1_999440339.pdf
652.6K
🔹 ترور امام جامعه به دست کدام گروه محتمل تر است؟!
#بخش_سوم
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
سخنرانی مهم شب۲۳ ماه رمضان۱۴۰۲
#لطفا_نشر_حداکثری
رفقا فکر نکنم دیگه لازم باشه که تاکید کنم؛ لطفا زیادی با دقت مطالعه کنید!
حتی اگر مسئولیت فرهنگی ندارید...
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت پانزدهم
🔶کنار زمین فوتبال مسجد🔶
نیمههای شب بود و داود نشسته بود کنار زمین که احمد و صالح با سینی چایی آمدند. همین طور که احمد چایی میریخت از داود پرسید: «برنامهات برای شبهای قدر چیه؟ از فرداشب شروع میشه و باید سه شب برنامه بگیریم.»
داود گفت: «اینقدر درگیری فکری و ذهنی داشتم که اصلا نشد درباره شبهای قدر صحبت کنیم. خب اول شماها بگین تا منم بگم!»
صالح گفت: «بنظرم باید برنامه پسرا و دخترا از برنامه اصلی مسجد جدا باشه. اینا قابل کنترل نیستند. کل برنامهها بهم میریزه!»
احمد گفت: «نمیشه. اگه منظورت دو تا برنامه موازی با همدیگه است، نمیشه. اینا پیش دبستانی و مهدکودک نیستند که بشه با خیمه نقاشی و این چیزا سر و تهش رو هم آورد. بعلاوه این که مگه بچهها چقدر تحمل دارن تو برنامه عمومی مسجد شرکت کنن؟»
داود پرسید: «پیشنهادی داری؟»
احمد گفت: «باید ببینیم برنامه هیئت اُمنا چیه؟ چون باید از حالا خیلی احتیاط کنیم. چوب خطامون داره پر میشه. نباید بذاریم حوصله اینا از دست ما سر بره.»
داود گفت: «درسته. قبول دارم. خب حالا پیشنهاد!»
احمد گفت: «بنظرم برنامه خودِ مسجد سر جاش باشه. حتی اگه شش ساعت خواستن برنامه بگیرن، مانعشون نشیم. ولی یک ساعت اولش با ما باشه و واسه بچهها برنامه بگیریم.»
صالح گفت: «البته نمیشه به بچهها بگیم دیگه برنامه مالِ شماها نیست و پاشین برین بیرون! هر کی خواست بمونه.»
داود گفت: «آره خب. ما یه برنامه یک ساعته احیا برای دبستان و متوسطه اول میگیریم. به سبک خودمون. بعدش ی ربع استراحت میدیم تا برنامه اصلی مسجد شروع بشه.»
صالح و احمد تایید کردند. احمد پرسید: «واسه سخنرانی و مداحی برنامه اصلی مسجد فکری کردی؟»
صالح فورا پرسید: «برنامه خودمون که من مداحی میکنم و خودِ داود حرف بزنه.»
داود گفت: «یه کم تمرکزم پایینه. بذارین یه کم رو کارا تمرکز کنم. احمد تو سخنران بچهها باش. ده دقیقه سخنرانی کن. بیست دقیقه هم صالح مداحی کنه. دو تا ربع ساعت میمونه. یکیش مسابقه معلومات عمومی. بیست تا سوال خوبِ به درد بخور مطرح میکنیم و مسابقه میذاریم. یکی دیگه هم مسابقه از تحلیل بازیهایی که تا حالا داشتند. ینی خودم میام و با طرح چند تا سوال چالشی، کل این بازیها را به نقد و چالش میکشم.»
صالح گفت: «خب حاجی من حاضرم وقتِ خودمو به تو بدم. این خیلی کارِ قشنگیه. من همش منتظر بودم ببینم کی میخوای بزنی تو برجک بازیا؟»
احمد گفت: «خب داود چرا کلِ برنامه احیا رو... البته نه... نمیشه کل احیای کودکان را اختصاص بدیم به این چالش تحلیلی! ولی بحث قشنگیه. خیلی عالیه.»
داود گفت: «من دست گذاشتم رو آخرین ورژن بازیِ بچههای نسل نودی و هشتادی! خب نمیخواستم که فقط بساطِ تفنن بچههای مردم فراهم کنم. میخوام از بعد از شبهای قدر، با ذهن تحلیلی و تفکر انتقادی به این بازیا نگاه کنن.»
احمد گفت: «سه تا ربع ساعت در سه شب، بنظرت کافیه؟ من نیست؟»
داود لبخندی زد و گفت: «سه تا دو دقیقه هم کافیه. اصل اینه که خطو بزنم. بقیهاش با خودشون.»
صالح گفت: «خب این خیلی خوب شد. عالی. حالا میمونه برنامه والدین و بزرگترا! اونو چهکارش کنیم؟»
داود گفت: «مداح اون مراسم هم باید خودت باشی. چون اگه بچهها ببینن تو مداح مراسم هستی، حداقل موقع مداحی تو میان میشینن. باهات دوست شدند. ولی حواست باشه لطفا... فقط یک شب روضه بخون! اونم شب شهادت. دو شب دیگهاش نیازی به خوندن روضه مفصل نیست. مثل بقیه جاها نمیخوام باشیم. برنامه مداحی شبهای قدر باید سه تا نیم ساعت باشه. خلاص. شب اول، مناجات حضرت امیر در مسجد کوفه یا دعای مجیر. رو ترجمهاش مرور داشته باش. شب دوم روضه مفصل شهادت امام علی و سینه زنی. شب سوم هم مناجات باخدای باحال و ترجمه بعضی از فرازهای ابوحمزه ثمالی. صالح! تو رو روحِ امواتت همین. دیگه نخوام حرص بخورما.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
صالح گفت: «حله داداش. ردیفه. گرفتم. سخنران چی؟ اون خیلی مهمه. هم باید سخنرانی کنه و هم برنامه قرآن به سر.»
احمد گفت: «داود اینا خیلی با سخنرانی خودت حال کردن. بنظرم سه شبش خودت باش. میدونم توقع زیادی هستا. چون بالاخره جمع و جور کردن مطلب واسه منبر تو این اوضاع و شرایط سخته.»
داود گفت: «به اینم فکر کردم. نه. من اون سه شب تو مراسم اصلی مسجد سخنرانی نمیکنم. حضور دارم. استفاده میکنم. اما سخنرانی نمیکنم.»
احمد و صالح با تعجب به داود نگاه کردند. نمیدانستند داود چه فکری در سر دارد. داود لب باز کرد و چیزی گفت که کفِ صالح و احمد بُرید! صالح گفت: «ما قراره آخرش برگردیم تو حوزه و چشم به چشم همکلاسیها و بقیه آخوندا باشیم. نباید کاری کنیم که بعدا رومون نشه تو چشم کسی نگاه کنیم. بچهها شاید قبول نداشته باشین اما من میخوام... من میخوام شب اول را حاج آقا سلمانی دعوت کنم! شب دوم هم سعادتپرور. شب سوم هم بنکدار! نظرتون چیه؟»
این را گفت و لبخندی زد و یک قند انداخت در دهانش و یکی دو قلپ چایی خورد. احمد و صالح هاج و واج مانده بودند. داود اسم سه نفری آورده بود که... بگذریم. خودتان شاهد هنرنمایی و کرامت نفس این سه نفر بودید!!
احمد گفت: «غافلگیر شدم. فکر نمیکردم دست بذاری رو اینا.»
صالح گفت: «حتی ممکنه نپذیرن اما حرکتِ سمی هست که داری میزنی! اگه اونا بودن، عُمرا واسه ما سه نفر زنگ نمیزدن و دعوت نمیکردن.»
احمد گفت: «موافقم. بذار بیان ببینن تا بدونن ما به اینجا نچسبیدیم و انحصار طلب نیستیم.»
داود گفت: «بعلاوه این که هیئت اُمنا هم خوشحال میشه. بالاخره باید دو تا حرکت بزنیم که دل هیئت اُمنا یه کم نرم بشه.»
فکر خوبی بود. فردا صبح حوالی ساعت 10 صبح، داود برای سلمانی زنگ زد. سلمانی تا شماره همراه داود را دید چشمانش گرد شد. گلویش را صاف کرد و مثلا خیلی سرسنگین شروع به سلام و احوال کرد.
-بفرمایید!
-سلام بر برادر گرامی. جناب سلمانی عزیز!
-سلام علیکم. تشکر.
-خوبی الحمدلله؟ چه خبر؟
-بزرگوارید. بفرمایید!
-زنده باشی. غرض از مزاحمت یه زحمت براتون داشتم.
-چی شده و چه کردی که وقتی گرفتار شدی، یاد ما افتادی؟
داود که از این لحن سلمانی تعجب کرده بود، به روی خودش نیاورد و گفت: «ما هر کاری بکنیم به پشت گرمی و دعای خیر شماست. چه خیر و چه شر!»
سلمانی باز هم سرسنگین و حقبهجانب گفت: «خب حالا بفرما ببینم چه کار داری؟»
داود لبخندی زد و گفت: «تشکر. حاجی میخواستم اگه قابل بدونی، قدم رو چشم ما بذاری و واسه سخنرانی شب نوزدهم درخدمتتون باشیم.»
سلمانی تا این حرف را شنید، انگار پنچرش کرده بودند! یک لحظه ایست کامل کرد. لحظاتی سکوت کرد و به مِنمِن افتاد. گفت: «شما بزرگواری آقا داود! خودتون که بحمدلله هستید اونجا. فیض بدید!»
داود هم که متوجه تغییر لحن سلمانی شد و فهمید که تیرش را درست نشانه رفته، ادامه داد و گفت:
«استغفرالله. تا آب باشه تیمم باطله حاج آقا! شما ماشالله سالهاست معمم هستی و تجربه اجرای شب قدرتون از من بیشتره. لطفا قبول کن و یه مسجدو خوشحال کن!»
سلمانی کلا ولو شد. دیگر از سلمانیِ افادهای دو دقیقه قبل خبری نبود. لحن و کلامش نرمِ نرم شده بود. گفت: «خدا حفظت کنه برادر! شما همیشه لطف داری. من خداشاهده همیشه تعریف شمارو پیش رفقا میکنم! میگم عجب ظرفیتی هست این آقا داود! ماشالله روشنفکر و بااخلاص و مردمدار و اهل علم. باشه داداش. چشم. انشالله خدمت میرسم.»
داود لبخندی زد و حرفی زد که سلمانی غرق در شعف و حال خوب شد. گفت: «خوشحالم کردی. دستت درد نکنه. اگر اجازه بدی، به رسم ادب، خودم با اسنپ بیام دنبالتون!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
سلمانی فورا گفت: «ای وای خاک بر سرم. نگو برادر اینجوری! بیشتر از این شرمندم نکن که دارم آب میشم. شما خیلی بزرگواری. خودم میام. ماشین دارم. دستت درد نکنه.»
داود گفت: «بسیار خوب. برم به هیئت اُمنا بگم که شما تشریف میارین تا اونا هم خوشحال بشن. امری ندارین؟»
سلمانی: «عرضی نیست. در پناه خدا باشی برادر. سلام منو به رفقا... حاج احمد آقا و حاج صالح هم برسونید.»
خدافظی کردند و قطع شد. خب این از اولین تیر. و یا بهتر است بگویم قویترین فتنهگر که با یک دعوت به منبر و احترام و اکرام، حداقل برای مدتی خنثی شد. مانده بود دلهای سعادت و بندکدار که آن را هم باید فتح میکرد. راضی کردن آنها راحتتر بود. چون به محض اینکه داود میگفت حاجی سلمانی برای شب نوزدهم به مسجد ما قولِ منبر داده، آنها هم قبول میکردند.
حال سعادت با این پیشنهاد اینقدر خوب شد که حتی در خلال حرفهایش گفت: «آقا شما چرا اگر کاری داری به منِ کمترین نمیگی؟ چرا تعارف میکنی؟ مگه من و تو با هم این حرفا رو داریم داود جان؟»
داود هم جواب داد: «نه شکر خدا مشکلی نیست. به جز دوری از جمال شما که اون هم با تشریففرمایی شما حل میشه!»
بنکدار هم که دیگر نگویم. همان بزرگواری که چنان در قسمت اول، زیر آب داود را جلوی خلج میزد که هر کس نمیدانست فکر میکرد داود از عوامل بیگانه است و باید فیالفور مورد پیگرد قانونی قرار بگیرد! به محض شنیدن پیشنهاد داود برای سخنرانی شب 23 ماه رمضان چنان شرمنده شد که بنده خدا نزدیک بود تمام بشود! حتی گفت: «من با طلبههای طرح امینِ مدارس اون منطقه دوستم. حتی صفاتِ خوب و وَجَناتِ الهی شما از طریق دانشآموزان به رفقای ما منتقل شده. چقدر جای خالی شما در بین مربیان این نسل خالی بود.»
خلاصه این سه نفر برای شبهای قدر توسط داود دعوت شدند. سه نفری که تا ذاکر این خبر را شنید، در کمال تحیّر و ناباوری گفت: «این داود یا خیلی احمق است یا اینقدر سیّاس است که نصف دیگرش زیر زمین مانده و هنوز شکوفا نشده! آخه مگه کسی رقیبانش رو تو مسجدی دعوت میکنه که هنوز میخِ خودش محکم نکوبیده و پادرهواست؟!»
خلاصه حتی ذاکر هم در آمپاسِ شدیدِ حرکات داود مانده بود. هیئت اُمنا هم وقتی دیدند داود بهجای اینکه بدون حرف و بحث، سه شب منبر را خودش بردارد و با کسی مشورت نکند، رفته و سه نفر روحانی معمم و کاربلد دعوت کرده، نه تنها خوشحال شدند، بلکه ذهنیتهایی که درباره داود داشتند، تا حدودی تلطیف شد.
احمد بنر جذابی را برای پخش در فضای مجازی طراحی کرد. عکس هر سه نفر سخنران را با کیفیت بالا در بنر گذاشت و از حضور داود و مداحی صالح هیچ نگفت. بنر را علاوه بر اینکه همهجا و در همه گروههای شهر فرستادند، برای آن سه نفر هم فرستادند.
صالح با گروهی که تقریبا متشکل از بیست نفر از بچهها بود، کارِ دکور و فضاسازی شب قدر و شهادت امام علی را انجام دادند. یک ایستگاه صلواتی هم در خارج از مسجد تاسیس کردند و ده نفر از بچهها آنجا مشغول شدند. تمام بچههای گروه اجرای احکام هم قرار شد مسئولیت انتظامات شبهای قدر در بخش آقایان و حیاط مسجد و خیابان و پیادهروی کنار مسجد را به عهده بگیرند. چون تعدادشان برای این مسئولیت کم بود، ده دوازده نفر از بچهها به آنها اضافه شدند و کار را در دست گرفتند.
همه اینها را بگذارید کنارِ این که قرار شد هیچ کدام از بازیهای بچهها حتی در شب قدر تعطیل نشود. داود نمیخواست بچهها به مراسم شب قدر و عزاداری امیرالمومنین علیه السلام به چشم یک هوو و تعطیل کننده بازیشان نگاه کنند. همه چیز سر جای خودش.
تا این که خانم مهدوی و زینب با داود قرار جلسه داشتند. در جلسه خانم مهدوی گفت: «تکلیف جلسه عزاداری این گروه تئاتر و سرود خانما چی میشه؟ بنظرتون همونجا براشون مراسم بگیریم؟ منظورم مدرسه است.»
داود خیلی جدی گفت: «ابدا. بعضی چیزا رو نباید از بعضی چیزا گرفت. مثلا مراسم احیای دسته جمعی رو نباید از مسجد گرفت. ما که دنبال تاسیس فرهنگسرا و این چیزا نبوده و نیستیم. بهخاطر جوّی که فعلا اینجا علیه اون تیپ از خانما هست، گفتیم به صورت موقت برن اونجا تمرین کنند. وگرنه قرار نیست هر چی مربوط به خانماست از مسجد و حسینیه خارج کنیم.»
زینب خانم گفت: «خب این خیلی حرف خوبیه. من همش نگران بودم که نکنه یه چیزی در کنار مسجد بتراشیم و بعدا دیگه نتونیم جمعش کنیم.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
داود گفت: «ابدا. مدرسه فقط برای تمرین و اجرای سرود و تئاتر خانماست. چون میخوایم راحت باشن و با شما سه بزرگوار در ارتباط باشن. وگرنه مراسم احیای مسجد باید در خود مسجد و با حضور همه اقشار باید انجام بشه. اصلا لطف و قشنگیِ مراسم احیا به همین دورِ هم بودنش هست.»
در طرف مقابل، گروه نرجس هم حسابی مشغول بود که در مراسم احیای شبهای قدر، کم نگذارد. آنها هم تقسیم کار کرده بودند. یک الهه را مسئول فروش کتابها کردند و الباقی قرار گذاشتند که هم انتظامات خواهران را بعهده بگیرند و هم امر به معروف و نهی از منکر کنند. انگار فقط همین دو کار از آنها ساخته بود. نه طراوتی. نه تنوعی. نه ایده و خلاقیتی. هیچ!
گروه نرجس شروع به فضاسازی کرد. اما به سبک خود نرجس. رفتند و پنجاه تا عکس از لحظه شهادت شهدا و قطعه قطعه شدن آنها و عکسهایی که مملو از خون و جنایت صدام یزید کافر علیه شهدا و مردم بود، در دیوار منتهی به درِ ورود بانوان و همچنین قسمت بانوان صحنِ مسجد نصب کردند. عکس شهیدی که سر نداشت و خون تازه از گلویش میجوشید! عکس شهیدی که دو دستش قطع شده بود و داشت دست و پا میزد. عکس شهیدی که بدنش به دو نیم تقسیم شده بود و هر کدام به یک طرف افتاده بود. عکس شهیدی که زیر تانک قطعه قطعه شده بود و... این همه شهدا عکس و وصیتنامه خوشکل دارند اما هیچ خبری از آن عکسهای آسمانی و نورانی که دل انسان را جلا میدهد و آدم دلش میخواهد ساعتها سرِپا بایستد و به جمالش خیره شود، نه تنها نبود. بلکه زیرِ همه عکسهای خونین و ترسناک، شعارهایی نوشته بودند که... مثلا نوشته بودند «حجاب، میراث شهدا» ، «بیحجاب، محتاج نگاه» ، «بیحجاب، شرمنده خون شهدا» ، «ای مرد! غیرتت کو؟!» ، «با بیحجابی، پا روی خون شهدا نگذاریم» ، «شهدا شرمندهایم» و...
الهه هم که از بس کتابهای غرفهاش را تورق کرده بود، حوصلهاش سررفته بود و نشسته و منتظر یک هم صحبت بود که سمانه وارد شد. سمانه عجله داشت و آمده بود دنبال سوزنتهگرد برای چسباندن بقیه پوسترها. همین طور که در کمد دنبال سوزنتهگرد میگشت، الهه دید که سمانه چند تا پوستر را گذاشته روی میز تا وقتی سوزنها را پیدا کرد، بردارد و برود. پوستر اولی را دید. دید عکس یک ماشین کشیده که روی آن چادر مخصوص خودرو کشیده شده و زیر آن عکس نوشته«متعجبم از کسی که برای ماشینش، محافظ و چادر نصب میکند اما همسرش را در برابر چشمهای نامحرمان بدون محافظ و چادر رها میکند!»
الهه شاید منظوری هم نداشت اما رو به سمانه کرد و گفت: «سمانه جون!»
-چیه؟
-یه چیزی بپرسم؟
-زود باش. کار دارم. این سوزنتهگردا کو؟ کجا گذاشتی؟
-سمانه تو بابات ماشین داره؟
-آره. پژو داریم. چطور؟
-منم بابام ماشین داره. سمند داریم. شما برای ماشینتون چادر مخصوص ماشین خریدین؟
-نه. چادرِ خودرو نداریم. شما دارین؟
-نه والا. ما هم نداریم. لابد پارکینگ سرپوشیده دارین. درسته؟
-نه بابا! کدوم پارکینگ سر پوشیده؟ تو محوطه مجتمعمون پارک میکنیم. حالا چی شده مگه؟
-هیچی. ما هم پارکینگ نداریم. تو کوچه پارک میکنیم.
-ایناش پیداش کردم. خب حالا چرا اینا رو پرسیدی؟ چیزی شده؟
-نود و نه درصد مردم همینن. مثل من و تو. نه پارکینگ دارن و نه ماشینشون چادر مخصوص داره. خیلی هم ماشینشون رو دوس دارن.
-الهه حالت خوبه؟ بگم برات چایی نبات بیارن؟
-خوبم. نه دستت درد نکنه. برو دیرت نشه. پوسترت یادت نره برداری!
-باشه. فعلا.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
✔️ دوستان لطفاً داستان #یکی_مثل_همه را با بیان و ادبیات خودتون تبلیغ کنید و خودتون هم همین الان در همه کانال های ما در پیام رسان های داخلی عضو بشید:
✅ سروش:
https://splus.ir/hadadpour
✅ روبیکا:
https://rubika.ir/mohammadrezahadadpour
✅ گپ:
https://gap.im/mohamadrezahadadpour
✅ ایتا:
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت اول حوزه علمیه-دفتر حاج
قسمت اول داستان #یکی_مثل_همه
از اینجا شروع به مطالعه کنید👆
دلنوشته های یک طلبه
کاش حرف هایی که امام جمعه محترم چهاردانگه زدند بیشتر می شنیدیم. اما عده ای در شهر های بزرگ تر انگار
پیام پر مهر حجت الاسلام سنجری، امام جمعه محترم چهاردانگه
تشکر
خدا انشاءالله علما و ائمه جمعه جوان و انقلابی را در پناه خودش محافظت نماید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از دوستان با این کلیپ، اقدام به تبلیغ داستان #یکی_مثل_همه کرده.
دستشون درد نکنه
منتظر کلیپهای خلاقانه دوستان هستیم
🔺🔻 برگزیده پیامهای شما عزیزان در خصوص داستان #یکی_مثل_همه👇
🔹سلام حاج آقا، طاعات شما قبول و زحماتتان ماجور، داستان یکی مثل همه، فوق العاده بود و نگاه مرا به طور کلی به دنیای دین و دینداران اطراف و خودم حتی😓عوض کرد اون قدری که نمیتونم براتون حدی توصیف کنم، ارتباط با افراد افراطی فرزندان ما را فرسنگ ها از دین و اعتقادات لطیف شان دور کرد، خود و اطرافیان را بر حق و آنها را بی درد و بی دین میپنداشیم تا آنجا که فاصله از زمین تا نا کجا آباد شد بین ما و فرزندانمان و چه دیر فهمیدم 😭😭اما در حال جبران هستم، دعا کنید پل های شکسته میانمان ترمیم بشود، خداوند جبار و هم توبه پذیر است.
امشب برایتان خیلی خیلی خیلی دعا کردم، خداوند شما را صالحات باقیات مادرتان قرار بدهد و توفیقات تان روزافزون 🤲🤲
این داستان فوق العاده هست، هر چند که نمی دانم آخرش به کجا ختم میشه ولی هر چی میشه تا اینجا با دل من کاری کرده که فقط خدا می دونه چه قدر حالم خوب شده بعد از کلی خجالت از نگاه افراطی به دین البته 😔 انگار در هر کلمه از جملات داود و نرجس و زینب و آقای مهدوی و حاج خلج و ذاکر و... یک دنیای جدید از دین زیبای اسلام و معارف اهل بیت و عقب نگه داشتن عمدی انسانها از شناخت دین، در رفتار دو طرف موج میزنه، اجر شما با صاحب این شبها، نمی دونم با چه زبانی از شما تشکر کنم، فقط بدانید از ته قلبم برای اولین بار امشب که لیلة القدر است برای توفیقات و سلامتی تو دعا کردم🙏🤲💐
🔹سلام حاج آقا!
خدا قوت!
ببخشید بعضی شبها مزاحم تون میشیم و نقطه نظرات مون رو راجع اون قسمت پخش شده داستان میگیم 🙏🙏
حاج آقا!
اعتراف میکنم که اصلا فکر نمیکردم شخصیت آقا داوود اینقدر سر و سنگین و موقر و مأخوذ به حیا باشه 👌
آفرین 👏
چه پسر قابل اعتماد و موجهی 👌
هر کی دیگه ای بود، با دیدن الهام ، پا میداد و ...
زینب خانم هم که دیگه نگو 👌👌👌
خانووم ، مودب ، موجه، ايشان هم مأخوذ به حيا...
اوایل داستان، احساس میکردم، دارم گم میکنم که کدوم شخصیت ها رو میخواهید برای مخاطب تون ،به عنوان الگو معرفی کنید( الهام و مامان ش) نه اینکه بگم شخصیتهای خوبی نیستن ،نه اصلا . اتفاقا خانم های خیلی خوبی هستن و ما تو فاميل مونم زیاد داریم. منظورم شخصیت تراز زن اسلامی هست که یک نویسنده ی طلبه ی کاردرست میخواد به زنان جامعه ش معرفی کنه به عنوان معیار ،منظورم هست.✅
الان فکر میکنم متوجه شدم که نه
زینب خانم و حاج خانم مهدوی و اینا بايد الگو باشند و البته آقا داوود( البته امیدوارم تا آخر داستان گاف نده یهو😁🙈)
خدا قوت🙏
🔹این روزها خاطرات گذشته با خوندن این داستان زنده شده و همش تو ذهنم رژه میره
وقتی که ۲۰ سالم بود اوج تلاش و استعداد و انگیزه بودم و داشتم پیشرفت میکردم امثال نرجس اوفتادن دنبالم و رژه رفتن روی فکر خانوادم و مسیر زندگیم عوض کردن نامحرم میبینه نامحرم صدات میشنوه نامحرم ساق دست روشنت رو داشت نگاه میکرد اگر بری دنبال استعدادت خدا و حضرت فاطمه راضی نیستن تو فلان میشی ..... الان بعد ۹ سال هنوز سردرگم و از این شاخه به اون شاخه پریدن و همش این سوال تو ذهنمه که باید بقیه عمرم رو چطور بگذرونم باید چیکار کنم و هنوزم نتونستم بهاش کنار بیام.به نظرم هر شخصی بدترین اتفاق تو جوونیش اینه که گرفتار امثال نرجس و افکارش بشه
توی شهرستان و محیط های کوچک تر امثال افرادی که تفکراتشون مثل این نرجس و گروهشه خیلی میدون داری میکنن و نظراتشون قالب میکنن
🔹انتظار هر چیزیو تو داستان داشتم غیر از آهنگ علی عظیمی!👍😂
تک تک شخصیتهایی که دارین میگین رو اطرافم میشناسم و اتفاقایی که میفته کاملا قابل لمسه 🍀 دمتون گرم
🔹این داستان یکی مثل همه برای من خواندنش تکرار دردناک خاطرات کودکی ونوجوانی ام است...
نرجس خانمها چنان با نسل ما کردند که بسیاری از دوستانم بریدند از دین و...بچه هایی که اهل احیا وقرآن و...بودند.
مال ما اسمش فاطمه بود که البته نام مستعارش رو گذاشته بودند فاطمه کلتی...
اگر بدانید چند جوان بدبخت تحجر امثالهم شدند؟
نسل سوخته اگر دهه ۶۰ است نسل ما دهه ۵۰ نسل جزغاله بود وهست...
اگر مدیریت وسیاست مرحوم مادر وخدا حفظ کند پدرم نبود خود منهم از دین و...همه چیز بریده بودم.
چقدر اشک ریخته باشم پای این داستان خوب است برادر؟؟؟
دلنوشته های یک طلبه
🔺🔻 برگزیده پیامهای شما عزیزان در خصوص داستان #یکی_مثل_همه👇 🔹سلام حاج آقا، طاعات شما قبول و زحماتتا
🔹سلام وقت شما بخیر . نمازه و روزه هاتون قبول درگاه حق باشه. راست اش من معمولاً رمان ها و داستان های خارجی را به داستان ها و رمان های ایرانی ترجیح می دهم. ولی رمان یکی مثل همه واقعا به دلم نشست. شما در این داستان خیلی خوب واقعیت های جامعه را به تصویر کشیدید.
متاسفانه امثال نرجس و ذاکر و محمودی و... تو جامعه ما کم نیستند. که توهم خود حق پنداری مطلق دارند . فکر می کنند خودشون فقط می فهمند. خودشون فقط درست اند . هرکسی که کمی طرز فکرش و عمل اش متفاوت باشه. ( مثل همین داوود) به خودشون خیلی راحت اجازه می دهند هر تهمتی که دل شون می خواد بهش بزنند.
مثل همین ذاکر و نرجس که به داوود انگ نفوذی بودن می زنند و میگن هدف اش اینه که می خواد قضیه آندلس پیاده سازی کنه و ...
شخصاً خیلی دلم می خواد یک موقعیتی پیش بیاد که حال این جور آدم ها را بگیرم.
ولی یه چیزی که خوبه این هست که شما به عنوان یک طلبه این مسائل را در قالب داستان مطرح کردید اگر من یا یک شخص عادی این مسائل را بیان کنه چه تهمت ها که بهش زده نشه.
البته من رمان های امنیتی شما را نخوندم ولی اون جایی که گفته بودید من فکر نمی کردم رمان غیر امنیتی یکی مثل همه این قدر محبوبیت کسب کنه. خب دلیل این که این قدر محبوبیت پیدا کرده این هست که شما حرف دل خیلی از مردم جامعه را زدید. البته این نظر شخصی منه.
یک خواهش دیگه که از شما دارم این هست که زیاد تر و زود تر پارت گذاری کنید
🔹سلام حاج آقا طاعاتتون قبول درگاه حق انشاءلله🌸
بنده معلم هستم اهل شهر و استان اصفهان🏘
خواستم راجع به داستانی که داخل کانال دارید زحمت میکشید و به اشتراک میگذارید نکته ای رو عرض کنم.
جدا از اینکه نمیدونم آخر داستان قراره چه اتفاق هایی بیوفته و سنگ اندازی امثال ذاکر و نرجس و ... که واقعا داخل گروه ها و هیئت ها و مکان های فرهنگی تعدادشون هم کم نیستد و دافعه خیلی زیادی هم برای نسل نوجوان و کودکان دارند
بنده با اینکه فارغ التحصیل دانشگاه فرهنگیان هستم و تا حدودی با روش های جذب آشنا شدیم
اما خوندن این داستان به خود من خیلی کمک کرد تا با روش هایی که آقای داود دارن پیاده میکنن خیلی به من کمک کرده
روش کنترل تعداد زیادی بچه پرانرژی جوری که جذب شما بشن رو داخل مدرسه دارم پیاده میکنم.
نکات خیلی ریز تربیتی داره که کسایی که سر و کارشون با بچه هاش متوجه این قضایا میشن.
خواستم تشکر کنم چون چندتا از معضلات من معلم رو حل کرده.
واقعا خوندن این داستان رو به قشر فرهنگی نه تنها معلم بلکه کسایی که کار فرهنگی میکنند رو پیشنهاد میکنم و لازم میدونم هر آدم فرهنگی باید با یکسری روش ها و مدیریت ها آشنا بشه که خوشبختانه این داستان شما میتونه به انجام این کار کمک زیادی بکنه...
انشاءلله بعد از چاپ این کتاب حداقل خود من داخل محدوده اطرافم میتونم این فرهنگسازی و آگاه سازی از روش های جذب حداکثری رو توی مملکت امام زمان به لطف خدا انجام میدم.
#لطفا_برای_فرج_دعاکنید...
🔹بنده به عنوان کسی که از اولین کتاب هایی که نوشتید،مطالبتون رو دنبال میکنم و بارها دیدم که بعد از مدتی گفته هاتون به واقعیت پیوسته
مطمئنم که شما بی جهت حرفی رو نمیزنید.
در مورد موضوع داستان هم باید بگم که چون خودم طلبه هستم
کاملا این فضا رو درک کردم و به شدت حرف دل ما رو میزنید.
خدا به خودتون و قلمتون برکت بده.
یاعلی
🔹سلام
داستان یکی مثل همه، و البته شخصیت دیوید خیلی شبیه ماجرا و شخصیت داداشمه
تازه متوجه میشم چقدرررررر تو فشار و سختی بوده داداشم
خلاصه؛ دست مریزاد و خداقوت بشما آقای حدادپور
🔹سلام حاجی
چرا زودتر این داستان را ننوشتی؟
کاش زودتر این چیزها را میدونستم
🔹سلام حاج آقا طاعاتتون قبول ،یه سوال دارم خدمتتون و کاش اینو جواب بدین و تو ذهن من سالها رها نکنید 😅 اینکه اینهمه فکر خوب و ایده و خلاقیت از کجا میاد تو ذهن داوود ؟ چطور میشه یه آدمی با سن کم اینجوری باشه ؟ از چیه و چه کار کرده ؟ چطوری ما اینجوری باشیم ؟ چون طرف مقابل اونها یعنی نرجس و الهه و .... از این فکرا ندارن با اون همه تجربه ......
دیروز تو تلویزیون می گفتند :
درماه رمضان تمام شیاطین دربند هستند
.
.
شب رفتم دربند ، اونجا نبودند ، فکر کنم رفته بودند فرحزاد😂
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت شانزدهم
مراسم معنوی لیالی قدر شروع شد. با این تفاوت که آن سال، مسجدالرسول شاهد حضور چشمگیر والدین در مراسم شبهای قدر بود. هرکدام که وارد مسجد میشد، میدید که داود با لباس روحانیت و مرتّب، در حیاط مسجد ایستاده و با گشادهرویی به مردم خوشآمدگویی میکند. بعضی والدین خودشان را معرفی میکردند و بابت زحماتی که داود برای بچهها میکشد از او تشکر میکردند.
آشپزخانه یا همان آبدارخانه مسجد هم که ماشاءالله به همت المیراخانم و خانم مهدوی و زینب خانم و سایر خانمها اینقدر روبهراه و آباد و مملو از پذیراییها و نذورات خوشمزه بود که حد و حساب نداشت. از زولبیا و بامیه و چایی و شربت گرفته تا حلوا و کیک فنجونی و...
المیرا آن شب موفق شده بود الهام را هم با خود بیاورد. الهام به زینب و مادرش قول داده بود که اگر نرجس یا بچههایش به او گیر دادند، حرفی نزند و مثل کدبانوها فقط برای امام علی خدمت کند. چادرش را درآورده بود و زینب خانم او را مسئول تزیین کردن روی حلواها کرده بود. الهام هم به کمک عسل و غزل که دیگر از بچههای گروه تئاترش شده بودند، به تزیین روی حلواها مشغول بودند.
المیرا حتی از بچههای ایستگاه صلواتی غافل نبود و به محض کم آوردن شربت و چایی در آنجا فورا شارژشان میکرد و نمیگذاشت شرمنده مردم بشوند. زینب که حواسش به همهجا و همهکس بود به یکی از خانمها گفت: «حواستون به دخترایی که واسه انتظامات سرِپا ایستادند باشه. اول از اینا پذیرایی کنین.»
سپس زینب خانم یک سینی کوچک برداشت و چندتا زولبیا و بامیه و یک کاسه حلوا و یه لیوان چایی داغ و یه لیوان شربت گذاشت در سینی و به یکی از خانمها داد و گفت: «اینو برسون به نرجس خانم. ببین چیزی کم و کسر نداشته باشن.»
آن خانم هم رفت و نرجس را وسط بچههایش دید. دید که مشغول است و در غرفه کتاب برای یکی دو تا از خانمها درباره یک کتاب توضیح میدهد. وارد شد و به نرجس سلام کرد و سینی را بااحترام به او داد و رفت.
در آشپزخانه، الهام رو به زینبخانم کرد و با لحنی که مثلا خیلی هم مهم نیست و من فقط بهخاطر ثوابش تذکر میدهم گفت: «حاج آقا همش سر پا ایستادهها. کاش یه سینی کوچیک هم برسونین به این بندهخدا!»
زینبخانم هم که دید الهام راست میگوید، گفت: «آره آره. حواسم هست. باشه. بذار یکی از انتظامات پسرا که اومد، یه سینی هم میفرستم واسه حاجآقا.»
الهام گفت: «آره دیگه. بندهخدا ... خیلی دارن ... زحمت و اینا ... بنده خدا ...»
زینب نگاهی به الهام کرد و گفت: «گرفتم الهام جون! باشه. حواسم هست. شما بفرما سرِ کارِت.»
الهام گفت: «کلی گفتم... باشه... » بخاطر این که از زیر نگاههای دقیق و حساس زینب خانم فرار کند، فورا رو به مادرش کرد و پرسید: «مامان! کو دارچینا؟ این حلواها بازم دارچین میخوان.»
المیرا هم جوری که زینب نشنود، سرش را نزدیک گوش الهام کرد و خیلی جدی و با تهچاشنی از اخم به الهام گفت: «تو جیبِ آقا داوده! ... دختره ور پریده! سرِت به کارِت باشه.»
الهام که از بس خودش را به زور نگه داشته بود که سوتی ندهد، و از یک طرف دیگر هم داشت میترکید از خنده، رو به المیرا گفت: «خُبالا. چه گفتم مگه؟ اَه ... همش فکر بد میکنی!»
المیرا چنان چشمغُرهای به الهام زد که الهام سرش را انداخت پایین و به دارچین و حلواها مشغول شد.
مراسم بچهها شروع شد. تعداد زیادی بچهپسر در مسجد نشسته بودند و قرار بود یک ساعت اول، برنامه مال آنها باشد. خب طبق قراری که داود مشخص کرده بود، برنامه با قرائت آیات قرآن توسط یکی از بچهها آغاز شد. سپس احمد یک ربع درباره شبقدر و فلسفه قرآن به سر گرفتن و نزول قرآن حرف زد. بعدش مسابقه حضوری برگزار شد. پانزدهتا سوال مطرح شد و به کسانی که جواب درست دادند جوایز سادهای دادند. بعدش صالح شروع به مداحی کرد و یک ربع سینهزنی کردند. آخرسر هم نوبت داود شد.
خب در آن مراسم که اسمش مراسم احیای نوجوانان بود، والدین و سایر مردم هم حضور داشتند. داود به روی سِن رفت و با همان حالت ایستاده شروع به سخنرانی کرد.
-خب مراسم خوبی بود. دست بچههایی که کمک کردند و الان هم دارن خدمت میکنن و همچنین احمدآقا و آقاصالح و بچههای گروهشون درد نکنه. از شما هم ممنونیم که تشریف آوردید و دوستاتون هم با خودتون آوردید. خب حالا یه سوال مهم! شما چقدر با حقیقت video game ها یا همون بازیهای ویدئویی آشنا هستید؟
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
با این سوال، سخنش را آغاز کرد. بعد از این که هرکس هرچیزی که بلد بود گفت، خودِ داود شروع کرد و ده دقیقه درباره آن حرف زد. شاید در کل آن ماه رمضان و از زمان حضور داود در آن مسجد، این تنها دقایقی در مسجد بود که اینقدر همه ساکت و ششدانگ نشسته بودند و گوش میدادند. داود اینقدر ساده و مختصر و دقیق و منصفانه درباره این موضوع حرف زد، که وقتی میخواست صحبتش را تمام کند، با اعتراض بچهها و مردم روبرو شد و مجبور شد ده دقیقه دیگر هم ادامه بدهد.
تا این که کمکم سر و کله مهمانان و سخنران جلسه احیای بزرگترها پیدا شد. داود همانطور که میکروفن در دست داشت، در هر سه شب، با احترام هرچه تمامتر از سلمانی در شب نوزدهم، از سعادت در شب بیست و یکم و از بنکدار در شب بیست و سوم دعوت کرد که آن سه نفر را مدیون ادب و احترامش کرد. البته حواسش بود که تعریفهایش تملقآمیز نباشد. بعد از این که سخنران هر شب بالای منبر میرفت، یک صندلی دمِ درِ صحن مسجد گذاشته بودند و داود روی آن مینشست و خودش در جلسه حضور داشت. نه اینکه غیبش بزند و نفهمد که در جلسه چه گذشته است! مینشست و استفاده میکرد و این کار را برای خودش کسر شان و یا اتلاف وقت نمیدانست.
شب اول به خوبی و خوشی گذشت. با این که در مسجد احیا برگزار شد، اما بازی بچهها تعطیل نشد. با کنترل بیشتر از سوی احمد و صالح و بچههای اجرای احکام، پسران در حال و هوای خودشان سیر کردند و کسی مانع آنها نشد.
اما در شب دوم، یعنی شب بیست و یکم ماه رمضان، تا مراسم احیای بچهها و سخنرانی کوتاه داود تمام شد، یکی از بچهها با عجله آمد سراغ داود و درِ گوشش گفت: «آقا داود! قسمتِ خانما دعوا شده! خانم مهدوی گفتن هر چه زودتر بیا!»
داود به طوری که کسی متوجه نشود و حساسیت به وجود نیاید، بلند شد و رفت ببیند چه خبر است؟ حالا کی بود؟ دقیقا زمانی که سعادتپرور منبر رفته بود و قاعدتا داود باید روی صندلی دمِ در مینشست. بلند شد و رفت در حیاط مسجد ببیند چه خبر است؟!
داود دید مامان غزل و عسل با خواهرش که از خودِ مامانه سر و وضعش ناجورتر بود، گیرِ سمانه افتادند و هرچه زینب خانم و خانم مهدوی تلاش برای آرام کردن آنها دارند، موفق نیستند. همان لحظه، حاجی مهدوی هم آمد. بدبختی روزگار این بود که همان لحظه ذاکر هم از راه رسید. ذاکر تا از راه رسید، بدون اینکه بداند چه خبر است و چه شده؟ شروع کرد با لحن خودش به آن دو زن توپیدن!
-مسجد پیداتون شده! با این سر و شکلتون! چیه؟ چرا مسجدو گذاشتین رو سرِتون!
آن دو خانم که از این حرف ذاکر خیلی تعجب کرده بودند، به ذاکر گفتند: «آقا مگه اصلا شما بودین و دیدین که چه شده؟ چرا وقتی از چیزی خبر ندارین، قضاوت میکنین؟»
ذاکر به آنها بیاهمیتی کرد و رو به سمانه گفت: «چی شده خواهر؟ حرف گوش نمیدن؟!»
سمانه هم نه پیش گذاشت و نه پَس! گفت: «هر چی به این خانما گفتم لطفا مراعات کنین و حالا که اومدین مسجد، لاکِ ناخُنتون رو پاک کنین! موهاتون درست کنین! چادر رنگی که دارین، دورِ خودتون نندازین! اینجا مادرشهید حضور داره! همسر و دختر شهید حضور داره! چرا اینقدر عطر زدین؟ چرا مثل شبی که میخواین بین عروسی، اومدین مسجد؟ قبول نمیکنن که نمیکنن!»
خاله غزل و عسل گفت: «اولا اینجوری نگفتی و به ما گفتی بیحیا! دوما نگفتی چادرو گفتی لَچَک! سوما نگفتی ناخن و گفتی چنگ و چنگال! تو اول برو ادبیاتت درست کن اُمُل خانم! دیگه همینم مونده که تویِ دختر سیبیلو وایسی اینجا و به من تذکر بدی!»
خاله غزل تا این حرف را زد، ذاکر عصبانی شد و دستش را به طرف درِ مسجد دراز کرد و رو به آن دو تا خانم گفت: «دهنتو ببند! گفتم دهنتو ببند! بفرما بیرون! اینجا جای شما نیست! خونه خدا پاکه. جای شماها اینجا نیست. بفرما گفتم! میری یا بگم بندازنت بیرون؟»
داود فورا رو به ذاکر گفت: «آقا نگید اینجوری! مسجد جای همه است. میشه شما بفرمایین داخل؟ من حلش میکنم. ازتون خواهش میکنم بفرما داخل!»
سپس رو کرد به سمانه و گفت: «خانم شما هم میشه بفرمایید! بفرمایید من با این دو تا خانم صحبت میکنم!»
رو به خانم مهدوی کرد و گفت: «حاج خانم لطفا این خواهرمون رو راهنمایی کنین داخل! من با این خانما گفتگو میکنم!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
ذاکر تا کلمه گفتگو را شنید، با عصبانیت رو به داود گفت: «چیچی رو گفتگو میکنم؟ خدا لعنت کنه اونی که تخمِ لَقِ گفتگو و تمدنها و آزادی و این چیزا انداخت تو دهن مردم! که الان آخوندِ جوون و مجرد ما هم به منِ هیئت اُمنا بگه تو برو داخل تا با این چند تا گفتگو کنیم و رفع و رجوعش کنم! ولمون کن بابا! تو اگه عرضه داشتی و چیزی بارِت بود، چهارتا آیه قرآن و حدیث و سیره شهدا به این بچههای تُخمِنابسمالله یاد میدادی! مبانی بهشون یاد میدادی. نه این که بیفتی وسط و ژینگولک بازی دربیاری!»
حاجی مهدوی با تندی و جدیت به ذاکر گفت: «مراقب حرف زدنت باش آقا ذاکر! اگه این آقا داود الان اینجا نبود و زیر پر و بال چهارتا بچه و نوجوون نمیگرفت، الان به جز خودمون ده بیست نفر، پشه هم پر نمیزد.»
ذاکر گفت: «میخوامم پر نزنه! جذب حداکثری به چه قیمت؟ به قیمت تماسح و تساهل با این بیحجابهای از خدا بیخبر؟ نخواستیم آقا! نخواستیم! پس تو حوزه چی به این یاد دادن خداوکیلی؟»
مامان غزل و عسل تا این حرف را شنید، خیلی عصبانی شدند. مامانه گفت: «مگه شما صاحابِ اینجایی؟ اصلا من اینجا هرطور دلم بخواد میگردم. اصلا مگه خدا نامحرمه؟ من تو خیابونا چیزی سرم نمیدازم. اما تو این مسجد به خاطر بچهم و به خاطر این حاج آقا این شالو انداختم رو سرم. اینم دیگه رو سرم نمیدازم.»
بدترین اتفاقی که میشد از آن ترسید، رخ داد و آن خانم، این را گفت و شالش را برداشت و پیچاند دورِ دستش! مانتویی که پوشیده بود دکمه نداشت و اندکی هم در ناحیه دستهایش حالتِ شیشهای مانند داشت. به خاطر همین، سر و وضعش خیلی بدتر شد.
لحظه به لحظه که میگذشت، به التهاب مسجد افزوده میشد و کمکم خانمهایی که داخل بودند، با شنیدن سر و صدا بلند شدند و به حیاط مسجد آمدند. تدریجا جمعیت خانمها بیشتر شد. همان لحظه، گل بود به سبزه نیز آراسته شد و سر و کله نرجس هم پیدا شد. نرجس تا وضعیت را آنگونه دید، به همه بچههایش گفت شروع کنند و این شعار را با هم سر بدهند: «مرگ بر بیحجاب!»
دخترانش که تقریبا ده پانزده نفر بودند شروع کردند و با هیجان هر چه بیشتر، این شعار را سردادند. از طرف دیگر، ذاکر هم فورا دوید و درِ مسجد را بست و گفت: «الان زنگ میزنم پلیس بیاد و تکلیف شما را روشن کنه!»
البته آن دو تا خانم هم بیکار نبودند و شروع کردند به شعار دادن. و تعدادی از مادرانی که با آنها هم تیپ و قیافه بودند از آنها حمایت کردند و شعار آنها را تکرار کردند. اما متاسفانه شعار آنها جنبه سیاسی به خود گرفت و همه چیز را خرابتر کرد. آنها شعار سر دادند: «زن-زندگی-آزادی!»
چشمتان روز بد نبیند.
بگذارید غائله را از جایی روایت کنم که... با کمال صدها افسوس، فیلم آن شب و چند دقیقه بحرانی که داود دچارش شده بود، سر از پیجِ معاندین درآورد. خاله غزل و عسل یواشکی از کل آن ماجرا فیلم گرفته بود و لحظه به لحظه را گزارش میداد. حتی فیلم لحظهای که خواهرش برای اینکه از شرّ ذاکر خلاص شود و دو نفرشان از مسجد بزنند بیرون، از درِ مسجد رفت بالا و خودش را به آن طرف رساند و همه هم برایش سوت و کف زدند و شعار زن-زندگی-آزادی سر دادند. کِی؟ شب شهادت امیر مومنان علی علیه السلام!
حتی تا اینجای کار هم خیلی حساس نبود. هر چند کار خیلی بدی بود و کلیپش در همان شب، کل سایتها و پِیجهای ضدانقلاب را برداشت. اما مصیبت ماجرا آنجا بود که خاله نُخاله غزل و عسل، داود را به عنوان قهرمان ماجرا معرفی کرد و اینگونه گزارش داد:
-سلام به همگی. شب بیست و یکم رمضونه. اومدیم مسجد اما این یارو(ذاکر) به ما توهین میکنه و نمیذاره بریم داخل. ما هم شالامونو از قصد برداشتیم. اینا(نرجس و بچههاش) دارن علیه ما شعار میدن و آرزوی مرگ ما رو دارن! دمِ خانمایی گرم که اومدن و دارن شعار میدن و زن-زندگی-آزادی سر دادن. آهان. اینم بگم که تنها کسی که از ما حمایت کرد و جلوی این ریشویِ بداخلاق و بیادب وایساد، این حاجآقاست که اسمش آقا داوده اما بچهها از بس دوسش دارن بهش میگن دیوید! ببینین! این(ذاکر) داره چطوری به آقا دیوید توهین میکنه و به ما هم توهین میکنه؟!
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
خاله غزل و عسل، بعد از این که توانست با خواهرش از دیوار مسجد بالا بروند و تا قبل از آمدن پلیس، بزنند بیرون، در ماشین کنار پارکی ایستاده بودند که فورا شروع کرد و فیلمی که گرفته بود را برای همهکس و همهجا فرستاد.
کسی خبر نداشت اما خاله غزل و عسل که اسمش فرانک بود، ادمین یکی از پیجهای هنریِ توییتر بود و بخاطر این که مثلا از داود حمایت کرده باشد، همان لحظه هشتکی تولید کرد و آن چندثانیهای که داود به ذاکر انتقاد کرده بود و مثلا جلوی او ایستاده بود را با این هشتکها شِیر کرد:
«#داود-تنها-نیست»
«#دیوید-تنها-نیست»
«#آخوند-حامی-زن-زندگی-آزادی»
«#مسجد-جای-همه-است»
«#آخوندها-به-مردم-پیوستند»
فرانک یا خبر داشت یا نداشت، یا خواسته بود یا ناخواسته، اما این خیلی برای داود بد شد. خیلی. هرچقدر بگویم کم است. مخصوصا وقتی گزارشگر شبکه معاند، میخواست کل فیلم را در چندین نوبت پخش و تحلیل کند، اینگونه آغاز کرد: و اما بشنوید از آخوندِ جوان و شجاعی که برخلاف دیگر هممسلکهایش، جلوی گروههای ضدمردمی ایستاد و در شب قدر، از حامیان انقلاب(!) زن-زندگی-آزادی حمایت کرد. آقا داود... یا همون آقا دیوید! آخوندِ مسجدالرسول ...
مثل بمب صدا کرد. بمبی که هر لحظه صدای انفجار و تیر و ترکشش بیشتر و بیشتر میشد. تا جایی که داود دو شب خواب و خوراک نداشت.
تا این که روز بیست و دوم ماه رمضان، یعنی همان روزی که غروبش باید همه چیز را برای شبِ احیای بیست و سوم آماده میکردند، گوشی داود زنگ خورد. داود تا سراغ گوشی رفت، خشکش زد.
تا آن روز و آن ساعت، هر کسی به او زنگ میزد، شمارهاش میافتاد و او هم برمیداشت و جواب میداد.
اما آن لحظه، شمارهای نیفتاده بود و گوشیاش داشت زنگ میخورد!
استرس گرفت.
نمیدانست بردارد یا نه؟
روی صفحه گوشیاش نوشته بود «شماره خصوصی!»
و این یعنی کار بیخ پیدا کرده و ...
یا حضرت عباس!!
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
✔️ خودتون رو جای داود بذارین
بسم الله
با این افتضاح ناخواسته
تکلیف چیه؟
چیکار میکردین؟
🔹سلام برادر بزرگوار آقای جهرمی
رمانی که در حال انتشار در کانالتونه، یه خصوصیت داره و اونهم اینه که ظاهرا یک ایده و اقتباس و داستان نویسی نیست، حس و حال خاطره داره! شاید چون مخاطب حسابی باهاش همزاد پنداری میکنه؛ خشک مغزهای متحجر، مسموم و بد کردار شبیه نرجس!! دیدیم! واقعا میگم، من به شخصه مصداق عینیش رو دیدم! کار کتاب و سخنرانی و پیچیدن بر پرو پای هر کی که داره رشد میکنه و کاری برای این انقلاب و بچه هاش میکنه! خیلی خاکی و افتادس بنده خدا!!! بس که دستاش حلقه شده دور پای بچه های پاکار تا زمینشون بزنه، کلا خاکه!! ولی خب سر ماجرای ما بد جور کتک خورد!!! نه که ما دفاع شخصی کار هم بودیم ضربه فنی شد نرجس خانم! البته قصد ما ادب کردنش بود؛ میگن ادب شده فعلا، البته توبه کردن هم کاش یاد بگیره. تا قربة الی الله! با تقوای سوراخ سوراخ از حق الناسش! با تحجر و نقدهای غیر علمی و وهم انگیز و خیالبافی هاش و دروغ بستن هاش و دری وری هاش پشت سر این و اون! نوجوونها و جوونها رو از انقلابی ها و مذهبی ها و چادری ها و... زده نکنه، داوود قصه شما تو هیاهو و جنب و جوشش یه سکوتی داره که خیلی درس توشه، نویسنده چیزی که مینویسه باورشه؛ باورهاتون ستودنیه
🔹سلام روزتون بخیر ، و طاعاتتون قبول
خیلی ممنون بابت داستان یکی مثل همه واقعا عالی👏👏👏
فقط من اومدم یه مسئولیت به پسرم که ۱۰ سالشه تو مسجد محل بدم ، بهش گفتم وقتی چای آوردن ، تو مسئول پخش قند باش،
خیلی سریع پرسید چقدر حقوق میدی؟؟؟😳😳😳 مسجدمونم جوونش منم ۵ تا پیرمرد قسمت مردانه و ۷ و ۸ تا پیرزن هم قسمت زنانه هستن.
🔹من همه کتابهاتون دوس دارم ولی دغدغه خیلی از کتابها دغدغه عمومی مردم و مخصوصا مخالفین دین و نظام نبود، ولی یکی مثل همه درد مشترک 80 میلیون ایرانی هست، چه شیعه، چه سنی، چه کرد، چه لر، چه بلوچ، چه پایتخت نشین، اخه داره تصویر واقعی روحانیتی که سالها توسط رسانه مخالف و نفوذی خائن شکل گرفته رو اصلاح میکنه و تلنگر خیلی قوی برای بعضی دوستان روحانی برای کار پویا اسلامی هست
🔹سلام و وقت بخیر
ابتدا از قلم شیوا و روان شما و مخاطب شناسی دقیقتون تشکر میکنم
بعضی از داستانهاتون در فضای مجازی خوندم و اما این داستان آخر ...
شاید علتی که باعث شد برای شما بنویسم
اشاره شما به گروه تئاتر دخترانه بود
من ورژن دخترانه اش رو تجربه کردم
همین چند سال پیش شیراز خودمون
با خوندن داستان، تک تک خاطرات گذشته یادم آمد و اشک ریختم و بعد از چند سال رفتم سراغ عکس های قدیمی
اما داستان من تفاوت داشت
شروع آشنایی من با دخترها از مدرسه بود و بعد دعوت به حسینیه و هیئت
شاید تعجب کنید
با مستند جادوی خنیا شروع کردم
مستند پنج قسمتی ، هر قسمت حدود ۱۰ دقیقه
اون زمان چند سالی بود که موسیقی های سبک جدید بین نوجوان ها رواج پیدا کرده بود
موضوع جذاب بود و در خلالش از بحث در مورد زندگی خواننده ها و سبک موسیقی شون تا انواع بحث های دینی و مذهبی ( رابطه دختر و پسر ، سبکپوشش ، داشتن مرجع تقلید، جن، اثرات موسیقی بر ذهن و جسم، حلال و حرام و مدیریت احساسات و ... )
بگذریم که بعد از چند ماه جلسه با بچه ها ، آنقدر بحث های جالب و شیرین پیش آمد که هیچ وقت فرصت نشد تمام قسمت ها برای بچه ها پخش کنم
چه جشن و مراسم هایی که با بچه ها داشتیم
چه خنده ها و گریه هایی ...
دخترهام همه زندگی من بودند
هر سال اردو راهیان، مشهد، کارتینگ، پینت بال، کافه، گلزار شهدا، سینما، انواع اردو های یک روزه و چند روزه
و گروه تئاتر ....
بگذریم
امان از نرجس ها
امان از حسادت
امان از وقتی که جای خانم مهدوی، نرجس دومی باشه
امان
امان
خدا خیرتون بده که در داستانتون پشتوانه و پناهی برای دیوید در نظر گرفتید
🔹سلام حاج آقا خداقوت
به نظرم نوشتن نکات از روی داستانتون برا کسایی که تو کار فرهنگین واجبه
من خودم به شخصه کلی نکته یاد گرفتم
اصلا باید بشینیم برنامه هامونو از اول بچینیم به نظرم
درضمن اون قسمت که الهام شماره داوود و میخواد
خیلیییی خوب بود
اصلا از این منظر نگاه نکرده بودم
و خدایی به نظرم این گوشزد خیلی مفید و به جا بود
بازم خداقوت
یاعلی🌱
🔹انصافا انقدر که داستان یکی مثل همه داره برای کسایی که تو مجموعه های فرهنگی بودن نکات ریز و کلیدی و میگه این همه دوره تربیتی و ...این نکات مهم و نگفته
🔹سلام آقای حداد پور
طاعات قبول
تقریبا تمامی آثار شما را مطالعه کردم.
وقتی( چرا تو ) را خواندم حالم خیلی بد بود خیلیئ.فکر میکردم هیچ متنی دیگه آنقدر منا آشفته نکنه
ولی با خواندن این داستان چندین برابر آشفته تر شدم.حالم بده هر شب اشک میریزم.
آخه ۱۵ سال سابقه معاونت فرهنگی تو .......... داشتم اما با مدیری شبیه به ذاکرو اخلاق نرجس!!!!
دیگه بریدم .
پارسال استعفا دادم و خونه نشین شدم.
چندین سال معاون برتر استان بودم.ولی خیلی اذیتم کردند خیلی .
به امید ظهور آقا و اصلاح جامعه
🔹سلام طاعاتتون قبول
حاج آقا امروز برنامه محفل می دیدم یاد داستان شما افتادم.
تو برنامه محفل امروز گروه سرود دخترا بودن😍چقد قشنگ و احساسی خوندن حتی حاج آقا قاسمیان باهاشون زمزمه می کرد
گاهی آواز می خونن
با اینکه برنامه قرآنی هست برا تشویق کف 👏🏻می زنن فقط نمیگن صلوات بفرستید من تا یاد دارم بهمون گفتن تو مسجد و محفل مذهبی قرآنی کف زدن گناهه😶🌫
حتی آقای رضوان درویش آواز خوندن و تماشاگرا و خود حاج آقا قاسمیان باهاش کف می زدن😍😍😍خیلی برام جذاب بود
حاج آقایی که خودش کف بزنه ندیده بودم😅 این برنامه اونقدر زیباست و همه چی داخلش متعادله و شادی های مومنانه بدون گناه رو قشنگ نشون میده که پسرای ده ساله و پنج ساله ی من عاشقش شدن
دقیقا مثل برنامه های حاج آقا دیوید
🔹سلام حاجآقا
وقتتون پربرکت و طاعاتتون قبول باشه.
درمورد داستان یکی مثل همه بگم که مثل بقیه کارهاتون عالیه و خیلی خوبه که همه مخاطبین با گوشت و پوستشون داستان را درک میکنند و افرادی مثل نرگس و ذاکر بارها به پست هممون خورده و ایکاش شخصیتهایی مثل دیوید هم به پست همه بخوره.برخلاف نظر بقیه من الهام را زیرسوال نمیبرم و اون شخصیت هم مثل خیلی از مذهبیای بیریا و زندهدل هست که بیشترمون در اطرافمون سراغ داریم افرادی که دل پاکی دارند و پرشور و پرانرژی هستند.
چقدر خوبه که با وجود محور مشترک داستانهاتون ، ولی همه با هم متفاوتند و انقدر متنوع که میدونیم قرار نیست یه داستان با آخر معمولی و قابل حدس زدن بخونیم.
خدا به کارتون و قلمتون برکت عنایت کنه
🔹سلام
طاعات عبادتتون قبول
خیلی ممنون از داستان یکی مثل همه
حقیقتا وقتی بعنوان شخص سوم و از بالا به شخصیت مثل شخصیت تقریبا نزدیک به خودم(نرجس و اکیپش)نگاه کردم
واقعا باعث شد تو خیلی از کارهام تامل کنم تفکر کنم و سعی کنم خودم رو تغییر بدم
و از حتی دوستی های اشتباهی که با امثال نرجس داشتم باهاشون صحبت کنم یا اگه نتیجه نداد ازشون پرهیز کنم
و اگر به گذشته مخصوصا همین جریانات زن زندگی آزادی و این ها برگردم خیلی از کارهارو انجام ندم و رفتارم رو اصلاح کنم
باز هم خیلی ممنون
🔹سلام علیکم
خسته نباشید
حقیقتش سر این قسمت ۱۶ رمان یکی مثل همه خیلی ناراحت شدم . ناراحت از اینکه نوع برخورد افراطی نه تنها درد رو دوا نمی کنه بلکه به هر طرف ماجرا ضرر می رسونه . شبی که می تونست بهترین شب قدر اون مسجد باشه شد کابوس و داوودی که می تونست نماد جذب نسل جدید و قشر خاکستری باشه شد تحت پیگرد امنیتی و مسجدی که می تونست نماد مسجد به معنای واقعی کلمه باشه شد سوژه برای زن _ زندگی _آزادی . اون دو تا خانوم بد حجاب هم به جای اینکه کمی به خدا نزدیک تر بشن شدن هاتک خانه خدا . شروع تمام اینها کج سلیقگی تندروها است . جالبه در اون ماجرا قشر تندرو بد دهنی کرده بود و اگه بد دهنی نمی کرد شاید اون طرف ماجرا هم شروع به توهین نمی کرد .
متاسفانه تندرو ها به داوود وقت ندادن و گرنه داوود قطعا می تونست حتی پوشش خاکستری ها رو هم درست کنه . چون به هر حال اونا به خاطر خلاقیت داوود توی جذب بچه هاشون و اجرای قشنگ و با خلاقیت برنامه جذب مسجد شدن هرچند به بهانه حضور بچه ها و مراقبت از اونها . همین توی مسجد بودن ، همین روسری سر کردن به احترام مسجد ، همین چادر رنگی سر کردن و قرآن به سر گرفتن ها می تونست تسهیل گر روند تغییر عقیده و پوشش اونها توسط داوود باشه که به دست تندرو ها تمام شد و اونها با سر و وضعی بدتر و با خاطره جمعی بد از شب قدر ، بیشتر توی لاابالی گری خودشون فرو می رن و عامل تمام اینها تندرو ها هستند .
ببخشید سرتون رو درد آوردم.
از شما هم متشکرم بابت پرداختن به این دغدغه مهم . توی دنیای واقعی فقط باید حرص خورد چون نفوذ امثال ذاکر از حرف ما بیشتر خریدار داره .
التماس دعا
🔹یا حضرت عباس حاج اقا دیوید بدبخت چه گناهی کرده بود که اینجوری به سرش اوردین؟؟!!!!!! چه خصومتی باهاش داشتین؟؟!؟ خدایی چجوری به ذهنتون رسید اینجوری تو هچل بندازینش😑😑
خدا از سر نرجس و ذاکر و دارودستشون نگذره😤
خدایی گناه داره این بنده خدا یه وقت بدبختو دادگاهی نکنین تهشم اعدام یا گیر دست اطلاعاتیای از ذاکر بدتر بیفته 🤭
🔹إن الله یدافع عن الذین آمنوا...
🔹حاج آقا جای داوود بودم نمیدونستم چیکار میکردم ...
ولی....
شما میتونین قسمت های بعدی رو الان بذارین ببینیم داوود چیکار کرده😁🙈
#سو_استفاده
#دیوید_چیکارش_میکنه....
#سوراخ_سوراخش_میکنه😎
🔹سلام علیکم
من اگه جای دیوید بودم باتوجه به اینکه اعتمادبنفس خوبی داره لایو میگرفتم یا فیلم میگرفتم شرایط پیش آمده رو کامل توضیح میدادم
🔹سلام علیکم حاج آقا
خدا قوت
طاعات و عبادات شما مقبول حق
اگر من جای ایشان بودن اول که کاملا خودم را میباختم
بعد هم فقط توکل و توسل
آخه واقعا چرا باید این بلا سر ایشان بیاد
🔹اینقدر خالصانه کار کرده
بالاخره خدام دستشو میگیره تنهاش نمیذاره ک
🔹من پناهنده گی میگرفتم😁
🔹سلام حاج اقا
مصداق آش نخورده و دهن سوخته
دیوید ناخواسته وارد بازی ذاکر و نرجس شد.
خدابخیرکنه
ولی ازاونجایی ک دیوید ادم عاقلیه قطعاجوری توضیح میده ک همه قانع بشن و مشکل حل بشه
🔹سلام وخداقوت.
خیلی سخته واقعا آش نخورده ودهن سوخته
ولی چون شاهد وطرفدارنوجوان داره وخدایی کار کرده خداکمکش میکنه.
🔹سلام حاج اقا حقیقتا تصور اینکه جای داوود باشیم هم سخته ونفس گیر ولی اگه بخوایم جای خودمون باشیم یعنی مردم عادی که احتمالا بادیدن این ویدیو طیف بزرگی از کانال های مذهبی هم بهش حمله میکنن و برچسب مذهبی صورتی میزنن وبعضا این کانال ها کارخوب هم دارن ولی خب اینجا دارن اب به آسیاب دشمن میریزن وناخوداگاه با ابروی مومنی بازی میکنن،سخته باید خیلی هوشیار باشیم قضاوت نکنیم وخودمون با پخش این فیلم آبرو بر نشیم
🔹سلام
با این وضعیتی که برای داود پیش اومد
اگر من بجاش بودم دنبال یه وکیل خوب(مثل محسن برهانی) می گشتم و خودمو آماده صیانت و دادگاه ویژه روحانیت میکردم😊
الخیر فی ما وقع...
🔹من خیلی تو فکر داوود رفتم
ولی فک کنم بهتر بود با حاج آقا خلج در میون میذاشت
هرچند ک شاهد صحنه پدر حاج آقا مهدوی و همسرشون و عروسش بودن
این بتونه کمکی بهش بکنه
🔹هیچی
چیز مهمی نشد که
اونی که میگه مرگ بر بی حجاب باید بازخواست بشه
شایدم از اول تو نخ ذاکر بودن
🔹خوب جواب این پیام تون واقعا زبونم بند اومده درسته این همون ماجرایی هست که من خیلی تو اینستا گرام و حتی کانال های مختلف داخلی و خارجی دیدم و واقعا زبونم بند اومده نمیدونم تو اون لحظه چی کار میکردم ولی در کل گفتن مرگ بر بی حجاب رو من در دوران اغتشاشات توی مصلی شاهین شهر شنیدم ولی به خوبی موفق شدن همون دم این شعار رو خفه کنتد و نذارن پخش بشه
🔹سلام
اگر جای داوود بودم ، هیچکاری نمیکردم چون هیچ فایده ای نداشت و هیچکس حرفش را قبول نمیکرد فقط متوسل به امیرالمومنین میشدم
🔹هییچی! چیکار میخوام بکنم! چشمم ک ب برادرای امنیتی بیفته لال میشم همین! ی چک هم بخورم ب هرکار کرده نکرده ای اعتراف میکنم!😐
🔹سلام ،من که داره اشکم در میاد و استرسی گرفتم که خدا میدونه خدا شر این آدم های مثل نرگس به خودشون بر گردونه که نمیدونند با این کارشون تازه دارند جو کشور خراب میکنند با این خشک و مقدسی همه با حجاب ها را هم خراب میکنند من در یک خانواده مذهبی هستم ولی مادرم مثل المیرا خانم هیچ وقت من مجبور به چادر پوشیدن نکرد ولی خودم عاشق چادرم اگه با خیلی از این دختر ها و خانم ها درست حرف بزنیم اونها هم عاشق حجاب و عفت میشود امان از افراط و تفریت
🔹اصلا دلم نمیخواد جای داوود باشم.. همینجوری ک فقط خوندم تمام بدنم منقبض شد و دندونام روی هم فشرده
🔹سلام علیکم
اهمم
یا الله
حاج آقا خیلی سختش کردید تازه داشتیم احساس قدرت میکردیم تو مسجد و دلمون خنک میشد از یه کار فرهنگی تمیز و هماهنگ و متحد
بنظرم بایست داوود حساب داشته باشه تو مجازی و اعلام برائت کنه از شایعه ای که براش درست کردن
چیز جدیدی نیست بارها برای چهره ها معروف مذهبی پیش اومده ایشون که اونقدرا هم معروف نبودن در حد شهر ومحله
بعدم باید با پوستر و بنر از مادرای بچه ها خواهش کنن با لباس مناسب مسجد بیان با همون لحن قشنگ و دوستانه زینب
البته با این اوضاع دیگه همه گارد گرفتن و نمیشه بهشون گفت تو
🔹سلام حاج آقا😂خودم مجلس ختمم رو وقتی در قید حیات بودم میگرفتم
🔹سلام خدا قوت.
حتما در جواب این کار خاله فرانک، از خودم و جانبداری ام در مقابل ذاکر، خط و خطوط فکریم رو جدا میکردم.
میگفتم که جزئ دنبال کننده گان شعار زن و زندگی و... نیستم و فقط با گفتگو میخواستم جو رو آرام کنم
🔹سلام و عرض ادب
جای دیوید فقط خدا کمکش میتونه کنه
چون همون شماره خصوصی میبره معرفیش میکنه دادگاه ویژه روحانیت
اونام همه مدارک و فیلما رو میزارن جلوش به عنوان ضدانقلاب
اونم که جوونه و هیچکس جز خدا نداره... کاملا میتونن خلع لباسش کنن
خیلی از اونایی که با لباس روحانیت بد کردن رو کار ندارن اما هرگز از اشتباه نکرده یا حتی کرده دیوید نمی گذرن
و چقدر افراطی بودن حال آدم بد میکنه
این قسمتش خیلی اعصابم به هم ریخت
تشکر از شما🙏
🔹سلام من همیشه تا اینجا اومدم اما از اینجا به بعدش را کم آوردم 😔
مبارزه و ایستادگی کاریه که داود می کنه اصلا سرش درد می کنه برای دردسر
اما من کم میارم چون توقع دارم حالا که نظرم درسته حالا که قصد بدی ندارم خدا زمین و زمان را باهام هماهنگ کنه و امدادهای غیبی احاطه ام کنه😔
اما داود باید بایستد کم نیاره جواب بده
شاید خدا خواست و تو بچه های بالا هم چهارتا عاقل پیدا شد و از طرحش استفاده کرد ان شاءالله خدایی که حاج عبدالطلب را براش گذاشته، با یک دانای دیگه ای ازش حمایتش کند.
🔹با این افتضاح فقط استغاثه به امام زمان میکردم حل این مشکل از عقل بشر به دوره، متأسفانه بالا دستی ها هم منششون مثل امثال ذاکره کار به دادگاه روحانیت هم بکشه امثال داوود زیر تیغن نه ذاکر و نرجس 😭😭
🔹فقط خداروشکر این رمان
وگرنه تا صبح برای داوود و مظلومیتش گریه میکردم
البته ما هم کم از این حرفا نشنیدیم ،انقد دیگه نامرد شدن که اسم مجموعه مون رو گذاشتن فرقه 🥺🥺
بچه هایی که مثل داوود بدون گرفتن یه قرون پول دارن کار فرهنگی میکنن،هیات میگیرند ،مشهد میبرند،امثال منو که چادری نبودم و داشتم دیگه به ته چاه میرفتم رو میارن تو راه ،ولی باز حرف میشنفن،باز بی محلی،بی پولی،در به در دنبال جا گشتن،دلمون خونه آقای حدادپور،داوود فقط یه رمان نیست ،داوود بچه های ماهستن،انقد کار رسانه ای قوی انجام دادیم ولی قبول نکردن پخش کنن
🔹سلام حاج آقا
قصه ی امشب خیلی غم انگیز بود
هنوز نتونستم چهره ی بهت زده ی داوود رو ذهنم پا کنم
بیچاره ناخواسته کباب شد
خیلیا همینطوری برچسب خوردن و رها شدن
🔹سلام علیکم.هر بار با خودم شرط میکنم که پیام ندم. چون یا پیامم را نمی بینین یا هیچوقت جوابی نمیدین یا حتی در لیست پیامهاتون هم نمیذارین.
اما باز در گروه سوال می پرسین و من که شخصا داستانها را بدون اینکه کسی بگه با دقت بخونین من داستانها را مو به مو میخونم،ضمن اینکه خودتون گفتین این داستان را موشکافانه بخونیم من هر داستان را حداقل دو یا سه بار میخونمش.
امشب خیلی حالم دگرگون شد.اگر سوال نمی ذاشتین قطعا پیام نمیدادم.اما گفتین اگر جای داوود باشیم چه می کنیم پس جواب میدم
با توجه به داستانهای امنیتی تون ،و این شماره خصوصی که به داوود زنگ زده،چون دیدم به افراد امنیتی کشورم دید مثبتیه بنظرم میاد در این مخمصه هیچ چیزی بهتر از صداقت و آگاهی افراد امنیتی از ذات پاک داوود و نیت جذب جوانها و اتفاقاتی که برای داوود افتاده نیست.
چون امنیتی های کشورمون ظالم نیستن.
🔹سلام حاج آقا اول اینکه خدا از سر تقصیراتتون بگذره داستان رو هر شب جای حساس تموم میکنید و ماهم تا شب بعد در کما هستیم😬😬
دوم اینکه واقعا خیلی شرایط سختی هست بنظرم همون شب باید با حاج آقا خلج در جریان میذاشتن
و چقدر مسائلی مشابه این پیش بیاید و ما راحت طلبه یا مداح رو قضاوت کنیم
مثل همین دو روز پیش که تمام کانال های انقلابی شده بودن اهل فهم و عرفان و از سخنان حاج آقا انصاریان تفسیر به رای میکردند
واقعا خدا کمک کند بصیر باشیم
و سوم اینکه خدا نگذره از امثال ذاکر و نرجس و گروهش که همیشه باعث دردسر میشن و جامعه رو به منجلاب میکشند
🔹سلام
خب داود خیلی بچگی کرد. وقتی کسی با یک نفر دیگه(با هر سر و وضع و حجابی) اینطوری صحبت میکنه وظیفشه که تمام قد در برابر فرد فحاش بایسته نه اینکه تازه بره با خانمی که مورد ظلم واقع شده گفتگو کنه! میخواست به چی برسه اون موقع دقیقا؟
اگر همون موقع واکنش درستی میداشت هم میتونست با اجتماع مسجدیون نرجس و ذاکر رو راحت بزنه کنار هم این افتضاح بعدش به وجود نمیومد؛ خب اون خانم های بدبخت هم حق داشتن دیگه بالاخره فقط دارن فحش میخورن و هیچکی هم نیست ازشون دفاع کنه. سر لج و لج بازی بچه گانه با اینکه بی حجاب ها نیت بدی هم واقعا نداشتن هلشون دادن سمت ضد انقلاب. البته اون تیکه داستان برای اینکه شما بهتر اشتباهات جبهه انقلاب رو به نمایش بذارید لازم بود وگرنه اگر انقدر حرص نمیخوردیم انقدرهم رومون تاثیر نمیذاشت.
الان هم راهی به ذهنم نمیرسه واقعا. باید بره اطلاعات توضیح بده تابعد ببینیم چی میشه.
🔹سلام علیکم
والا حاج آقا بجای آقا داوود بنده خدا ما قشنگ قالب تهی کردیم
خدا لعنت کنه ذاکر ها و دار و دسته نرجس ها رو
خدا زبون اون سمانه ها رو که تیشه به ریشه اسلام و وحدت مملکت اسلامی میزنن
والا بابت سوالی که کردید
قطعا ما نمیتونیم جای داوود حرف بزنیم و بگیم چیکار میکردیم چون در لحظه ذهن آدم از کار میوفته اما حسی که به داوود و کارهاش دارم اینه که میتونه ماجرا رو جمع کنه
و بنظرم شاید شبیه چیزایی که تو این چند وقته دیدیم فرانک هم بعد از توبیخ شدن ویدیو بگیره بگه اشتباه کردم 😂
🔹من جای داوود بودم عطاش رو به لقاش میبخشیدم،میگفتم مسجدو و انقلاب همش واسه خودت ذاکر و البته نرجس
متاسفانه حوصله ی جر و بحث با این جنس افرادو ندارم😔
🔹سلام
ازابتدای داستان وهماهنگی با قصه
ومحک زدن رفتارهام واندیشه هام
فهمیدم گاهی زینب بودم گاهی متاسفانه نرجس
خیلی دوست داشتم مثل داوود خلاقیت فرهنگی داشتم ولی خوب نداشتم
درنتیجه اینجای داستان هم نمیتونم خودم روجاش بگذارم
تنها بااسترس منتظر بقیه داستانم
🔹سلام حاج آقا
داوود خیلی قوی باشه ک نشکنه
خدا نکنه آب گل آلود بشه 💔😔
خدا نکنه فرصتی پیش بیاد که هر کسی از هر جایی ک دلش از کارت پُره فرصت پیدا کنه 😔
خدا به داوود صبر بده
حتی اگر خوب های روزگار هم بیان و ازش دفاع کنند، قدرت شایعه و تهمت و پخش حرف الکی خیلی بیشتر از حقیقت هست
انگار اصلا همه میخوان باور کنند ک حرف هایی ک تازه پخش شده درسته💔
خیلی شرایط سختیه
شاید خودت خیلی مهم نباشی
ولی وقتی میگن فلانی با این کاراش آبروی بسیجی و مسجدی و چادری و روحانی میبره میخواهی دق کنی
وقتی همه کارهات رو بیان جوری تفسیر کنند ک شایعه عین حقیقت جلوه داده بشه
وایی خیلی سخته
و تنها چیزی ک بهت آرامش بده اینجا هست ک اگر قراره آبرو داشته باشیم خدا بهمون آبرو بده بنده ی خدا چکارست
همه چیز درست میشه
ماه پشت ابر نمیمونه
ولی توی این امتحانات سخت هست ک اخلاص خودت و عقایدت رو بهتر درک میکنی و هر چه اینان بیشتر آرامشت بیشتر
🔹با سلام و ادب، تنها ابزاری که میشه باهاش
به شایعات فضای مجازی پاسخ درخور داد و افتضاحات ناخواسته را جمع و جور کرد همون فضای مجازیه! آقا داود باید بدون فوت وقت یه ویدئو پر میکرد و خودش شخصا تمام ماجرا رو شرح میداد و از دروغ پردازی خاله غزل و عسل اعلام برائت میکرد.
بعد هم اون ویدئو رو در صفحه خودش میگذاشت و برا ادمین چند تا کانال پر جمعیت مذهبی هم میفرستاد و والسلام.
🔹هیچی آقا
ما که خونه نشین و البته عصبی و خسته شدیم از دست امثال ذاکرها و نرجس ها
من که واسه داوود و داوودها دعا میکنم که خدا به جون و صبر و اعصابشون برکت بده...
🔹سلام حاج اقا
راستش اول از این ک اینقد قلم شیوایی دارید بهتون تبریک میگم و ممنونم ک مثل خیلی از دوستانتون حیا و دین رو صرفا در حجاب نمیبینید اگرچه ک حجاب واجب شرعیه ولی نوع تذکر و بیانش هم مهمه
چقد ظریف و با دقت موضوع داستانتونو انتخاب کردید و این اولین باره ک میبینم یک روحانی متعادل وجود داره ک هم حرام خدارو همونجور ک حرامه بیان میکنه و هم حلال خدارو
چققققققدر از امثال نرجس ها وذاکرها بدم میاد...چقدر تو دانشگاه و جامعه باهتشون مواجه شدم
من خودم بک دختر مذهبی و باحجابم ولی ولی از تندروییی امثال نرجس حسابی شاکیم
متاسفانه تو جامعه و مخصوصا الان حرفم نمبشه زد.تا حرف بزنی میشی حامی زن زندگی هرزگی حرف نزنی خب میبینی دارن دینو نابودمیکنن
از نظر ی عده دختر باحجاب بو عطر نمیده. لباساش سیاهه..چادرش فقط بو اتو میده..کفشاش سیاهه..چادرش تا رو ابروشه..از صورتش فقط بینبش پیداس..قیافه زرد و مرده داره..همیشه اتموعه و باهمه دعوا داره و فقط با چادریا دوسته
و اگ بخوای اراسنه باشی میشی تبرج و اسلام امریکایی و و و
خلاصه دمتون گرم و دعای امام زمان بدرقه راهتون ک اسلام خدا رو زیبا ب مردم میشناسونین و در عین حال از بی حیایی و عیب و ایراد بدحجابی میگید
اجرتون با صاحب همین ماه
🔹سلام و ادب
اول اینکه من فکر می کنم که اون شماره خصوصی از طرف دادگاه ویژه و یا پلیس یا اطلاعات و... نبوده
دوم اینکه این دیوید شما از ی جهاتی مانند دیوید ماست 😊
ای کاش قدرت ریسک پذیری و جسارتش هم مثل ایشون بود... اشکال نداره پیدا میشه ان شاءالله...
سوم اینکه کاملا حال دیوید را درک می کنم چون خودم در همین حال بودم...در حاااالی که خودت هیچ کاره ای اما دیگران تو را مقصر می بینن و همه کاسه و کوزه ها سرت شکسته میشه... اما خدا اینجا خیلی خوشکل خدایی اش را نشون میده... دیدم ک میگم 😊
چهارم اینکه شما نمی تونی از داستان های امنیتی جدا بشی و بِبُری... ما رو گول نزنین 😊
یعنی حتی اگر اندازه ی شماره خصوصی هم باشه بازم نهادهای اطلاعاتی امنیتی را پاشون را به داستان باز می کنید. 😉
پنجم پیامم را بگذارید تو کانال، چون می خوام همه برام دعا کنن.. در پیچ تاریخی از زندگیم هستم و تصمیمی ک دارم واقعا فرداش معلوم نیست... دعا کنید هر چی خیر هست برای همه مسلمین و صدقه سر همه، منِ کمترین رقم بخوره 🙏
🔹نمیدونم چرا من باید عضو کانالی باشم که توش یه رمان که تو درصد زیادی از کلیات و برخی جزییات، شبیه به ماجرای همسرم هست، بارگذاری میشه!
داشتم سعی میکردم فراموشش کنم آنچه بر ما گذشت رو، ولی ...
انگار قراره یادم نره!
پرسیدید اگه به جای داوود بودید چه میکردید؟
خودم رو مطمئن نیستم
ولی همسرم، صبر کردند و توسل و توکل!
و اونقدر متانت به خرج دادن که هنوز که هنوزه هر کی میشنوه، کفری میشه از دستشون!
خدا هم که عاشق آدمای صبوره، سنگ تمام گذاشت واسشون...
فدای مرام و معرفتش...
🔹سلام. وقت بخیر. بعضی نظرات رو ک میخونم بدجوری ذهنم ب هم میریزه. مثلا نظر اون شخصی که گفته بود توقع نداشتم داوود انقدر سنگین باشه!!! خب چرا واقعا توقع نداشتی؟؟ مگر طلبه ای که فیلم نگاه میکنه دنبال دختربازیه؟ توروخدا یه ذره به نوع نگاهتون ب جامعه فکر کنید. ببینید که رگه هایی از نرجس توی بخش زیادی از قشر مذهبی هست و بیچاره کرده هممونو. یا اون شخصی که برگشته میگه حاج آقا اول فکر میکردم قراره الهام و المیرا رو الگو نشون بدید بعد فهمیدم نه زینب و خانم مهدوی الگو هستن به به و چه چه! انگار ما بلد نیستیم از یک داستان لذت ببریم! حتی وسط داستان خوندن هم باید مراقب باشیم نکنه کسی گمراه نشه نکنه اقای حدادپور خلاف رفته باشه. توروخدا این نظر رو پخش کنید تا ببینیم ما از کجاها داریم میکشیم. چققققدر درد دارم از جماعتی که مدام فکر میکنن باید دیگران رو به صلاح و هدایت برسونن ... علیکم انفسکم!!!!!
قسمت آخر رو الان خوندم. واقعا یک پای این فاجعه وحشتناک اگر متحجرین بی فکر نیستن پس کیه 😞
🔹این شبها که کتاب "یکی مثل همه" آقای حدادپور جهرمی را میخوانم چقدر شخصیت نرجس برایم آشناست. از وقتی چشم باز کردم در محیطهای فوق مذهبی بودم و با این حجم از خشم و حقد و غضبِ به اصطلاح دینی بسیار آشنا هستم.
برای مصاحبهی خادمی به دفتر مورد نظر رفتم. پیش از آن میدانستم با چه افراد و طرز فکری مواجه خواهم شد. دو خانم در شدیدترین نوع پوشش در مکانی که همه خانم بودند، با چاشنی سختگیری و جدیت بالا مسئول سنجش بودند طوریکه اگر آنها را خازنِ تادیبگاه الهی یعنی جهنم قرار میدادی عمرا کسی از زیر دستشان به بهشت در نمیشد.
دانه دانه چهره و صورت و قد و بالای افراد را رصد میکردند بدنبال آرایش دائم و چه و چه ...
عجیب اینکه آنجا هم گویی قانون مشخصی نداشت و اندکی عشقیطور بود. دخترکی به سن و سال من با مژه مصنوعی نشسته بود. بدون اینکه اشاره ای به چهره اش شود گویی پذیرش شد و خانمی به سن مادرم با اینکه تمام ابروهایش ریخته بود بخاطر تتو از مصاحبه رد شد...
عجیب بود برایم که خود مصاحبه کننده هم تتوی ابرو داشت. سوالی میپرسیدند که اصلا جالب نبود : "حجابت جمع و جوره؟"
همینطور که در دلم چند مورد بود که میترسیدم بخاطرش رد شوم داشتم فکر میکردم نوبتم که شد حسابی از خجالتشان درمیآیم و میگویم یعنی چه؟ منظورتان چیست؟ این چه سوالی است؟ اصلا چرا آن زن بیچارهی شهرستانی را رد کردید. خانمی که بر اثر سن تمام ابروهایش ریخته بود و مجبور به تتو شده بود. آن خانم اصلا مویی بر صورت داشت؟؟ همان خط ساده را هم پاک کند و مثل سرطانی ها زندگی کند؟؟ این چه قوانین مسخره ای است؟ شما همانهایی هستید که بعد از نماز جمعه شعار مرگ بر بی حجاب سر میدهید و تفکرتان این است که جامعه باید برای بی حجاب ناامن شود و زندگی برایشان زهرمار شود تا به راه راست هدایتشان کنیم.
داشتم در دلم دعوا میکردم که نوبتم شد. دخترم مدارکت. بفرماییدی گفتم و نگاهم را به زمین دوختم.
همان سوال تکراری: "حجابت جمع و جوره؟"
محکم به سرتا پای سیاهپوش و سادهی خودم اشاره کردم و گفتم:" حجابم همینه!"
دوباره پرسید. من هم دوباره با تاکید گفتم:"عرض کردم همینه."
گفت :"یعنی بیرون هم چادری هستی؟ میتونی چادرتو جمع کنی؟"
درحالیکه بدجوری بهم برخورده بود گفتم :" بیرونم همینی هستم که الان میبینید."
اون خانم از جوابم کمی بهش برخورد و سوالی کرد که از بقیه نپرسیده بود:"کی شما رو معرفی کرده؟"
گفتم:"خانم ..."
مثل بقیه قبلیها گفت:"بسیار خب با شما تماس میگیریم."
خداحافظی کردم و رفتم. همینطور که بسمت در اصلی حرم قدم میزدم باخود گفتم: " چرا ادم جایی برود که سیستم را قبول ندارد و هر روز حرص بخورد. آیا باید میامدم؟ با این اخلاقها و رفتارهای توهینآمیز چه کنم؟ این چه مدل مصاحبه ای بود. آرامتر که شدم گفتم آیا تمام ۶۰۰۰ نیروی خدام چنین اخلاقی دارند؟ آیا همه از این سیستم راضی اند؟ یاد آقای پویانفر افتادم ... لبخندی بر لبم نشست و در دل گفتم :"حاجی شما چطوری اینا رو تحمل میکنی؟"
خودم جواب خودم را دادم و گفتم:"به عشق امام رضا هرکاری میسر است. بگذار کسانی هم باشند که در کنار دینبازی و افراطیگری های برخیها ملاطفتی با زائر کنند و غبار از گرد و روی راهش بکاهند."
مقابل گنبد طلا در سقاخانه نشستم. دستی بر صورتم بردم. بینی ام عجیب درد میکرد و داشت متورم میشد. میدانستم که باید خودم را به خانه برسانم و چسب بزنم. بی مهابا همانجا نشستم و با یک مداحی و زل زدن به گنبد طلا اندوه از جان شستم.