامه داد. هیثم که به خاطر فشار عصبی اون لحظات عرق کرده بود، نفس راحتی کشید و رو به زیتون(که در حال سکته کردن بود) کرد و با لبخندی آرام گفت: «به تهران خوش آمدی!» ادامه دارد...
رفقا امشب با تاخیر یکی دو ساعته پخش میشه ببخشید🌺
بسیار شرمندم من هنوز نرسیدم امشب را به بزرگی خودتون ببخشید به قول شاعر: گاهی نمیشود که نمیشود... یاعلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
4_5857247403513482095.mp3
11.85M
موسیقی متن این قسمت
بسم الله الرحمن الرحیم 🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵 هیثم و تیمش پس از اینکه در عملیات افشاگری علیه انگلستان پیروز شدند و لابراتوار تعطیل شد و اعضای آنجا محاکمه شدند، بیشتر مورد اعتماد تشکیلات قرار گرفت. تا آنجا که یکی از مردان دور زدن تحریم ها علیه ایران محسوب شد و قرار شد که او را جهت تامین قطعات یکی از بزرگترین پروژه ها دعوت کنند. مسعود به هیثم ابلاغ ماموریت کرد و هیثم به طرف تهران راه افتاد اما در طیِ اشتباهی نادر، بدون هماهنگی با سلسله مراتب، زیتون را هم با خود به تهران برد. وقتی تیم انتقال آنها از فرودگاه امام متوجه این اشتباه هیثم شد انتقال را متوقف کردند ولی با ورود حامد و دستور مستقیم از طرف او مشکشل برطرف شد و هیثم و زیتون راهی هتل شدند. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت دوازدهم 🔺 بیروت-دفتر کار مسعود مسعود در حالت طبیعی قیافه اش جدی بود ولی بیشتر که دقت میکرد و حواسش متوجه کارش میشد، هر کس او را از دور میدید فکر میکرد اخم کرده و یا در حال مطالعه و نوشتن، به چیز ناگواری برخود کرده و اوقاتش تلخ است. آن لحظه، مسعود همین حالت را داشت. مدام این برگه و آن برگه را برمیداشت و مطالعه میکرد و یا صفحات مختلفی را روی سیستمش باز میکرد و با دقت هر چه تمامتر، خط به خط و کلمه به کلمه اش را زیر و رو میکرد. یک لحظه توقف کرد. چشمش به گوشی همراهش خورد و همان لحظه تلفن را برداشت و شماره ای را گرفت و منتظر شد طرف مقابلش بردارد. -السلام و رحمت الله. حالتون چطوره؟ -و علیک السلام. به لطف شما. -مطالعه کردم. خیلی بده. -میدونم. ما فکر کردیم تموم شده ولی نگو هنوز ادامه داره. -جای دیگه هم مطرح کردید؟ -نه. چون میدونستیم که فقط شما پیگیر این مسئله هستید تماس گرفتیم و مدارک را ارسال کردیم. -با هیچ کس مطرح نکنید و صبر کنید ببینم چیکار میشه کرد؟ -مردم ما واقعا دارن آسیب های نسلی میبینند. گاهی با یک گلوله میشه شهید شد. اما گاهی با یک شلیک و استفاده از چیزهایی که اطلاعی درباره اش نداریم هم شهید میدیم و هم دیگرانی که زنده میمونن ولی در صحنه بودند دچار اختلالات جدی میشن. این دیگه اسمش جنگ نیست. نمیدونم اسمش چیه؟ -اسمش جنایت و خیانت هم نیست. چون روی هر چی خائن و جانی هست سفید کردند. ولی آنچه مسلم هست اینه که عقل و شعور سعودی ها به این چیزا نمیرسه. از جای خاصی دارن شارژ میشن. -آقا مسعود شما دفعات قبل هم همینو گفتید و ما انتظار داشتیم با زدن لابراتوار انگلیس، این فاجعه خاموش بشه. الان هم بعد از هفت هشت ماه دارید همون حرف را میزنید. من جواب زن و بچه های بیضا و حدیده و مآرب چه بدم؟ حالا نه فقط اونا. بقیه... -شرمندم. قسم میخورم پیگیری کنم و تا سررشته این ماجرا را نزنم ولش نکنم. -به امید خدا. اگر تند شدم منو ببخش. -خدا شما را حفظ کنه. حق دارید. پس از مکالمه تلفنی، مسعود که هم عصبانی بود و هم نمیدونست حرکت بعدی باید چه باشد، روی خط حامد رفت و با حامد ارتباط گرفت.
🔺 تهران-دفتر کار حامد حامد دو نفر پیشش بودند. وقتی متوجه تماس مسعود شد، معذرت خواهی کرد و اون دو نفر خدافظی کردند و رفتند و حامد توانست به مسعود جواب بدهد. -سلام مرد خدا -سلام. میتونید صحبت کنید؟ -حتما. اتفاقی افتاده؟ -ما مدارک میدانی و آمار هفتگی داریم که میگه استفاده از محلول ها متوقف نشده. بلکه بدترم شده و حتی داره با کیفیت های بالاتری استفاده میشه. -دقیقا از کجا آمار میدانی دارید؟ -از یمن. -ینی سعودی داره استفاده میکنه؟ -مگه کسی دیگه هم هست اونجا؟ -نه. خب؟ -ما یکی از شرکت هامون در لندن سوزوندیم. حتی مجبور شدیم در پاریس جا به جا بشیم. دو سه تا چهره تا مرحله سوزوندن پیش بردیم. کلی کار کردیم ولی انتظار این نتیجه را نداشتیم. -درسته. خدا خیرتون بده. ولی من گفتم این تنها لابراتوار در دنیاست که داره تولید انبوه میکنه؟ -نه -من گفتم اگه اینا را بزنیم دیگه این بساط جمع میشه و از شرّش راحت میشیم؟ -نه. من نمیگم شما آمار اشتباه دادید. الان باید چیکار کنیم؟من امروز با نماینده بچه های یمن تماس داشتم. میگفتن آمار شهدا و مجروحین این نوع حملات خیلی بالاتر رفته. -نمیدونم. باید فکر کنم. -باشه فقط زودتر لطفا. اگه لازمه ما هم از این طرف کاری کنیم بگید تا انجام بدیم. -همین دیگه. نمیدونم چیکار باید بکنیم. -راستی حامد! اگر یادت باشه ما سه تا هدف داشتیم. دو تاش رسیدیم و شما گفتید کلا بزنیم لابراتوار را ناک اوت کنیم. ولی سومی موند. -کشف رابط اونا با سعودی؟ -آره. همون. ولی اینم با عقل جور در نمیاد. چون اگر بازم رابط اونا با سعودی فعال باشه، دیگه لابراتواری نیست که براشون تولید کنه. -آره خب. اینم هست. بذار فکر کنم. اینطوری نمیتونم جواب بدم. ولی میذارم در اولویت هام. -از هیثم و... -زیتون خانم؟ -حاجی دارم براش. چنان گوش هیثم را بپیچم که خودش کیف کنه! -نه اتفاقا این کارو نکن. اگرم خواستی بکنی زیاده روی نکن. لابد خیریتی بوده که زیتون هم پاشه بیاد تهران. -چطور؟ نمیفهمم! -به خاطر همین مسئله لابراتوار و قطع نشدن چرخه معامله و استفاده سعودی از این نوع محلولات و ... -به این فکر نکرده بودم. شاید. -خب دیگه. پس بذار ببینم چیکار میتونم بکنم. خبرت میدم. نگران نباش.
🔺 تهران-هتل ایوانک هیثم و زیتون و دو نفر دیگر در لابی هتل نشسته بودند و گفتگو میکردند. هیثم مدارکی که با خودش آورده بود به اون دو نفر تحویل داد. آن دو نفر هم در حال بررسی و مطالعه بودند. زیتون هم با چادر ملی ایرانی نشسته بود و گاهی به در و دیوار و عکس های هتل نگاه میکرد. گاهی هم به اون دو نفر. گاهی هم زیر چشم به هیثم نگاه میکرد و تا هیثم متوجه میشد نگاهش را میدزدید. -بسیار خوب. مدارک مشکلی ندارن. شما آمادگی دارید امروز جلسه بذاریم؟ -بله. هر زمان که بگید. هر جا که باشه. -بزرگوارید. یک نفر از آنها از جمع فاصله گرفت و با گوشیش حرف زد و بعدش از هیثم خواست که برای جلسه به همراه آنها برود. -فقط جسارتا گفتند خودتون برای جلسه هماهنگ هستید. -آهان. پس خانم میومنن. باشه. بریم. هیثم و زیتون خدافظی کردند و هیثم از هتل با آن برادرها خارج شد و به طرف جلسه حرکت کردند. 🔺 غروب-هتل ایوانک زیتون که معلوم بود حوصله اش از تنهایی سر رفته و دیگر حتی تلوزیون هم سرگرمش نمیکند در حال چک کردن گوشیش بود که تلفن اتاقش زنگ خورد و با مهماندار با زبان عربی با او صحبت کرد. -بله. -سلام خانم. ببخشید مزاحم شدم. -بفرمایید. -میهمان دارید. لطفا برای ملاقات به لابی دوم، میز هجدهم تشریف ببرید. -خودشون را معرفی نکردند؟ -منتظرتون هستند. زیتون از جاش بلند شد و آماده شد و با همان چادر ملی و بدون پوشیه عربی به لابی دوم رفت. با چشماش دنبال میز هجدهم میگشت. از دور دید. همین طور که به میز نزدیک میشد دید که یک مرد با کت و شلوار خاکستری پشت به او نشسته! اولش تعجب کرد و حتی قدم هایش کند شد ولی تصمیم گرفت ادامه بدهد و بفهمد که چه کسی با او ملاقات میکنه. به میز هجدم رسید. -شما با من کار داشتید؟ مرد بلند شد و رو به طرف زیتون کرد و با لبخندی رسمی سلام کرد. -سلام. به تهران خوش آمدید! -تشکر. -بفرمایید. بشینید. زیتون در حالی که صندلیش را درست کرد و روبروی آن مرد نشست، گفت: با چه کسی گفتگو میکنم؟ -من «حامد» هستم. ادامه دارد...
توجه‼️ عزیزانم. احساس و انتظار شما را میفهمم ولی خدا شاهده در داستان های قبلی، هرشب فقط دو صفحه آچهار منتشر میکردم اما در حداقل چهار پنج صفحه در هر قسمت منتشر میکنم. ولی ماشالله میزان فشار و انتظار از طرف شما چند برابر شده و بعضی عزیزان فکر میکنند کم فروشی میکنم. دورتون بگردم کاش اینقدر اذیت نشید ولی خدا بهتر می‌دونه که 👈 این داستان را حداقل دو برابر میزان بقیه داستان ها در هر شب منتشر میکنم. لطفا صبورتر بازم مخلصم بیشتر از همیشه🌺
بیداری؟