هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت چهارم 💥
🔺 وقتی دلت برای شرایط سخت قبلی تنگ میشود!
نمیدانم چند ساعت رانندگی کرد. هیچ صدایی جز صدای ماشین نمیشنیدم. بیشتر دقّت کردم، امّا صدای ماشین دیگری هم نمیشنیدم. نه صدای بوق، نه صدای آدمها و نه هیچچیز دیگری! مثل اینکه داشت در یک جای خیلیخیلی خلوت رانندگی میکرد، جایی شبیه کویر یا دشت یا خارج از شهر و آبادی.
متوجّه بودم که چند نفر داخل ماشین هستند، امّا اصلاً با هم حرف نمیزدند. بهخاطر همین نمی¬توانستم بفهمم که با چه کسانی طرف هستم و چه زبان، اصل و نسبی دارند. فقط یادم است که یک نفرشان عطسه کرد، دو بار؛ دیگر هیچ صدایی نیامد.
من اسامی ماشینها را وارد نیستم، بهخاطر همین هم از روی صدای ماشین نمیتوانم بگویم چه ماشینی بود که مرا میبرد، امّا هر چه بود، ماشین سرحال و پر شتابی بود؛ چون یادم است که از جاهای غیر آسفالت، سنگ و لاخ و پست و بلند که عبور میکرد، مشکلی نداشت و فقط مرا مثل توپ، این طرف و آن طرف میانداخت.
برایم سؤال بود که چرا در آن قبر خفه نشدم؟! علیالقاعده باید بهخاطر کمبود اکسیژن میمُردم، ولی ظاهراً سوراخی، چیزی برای هوا داشته. نمیدانم. امّا وقتی داشتند مرا با ماشین میبردند، خیلی نفس می¬کشیدم، مشکل تنفّسـی برایم پیش آمده بود. خاک و خون هم که وارد گلویم شده بود و خودم امیدی به ادامه حیات نداشتم.
به شدّت ضعف داشتم و لب و دهانم عطش داشت؛ چون یک هفته بود که آب و هیچچیز دیگری نخورده بودم بجز همان حشرات چندشآوری که گفتم.
بعداز یک هفته حالت سکون و دفن، حالا در شرایطی بودم که داشت تمام دنیا دور سرم می¬چرخید. اینقدر راهش طولانی بود و در حین رانندگی به این طرف و آن طرف پرت می¬شدم که دو سه بار تهوّع کردم. داشتم به حالت خاصّی مثل بی¬هوشی می¬رفتم. بی¬حالِ بی¬حال شده بودم امّا اندکی متوجّه بودم.
تا اینکه بالاخره ایستاد.
من که کاملاً بیحال و بیجان بودم، حتّی توان تکان خوردن هم نداشتم. فقط فهمیدم که یک نفر مرا روی شانه¬اش انداخت. بدن ضعیف من مثل یک گوشت آویزان در مغازه¬های قصّابی شده بود.
به زور روی یک صندلی در یک اتاق نسبتاً کم نور نشاندنم. هوایش خیلی سرد بود، داشتم می¬لرزیدم. نمی¬توانستم خودم را کنترل کنم، حتّی آن لحظه خودم را خراب کردم! فکرم داشت منفجر می¬شد؛ چون وقتی خیلی ضعیف می¬شوم، فکر و ذهنم نزدیک است منفجر شود.
نمی¬توانستم چشمانم را باز کنم، امّا به زور تلاش کردم مژه¬های چشمم را از هم باز کنم و ببینم چه کسی رو¬به¬رویم نشسته است.
دیدم یک مرد تقریباً شصت هفتاد ساله (شایدم بیشتر) با ریش بلند که یک کلاه مشکی خیلی کوچک روی سرش بود، روبهروی من نشسته و در حال تمیز کردن بین دندان¬هایش است. بلند شد و بهطرفم آمد. خم شد و صورتش را نزدیک گوشم آورد و با زبان انگلیسی گفت: «خدا نخواست بمیری! منم تلاشی برای مردنت نمی¬کنم. نه اینکه به دردم بخوری، نه! خیلی بی¬مصرف¬تر از این حرفایی، امّا خوشم میاد با کسانی که خدا واسطه زندگی و زنده موندنشون می¬شه چند روز زندگی کنم و ببینم چطور آدمایی هستن.»
بعد به آن شخصی که مرا روی شانه¬اش¬انداخته و به آنجا آورده بود، اشاره کرد تا من را ببرد. او هم دوباره مرا از روی صندلی بلند کرد، روی شانه¬اش انداخت و راه افتاد.
هنوز از آن اتاق بیرون نرفته بودم که آن بازجو دنـبالم آمد و دوباره صـورتـش را نزدیک صورتم آورد و با یک لبخند کثیف و عصبی گفت: «به زودی همدیگه رو می¬بینیم. فقط تلاش کن زنده بمونی. برو!»
وارد یک راهرو شدیم. دو طرفش اتاق¬های جمعی و انفرادی بود. صدای ناله و جیغ¬های بلند و وحشتناک میآمد. اینقدر صداها زیاد بود که دیگر صدای پای آن غولی که داشت مرا با خودش می¬برد نمی¬شنیدم.
دقیقاً یادم است که آن لحظه، دلم برای قبر، دفن و شرایط قبلی¬ام تنگ شده بود. مدام می¬گفتم: «کاش هنوز تو قبر بودم و خوراک مار و عقرب¬ها می¬شدم، امّا اینجا نمی¬اومدم!»
انواع صداها و زبان¬ها را می¬شد در آن راهرو شنید. مشخّص بود که آن زندان در منطقه، محلّه، شهر و وطن خودم نیست. با انواع و اقسام زبان¬ها و گویش¬ها داشتند ناله می¬کردند؛ عربی، انگلیسی، آلمانی. چه می¬دانم، با همه زبان¬ها!
راهروی طولانی¬ای بود. شاید هنوز به آخرش نرسیده بودیم که چند تا پلّه، شاید مثلاً 20 تا پلّه خورد و پایین رفتیم. آن جا هم وضعیّت همینطور بود. ظاهراً چند طبقه بود، همهجا هم همین وضعیّت را داشت.
چند متر جلوتر که رفت، درِ یکی از آن دخمه¬ها را باز کرد و من را محکم به آنجا پرت کرد. فهمیدم که روی دست و پای چند نفر افتادم، امّا نمی¬دیدم و دیگر هم متوجّه نشدم چه شد.
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منزل شهید سید رضی موسوی...
حاج مهدی و روضهی فوقالعادهاش😭
#ارسالی_مخاطبین
Mohammad Aljannami _ Nabodam Nadidam (320) (1).mp3
13.42M
زبانـــحال جانسوز امالبنین با پسرش، ابالفضل العباس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظاتی از سرودی که دختران نوجوان در ابتدای دیدار امروز با رهبر فرزانه انقلاب خواندند.
👈 این که مکرر سرود بانوان در محضر رهبر حکیم انقلاب اسلامی خوانده و منتشر میشود، پیام آور و حاوی نکات خوب و لازمی است که شاید هنوز هم عده ای تاب و تحمل درکش را نداشته باشد.
هدایت شده از نـوجوانِ جـهرم
🔰مراسـم بزرگـداشت ۹ دی و روز بصیـرت
🗣سخنـرانی حجـت الاسـلام و المسـلمین محمـدرضـا حـدادپور جهـرمی
نویسنـده و پژوهشگـر و از اساتیـد حـوزه علمیـه
🕗زمـان :
ساعـت ۱۹:۰۰
📆تاريـخ :
٧ دی ماه ۱۴۰۲
🕌مکـان :
امامـزاده محمد «ع» جبـذر
🔆 پايگـاه مقاومـت نجـف اشـرف
🔆 فرهنگـی هنـری ناحيـه مقاومـت سپـاه شهـرستان جهـرم
ماترکتکیاحسین 💚💛ابناءحِزبُالله
ـــ ـ ــــــــــ ــ ــــــــــ ـ ـــ
🔰 حوزهٔ مقاومت بسیج دانش آموزی امـام صادق علیـهالسـلام شهرستان جهرم
ـــ ـ ــــــــــ ــ ــــــــــ ـ ـــ
📌 بـا ما هـمراه شویـد . . .
🟠ایتــا : ↓
https://eitaa.com/nojavan_jahrom
🟢شــاد : ↓
http://shad.ir/BDA_Fars3
امروز در راه فرودگاه که بودم، بیش از هفت هشت جا از این جمله👆 و بنر استفاده شده بود!
ینی چی؟!
چرا ادامهاش را ننوشتند؟!
حاج قاسم در ادامه گفتند که اما بخاطر مبارزه با ظلم، سلاح در دست گرفتم.
اگر در بنر جا نبوده، اشتباه کردند که همين جمله را هم نوشتند
اگر غرض دیگه در کار بوده و قراره مردم از حاجی یه چهره دیگه(چهرهای روشنفکری و نایس و از این دست اراجیف) تصور کنند، دارین اشتباه بزرگی مرتکب میشین!
به هر حال این کار غلطه
#تحریف_حاج_قاسم_ممنوع
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
هنوزم دیر نشده
خواهش میکنم تلاش کنید و زود اصلاح یا عوضش کنید
به خدا حیف از شخصیت بزرگِ حاجی که با کارهای ناشیانه من و شما...
نمیخوام جو بدم اما الان وقت این مدل کاراست؟
دقیقا زمانی که یکی از همرزمان حاجی و بزرگان مقاومت ترور شده !!
این جمله بدون توضیح مفید، القای پشیمانی از مقاومت و جنگ و این حرفها نمیکنه؟!
بچه ها یه مشورت فوری!
یه خانم حدودا شصت هفتاد ساله، بخاطر تأخیر زیادی که در ساعت پروازشان پیش آمده، کل سالن را گذاشته رو سرش و داره داد و فریاد میکنه.
از حرفهای رکیکی که زد بگذریم
اما دلم برای قلب و سلامتیش میسوزه
بنظرتون بروم یک بطری آب و یه آب میوه بخرم و بهش بدم؟ بلکه یه کم آرومتر بشه
موافقید؟
رفتم جلو و سلام کردم
دیدم ماشاءالله یه خانم آذری و جاافتاده(بین شصت تا شصت و شش هفت ساله) با یک روسری سفید که حتی یک تار موهاش پیدا نبود
ماشاءالله
اولش یه لحظه بنده خدا جا خورد😂
خب حق داره
دید یه آخوند جلوش ایستاده!
گفتم: ببخشید ، فکر کنم خیلی اذیت شدید ، این آب میوه و آب قابل شما را نداره
گفت: ممنون اما من نیاز ندارم
گفتم: لطفا اینو از طرف برادرتون(دفت کنید؛ نگفتم از طرف پسرتون) قبول کنید ، من نیت کردم برای شما آب میوه بیارم
لبخند زد و گفت: باشه ، ممنون ، دستتون درد نکنه
همین
خدافظی کردم و رفتم☺️
✔️ الان در ترمینال شماره چهار فرودگاه مهرآباد نشستم و تقریبا تمام صندلی ها پر از مسافر برای شهرهای مختلف است.
با دقت همه جا را دیدم
خداییش حتی یک نفر خانم که روسری نداشته باشه و یا از سرش انداخته باشه، وجود نداره.
صادقانه میگم
حتی یک نفر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سکانسی تأثیر گذار از فیلم عیسی مسیح سلام الله علیه
بر اساس داستانی واقعی
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت پنجم 💥
🔺چهار به علاوه دو=؟!
کمکم به هوش آمدم و توانستم چشمانم را باز کنم. فهمیدم که دو سه نفر بالای سرم نشسته¬اند. یک نفرشان به زبان خودمان به یک نفر دیگر گفت: «به هوش اومد؟»
او هم به زبان خودمان جوابش داد: «آره؛ کاش سریعتر بهش یهکم آب می¬دادیم و یه چیزی می¬تونست بخوره.»
هنوز نمی¬توانستم از سر جایم بلند شوم. همانطوری که خوابیده بودم، آب و کمی هم نان خشک توی حلقم ریختند. یواشیواش توانستم بخورم و ته گلویم از خشکی و بی¬حالی بیرون آمد. باز هم ادامه دادند، دو سه قلپ آب و چند تا تکّه نان خشک دیگر هم خیس کردند و به خوردم دادند.
بیشتر از اینکه به فکر حرف¬هایی باشم که آنها به هم می¬زدند، تلاش می¬کردم سایه مرگ و مردن را از سر خودم رفع کنم و در آن خوک¬دونی کثیف که توحّش در آن موج می¬زد، بتوانم نفس بکشم.
دو سه ساعت در همان وضعیّت بودم. یکی دو نفر از خانم¬هایی که آنجا بودند، از پایین پاهایم تا گردن و پشت گوشهایم را ماساژ دادند. معلوم بود که تقریباً یک چیزهایی بلدند و تلاش می¬کنند که خون در بدنم بیشتر جریان پیدا کند و آثار کوفتگی حاصلِ از خستگی مفرط و ضرب و شتم¬ها را از بدنم بیرون ببرند.
چند ساعتی گذشت. نمی¬دانم روز یا شب بود. تا اینکه توانستم کمی تکان بخورم، دست و پاهایم را جمع کنم، گردن بکشم و نگاهی به اطرافم بیندازم.
دیـدم در یک اتاق سـه در دو، چـهار نفر زن و دو نـفر مـرد هـسـتیم. حتّی جـا بـرای درازکردن پاهایمان هم نبود. کم¬کم چشمانم را بازتر کردم و به آنها نگاه کردم. گوشهایم را تیزتر کردم و حرف¬هایشان را شنیدم.
همه به زبان خودمان حرف می¬زدند. کمی گویش¬ها و لهجه¬یشان با هم فرق داشت، امّا حرف¬های همدیگر را می¬فهمیدند و خیلی راحت به هم جواب می-دادند. فقط در بعضی از کلمات گیر داشتند که آن هم با توضیح، منظورشان را به هم می¬فهماندند.
خیلی آرام و طبیعی با هم ارتباط داشتند و البتّه تا حدّ زیادی حریم یکدیگر را حفظ می¬کردند. بهخاطر همین فهمیدم مسلمان هستند و اهل کثافت¬کاری و اذیّت یکدیگر نیستند. کمی خیالم راحت¬تر شد.
بعداز مدّتی که آنجا بودم، زبان من هم کم¬کم باز شد و با آنها حرف زدم. اوّلش سر تکان می¬دادم و دقّت می¬کردم؛ بعدش هم جواب بله یا خیر؛ تا اینکه توانستم کلمه به کلمه حرف بزنم.
با خودم چهار تا زن می¬شدیم. یک نفرشان که از بقیّه مهربان¬تر و مؤمن¬تر به نظر می¬رسید، خیلی زحمت مرا می¬کشید و از وقتی به آنجا رفتم مثل خواهر بزرگ¬تر از من حمایت می¬کرد. اینقدر که حتّی بعضـی از شب¬ها سرم را توی بغلش می¬گذاشتم و کمی از ترس و وحشتِ ناشی از شنیدن دادوبیداد و ناله¬های اطرافم، کمتر می¬شد.
به او «ماهدخت» می¬گفتند. توی چشم بود به گونه¬ای که حتّی آن دو مردی که با ما در آن دخمه بودند، گاهی به او زل می¬زدند، امّا بی¬احترامی نمی¬کردند. سر و شانه چالاکی داشت. اینقدر در آن شرایط مهربان بود که جذّابیّتش را بیشتر می¬کرد؛ محبّتش به بقیه زنها می¬رسید، امّا به من بیشتر.
ادامه...👇
#نه
می¬گفت حدود بیست سال در انگلستان زندگی کرده و درس خوانده است، بهخاطر همین نمی¬تواند زبان مادری¬اش را فصیح و بدون نقص ادا کند، امّا به زبان انگلیسی تسلّط داشت و خیلی سریع و زیبا حرف می¬زد.
اسم یکی دیگرشـان «لیلـما» بود. کمی لکنت زبان داشت. می¬گفت از وقتی به آنجا آمده اینطوری شده است. زن خوبی به نظر می¬رسید. شوهر و بچّه هم داشت، بهخاطر همین خیلی دلم برایش می¬سوخت؛ چون بعضی وقت¬ها که یاد بچّه¬هایش می¬افتاد، از خواب می¬پرید و می¬لرزید.
از حرفهایش معلوم بود که مکتبخانه داشته و به بچّه¬ها قرآن، حدیث و شعر یاد می¬داده، امّا شغل اصلی¬اش آشپزی بوده و خودش و شوهرش از راه آشپزی امرار معاش می¬کرده¬اند. معمولاً کارهای تمیز کردن، پانسمان و اینها را او انجام می¬داد، از بس کدبانو بود.
یکی دیگرشان اسمش «هایده» بود. هایده معلّم بود و از شوهرش طلاق گرفته بود و تا قبلاز دستگیری¬اش، تنها زندگی می¬کرده است. وضع مالی و زندگی¬اش خوب بوده و خیلی ثروتمندانه زندگی می¬کرده است. بهخاطر همین شرایط آنجا برایش خیلی سخت و غیر قابل تحمّل بود. مدام سرفه می¬کرد و با اینکه دو سه ماه آنجا بود، هنوز به شرایط عادت نکرده بود. کمی مغرور بود؛ چون کلّاً همانطور تربیت شده بود، ولی تقریباً با او راحت بودم.
اسم خودم هم «سمن» است. استاد زبان خودمان هستم و در دانشگاه «دری و پشتو» تخصّصی درس می¬دهم. یکی دو سال هم انگلستان درس خواندم. پدرم با وجود اینکه آخوند سنّتی محلّه خودمان بود، امّا خیلی به درس خواندن بچّه-هایش مخصوصاً دخترهایش توجّه داشت. من و نُه تا خواهر و چهار تا برادرهایم را تا حدّی که می¬توانست تأمین کرد تا درس بخوانیم. پدرم مدّت کمی هم در قم درس خواند و سپس به وطنمان برگشتیم.
من چند تا مقاله چاپ شده در نشریّات جهانی هم دارم. اینقدر به زبان و کارم علاقه داشته و دارم که زبان معادل و متمّمش را «زبان فارسی» انتخاب کردم و زبان فارسی را هم خیلی کار کردم، حتّی بعضی از اشعار و منظومه¬های مثنوی را هم سر کلاس می¬خواندم و تفسیر می¬کردم.
هـمۀ ما اهـل افـغانـسـتان بـودیم. حتّی آن دو تا مـرد. البتّه یکی از آن مـردها چشـمـش خیلی ضعیف بود، تا حدّ نابینایی! امّا کور نبود. می¬گفتند زیر بار شکنجه¬ها، میزان زیادی از بینایی¬اش را از دست داده است. آن مرد دیگر هم از نظر بدنی، درب و داغان بود، امّا خیلی جدّی و جا افتاده به نظر می¬رسید و حدود پنجاه سال داشت. هر دو نفرشان از اعضای گروههای مسلح بودند که در درگیری¬های مسلّحانه دستگیر شده بودند، امّا من از شرایط، احوال و اعتقاداتشان تا مدّت¬ها اطّلاع نداشتم.
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour