eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
634 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺 مسیر فرعی-خرابه های روستایی کم کم داشت شب میشد. هوا رو به تاریکی میرفت. جیمز که معلوم بود همچنان از درد گودیِ گردنش ناراحت است، هر از گاهی گردنش را با دست راستش میگرفت و اندکی فشار میداد و گردنش را چند درجه ای رو به بالا میچرخاند. دست و پای ولید را بسته بود و او را کف زمین، روی خاک ها انداخته بود. مشخص بود که ولید کتک مفصلی خورده. ولید که از گوشه دهانش داشت خون می آمد و کناره های لبش پاره شده بود، با زبان انگلیسی و با لحنِ مسخره آمیز به جیمز گفت: «تقریبا بی حساب شدیم. یه بار ما از پشتِ سر زدیمت. این بار هم تو منو از پشت سر زدی. ولی ببین! زدن ما کجا و زدن تو کجا؟ ما جوری زدیمت که هنوز گودیِ گردنت تیر میکشه. مگه نه؟» جیمز که فکرش خیلی مشغول بود و از مزه پرانی های ولید هم داشت اعصابش خُردتر میشد، اطراف ولید قدم میزد و سعی میکرد که خودش را به نشنیدن بزند. اما ولید قصد نداشت که تمامش کند. یک ریز روی اعصاب جیمز بود. -ورزش نمیکنی. نه؟ آخه مرد هیکلی مثل تو باید دستش همین قدر زور داشته باشه؟ بوکسی ... تقویت ماهیچه ای ... چیزی بابا ... راستی اسمت چیه؟ جیمز فقط راه میرفت و هر از گاهی از شکاف دیواره های خرابه، بیابان اطرافش را چک میکرد. -اسم من ولیده. اون شب دیدیم دو تا خارجی با لباسای قشنگ اومدن روستامون ... گفتیم دوزار کاسب بشیم. تو چرا اینقدر بی جنبه ای؟ الو ... میشنوی؟ صدامو داری؟ جیمز دید خبری نیست. آستینش را زد بالا و به طرف ولید آمد. ولید که دستانش از پشت بسته شده بود و به پهلو روی زمین افتاده بود، وقتی سایه جیمز را روی خودش دید گفت: «مرحبا. بشین دو کلمه معاشرت کنیم. بشین بابا!» جیمز با تهِ کفشش پا روی صورت ولید گذاشت و همین طور که فشار میداد گفت: «از کی تا حالا دَله دُزدا از تو خونه خودشون بقیه رو تلکه میکنن؟ از کی تا حالا با آمپول بیهوشی، مردمو میچاپن؟ از کی تا حالا زنان اهل سنت به مسجد میرن و مسجدای اهل سنت پرده نصب میکنند؟ هان؟ فکر کردی من احمقم؟ من از اوناش نیستم حرومزاده! هنوز جای سفت خرابی نکردی که بدونی چه دردسری داره؟ فقط ازت یه سوال دارم.» ولید که داشت فک و صورتش زیر پای سنگین و کناره های تیزِ کفش جیمز روی زمین ساییده و زخم میشد، حتی قادر نبود سر تکان بدهد، چه برسد به این که بخواهد جوابش را بدهد. جیمز همین طور که بدتر فشار میداد پرسید: «دوستم کجاست؟ اونی که باهام بود، کجاست؟» این را پرسید و برای لحظاتی پا از روی صورت ولید برداشت. ولید که حسابی صورتش آسیب دیده بود، نفسی کشید و لبخندی زد و گفت: «آخیش. با تشکر از شما که این فرصت رو در اختیار من قرار دادید. باید عرض کنم که نه بابا! این کارا هم بلدی! راستی گفتی کی؟ دوستت؟ آهان. یادم اومد. جاش خوبه. نگرانش نباش! اما خوبه بگم با دوستت همین رفتارو بکنن؟! چقدر وحشی هستی تو!» جیمز دوباره پایش را بالا آورد اما این بار به جای این که روی صورت ولید بگذارد، گذاشت روی برآمدگی گلویش و دستش را گذاشت روی زانو و تا میتوانست فشار داد. ولید که اگر به خاطر خفگی کشته نمیشد، حتما بخاطر شکستگی گردن تلف میشد، نفسش را حبس کرده بود و فقط دور خودش، زیر پای جیمزِ بی رحم میچرخید تا از فشار روی گلویش فرار کند. جیمز پرسید: «میگی یا دوس داری همین جا نفلت کنم و امشب خوراک سگ و گرگ اینجا بشی؟» در همان حال بودند که ناگهان جیمز صدای نزدیک شدن گله به گوشش خورد. پایش را از روی گردن ولید برداشت و به طرف ضلع جنوبی خرابه رفت. از شکاف دیوار کاهگلی آنجا به بیابان نگاه کرد. دید یک گله گوسفند با یک سگ نسبتا درشت و یک چوپان در حال نزدیک شدن و گذشتن از آنجا هستند. هر چه گله به آنجا نزدیکتر میشد، جیمز با دقت بیشتری به چوپان و اطرافش نگاه میکرد. تا این که متوجه شد که دارد به خرابه نزدیک میشود... چوپان... یک زن... با قدی متوسط... و صورتی پوشیده است... که یک چوب در دست دارد! ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
بیداری؟
4_5938147012363946982.mp3
11.25M
حيثما وجدت سكينة روحك أقِم ، فذلكَ موطنك... هر جا آرامش روحت را یافتی، ساکن شو آنجا خانه توست...🤍 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مگه ما تا آخر عمر، قراره چند تا پاییز و زمستان دیگه تجربه کنیم؟ خودمو میگم الان حدودا ۴۰ سالمه دیگه خونه پُرش فکر نکنم بیشتر از ده بیست سال دیگه زنده باشم حالا اصلا تو بگو سی سال دیگه ینی خونه پُرش فقط ۳۰ بار دیگه میتونم ببینم که؛ درختا اینقدر قشنگ زرد و نارنجی میشن اینقدر صدای رعد و برق زیباست راه رفتن زیر بارون چه کیفی داره سرما خوردن و خوابیدن تو خونه و چایی و جوشانده خوردن چه مزه ای میده لُپای بچه‌ها موقع بوس کردن یخ کرده و چقدررر حال میده روی سر کوه‌ها برف هست و از اونجا چه سوزِ استخوان سوزی میاد یهو شب میخوابی و صبح پامیشی میبینی همه جا سفیده و برف باریده و از همش باحالتر، چایی آتیشی خوردن کنار گاریِ لبوفروش و مزه های باقالیِ کنار پیاده‌رو که دیگه نگم برات به همین باحالی والا بقیه اش مگه چیه؟ چیپ ترینش اینه که میایی ایتا و وارد هر گروه‌ و کانالی میشی ، میبینی چقدر اوضاع داغونه و مملکت رو هواست و همه از دَم خائنن!! مگه قراره چقدر عمر کنیم که همش بشینیم و ببینیم که یه مشت بلغمی دارن استرسمون میدن؟! اصلا نه احساسی نه انرژی نه حال خوبی و از همش مهم‌تر نه عشقی ولش کن خودت چطوری؟ اصل حالت چطوره؟ خوبی؟ خوشی؟ کیف میکنی با پاییز؟ حال میکنی با زمستون؟ ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و درود خدا بر شما بالاخره موفق شدیم بریم تو دل طبیعت و این زیبایی ها رو با چشم دل و دوربین ثبت کنیم تو دفتر زندگیمون دیگه نتونستیم تحمل کنیم و یک سبد برگ چنار هم جمع کردیم و بین مجله های ۱۰/۲۰ سال پیش چیدیم تا خشک بشه و بقیه سال ازشون استفاده کنیم. 👈 نوش جان. این درسته.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت پانزدهم 💥 در تاریکی مطلق، زن و گله اش به آن خرابه رسیدند. قبل از این که زن به خرابه خیلی نزدیک شود، جیمز فورا دهان ولید را بست تا سر و صدا نکند. زن دهاتی با خاطرجمعی به خرابه رسید و کنار یکی از دیوارهای خرابه نشست تا خستگی در کند. از گوشی همراهش یک موسیقی آرام عربی پخش میشد. گوسفندانش اطرافش پراکنده نشسته و ایستاده بودند. سگ گله در کنار زن نشست اما چشمش به سر و تهِ گله بود. آن زن، پوشیه اش را برداشت. قمقمه اش را بیرون آورد و یک مُشت آب پر کرد و به صورتش زد. همان طور که آهنگ را شادتر کرد، تکه نان و مقداری کشک تازه بیرون آورد و با نمک، شروع به لقمه گرفتن کرد. یکی دو تا تکه استخوان جلوی سگش انداخت و بقیه اش را هم خودش با کمال کیف نوش جان میکرد. جیمز که از شکاف دیوار شاهد بود، لحظه ای تشنگی و گرسنگی به او فشار آورد. ابتدا به پشت سرش نگاه کرد. دید ولید آرام روی زمین دراز کشیده و قادر به تکان خوردن نیست. خیالش راحت شد. اسلحه اش را پشت کمرش گذاشت. تصمیم داشت که خیلی معمولی، از کنار دیوار به طرف آن زن برود. دیوار را دور زد. تا این که به زاویه ای رسید که اگر دور میزد، به سه چهار قدمی زن رسیده بود. هوا خیلی تاریک بود. اما نور موبایل زن کمی آنجا را روشن کرده بود. جیمز چند قدم که جلوتر رفت، سگ گله همان طور که نشسته بود، صدایی از گلو داد و به حضور جیمز واکنش نشان داد. جیمز جلوتر آمد و انگشت اشاره اش را به علامت هیس جلوی لبش گذاشت. اما... با کمال تعجب خبری از آن زن نبود. متوجه شد که سگ گله طبیعی نیست که غریبه ببیند اما به راحتی لم داده باشد. به خودش نیامده بود که یهو از پشت سر، متوجه بالا رفتن چوب دستی شد. فورا جاخالی داد. چوب دستی که زن بالا برده بود، با شدت به جای خالی جیمز فرود آمد. زن تعادلش به هم خورد و یکی دو قدم جلوتر افتاد. این جلوتر افتادن همانا و لگدی که جیمز با شدت به پلوی آن زن زد هم همانا! چنان لگد جیمز محکم بود که آن زن با شدت به دیوار برخورد کرد. اما در لحظه ای که به دیوار برخورد کرد، با صدای بلند گفت«الان» سگ تا این کلمه را شنید، با سرعت به سر و کول جیمز پرید و با او درگیر شد. زن که سرش آسیب دیده بود، فورا به خودش آمد و تا دید سگ و مرد غریبه با هم گلاویز هستند، چوب دستی اش را برداشت و به جان جیمز افتاد. جیمز که متوجه شده بود حریف هردو نمیشود، هر چه با زبان عراقی دو سه تا جمله گفت، دید نخیر! رحمی در کار نیست. تا این که دستش را پشت کمرش برد و میخواست اسلحه اش را بیرون بیاورد که سگ چنان دندانی از دستش گرفت که داد و بیداد جیمز را بلند کرد. آن زن هم از این فرصت استفاده کرد و دو سه تا ضربه کاری به سر و گردن جیمز زد. جیمز هم تحمل نکرد و بی هوش افتاد. وقتی جیمز بیهوش شد، آن زن رو به سگ کرد و گفت: «برو پیداش کن! زود باش!» سگ، گله را شکافت و خودش را به خرابه رساند. آن زن دست و پای جیمز را جوری خم کرد و بست که حتی نفس کشیدن برای او دشوار بود. تا این که صدای پارس سگ را شنید. متوجه شد که ولید را پیدا کرده. چوبش را برداشت و به طرف ولید رفت. 🔺 خانه بانو حنانه رباب و لیلا همان نزدیکی نشسته بودند. بانو حنانه هم در حیاط داشت نوعی حلوای خرمای عراقی درست میکرد که گوشی همراهش زنگ خورد. رباب به چهره مادرش نگاه کرد. حنانه از سر جایش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد و حرف میزد: «چه کردی جان مادر؟ ... مرحبا ... مرحبا بانو ... الان ولید آنجاست؟ گوشی را به او بده! ... علیک السلام پسر ... مرحبا ... بله ... میدانم ... خوشحالم که سالمی ... رباب هم نگرانت بود ... مرحبا ... کار درستی کردی ... دیگه ما با او کاری نداریم ... شما آن مرد و بانو و گله اش را رها کن و برو و منتظر تماس من باش ... گوشی را به بانو بده ... فی امان الله ... الو ... مراقبش باش ... دوست ایرانیمون همان نزدیکی است ... به زودی میاد و آن مرد را با خودش میبرد... زنده باشی ... خدا عزتت بده ... از طرف من دستی هم به سر سگ باوفای گله ات بکش... فی امان الله!» رباب که متوجه خبر خوشحالی شد، بلند شد و به طرف مادرش رفت. -مادر جان چه شده؟ چه خبر؟ حنانه با لبخند جواب داد: «خبرِ خیر! ولید حالش خوبه.» -خب الحمدلله! اما من که حال ولید را ... ولش کن ... کی بود که کمتر از دو ساعت کار را جمع کرد؟ -چطور نشناختیش؟ مگر ما چند تا چوپانِ چریک و شجاع داریم؟ -بانو عاتکه؟! -بله. خدا حفظش کنه! الان جیمز اونجاست. -اسم اون مرد جیمز هست؟ ادامه... 👇
-بله. اِما از شوهرش متوجه شد که اسم اون مرد جیمز هست و مامور برون مرزیِ سازمان سیای آمریکاست. اینقدر معطل کردیم تا بتونیم بفهمیم کیه؟ دیگه باهاش کاری نداریم. اصل و نَسَبش میخواستیم که اِما به ما گفت. -عجب! خب چی میشه حالا؟ دوست ایرانمون اونو میبره؟ -بله. این سهم اوناست. دوست ایرانیمون علاوه بر نقش راهبردی که داره، برای شکار همچین شاه ماهی هایی اینجاست. ما امکان پذیرایی و استنطاق از چنین میهمانانی نداریم. اما ماشاءالله ایرانی ها... 🔺 خرابه کنار روستا بانو عاتکه چند دقیقه ای کنار جیمز بود تا این که یک ماشین بدون پلاک آمد و سه نفر پیاده شدند و جیمز را برداشتند و داخل ماشینشان انداختند و با خودشان بردند. با دستگیری جیمز در پرونده عراق و انتقالش به ایران، تمام تمرکز حنانه و تیمش به مارشال و اِما اختصاص یافت. حالا بماند که به دام انداختن چنین مهره قوی و بین المللیِ سازمان سیا چقدر در رقم زدن معادلات و پرونده های دیگر به نفع ما شد. دو روز گذشت... موقعیت مارشال طوری نبود که بتواند بیشتر از همان سه چهار روز غیبت کند. برای همان هم باید جواب پس میداد. بخاطر همین به اِما گفت: «من باید با کسی که نجاتت داده صحبت کنم!» اِما این پیام را به بانوحنانه رساند. ساعتی نگذشت که بانو حنانه با پوشیه در حیاط خانه ای که برای مارشال و اِما ترتیب داده بودند، روی تخت نشسته بود و با مارشال و اِما گفتگو میکرد. مارشال: «من نمیدونم شما کی هستید و چطوری جان همسرمو نجات دادید!» بانوحنانه: «لطف خدا بود. این را مدیون خوش قلبی همسرتون هستید.» مارشال: «من مسیحی هستم و به خدا اعتقاد دارم. اما تا حالا خدا اینطوری همه چیزو برام نچیده بود.» بانوحنانه: «بگذریم. چه خدمتی از من برمیاد؟» اِما: «مارشال نگران منه. بهش گفتم که نگران نباشه و شما خانم خیلی مهربونی هستید.» بانوحنانه: «نگرانی همسرت رو درک میکنم. بگید از چی نگرانید تا برطرف کنیم.» مارشال: «من هم نگران حضور همسرم در اینجا هستم. چون اگر بفهمند که اینجاست، خیلی بد میشه. و هم نگران همکارم هستم. نمیدونم بدون اون چطوری برگردم. حوصله جواب پس دادن و دروغ گفتن ندارم.» بانوحنانه لبخندی زد و گفت: «مگه کسی خبر داره که شما با همکارتون بودید؟» مارشال: «نه! ینی نمیدونم. البتهبه احتمال قوی کسی نمیدونه. با هم زدیم بیرون تا اِما رو پیدا کنیم. من کمکش میکردم تا اِما رو پیدا کنه و برای جیمز بد نشه. اونم کمکم میکرد که به همسرم برسم.» بانوحنانه: «ما در زبان محلیمون میگیم؛ جرم و خطر نداره کسی که اصلا خبر نداره! به شما چه؟» مارشال: «خب اِما رو چیکار کنم؟ نمیتونم اینجا رهاش کنم.» بانوحنانه: «اِما رو خدا حفظ کرده. نه من و شما. نگران نباشید. هر وقت خواستید میتونید بیایید و اِما رو ببینید. اگرم نخواستید و یا تونستید قانعشون کنید که همسرتون با شما باشه، بیایید دنبالش و با هم برید زندگی کنید.» اِما آهی کشید و گفت: «کاش دخترمم بود. خیلی دلش میخواست دوباره با هم زندگی کنیم.» بانوحنانه نگاهی به لیلا انداخت که آن طرف حیاط در حال بازی بود و گفت: «غصه نخور دخترم! خدا یه دختر ناز دیگه به شما داده که باید خیلی قدرشو بدونید.» با این حرف بانو حنانه، مارشال و اِما نگاهی به طرف لیلا انداختند. دیدند لیلا موهایش را از پشت سر بسته و آستین هایش را بالا زده و دارد تلاش میکند که از نخل کوچکی که گوشه حیاط بود، بالا برود. دیدن این صحنه شیرین برای مارشال و اِما و بانو جذاب و خنده دار بود. تا جایی که لیلا چند ردیف رفته بود بالا و دیگر نمیتوانست برود و یا برگردد. بخاطر همین این طرف و آن طرف را نگاه میکرد و تلاش میکرد که نیفتد. که اِما ناگهان از جا پرید و به طرفش دوید. تا رسید به لیلا و از پشت سر بغلش کرد و کمکش کرد. مارشال با دیدن این صحنه، لبخندزنان نگاهی به بانو حنانه انداخت. بانو گفت: «دیگه نمیشه این مادر و دختر رو از هم جدا کرد. میشه؟» مارشال هم خندید و از سر جا بلند شد. وقت رفتن بود. بانو حنانه کلید یک موتورِ درب و داغون را به مارشال داد و گفت: «داخل آن یکی اتاق، لباس های کهنه و نیم سوخته خودتان هست. بروید و آنها را بپوشید. با این موتور میتوانید به هر جا خواستید بروید تا به شما شک نکنند. هر جا موتور را نخواستید، بندازید و بروید. مهم نیست.» مارشال گفت: «عالیه. فقط چطوری میتونم با اِما یا شما ارتباط داشته باشم؟» بانو جواب داد: «همین جا. حضوری. راه دیگری نیست. مگر مسیر شما از اینجا خیلی فاصله دارد؟» مارشال گفت: «خیلی نه. اما باشه. میفهمم. ممنون. امیدوارم یه روزی بتونم لطفتون رو جبران کنم.» بانو گفت: «لازم به جبران نیست. همه ما انسان هستیم و بر حسب شرایط و اتفاق، سرِ راه هم قرار گرفتیم.» ادامه... 👇
مارشال لبخندی زد و رو به طرف اتاق رفت تا لباسش را عوض کند. اِما و لیلا هم پشت سرش رفتند و بانو حنانه از پشت سر به آن سه نفر نگاهی انداخت و لبخندی از سر رضایت زد و از آنجا رفت. وقتی بانو به منزلی که دیوار به دیوار منزل اِما بود رسید، رباب را در اتاق دید. رباب که در حال جارو زدن اتاق بود، تا چشمش به مادرش افتاد سلام کرد. -از ولید خبر داری؟ -نه مادرجان! چطور؟ -باید تا الان میومد. هنوز حرفشان تمام نشده بود که در زدند. خانمی که در حیاط بود، در را باز کرد. مردی با سر و روی پوشیده، وارد شد. به طرف اتاقی آمد که دو بانو در آنجا بودند. چفیه اش را که برداشت، دیدند ولید است. -سلام. سلام. -سلام پسرم. دیر کردی! -ببخشید نگرانتون کردم. بانو! یه مشکل داریم! -خیره ان شاءالله! بریم قدم بزنیم؟ -نه... لطفا! همین جا میخواستم بگم! رباب چشمانش ده تا شده بود و میخواست بداند که ولید چه میخواهد بگوید! بانوحنانه هم مشتاق بود هر چه زودتر بداند که چه مشکلی پیش آمده؟! که ولید لب باز کرد و خیلی جدی گفت: «لطفا تکلیف منو روشن کنید! من نمیتونم اینطوری ادامه بدم!» رباب که متوجه منظور ولید شده بود، با قیافه‌ای که معنایش میشد«مرده‌شورتو ببرم با همین طرز حرف زدنت! گفتم حالا چی میخواد بگه؟ تَرسُندیمون مرد حسابی!» میخواست از اتاق برود بیرون که ولید دستش را در چارچوب در گرفت و در حالی که به بانوحنانه خیلی جدی چشم دوخته بود حرفش را ادامه داد و گفت: «وقتی خانوادم را از دست دادم، شما بودید که تربیتم کردید. وقتی بزرگ میشدم، شما تعلیمم دادید. وقتی یاد گرفتم، شما دستمو گذاشتید تو دست بهترین بندگان و مجاهدان خدا! الان هم از شما خواهش میکنم تکلیف منو روشن کنید! خیلی کم پیش میاد که من بتونم شما دو نفر رو یکجا ببینم و مزاحمی اطراف ما نباشد و بتونم حرف دلمو بزنم.» بانو حنانه جلوتر آمد و گفت: «حق با تو هست. میفهمم. حرف من حرفِ رباب هست. اگر همین الان جواب مثبت بده، شرعا به گردنم هست که حق مادری رو به جا بیارم و دست شما دو تا رو بذارم تو دست هم!» ولید که هنوز گرد و خاک ماموریت روی تن و صورتش بود و لباسش بوی بیابان میداد، دستش را از جلوی چارچوب برداشت و با دلی گرفته اما صدایی پر از شرم و حیا رو به رباب گفت: «رباب!» رباب که تمام مدت به بیرون نگاه میکرد و از نگاه کردن به ولید و مادرش شرم داشت، قدم برداشت و به آرامی از چارچوب در خارج شد و به حیاط رفت. ولید همان جا زمینگیر شد و نشست. حنانه میدید که ولید حالش خوب نیست و خیلی به خودش زحمت داده تا جرات کند و جلوی آن دو بانو چنین حرفهایی بزند. ولید همین طور که اشک در چشمانش حلقه زده بود، این ابیات را با خودش میخواند: «إذا كنت حبیبتي ، ساعدني في … إذا كنت طبيبي ، ساعدني في علاجك … إذا علمت أن الحب كان خطيرًا للغاية ، فلن أحبه … إذا علمت أن البحر كان عميقًا جدًا ، فلن أذهب إلى البحر … إذا كنت أعرف ما الذي سيحدث في النهاية ، فلن أبدأ أبدًا...» که معنایش این چنین است: «اگر یارم هستی، کمک کن از تو عبور کنم… اگر طبیبم تویی، کمک کن از تو شفا پیدا کنم… اگر می‌دانستم عشق تا به این اندازه خطرناک است، عاشق نمی‌شدم… اگر می‌دانستم که دریا این قدر عمیق است، به دریا نمی‌زدم... اگر می‌دانستم سرانجامم چه خواهد شد، هرگز شروع نمی‌کردم...» این را گفت و دستش را جلوی صورتش گرفت و لحظاتی بعد، فشار اشک از زیرِ سنگینی دستانش جوشید و روی صورت آفتاب خورده اش غلتید. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
آیا می‌دانستید که؛ طی گزارش کمیسیون اصل ۹۰ مجلس شورای اسلامی در سال ۱۴۰۰، ۶۳۹۸ نفر در بر اثر جان خود را از دست دادند! 😳 اصلا کسی فهمید؟ شما خبر داشتین؟ https://virasty.com/Jahromi/1701594287187487560
اوضاع در خیلی وخیم است. خیلی بیش از آنچه در خبرها می‌شنوید. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1701620018690904747
این که رژیم حرامزاده صهیونیستی باید همیشه درگیر بماند، درست. کاملا درست. اما فکری به حال مردم مظلوم بکنید. هر چه از وضعیت اسفناک غزه بگوییم، باز کم است. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1701620400403576804
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت شانزدهم 💥 این شرایط، پنج سال طول کشید. شاید یک مقدار بیشتر از پنج سال... در طول این پنج سال، اِما و مارشال، ماهی یکی دو بار همدیگر را در خانه ای که بانوحنانه برای آنها ترتیب داده بود، میدیدند. بدون شک، مارشال حواسش به همه جوانبِ امنیتی بود که نه تنها برایش بد نشود، بلکه اتفاقی برای همسرش نیفتد. غم از دست دادن دخترشان با آموزه های بانوحنانه و تلاش های خودِ اِما به تدریج در قلب مارشال و همسرش کم‌رنگ‌تر شد. که البته حضور لیلا و مهربانی و خونگرمی‌اش بسیار در مارشال و اِما تاثیر داشت. گفتم لیلا! لیلا با این که در آغوش اِما آرام گرفته بود، اما بانوحنانه او را تربیت میکرد. حدودا یازده دوازده سالش شده بود و همچنان حرف نمیزد اما روزی سه چهار ساعت، زیر نظر حنانه، آموزش های نظامی و دفاع شخصی و یکی دو ساعت هم حرفهای اعتقادی و درس زندگی میدید. خب دختری که خودش زمینه اش داشته و بخاطر از دست دادن خانواده اش در بمباران، کینه آمریکا به دل داشته باشد، فقط یک حنانه کم دارد تا در دامن او تبدیل به اژدهایی بشود که کوه حریفش نمیشود. چیزی مثل رباب و عاتکه و... بگذریم. اجازه بدهید بعدا درباره اش حرف بزنیم. فقط همین را بگویم که دختری با آن مهارت‌ها به انضمام سکوتِ مداومش و سرازیر شدن شخصیت و ذاتش در چشمان نافذش، قطعا ترسناکتر است. ولید هم به خاطر درگیری عراق و نیروهای مقاومت عراقی با فتنه داعش، درگیر جنگ و از فرماندهان میدانی و از اساتید چریکی بود. قلبش همچنان به گرمای عشق رباب مبتلا بود. حنانه از رباب پرسید: «تصمیمت چیست؟ معطلش نکن! اگر جوابت منفی است، به ولید بگو!» که رباب شرط خاصی برای ولید گذاشت. به مادرش گفت: «به ولید بگویید تا داعش در عراق است، نمیتوانم به زندگی عادی فکر کنم. نه با تو و نه با هیچ کس دیگر! وقتی داعش از عراق رانده شد و به تکلیفمان عمل کردیم، فقط به تو فکر میکنم. نه به هیچ مرد دیگر!» همین جمله برای ولید کافی بود که بر دلش مُهر و مِهر رباب را حک کند و دلش گرم‌تر شود. فعلا صبر کند و در صف مجاهدان برای نابودی داعش تلاش کند. اما رباب ماموریت های دیگری داشت. با این که داعش علی الظاهر حکومتش نابود شد اما تا سالها مردم جهان را گرفتار خودش کرد. مخصوصا در شمال عراق. و از سوی دیگر؛ قرار نبود همه نیروی گروه های مقاومت روی داعش متمرکز شود و دیگر محورها و تهدیدات را نادیده بگیرند. بخاطر همین، بانورباب به حنانه نزدیک تر بود و پروژه ها و برنامه های خودشان را دنبال میکردند. رباب در آن سالها دیده بود که حنانه سه تا گوشی همراه دارد. یکی برای ارتباط با رباب و ولید و بقیه گروه. یکی هم مختص ایران و ارتباط با محمد. اما از فلسفه سومی اطلاع نداشت. از کوچکی هم یاد گرفته بود زیاد نپرسد. بخاطر همین از مادرش نپرسید اما میدید که حتی گاهی که بانوحنانه میخواهد استراحت کند، آن گوشیِ ساده و قدیمی را همیشه روشن نگه میدارد و گاهی همان طور که کف دستش هست، خوابش میبرد! 🔺حومه تل آویو-خانه بن هور بن هور که پنج سال پیرتر شده و سنش از هشتاد سال بیشتر شده بود، فرتوت‌تر اما همچنان زیرک و حواس جمع بود. معمولا کفِ خانه اش مینشست. همانجا که نقشه کل دنیا را روی آن کشیده بود. اغلب روی نقطه جمهوری آذربایجان نشسته بود و از دیدن ابومجد لذت میبرد. میدید که ابومجد اصلا حواسش به دنیای دور و برش نیست و مثل گرسنه ای که پس از سالها به آشپزخانه متنوع و رنگارنگی رسیده، آن پنج سال، علاوه بر گفتگوهای چالشی یا آموزشی با افراد مختلفی از انگلستان و اسرائیل و آلمان و... اغلب منابع موجود در کتابخانه بن هور را میجوید. بن هور این ها را میدید و کیف میکرد. شبانه روز و ساعت ها با ابومجد حرف میزد و گاهی از افکار و معلومات و تحلیل های ابومجد شگفت زده میشد. آن روز، مثل همیشه بن هور روی نقطه آذربایجان نشسته بود و جوزف که حکم دست راستش را داشت، پس از مدت ها از ماموریت طولانی برگشته بود و روی نقطه ترکیه لم داده بود و با هم در حال نوشیدن دو ته استکان مشروب بودند. بن هور: «خوش اومدی!» جوزف: «خیلی وقت بود شما رو ندیده بودم.» -چی آوردی واسم؟ -دو تا چیزی که گفته بودید... -خب؟ -درست بود. خانواده ابومجد همگی کشته شدند و شش ماه بعد از گم شدن ابومجد، در راه الانبار به نجف به کمین داعش میخورن و کشته میشن. -قبر مشخصی دارن؟ ادامه... 👇
-بله. چند شب پیش رفتم به همون قبرستونی که آنجا دفن هستند. حتی یکی از قبرها را شکافتیم و داخلشو دیدیم. مشکلی نبود. خودش خبر نداره؟ -نه. راهی نداشته که بخواد خبردار بشه. -دومیش هم این که هیچ گونه خط ارتباطی در گذشته‌ی ابومجد با ایران رویت نشد. نه در عراق و نه در جای دیگه. -قبلا دو بار به مکه رفته. اونجا رو چک نکردی؟ -متوجه شدم که دو بار به حج رفته اما نتونستم خط و نشان از ارتباطش با ایرانی ها در مکه پیدا کنم. -مهم نیست. چون اگه بود، باید تا الان یه جوری میفهمیدم. از لابلای حرفاش یا سوالاش یا هر چیز دیگه. -شما هنوز به ابومجد اعتماد کامل ندارید؟ -اگر نداشتم نمیاوردمش به خونه ام! تو که برام اینقدر عزیزی، اولین بارت هست که اومدی اینجا! تو چی؟ بهش اعتماد داری؟ -استاد! شما انسان شناس هستید. شما تکلیف اعتماد ما رو مشخص میکنید. شما میگید که اعتماد کنیم یا نه؟ -حرفتو بزن! -اخلاقش خیلی به آخوندای شیعه نمیخوره. یه لجاجت و گوشت تلخی خاصی داره. از یه طرف دیگه، چرا شهوتش اذیتش نمیکنه؟ چرا باید یه مردی تو سن و سال ابومجد، اینقدر با تنهایی دوست باشه؟ چرا باید نسبت به همه چیز، اینقدر بی‌اعتنا باشه. اغلب روزها روزه باشه و شبها عبادات طولانی کنه. در بحث و فنِ گفتگو استاد باشه و بیشتر عمرشو به مطالعه و ذکر بگذرونه؟! -جوزف! دوست من! احساستو درک میکنم. چون مثل خودم، این پنج شش سال مبهوت این مرد شدی. ابومجد با همه حروم زاده هایی که تا حالا از دور و نزدیک باهاشون آشنا شدیم فرق داره. لب به مشروب نمیزنه. دست به دختر نمیزنه. خیلی حواسش به غذاش و حال عبادتش هست. از همه قشنگتر، تنفرش از ما و از مراجع خودشون هست. ینی از ما و از مراجعشون به یک نسبت بدش میاد. خب این چیزی نیست به جز یک مبنای تازه و دریچه نو که خیلی میتونه طرفدار پیدا کنه. -ینی یک لیدرِ مجتهد و ضد یهود و آنتی مرجعیت شیعی! شیعه معتقده به جز امام معصومش باید به مراجع تقلیدش احترام و اعتماد کامل داشته باشه. خب حالا فکر کن یکی از خودشون و هم طراز مراجعشون، کلا زیرآب مرجعیت را بزنه. ینی پایگاه فکری دو مذهب شیعه و سنی را از جهان اسلام بگیریم. دیگه چیزی از این بهترم وجود داره مگه؟ درسته؟ -دقیقا. زمینه اش هم در جهان اسلام وجود داره که الماس را با الماس بِبُریم! -دقیقا! الماس را نمیشه از خارج از الماس شکست. -راستی نبودی و ندیدی که ابومجد با پیترِ پیر و استاد تمام انگلیسی چیکار کرد! -پیترو میشناسم. اسلام شناس و مستشرق وابسته به MI6 ! خب؟ چیکار کرد؟ -جوری ابومجد باهاش بحث کرد و از خط جدید اسلامش علیه همه مکاتب اسلامی دفاع کرد، که پیتر بعد از پنج شش ساعت بلند شد و بدون خداحافظی، پالتوشو پوشید و کلاهشم گذاشت و رفت! اینقدر داغون شد که حتی خداحافظی نکرد. -حیرت آوره! خب این بنظرتون خطرناک نیست؟ میترسم دیگه ما هم حریفش نشیم. -خب نشیم. مهمه مگه؟ -نیست؟ مهم نیست که دیگه به حرف ما نباشه و یه روز علیه خود ما حکم جهاد بده؟! -نه! چون اینقدر دلش از شیعیان و مراجع قبلی و فعلی شیعه خون هست و ازشون عقده داره که حالا حالاها فرصت جنگیدن با ما پیدا نمیکنه. در همین حال و هوا و حرفها بودند که دیدند ابومجد(که بیست سی متر با آنها فاصله داشت) از پایین یکی از قفسه ها بلند شد و چند قدمی راه رفت. کمی حرکت دست و پا انجام داد و وقتی کمی خستگی اش در رفت، روی یک کاناپه ساده که آنجا بود، نشست. بن هور تا این صحنه را دید، به سختی بلند شد و دست به سینه جلوی ابومجد ایستاد و گفت: «قربان! چایی میل دارید؟» ابومجد گفت: «با کمی هِل و بدون قند!» بن هور مانند نوکری بی مزد و مواجب، رفت و یک لیوان چایی داغ و بدون قند، با اندکی هِل دم کرد و روبروی ابومجد گذاشت. ابومجد به بن هور گفت: «بیا بشن اینجا! میخوام باهات حرف بزنم.» بن هور با لبخند گفت: «با افتخار!» نشست روبروی ابومجد. جوزف هم بلند شد و به طرف آنان آمد و پایین پای بن هور، روی زمین نشست. ابومجد گفت: «شما به همه چیز دقت دارید الا یک نکته اساسی!» ادامه... 👇
بن هور با دقت و توجه گفت: «منظورتون رو واضح تر بگید!» ابومجد گفت: «در خصوص من یا هر کسی که قراره به عنوان مهدی یا هادی مسلمانان قرار بگیره!» بن هور: «خب؟!» ابومجد گفت: «مسئله ایران! ایران کجای قصه است؟» بن هور آه بلندی کشید و برای لحظاتی با جوزف به هم چشم دوختند. سپس بن هور گفت: «ایران، استخون تو گلوی تاریخ و موجودیت همه ماست.» ابومجد خیلی عادی و جدی گفت: «مسئله من موجودیت شما نیست. چرا که اصلا برام اهمیت نداره و ممکنه حتی یه روزی خودم به جون موجودیت شما بیفتم. الان و در اولویت نقشه جهانی که دارم، ایران مزاحمه. برای ایران فکری نکردید؟» جوزف گفت: «ایران از هر درگیری مستقیمی پرهیز داره الا این که اصلِ انقلابش به خطر بیفته.» ابومجد گفت: «خب دعوای ما هم با ایران، سرِ انقلابشه نه نفت و ذخایر ارضیش!» جوزف گفت: «درسته. منظور شما اینه که اگه قرار بر ظهور شما در عراق یا عربستان یا هرجای دیگه باشه، ایران مزاحم شماست.» ابومجد: «نه تنها مزاحمه. بلکه سر این مسائل شوخی نداره. من خوشم نمیاد که مثل مراجع عراق، برم چند تا دفتر تو دنیا تاسیس کنم و شبکه ماهواره ای بزنم و بشینم یه گوشه! من یا همه جهان اسلامو میخوام یا هیچ!» بن هور گفت: «من هم میخواستم امروز درباره روش ظهور شما صحبت کنم. چه اتفاق جالبی!» ابومجد: «من همه منابع شما رو در خصوص مهدی و آخرالزمان زیر و رو کردم. خیلی متناقضه. بعلاوه این که هیچ توصیه و الگویی برای برخورد و مواجهه با ایرانی ها در منابع شما نیست. یا من ندیدم. به هر حال، دیگه وقتمو روی منابع شما تلف نمیکنم. باید خودم یه طرح جدی ارائه بدم.» بن هور: «درسته. الگوی جدیدی نداریم. شما راه خاصی مدنظرتون هست؟» ابومجد بلند شد و شروع به راه رفتن کرد و همین طور که دستش را پشت سرش گرفته بود و سرش پایین بود و راه میرفت، گفت: «لیظهره علی الدین کله... ینی وقتی ظهور محقق بشه، همه عَلَم و کُتَل های دیگه باید سرنگون بشه. ما در حال حاضر سه تا عَلَم داریم: اولیش ایران. دومیش مهدی هایی که شما تجویز کردید به جوامع مسلمین. سومیش مرجعیت عراق! خب ما ایران را باید بذاریم آخرین مرحله. ایران غول مرحله آخر است و کاریش نمیشه کرد. مرجعیت عراق هم مرحله دوم. چون بدنه اجتماعی مرجعیت عراق خیلی قوی هست و اگر بتونیم به درستی از مرجعیت عراق رد بشیم، شاید مدل گذر از ایران رو هم یاد بگیریم. به خاطر همین، اولین مرحله میشه تابعیت محض و اعلام انحلالِ همه مهدی هایی که تا حالا ساخته بودین!» بن هور که در فکر فرو رفته بود پرسید: «دقیقا بفرمایید چی مدنظرتون هست؟» ابومجد گفت: «چند تا مهدی و پسر مهدی در خاورمیانه، اعم از عراق و سوریه و پاکستان و افغانستان و... به مردم قالب کردید؟» بن هور: «دقیقا 13 تا! دوتاش به نام خودِ مهدی و یازده تاش هم به عنوان فرزندان مهدی موعود اما هم نام با او!» ابومجد: «خب همه اینا باید با من هماهنگ و تحت بیعت من باشند.» جوزف گفت: «این کار شدنی نیست! حتی بهش فکر نکنید. خیلی تبعات داره. چون فقط کار سرویس ما نیست. بقیه سرویس ها هم خیلی زحمت کشیدند.» بن هور هیچی نگفت و فقط فکر کرد. ابومجد ادامه داد: «من اجازه نمیدم همون معامله ای که با بقیه کردید، با منم بکنید. و الا نیستم. اجازه نمیدم بعد از چند سال، یکی مثل بن هور پیدا بشه و یه ابومجد دیگه پیدا کنه و ما به حاشیه رونده بشیم. یا قبول میکنید و عینا نشونم میدید و همشون بیعت میکنند یا همین جا خودمو خلاص میکنم و تمام!» جوزف و ابومجد سکوت کردند و به بن هور زل زدند تا ببینند بن هور چه میگوید؟ بن هور آن لحظه حرفی نزد. خیلی فکر کرد. یک ساعت در همان حالت نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بود و فقط و فقط فکر میکرد. جوزف هم در دلش غوغا بود. میدانست که ابومجد دست روی بدچیزی گذاشته! هم خطرناک است و هم ریسکش اینقدر بالاست که علی الظاهر با هیچ معادله ای جور در نمی آید. تا این که بن هور لب باز کرد و گفت: «این را بسپارید به من! ترتیب بیعت 13 مهدی را با شما میدم.» تا این را گفت، جوزف خیلی جا خورد. دهانش از این تصمیم خطرناک بن هور باز مانده بود. ابومجد اما خیلی خوشحال نبود اما از این که توانسته حرفش را به کرسی بنشاند، راضی بود. استکان چایی اش را برداشت و رو به یکی از قفسه ها همین طور که به یکی از عکس ها زل زده بود، چایی اش را مینوشید. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ سوال: هوش مصنوعی چیست؟ فقط لطفا به همین یک سوال جواب بدید! بعدش بیایید بگید: 🔺ینی چی که روزی که به حمله کرد و ملت تا صبح میرقصیدند، داشتند هوش مصنوعی می‌زدند!😐 🔺ینی چی که حماس یا اسراییل زد هوش مصنوعی را ترکوند؟ 🔺ینی هوش مصنوعی تو چند تا کامپیوتر بوده و زده ترکونده و چندتاشم حماس گذاشتند زیر دستشون و آوردند این ور؟!😐 🔺تو اردوی آموزشی؟ گردان ۸۲۰۰ لبِ دریا؟ وسط اردو و رقص و آواز، اطلاعات فوق محرمانه تمدنی دنیا هویجوری آورده بودند لب مرز و یهو حماس پریده وسط و زده زیر بغل و آورد این ور؟😐 👈 یا یه چیزی شنیدی اما داری بد میگی؟ یا کلا مسئله یه چیز دیگه است یا حالا هر چی اما قطعا اینطوری که شما داری میگی نبوده. ؟ ؟ ✍کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا