eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
633 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم ⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️ ✔️ مسعود: اطلاعات ما نشون میده که رییس لابراتوار، افسر بازنشسته mi6 بوده و اداره مالیات لندن هیچ تراز مالی و مالیاتی از این فرد ثبت نکرده. ینی نه تنها دولت انگلستان زیر بار این لابراتوار نخواهد رفت بلکه میتونه ادعا بکنه که این فرد غیر قانونی عمل کرده و کلی از این بابا طلبکار بشه! یعنی یک شاه دزد به تمام معنا. گفتم بچه ها اونجا بیست و چهار ساعتی زیر نظر داشته باشنش تا ببینیم میتونیم به محل مونتاژ و یا شعبه های دیگشون پی ببریم؟ ✔️ حامد: سعیمو میکنم که دیگه خارج از چارچوب عمل نکنم ولی شرعا هیچ چیزی گردن نمیگیرم. همش که قانون نیست. وجدان و شرع و این چیزام هست. ✔️ یکی از ماموران: بچه ها ظرف مدت ده دقیقه از تمام دفتر یادداشت رییس لابراتوار عکس گرفته و دستگاه شنود را کار گذاشته و مکان را ترک کردند. ضمنا در کنار عکس هایی که از خانواده و فرزندانش وجود داشت، عکس خانمی نظر من را جلب کرد از این بابت که جزو خانواده اش نیست اما عکس او کنار تخت خواب پیرمرد در قابی کوچک و صورتی رنگ وجود داشت که به پیوست، آن عکس و سایر مطالب ارسال میگردد. عکس زیتون بود. ✔️ پیام هیثم به زیتون: با شما وارد مذاکره میشیم. شرکای ما تصمیم گرفتند پس از بازدید از لابراتوارهای شما درباره قرارداد نهایی تصمیم بگیرند. ✔️ رییس لابراتوار از این درخواست عصبانی شد اما زیتون آرامَش کرد و پیرمرد پذیرفت که صبح فردا به فلان آدرس بروند و از یکی از مهم ترین اماکن مونتاژ محلول های خطرناک بازدید کنند. ✔️ حامد به هیثم: شما هر اقدامی که بکنید این دم و دستگاه نه تنها نابود نمیشه بلکه ممکنه تمام سر نخ ها را هم از دست بدیم. باید رسانه ها و افکار عمومی دنیا را به جان دولت انگلستان بندازیم. مهم تر از لابراتوار، به چالش کشیدن انگلستان هست. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍محمد رضا حدادپور جهرمی 🔺عصر-لندن- خیابان چهل و چهار یک تاکسی معمولی در ضلع غربی ساختمان ایستاده بود و کسی خبر نداشت که آن تاکسی، دفتر سیّار یکی از بزرگترین عملیات های علیه کشور انگلستان است که قرار است تا چند ساعت دیگر، مثل بمب صدا کند. درِ عقب تاکسی باز شد و یک نفر نشست و تا نشست گفت: «واحدهای کناریش معمولیه و دفاتر فنی و نقشه کشی دیگر شرکت هاست و ربطی به این موضوع نداره.» راننده فقط در آیینه عقب نگاه کرد و با سرش تایید کرد. لحظاتی بعد، دوباره درِ عقب ماشین باز شد و یک نفر دیگر سراسیمه نشست و گفت: «خودشه. آماری که داده بودند درست بود. فقط دو بار در طول روز درش باز میشه که مواقع ورود و خروج به اون واحد هست و درِ دیگری هم نداره.» راننده باز هم سر تکان داد و تایید کرد. نگاهی به ساعتش اندخت و همان لحظه، یک نفر دیگر به سمت ماشین آمد و نشست صندلی جلو و گفت: «بچه ها مستقر شدند و کلّ ساختمون تحت کنترله.» راننده باز هم سر تکون داد و این بار، گوشی همراهش را درآورد و این پیام را ارسال کرد: «تمیز است. منتظر دستوریم.»
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی جمعِ پولِ یک ماه روزه و یک سال نمازِ استیجاری مگر چقدر می‌شود؟ کسی که دو تا زندگی را با هم می‌چرخاند و خرجِ دوا و درمانِ دو نفر را می‌پردازد و کرایه خانه خودش را هم باید بدهد، بدون شک همه پولی که دارد، قبل از تمام شدن نماز استیجاری ته می‌کشد. حداکثر دو سه ماه بتواند زندگی‌اش را بچرخاند. فورا یا باید دوباره درخواستِ نماز و روزه استیجاری کند و یا باید فکرِ یک ممر درآمد دیگری باشد. داود سه ماه نماز برای آن مرحوم خواند. هاجر اصلا فکرش نمی‌کرد که خدا به دل داود بیندازد و داود هم حواسش به زندگی خواهرش باشد و کمکش کند. هاجر به هر زور و ضربی بود، یک سال نماز خواند. حتی یک بار دیگر هم روزه استیجاری گرفت. یعنی جمعا دو ماه روزه رفت. اما دیگر توانش را نداشت که سالی یک ماه روزه واجبش و دو ماه روزه استجاری، یعنی جمعا سه ماه روزه بگیرد. به خاطر همین، تا قبل از این‌که محتاج خلق بشود و به خاری بیفتد، باید فکری می‌کرد. مشکل آنجا بود که هاجر را زود شوهر داده بودند. مگر دخترِ مقطعِ راهنمایی چقدر سن و سال دارد که از قبل، کسب هنر کرده باشد و یا کاری یاد گرفته باشد و یا سن و سال و تحصیلاتی داشته باشد و بتواند به پشتوانه آن دنبال کار برود و جایی استخدام بشود؟ هیچ! او حتی فرصت نکرده بود درست و حسابی دختری کند. فرصت نکرده بود دنیا را ببیند و با پیرامونش آشنا بشود. به خاطر همین به جز حاج خانم‌های جلسه‌ای که دوست نیره‌‌خانم بودند، کسی را نمی‌شناخت. تصمیم گرفت به آنها مراجعه کند و فعلا برای رفع مشکلش پول قرض کند. همان هم کار راحتی نبود. هاجر یک روز دست نیلوفر و سجاد را گرفت و با خودش به جلسه حاج‌خانم شادروان که از خانم‌های معتمد و جاافتاده محل بود برد. آن روز هاجر خداخدا میکرد که مادرش نیامده باشد تا بتواند پس از جلسه ختم انعام، با حاج خانم شادروان مشکلش را مطرح کند. کل جلسه ختم انعام با سخنرانی حاج خانم و پذیرایی و مداحی یه خانم دیگر میشد دو ساعت. هاجر از اولش با دل‌نگرانی یک چشمش به ساعت دیواری آنجا بود و چشم دیگرش به درِ حسینیه! آن لحظه فقط یک حاجت داشت. آن هم این بود که مادرش نیاید. یک ساعت و نیم گذشت و هاجر اندکی داشت آسوده خاطر میشد که مادرش نیامده و او که تا الان نیامده، لابد دیگر نمی‌آید که دید به طور ناباورانه، نیره خانم بیست دقیقه آخر، خودش را رساند. حال هاجر گرفته شد. استرس روبرو شدن با خانم شادوران و استرس اولین پول قرض گرفتن و استرس این که کسی نشوند و نفهمد الا خانم شادروان کم بود که استرس حضور نیره خانم هم به جمع نگرانی‌هایش افزوده شد. نیره تا چشمش به هاجر و بچه‌هایش افتاد، گل از گلش شکفت و به طرف آنها آمد.مخصوصا وقتی دید هاجر ذره‌ای آرایش ندارد و حتی به نیلوفر هم چادر رنگی کوچک و خوشکلش را پوشانده، اینقدر قربان صدقه آنها رفت که حد نداشت. -وای دلم باز شد که شما رو دیدم. هاجر چقدر خوب کردی که اومدی جلسه ختم انعام. از وقتی عقد کردی، دیگه اینجا ندیده بودمت. الهی قربون نیلوفر بشم. الهی دورِ سجاد بگردم. هاجر که هیچ! هاجر فقط نگاه! بعلاوه یک خنده مصنوعی و یک عالمه حسرت. اما مثل این‌که قرار نبود آنقدرها هم خدا یکباره بزند توی برجکش. چون به دهان نیلوفر انداخت و گفت: «مامان بزرگ! تو حیاط پشتی حسینیه مرغ و خروس دارن؟» نیره خانم هم فورا گفت: «آره دورت بگردم. جلسه تموم شده. پاشو بریم مرغ و خروسا رو نشونت بدم.» این را گفت و دست دو تا بچه را گرفت و خوش و خوشحال بلند شدند و رفتند حیاط پشتیِ حسینیه. @Mohamadrezahadadpour هاجر که انگار شانسِ پنالتی در دقیقه آخر وقت اضافه را پیدا کرده بود، تا نیره خانم و بچه‌ها رفتند، مثل فنر از سر جایش بلند شد و رفت به طرف خانم شادوران. خانم شادروان که آن لحظه داشت به سوال شرعی یکی از خانم‌های جوانِ جلسه در خصوص احکام مضطربه توضیح میداد، همان لحظه احساس میکرد باید همه شِق و شقوق حکم الهی را به آن مراجعه کننده توضیح بدهد. حتی آن مسائلی که در رساله نیامده را هم توضیح میداد. هاجر که میدید مرتب اطراف حاج خانم شلوغ و خلوت میشود، و از طرف دیگر، دارد فرصت را از دست میدهد و الان است که سر و کله نیلو و نیره و سجاد پیدا بشود، مرتب این پا و آن پا میکرد و جگرش خون شده بود. اما آن خانم جوان هم مگر ول کُن بود. از مضطربه هنوز نجات پیدا نکرده بود که دلش خواست بپرسد که من در نماز شب‌هایم وقتی میخواهم چهل نفر را دعا کنم، اسم کم می‌آورم. لطفا اسم چهل نفر مومن را به من بگویید تا همین الان بنویسم و شبها موقع نماز شب سردرگم نباشم! ادامه👇
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی محمد در کنار صفیه به پهنای صورت اشک می‌ریخت. صفیه با نگرانی و غمگینی پرسید: «ینی به این همه چیزی که بلد بودی، اهمیت ندادن و فقط گفتن نه؟!» محمد همین طور که تلاش میکرد که گریه هایش بند بیاید اما ناموفق بود جواب داد: «چه میدونم! حس کسی رو داشتم که فقط یه مشت معلومات تلمبار کرده و وقتی که لازمه به دادش برسن و آماده بشه که به مردم خدمت کنه، هیچ فایده ای براش نداره!» صفیه گفت: «مگه میشه فایده نداشته باشه؟! تو وقتی جهرم بودی خیلی کلاس و منبرهای کوتاه میرفتی و بچه های دبیرستانی و دانشجو دور و برت جمع شده بودند. مگه میشه فایده نداشته باشه؟ خب اگه نخونده بودی و بلد نبودی که کسی دعوتت نمی‌کرد. خب حالا چرا برام نمیگی آخرش چی شد؟ فقط گفتن ردّی و تو هم گفتی چشم و اومدی بیرون؟!» محمد کمی آرام تر شد و صورتش را پاک کرد و یک قلپ آب خورد و گفت: «آخرش دلشون سوخت و گفتن حالا که تا اینجا اومدی و مصاحبه‌ات هم بد نبوده، یه حکم موقت بهت میدیم که بتونی این ماه محرم بری تبلیغ. اما حکم تلبس و مجوز اعزام به تبلیغ بهم ندادند.» صفیه وسط چهره مغمومش لبخندی زد و با صدای پر نشاط گفت: «خب این که خیلی خوبه. حداقل فعلا مشکلمون یه کم حل میشه و برای تو هم یک سال سابقه تبلیغی ثبت میشه. غیر از اینه؟» محمد نگاهی به چهره صفیه کرد و گفت: «نه ... درسته. کمک خوبی هست به زندگیمون. میگن امسال هفتصد یا هفتصد و پنجاه هزار تومان به کسانی که دوازده روز محرم به تبلیغ برن پرداخت میشه.» صفیه گفت: «خب خدا را صدهزار مرتبه شکر. والا همینم خوبه. میذاریم رو پولِ پیش اینجا و حداقل از اینجا خلاص میشیم.» محمد که انگار با حرفهای صفیه اندکی روحیه گرفته بود گفت: «همین که یک دهه محرم سابقه تبلیغی هم محسوب میشه بد نیست. بالاخره بقیه اش خدا بزرگه. مگه نه؟» صفیه گفت: «آره بابا. مگه دست ایناست؟ پاشو خودت جمع و جور کن. من فکر کردم اوضاع بدتر از ایناست. پاشو عزیزدلم.» محمد نفس عمیقی کشید و دستی به صورتش کشید و گفت: «دوازده روز مونده به شب اول ماه محرم. کمتر از ده روز وقت دارم که مطلب آماده کنم و آماده بشم. باید دو روز مونده به شب اول، بریم خودمون به سازمان تبلیغات جهرم معرفی کنیم تا اونا هم مسجدی که باید بریم به ما معرفی کنند.» صفیه پرسید: «حالا کو کاغذش؟ منظورم حُکمته!» محمد گفت: «گفتن سه چهار روز قبل از اینکه بریم، صادر میشه. حالا خدا کنه دبه در نیارن.» صفیه گفت: «من یه فکری دارم.» ادامه 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️آمریکا-نیویورک میشل با لوکا کوچولوی مو فرفری که هنوز اغلب اوقات خواب بود و به ندرت چشم باز میکرد، به خانه اش برگشت. بنجامین خانه نبود اما یک کاغذ برای میشل نوشته بود و روی آینه اتاق خوابشان چسبانده بود: [عزیزم خوش اومدی. من تا شب جلسه دارم. اما شب، به طرف تو و پسرمون پرواز میکنم.] بنجامین از ته دل میشل را دوست داشت.میشل هم هر مقدار که کارکشته باشد،اما نمیتواند حریف دلش بشود و او هم بنجامین را دوست نداشته باشد.ولی این محبت و عاشقانگی، باعث نمیشد که وقتی میشل بچه را روی تخت خواب خودش خواباند، با تیمی که خارج از منزل و در یک ون نشسته بودند، اطلاع ندهد که برای تجهیز منزل بیایند. سه مرد به طور هم زمان وارد خانه شدند. همگی صورتشان را با ماسک های طبی پوشانده بودند. سه چهار تا دوربین بیشتر در جای جای خانه کاشتند. سپس صدا و تصویر آن را چک کردند و وقتی دیدند همه چیز مرتب است، خدافظی کردند و رفتند. میشل تا شب به کارهای خانه و خودش رسید. نرسیده به غروب، کهنه بچه را عوض کرد. لباسی که بنجامین دوست داشت را پوشید و یک میز جذاب از دو نوع شام چید و دو تا شمع روشن کرد و منتظر ماند که بنجامین کلید بیندازد و وارد شود. چند دقیقه گذشت که متوجه شد یک چیزی کم است. یادش آمد که فضا خیلی خاموش است. یک موسیقی لایت و بی کلام گذاشت و خودش روی مبل کمی دراز کشید. یک ربع طول نکشید که صدای انداختن کلید بر در آمد. میشل فورا از سر جا بلند شد. لوکا را بغل کرد و با لبخند به استقبال بنجامین رفت. بنجامین که بار اولش بود که معشوقش را با حاصل عشقشان میدید، و البته دلتنگی که آن ایام تحمل کرده بود و حتی در پیامک و تماس های تلفنی، تلاش کرده بود که هر حرفی نزند، سبب شد که کیفش را به آرامی بیندازد و میشل و لوکا را با هم بغل کند. چند دقیقه بعد شام خوردند و سر سفره شام شروع به حرف زدن کردند. -بنجامین! عینکتو عوض کردی؟ -نه. قدیمیه. این مدت آوردمش بیرون و ازش استفاده میکنم. -با این شکل و اندازه هم جذابی. حتی بنظرم قبلی یه کم پیرِت کرده بود. این بهتره. بنجامین زد زیر خنده و کف دو دستش را به هم زد و گفت: «امروز هم یکی تو دانشگاه همینو بهم گفت. خیلی آدم باهوش و دقیقی هست. نمیدونم استاد چیه اما وقتی عصر یه کم با هم قهوه میخوردیم، گفت این بیشتر بهم میاد.» -جالبه. کی بود؟ اسمش چیه؟ همین دوستت... -آهان... اسمش لئو هست. خیلی جنتلمن و همیشه شیک و آنتایم اما خیلی کم حرف! میشل تا اسم لئو را شنید، انگار برقش گرفت. اما خودش را کنترل کرد و هیچ حرفی نزد. در ذهنش گفت شاید تشابه اسمی باشه. و داشت همین طور با ذهنش درگیری درست میکرد که بنجامین ادامه داد: «لئو رو چندین ماهه که میشناسم. حتی دوست دارم یه شب دعوتش کنم اما هر بار تردید داشتم.» میشل که از عمق نیاز و علاقه بنجامین به دوست یابی سالم علاقه دارد، جواب داد: «چرا تردید؟! خونه خودته. من و لوکا هم خوشمون میاد که با بقیه معاشرت کنیم.» بنجامین از این حرف خیلی خوشش آمد و شام را با لبخندهای از ته دل بنجامین شروع کردند. ⛔️آفریقا-زندان آدام قفلی زده بود روی مسابقه با آبراهام و ول کن هم نبود. آبراهام پیر را به اتاقش آورد. با این که به جز بازجویی و یا شکنجه، کسی را به اتاقش راه نمیداد اما آن روز تصمیم گرفته بود که شخصا و بدون واسطه با آبراهام صحبت کند. -من همیشه برای تو احترام و ارزش قائلم. تو معلومه که از یک خانواده کافر و یا تبهکار نیستی. رفتارت اینو میرسونه. از طرف دیگه، انتظار دارم تو هم به من و خواسته ای که دارم احترام بذاری. -آدام! من از تو بزرگترم. میدونم که این مفاهیمو بلدی. وقتی کسی که از تو بزرگتره، دوست نداره به کاری که تو ازش میخوای تن بده، اذیتش نکن. این چیزی از تو کم نمیکنه. بلکه خیلی هم به ارزشت پیش بقیه اضافه میکنه. دست از سر من پیرمرد بردار آدام! آدام از پشت میزش بلند شد و به طرف آبراهام آمد. آبراهام روی صندلی نشسته بود. آدام آرام آرام رفت پشت سرش و گفت: «حوصلمو سر نبر! اینجا نیومدی که این چیزا تحویلم بدی. یه تاریخ مشخص کن و ... نه اصلا بذار خودم مشخص کنم ... عصر سه شنبه ... یعنی سه روز دیگه ... اگر مسابقه گذاشتی و برنده شدی که هیچ! هر شرطی که تو بذاری قبول دارم. اما اگه تو مسابقه شرکت نکنی و یا بازنده بشی، دیگه روی خوش نمیبینی. شنیدی آبراهام؟» آبراهام خیلی از آن حرفها و یک دندگی آدام ناراحت شد و حرض خورد. بدون این که جواب بدهد، آرام از سر جایش بلند شد و با یک خداحافظی ساده، سرش را انداخت پایین و رفت. مستقیم رفت به طرف تختش. با اعصاب خوردی دراز کشید. مچ دست راستش را روی پیشانی اش گذاشته بود و میخواست اندکی چشمش را روی هم بگذارد که صدایی در نزدیکی اش شنید که گفت: «چرا باهاش مسابقه نمیدی؟» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour