هدایت شده از نـوجوانِ جـهرم
🔰مراسـم بزرگـداشت ۹ دی و روز بصیـرت
🗣سخنـرانی حجـت الاسـلام و المسـلمین محمـدرضـا حـدادپور جهـرمی
نویسنـده و پژوهشگـر و از اساتیـد حـوزه علمیـه
🕗زمـان :
ساعـت ۱۹:۰۰
📆تاريـخ :
٧ دی ماه ۱۴۰۲
🕌مکـان :
امامـزاده محمد «ع» جبـذر
🔆 پايگـاه مقاومـت نجـف اشـرف
🔆 فرهنگـی هنـری ناحيـه مقاومـت سپـاه شهـرستان جهـرم
ماترکتکیاحسین 💚💛ابناءحِزبُالله
ـــ ـ ــــــــــ ــ ــــــــــ ـ ـــ
🔰 حوزهٔ مقاومت بسیج دانش آموزی امـام صادق علیـهالسـلام شهرستان جهرم
ـــ ـ ــــــــــ ــ ــــــــــ ـ ـــ
📌 بـا ما هـمراه شویـد . . .
🟠ایتــا : ↓
https://eitaa.com/nojavan_jahrom
🟢شــاد : ↓
http://shad.ir/BDA_Fars3
امروز در راه فرودگاه که بودم، بیش از هفت هشت جا از این جمله👆 و بنر استفاده شده بود!
ینی چی؟!
چرا ادامهاش را ننوشتند؟!
حاج قاسم در ادامه گفتند که اما بخاطر مبارزه با ظلم، سلاح در دست گرفتم.
اگر در بنر جا نبوده، اشتباه کردند که همين جمله را هم نوشتند
اگر غرض دیگه در کار بوده و قراره مردم از حاجی یه چهره دیگه(چهرهای روشنفکری و نایس و از این دست اراجیف) تصور کنند، دارین اشتباه بزرگی مرتکب میشین!
به هر حال این کار غلطه
#تحریف_حاج_قاسم_ممنوع
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
امروز در راه فرودگاه که بودم، بیش از هفت هشت جا از این جمله👆 و بنر استفاده شده بود! ینی چی؟! چرا ادا
هنوزم دیر نشده
خواهش میکنم تلاش کنید و زود اصلاح یا عوضش کنید
به خدا حیف از شخصیت بزرگِ حاجی که با کارهای ناشیانه من و شما...
دلنوشته های یک طلبه
هنوزم دیر نشده خواهش میکنم تلاش کنید و زود اصلاح یا عوضش کنید به خدا حیف از شخصیت بزرگِ حاجی که با
نمیخوام جو بدم اما الان وقت این مدل کاراست؟
دقیقا زمانی که یکی از همرزمان حاجی و بزرگان مقاومت ترور شده !!
این جمله بدون توضیح مفید، القای پشیمانی از مقاومت و جنگ و این حرفها نمیکنه؟!
بچه ها یه مشورت فوری!
یه خانم حدودا شصت هفتاد ساله، بخاطر تأخیر زیادی که در ساعت پروازشان پیش آمده، کل سالن را گذاشته رو سرش و داره داد و فریاد میکنه.
از حرفهای رکیکی که زد بگذریم
اما دلم برای قلب و سلامتیش میسوزه
بنظرتون بروم یک بطری آب و یه آب میوه بخرم و بهش بدم؟ بلکه یه کم آرومتر بشه
موافقید؟
دلنوشته های یک طلبه
حله انجام شد☺️
رفتم جلو و سلام کردم
دیدم ماشاءالله یه خانم آذری و جاافتاده(بین شصت تا شصت و شش هفت ساله) با یک روسری سفید که حتی یک تار موهاش پیدا نبود
ماشاءالله
اولش یه لحظه بنده خدا جا خورد😂
خب حق داره
دید یه آخوند جلوش ایستاده!
گفتم: ببخشید ، فکر کنم خیلی اذیت شدید ، این آب میوه و آب قابل شما را نداره
گفت: ممنون اما من نیاز ندارم
گفتم: لطفا اینو از طرف برادرتون(دفت کنید؛ نگفتم از طرف پسرتون) قبول کنید ، من نیت کردم برای شما آب میوه بیارم
لبخند زد و گفت: باشه ، ممنون ، دستتون درد نکنه
همین
خدافظی کردم و رفتم☺️
✔️ الان در ترمینال شماره چهار فرودگاه مهرآباد نشستم و تقریبا تمام صندلی ها پر از مسافر برای شهرهای مختلف است.
با دقت همه جا را دیدم
خداییش حتی یک نفر خانم که روسری نداشته باشه و یا از سرش انداخته باشه، وجود نداره.
صادقانه میگم
حتی یک نفر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سکانسی تأثیر گذار از فیلم عیسی مسیح سلام الله علیه
بر اساس داستانی واقعی
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت پنجم 💥
🔺چهار به علاوه دو=؟!
کمکم به هوش آمدم و توانستم چشمانم را باز کنم. فهمیدم که دو سه نفر بالای سرم نشسته¬اند. یک نفرشان به زبان خودمان به یک نفر دیگر گفت: «به هوش اومد؟»
او هم به زبان خودمان جوابش داد: «آره؛ کاش سریعتر بهش یهکم آب می¬دادیم و یه چیزی می¬تونست بخوره.»
هنوز نمی¬توانستم از سر جایم بلند شوم. همانطوری که خوابیده بودم، آب و کمی هم نان خشک توی حلقم ریختند. یواشیواش توانستم بخورم و ته گلویم از خشکی و بی¬حالی بیرون آمد. باز هم ادامه دادند، دو سه قلپ آب و چند تا تکّه نان خشک دیگر هم خیس کردند و به خوردم دادند.
بیشتر از اینکه به فکر حرف¬هایی باشم که آنها به هم می¬زدند، تلاش می¬کردم سایه مرگ و مردن را از سر خودم رفع کنم و در آن خوک¬دونی کثیف که توحّش در آن موج می¬زد، بتوانم نفس بکشم.
دو سه ساعت در همان وضعیّت بودم. یکی دو نفر از خانم¬هایی که آنجا بودند، از پایین پاهایم تا گردن و پشت گوشهایم را ماساژ دادند. معلوم بود که تقریباً یک چیزهایی بلدند و تلاش می¬کنند که خون در بدنم بیشتر جریان پیدا کند و آثار کوفتگی حاصلِ از خستگی مفرط و ضرب و شتم¬ها را از بدنم بیرون ببرند.
چند ساعتی گذشت. نمی¬دانم روز یا شب بود. تا اینکه توانستم کمی تکان بخورم، دست و پاهایم را جمع کنم، گردن بکشم و نگاهی به اطرافم بیندازم.
دیـدم در یک اتاق سـه در دو، چـهار نفر زن و دو نـفر مـرد هـسـتیم. حتّی جـا بـرای درازکردن پاهایمان هم نبود. کم¬کم چشمانم را بازتر کردم و به آنها نگاه کردم. گوشهایم را تیزتر کردم و حرف¬هایشان را شنیدم.
همه به زبان خودمان حرف می¬زدند. کمی گویش¬ها و لهجه¬یشان با هم فرق داشت، امّا حرف¬های همدیگر را می¬فهمیدند و خیلی راحت به هم جواب می-دادند. فقط در بعضی از کلمات گیر داشتند که آن هم با توضیح، منظورشان را به هم می¬فهماندند.
خیلی آرام و طبیعی با هم ارتباط داشتند و البتّه تا حدّ زیادی حریم یکدیگر را حفظ می¬کردند. بهخاطر همین فهمیدم مسلمان هستند و اهل کثافت¬کاری و اذیّت یکدیگر نیستند. کمی خیالم راحت¬تر شد.
بعداز مدّتی که آنجا بودم، زبان من هم کم¬کم باز شد و با آنها حرف زدم. اوّلش سر تکان می¬دادم و دقّت می¬کردم؛ بعدش هم جواب بله یا خیر؛ تا اینکه توانستم کلمه به کلمه حرف بزنم.
با خودم چهار تا زن می¬شدیم. یک نفرشان که از بقیّه مهربان¬تر و مؤمن¬تر به نظر می¬رسید، خیلی زحمت مرا می¬کشید و از وقتی به آنجا رفتم مثل خواهر بزرگ¬تر از من حمایت می¬کرد. اینقدر که حتّی بعضـی از شب¬ها سرم را توی بغلش می¬گذاشتم و کمی از ترس و وحشتِ ناشی از شنیدن دادوبیداد و ناله¬های اطرافم، کمتر می¬شد.
به او «ماهدخت» می¬گفتند. توی چشم بود به گونه¬ای که حتّی آن دو مردی که با ما در آن دخمه بودند، گاهی به او زل می¬زدند، امّا بی¬احترامی نمی¬کردند. سر و شانه چالاکی داشت. اینقدر در آن شرایط مهربان بود که جذّابیّتش را بیشتر می¬کرد؛ محبّتش به بقیه زنها می¬رسید، امّا به من بیشتر.
ادامه...👇
#نه
می¬گفت حدود بیست سال در انگلستان زندگی کرده و درس خوانده است، بهخاطر همین نمی¬تواند زبان مادری¬اش را فصیح و بدون نقص ادا کند، امّا به زبان انگلیسی تسلّط داشت و خیلی سریع و زیبا حرف می¬زد.
اسم یکی دیگرشـان «لیلـما» بود. کمی لکنت زبان داشت. می¬گفت از وقتی به آنجا آمده اینطوری شده است. زن خوبی به نظر می¬رسید. شوهر و بچّه هم داشت، بهخاطر همین خیلی دلم برایش می¬سوخت؛ چون بعضی وقت¬ها که یاد بچّه¬هایش می¬افتاد، از خواب می¬پرید و می¬لرزید.
از حرفهایش معلوم بود که مکتبخانه داشته و به بچّه¬ها قرآن، حدیث و شعر یاد می¬داده، امّا شغل اصلی¬اش آشپزی بوده و خودش و شوهرش از راه آشپزی امرار معاش می¬کرده¬اند. معمولاً کارهای تمیز کردن، پانسمان و اینها را او انجام می¬داد، از بس کدبانو بود.
یکی دیگرشان اسمش «هایده» بود. هایده معلّم بود و از شوهرش طلاق گرفته بود و تا قبلاز دستگیری¬اش، تنها زندگی می¬کرده است. وضع مالی و زندگی¬اش خوب بوده و خیلی ثروتمندانه زندگی می¬کرده است. بهخاطر همین شرایط آنجا برایش خیلی سخت و غیر قابل تحمّل بود. مدام سرفه می¬کرد و با اینکه دو سه ماه آنجا بود، هنوز به شرایط عادت نکرده بود. کمی مغرور بود؛ چون کلّاً همانطور تربیت شده بود، ولی تقریباً با او راحت بودم.
اسم خودم هم «سمن» است. استاد زبان خودمان هستم و در دانشگاه «دری و پشتو» تخصّصی درس می¬دهم. یکی دو سال هم انگلستان درس خواندم. پدرم با وجود اینکه آخوند سنّتی محلّه خودمان بود، امّا خیلی به درس خواندن بچّه-هایش مخصوصاً دخترهایش توجّه داشت. من و نُه تا خواهر و چهار تا برادرهایم را تا حدّی که می¬توانست تأمین کرد تا درس بخوانیم. پدرم مدّت کمی هم در قم درس خواند و سپس به وطنمان برگشتیم.
من چند تا مقاله چاپ شده در نشریّات جهانی هم دارم. اینقدر به زبان و کارم علاقه داشته و دارم که زبان معادل و متمّمش را «زبان فارسی» انتخاب کردم و زبان فارسی را هم خیلی کار کردم، حتّی بعضی از اشعار و منظومه¬های مثنوی را هم سر کلاس می¬خواندم و تفسیر می¬کردم.
هـمۀ ما اهـل افـغانـسـتان بـودیم. حتّی آن دو تا مـرد. البتّه یکی از آن مـردها چشـمـش خیلی ضعیف بود، تا حدّ نابینایی! امّا کور نبود. می¬گفتند زیر بار شکنجه¬ها، میزان زیادی از بینایی¬اش را از دست داده است. آن مرد دیگر هم از نظر بدنی، درب و داغان بود، امّا خیلی جدّی و جا افتاده به نظر می¬رسید و حدود پنجاه سال داشت. هر دو نفرشان از اعضای گروههای مسلح بودند که در درگیری¬های مسلّحانه دستگیر شده بودند، امّا من از شرایط، احوال و اعتقاداتشان تا مدّت¬ها اطّلاع نداشتم.
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🔸مقاومت اسلامی عراق در بیانیهای جداگانه از هدف قرار دادن مرکز جاسوسی فنی صهیونیستها در منطقه اربیل واقع در شمال عراق خبر داد که چندین نفر کشته و مجروح شدند.
به گفته مقاومت اسلامی این حمله در واکنش به جنایتهای اخیر، بامداد دیروز چهارشنبه صورت گرفته است.
@Mohamadrezahadadpour
✔️ آندره ژید میگه :
بیماری عجیبی در جهان هست
و آن خواستن چیزهایی است که نداریم
و این چرخه هیچگاه پایان ندارد ...!
چرا واقعا؟
واقعا چرا؟
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت ششم 💥
🔺گاهی نوبت تو نیست، امّا چند برابر استرسش را تجربه میکنی!
من نمیدانستم کجا هستیم. سؤالات مختلفی برایم مطرح بود، امّا نمیتوانستم به سادگی به پاسخشان برسم؛ چون جایی گیر کرده بودم که بقیّهشان هم مثل خودم بودند.
امّا آن چیزی که مشخّص بود، این بود که افغانستان نیستیم، چون خیلی صداها، صحبتها و نالههای خاصّی را در اطرافمان میشنیدیم. اینکه فکر کنم و مطمئن بشوم که افغانستان نیستیم، خیلی بیشتر مرا میترساند و آزارم میداد.
یک بار وقتی بقیّه خواب بودند، من و ماهدخت بیدار بودیم و پیش هم دراز کشیده بودیم. به هم میگفتیم خواهر! اینطوری بیشتر به هم نزدیک میشدیم و آرامش پیدا میکردیم.
گفتم: «خواهر!»
گفت: «جان خواهر!»
گفتم: «اینجا کجاست؟ ینی اینجا کدوم کشوره؟»
گفت: «منم مثل تو! چی بگم؟»
گفتم: «تو خیلی وقته اینجایی، اگه میدونی بهم بگو.»
گفت: «نمیدونم، امّا فکر کنم یه جای دور، خیلی دور. جایی که کسـی نه میدونه کجاست و نه میتونه پیدامون کنه!»
گفتم: «من خیلی میترسم. احساس میکنم زنده از اینجا بیرون نمیریم. مگه جرم و گناه من چی بوده؟ اصلاً چرا باید منو بیارن اینجا؟»
گفت: «هیچ کس از جرم و کار بدش خبر نداره! این حرفایی که تو الان داری میزنی، ما خیلی وقت قبل به هم زدیم و جوابی هم نگرفتیم. خودتو با این سؤالا درگیر نکن جان خواهر!»
گفتم: «دارم دیوونه میشم. پدر و مادرم از دوری من میمیرن. اونا خبر ندارن، مخصوصاً مادرم که ناراحتی قلبی هم داره.»
گفت: «فکر خودت باش! من تو زندگیم یاد گرفتم مهمترین کسـی که تو زندگیمه، خودم هستم؛ چون تا خودم نباشم و خوب و سرحال نباشم، میشم بدبختیِ دیگران! پس فکر زنده و سالم موندن خودت باش و اینقدر به پدر و مادرت فکر نکن. اونا دیگه تا الان حرص و ناراحتی که نباید میخوردن، خوردن و کاریش هم نمیشه کرد. مخصوصاً بابات که میگی آبرودار و این حرفاست. خب خبر گم شدن دخترش و چند هفته نبودنش و حرف و حدیث مردم، خیلی براش سنگینه امّا همینه دیگه، کاریش نمیشه کرد. تو بهتره فکر خودت باشی دختر جون!»
گفتم: «تو چقدر راحت حرف میزنی؟ چقدر راحت از آب شدن پدر و مادر بیچارَم حرف میزنی! من نمیتونم به اونا فکر نکنم؛ حتّی وقتی هم که برای فرصت مطالعاتیم به انگلستان رفته بودم و اونا میدونستن که سالم و سرحالم، بازم حرص میخوردن و پیر و پیرتر میشدن. بدت نیادا، امّا تو همین حسّو به پدر و مادر خودت داشتی؟!»
آه سردی کشید. کمی خودش را جا¬به¬جا کرد و زیر لب گفت: «پدر و مادر خودم؟ هه... کدوم پدر و مادر؟ دلت خوشه!»
چیزی نگفتیم و خوابمان برد.
شاید هنوز دو ساعت نشده بود که ناگهان با صدای کوبیده شدن لگد به درِ سلّولمان از خواب پریدیم. خیلی وحشتناک بود. من نفسم بالا نمیآمد. به درِ همه سلّولها میزدند و همه را بیدار میکردند.
هایده گفت: «احتمالاً بازم هوس هواخوری کردن. خدایا نه! من تحمّلش ندارم.»
لیلما تلاش کرد به زور حرف بزند و با لکنت شدیدش گفت: «من هنوز حالم خوب نیست. خدا منو بکشه که اینجوری اسیر و نمونم.»
از حرف زدن آنها تپش قلب من هم بالا رفت.
از ماهدخت پرسیدم: «چه خبره؟ چیکارمون دارن؟»
ماهدخت با ناراحتی گفت: «شنیدی که! لابد کارخونههای لوازم آرایشیشون بازم نیاز به جنین انسان داره که بتونن محصولات با کیفیّتتری تولید کنن!»
با وحشت گفتم: «نه! تو رو خدا دیگه ادامه ندین.»
به گریه و ناله افتاده بودم. اینقدر وحشت زده شده بودم که حتّی نمیتوانستم نفس عمیق بکشم. در خواب هم نمیدیدم که یک روز مجبور باشم در چنین شرایطی زندگی کنم.
#نه
ادامه...👇
ماهدخت که تلاش میکرد خودش را کنترل کند، گفت: «دخترا! آروم باشین. اینجوری فقط دارین خودتون رو قبلاز فاجعه از بین میبرین. چارهای نداریم. فقط کاری کنین که زود تموم بشه و خودتونو خلاص کنین. اگه ناراحتی و بدقِلِقی در بیارین، هم وحشیتر میشن و هم آزارشون بیشتر میشه.»
من که دیگر داشتم می¬مردم، با گریه و عصبانیّت داد زدم و گفتم: «چی داری میگی؟ اصلاً میفهمی چی داری میگی؟ من اهل این حرفا نیستم!»
ماهدخت نزدیکم آمد، آرام سرم را در آغوشش گرفت و گفت: «به خدا ما هم بد نبودیم و نیستیم. ما هم شرافتمندانه زندگی میکردیم. میگی چیکار کنیم؟ تن در ندیم؟ نمیشه که، زجرکشمون میکنن. آروم باش!»
من فقط میلرزیدم و گریه امانم را بریده بود.
ناگهان سه چهار نفر مثل سگ پریدند داخل. چهرههایشان را پوشیده و مجهّز به انواع شوکر، اسلحه و... بودند. من منتظر بودم که ما سه چهار نفر را که جیغ میکشیدیم، به زور بگیرند و ببرند، امّا آنها سراغ آن دو مرد رفتند و آنها را به زور بردند!
مـا داشـتیم شـاخ در مـیآوردیـم. مـتعجّبانه بـه هـم زل زده بـودیم و صـدای نـفـس زدن همدیگر را میشنیدیم.
با بهت و تعجّب گفتم: «اینجا چه خبره؟»
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
قسمتهای رمان #نه
🔺قسمتاول
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14937
🔺قسمت دوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14947
🔺قسمتسوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14966
🔺قسمتچهارم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14993
🔺قسمتپنجم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15020
🔺قسمت ششم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15043
🔺قسمت هفتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15066
🔺قسمت هشتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15076
🔺قسمت نهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15084
🔺قسمت دهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15098
🔺قسمت یازدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15124
🔺قسمت دوازدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15154
🔺قسمت سیزدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15164
🔺قسمت چهاردهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15177
🔺قسمت پانزدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15193
🔺قسمت شانزدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15210
🔺قسمت هفدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15229
🔺قسمت هجدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15254
🔺قسمت نوزدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15275
🔺قسمت بیستم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15287
🔺قسمت بیستویکم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15331
🔺قسمت بیستودوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15362
🔺قسمت بیستوسوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15378
🔺قسمت بیستوچهارم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15391
🔺قسمت بیستوپنجم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15402
🔺قسمت بیستوششم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15431
🔺قسمت بیستوهفتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15451
🔺قسمت بیستوهشتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15476
🔺قسمت بیستونهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15506
🔺قسمت سیام
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15525
🔺قسمت سیویکم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15543
🔺قسمت سیودوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15570
🔺قسمت سیوسوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15589
🔺قسمت سیوچهارم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15593
🔺قسمت سیوپنجم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15637
🔺قسمت سیوششم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15638
🔺قسمت سیوهفتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15663
🔺قسمت سیوهشتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15664
🔺قسمت سیونهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15688
🔺قسمت چهلم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15711
🔺قسمت چهلویکم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15714
🔺قسمت چهلودوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15737
🔺قسمت چهلوسوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15740
🔺قسمت چهلوچهارم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15758
🔺قسمت چهلوپنجم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15761
🔺قسمت چهلوششم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15784
🔺قسمت چهلوهفتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15786
🔺قسمت چهلوهشتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15801
🔺قسمت چهلونهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15802
🔺قسمت پنجاهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15810
🔺قسمت پنجاهویکم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15842
🔺قسمت پنجاهودوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15844
🔺قسمت پنجاهوسوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15852
🔺قسمت پنجاهوچهارم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15868
🔺قسمت پنجاهوپنجم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15870
🔺قسمت پنجاهوششم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15886
🔺قسمت پنجاهوهفتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15889
🔺قسمت پنجاهوهشتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15904
🔺قسمت پنجاهونهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15917
🔺قسمت شصتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15924
🔺قسمت شصتویکم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15936
🔺قسمت شصتودوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15939
🔺قسمت شصتوسوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15949
🔺قسمت شصتوچهارم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15952
🔺قسمت شصتوپنجم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15968