eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
635 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز قرارگاه حسین بن علی، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرم ها میمانند. حاج قاسم سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت ششم 💥 🔺گاهی نوبت تو نیست، امّا چند برابر استرسش را تجربه می‌کنی! من نمی‌دانستم کجا هستیم. سؤالات مختلفی برایم مطرح بود، امّا نمی‌توانستم به سادگی به پاسخشان برسم؛ چون جایی گیر کرده بودم که بقیّه‌شان هم مثل خودم بودند. امّا آن چیزی که مشخّص بود، این بود که افغانستان نیستیم، چون خیلی صداها، صحبت‌ها و ناله‌های خاصّی را در اطرافمان می‌شنیدیم. اینکه فکر کنم و مطمئن بشوم که افغانستان نیستیم، خیلی بیش‌تر مرا می‌ترساند و آزارم می‌داد. یک بار وقتی بقیّه خواب بودند، من و ماهدخت بیدار بودیم و پیش هم دراز کشیده بودیم. به هم می‌گفتیم خواهر! این‌طوری بیشتر به هم نزدیک می‌شدیم و آرامش پیدا می‌کردیم. گفتم: «خواهر!» گفت: «جان خواهر!» گفتم: «اینجا کجاست؟ ینی اینجا کدوم کشوره؟» گفت: «منم مثل تو! چی بگم؟» گفتم: «تو خیلی وقته اینجایی، اگه می‌دونی بهم بگو.» گفت: «نمی‌دونم، امّا فکر کنم یه جای دور، خیلی دور. جایی که کسـی نه می‌دونه کجاست و نه می‌تونه پیدامون کنه!» گفتم: «من خیلی می‌ترسم. احساس می‌کنم زنده از اینجا بیرون نمی‌ریم. مگه جرم و گناه من چی بوده؟ اصلاً چرا باید منو بیارن اینجا؟» گفت: «هیچ کس از جرم و کار بدش خبر نداره! این حرفایی که تو الان داری می‌زنی، ما خیلی وقت قبل به هم زدیم و جوابی هم نگرفتیم. خودتو با این سؤالا درگیر نکن جان خواهر!» گفتم: «دارم دیوونه می‌شم. پدر و مادرم از دوری من می‌میرن. اونا خبر ندارن، مخصوصاً مادرم که ناراحتی قلبی هم داره.» گفت: «فکر خودت باش! من تو زندگیم یاد گرفتم مهم‌ترین کسـی که تو زندگیمه، خودم هستم؛ چون تا خودم نباشم و خوب و سرحال نباشم، می‌شم بدبختیِ دیگران! پس فکر زنده و سالم موندن خودت باش و این‌قدر به پدر و مادرت فکر نکن. اونا دیگه تا الان حرص و ناراحتی که نباید می‌خوردن، خوردن و کاریش هم نمی‌شه کرد. مخصوصاً بابات که می‌گی آبرودار و این حرفاست. خب خبر گم شدن دخترش و چند هفته نبودنش و حرف و حدیث مردم، خیلی براش سنگینه امّا همینه دیگه، کاریش نمی‌شه کرد. تو بهتره فکر خودت باشی دختر جون!» گفتم: «تو چقدر راحت حرف می‌زنی؟ چقدر راحت از آب شدن پدر و مادر بیچارَم حرف می‌زنی! من نمی‌تونم به اونا فکر نکنم؛ حتّی وقتی هم که برای فرصت مطالعاتیم به انگلستان رفته بودم و اونا می‌دونستن که سالم و سرحالم، بازم حرص می‌خوردن و پیر و پیرتر می‌شدن. بدت نیادا، امّا تو همین حسّو به پدر و مادر خودت داشتی؟!» آه سردی کشید. کمی خودش را جا¬به¬جا کرد و زیر لب گفت: «پدر و مادر خودم؟ هه... کدوم پدر و مادر؟ دلت خوشه!» چیزی نگفتیم و خوابمان برد. شاید هنوز دو ساعت نشده بود که ناگهان با صدای کوبیده شدن لگد به درِ سلّولمان از خواب پریدیم. خیلی وحشتناک بود. من نفسم بالا نمی‌آمد. به درِ همه سلّول‌ها می‌زدند و همه را بیدار می‌کردند. هایده گفت: «احتمالاً بازم هوس هواخوری کردن. خدایا نه! من تحمّلش ندارم.» لیلما تلاش کرد به زور حرف بزند و با لکنت شدیدش گفت: «من هنوز حالم خوب نیست. خدا منو بکشه که اینجوری اسیر و نمونم.» از حرف زدن آن‌ها تپش قلب من هم بالا رفت. از ماهدخت پرسیدم: «چه خبره؟ چیکارمون دارن؟» ماهدخت با ناراحتی گفت: «شنیدی که! لابد کارخونه‌های لوازم آرایشی‌شون بازم نیاز به جنین انسان داره که بتونن محصولات با کیفیّت‌تری تولید کنن!» با وحشت گفتم: «نه! تو رو خدا دیگه ادامه ندین.» به گریه و ناله افتاده بودم. این‌قدر وحشت زده شده بودم که حتّی نمی‌توانستم نفس عمیق بکشم. در خواب هم نمی‌دیدم که یک روز مجبور باشم در چنین شرایطی زندگی کنم. ادامه...👇
ماهدخت که تلاش می‌کرد خودش را کنترل کند، گفت: «دخترا! آروم باشین. این‌جوری فقط دارین خودتون رو قبل‌از فاجعه از بین می‌برین. چاره‌ای نداریم. فقط کاری کنین که زود تموم بشه و خودتونو خلاص کنین. اگه ناراحتی و بدقِلِقی در بیارین، هم وحشی‌تر می‌شن و هم آزارشون بیش‌تر می‌شه.» من که دیگر داشتم می¬مردم، با گریه و عصبانیّت داد زدم و گفتم: «چی داری می‌گی؟ اصلاً می‌فهمی چی داری می‌گی؟ من اهل این حرفا نیستم!» ماهدخت نزدیکم آمد، آرام سرم را در آغوشش گرفت و گفت: «به خدا ما هم بد نبودیم و نیستیم. ما هم شرافتمندانه زندگی می‌کردیم. می‌گی چیکار کنیم؟ تن در ندیم؟ نمی‌شه که، زجرکشمون می‌کنن. آروم باش!» من فقط می‌لرزیدم و گریه امانم را بریده بود. ناگهان سه چهار نفر مثل سگ پریدند داخل. چهره‌هایشان را پوشیده و مجهّز به انواع شوکر، اسلحه و... بودند. من منتظر بودم که ما سه چهار نفر را که جیغ می‌کشیدیم، به زور بگیرند و ببرند، امّا آن‌ها سراغ آن دو مرد رفتند و آن‌ها را به زور بردند! مـا داشـتیم شـاخ در مـی‌آوردیـم. مـتعجّبانه بـه هـم زل زده بـودیم و صـدای نـفـس زدن همدیگر را می‌شنیدیم. با بهت و تعجّب گفتم: «اینجا چه خبره؟» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت‌های رمان 🔺قسمت‌اول https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14937 🔺قسمت دوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14947 🔺قسمت‌سوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14966 🔺قسمت‌چهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14993 🔺قسمت‌پنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15020 🔺قسمت ششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15043 🔺قسمت هفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15066 🔺قسمت هشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15076 🔺قسمت نهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15084 🔺قسمت دهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15098 🔺قسمت یازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15124 🔺قسمت دوازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15154 🔺قسمت سیزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15164 🔺قسمت چهاردهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15177 🔺قسمت پانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15193 🔺قسمت شانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15210 🔺قسمت هفدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15229 🔺قسمت هجدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15254 🔺قسمت نوزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15275 🔺قسمت بیستم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15287 🔺قسمت بیست‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15331 🔺قسمت بیست‌ودوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15362 🔺قسمت بیست‌وسوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15378 🔺قسمت بیست‌وچهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15391 🔺قسمت بیست‌وپنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15402 🔺قسمت بیست‌وششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15431 🔺قسمت بیست‌وهفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15451 🔺قسمت بیست‌وهشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15476 🔺قسمت بیست‌ونهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15506 🔺قسمت سی‌ام https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15525 🔺قسمت سی‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15543 🔺قسمت سی‌ودوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15570 🔺قسمت سی‌وسوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15589 🔺قسمت سی‌وچهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15593 🔺قسمت سی‌وپنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15637 🔺قسمت سی‌وششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15638 🔺قسمت سی‌وهفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15663 🔺قسمت سی‌وهشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15664 🔺قسمت سی‌ونهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15688 🔺قسمت چهلم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15711 🔺قسمت چهل‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15714 🔺قسمت چهل‌ودوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15737 🔺قسمت چهل‌وسوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15740 🔺قسمت چهل‌وچهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15758 🔺قسمت چهل‌وپنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15761 🔺قسمت چهل‌وششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15784 🔺قسمت چهل‌وهفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15786 🔺قسمت چهل‌وهشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15801 🔺قسمت چهل‌ونهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15802 🔺قسمت پنجاهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15810 🔺قسمت پنجاه‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15842 🔺قسمت پنجاه‌ودوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15844 🔺قسمت پنجاه‌وسوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15852 🔺قسمت پنجاه‌وچهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15868 🔺قسمت پنجاه‌وپنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15870 🔺قسمت پنجاه‌وششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15886 🔺قسمت پنجاه‌وهفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15889 🔺قسمت پنجاه‌وهشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15904 🔺قسمت پنجاه‌ونهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15917 🔺قسمت شصتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15924 🔺قسمت شصت‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15936 🔺قسمت شصت‌ودوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15939 🔺قسمت شصت‌وسوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15949 🔺قسمت شصت‌وچهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15952 🔺قسمت شصت‌وپنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15968
جهت سلامتی فرزندان و باباها و مامان هاي سالم و قبراق و شاداب و بمب انرژي 💥صلوات با حال 💥 و جهت بهبودي عزيزان و پدرها و مادرهاى ناخوش احوال ، حمد به نيت شفا باصلوات کامل اللهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم
Mahmoud Karimi - To Sedat [SevilMusic].mp3
15.96M
ی نوحه تو اینستا از حاج محمود کریمی دیدم، خیلی لذت بردم گشتم و کاملش پیدا کردم تقدیم به شما و خلوت لطیف شب جمعه @Mohamadrezahadadpour
Nariman Panahi - Ye Alame Gerye (MusicTarin).mp3
6.9M
دیگه از این شاهکار حاج نریمان پناهی نگم @Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
🔻لینک صفحه روبینو🔺 لطفا همه عزیزان عضو روبینو بشوند: https://rubika.ir/Mohamadrezahaddadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️ سایت عرضه آثار حدادپور جهرمی ارسال و تحویل درب منزل Www.haddadpour.ir
✔️ امیدوارم خدا حواسش شیش‌دنگ بهتون باشه. نزاره کاریو اشتباه انجام بدین، آدمیو غلط انتخاب کنین، مسیریو عوضی طی کنین، روحتونو خسته کنین و خدای نکرده جایی بلغزید، امیدوارم همیشه خدا نگاه‌ِش شیش دنگ رو به شما باشه.
✔️ بیا که آمدنت مرهمیست بر زخمی که سال ها غم دنیا بر آن نمک پاشید!
این کتاب👆را نمی‌دونم قبلا معرفی کردم یا نه؟ اما چون الان در لابلای کارام دوباره دوس دارم تورقش کنم، گفتم به شما هم معرفیش کنم. دنیای سوفی یک رمان فلسفی اثر یوستین گردر نویسنده نروژی است که چاپ اوّل آن در سال ۱۹۹۱ میلادی در نروژ منتشر شد. این اثر داستانی است که تاریخ فلسفه را به زبان ساده برای نوجوانان تشریح می‌کند. به درد عموم نمیخوره اما برای بزرگسالانی که دوست دارند از تاریخ فلسفه سردربیارن، خیلی خوبه. @Mohamadrezahadadpour
پیش‌بینی ضرغامی(وزیر گردشگری) از روند تایید صلاحیت‌ها در انتخابات آتی: به نظر می‌رسد راهبرد «اصالت برائت» جایگزین رویه‌ی پرانتقاد «عدم احراز» خواهد شد. 👈 به احتمال زیاد، همین میشه. @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1703847258703293749
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت هفتم 💥 🔺یا می‌فهمم یا می‌میرم! آخرین کسی بودم که خوابیدم و تا ساعت¬ها بعداز آن ماجرا خوابم نمی¬برد. داشت چشمهایم گرم می¬شد که آن دو بیچاره را آوردند. وقتی صدای در آمد و می¬خواستند آن دو نفر را داخل بیندازند، فهمیدم که آن سه تا دختر هم تکان خوردند، معلوم بود بیدار هستند. کمی سرم را بلند کردم تا آن دو نفر را ببینم که ماهدخت خیلی آرام در گوشم گفت: «بخواب دختر! نگاشون نکن، بذار به درد خودشون بسوزن! بخواب.» بگذریم. ما فقط از روی ساعت¬هایی که مثل سگ¬های وحشـی داخل سلّول¬ها می¬ریختند و جدایمان می¬کردند و کتک، شکنجه، بی‌حرمتی‌، آزار و اذیت ضداخلاقی و این چیزها بود می¬فهمیدیم که یک روز دیگر شده است و ما هنوز زنده¬ایم. زنده که نه، مرده متحرّک شده¬ایم. تا اینکه یک روز که خیلی خسته بودیم و داشتیم دانه¬های سیاهی که وارد بدن و موهایمان شده بود و نمی¬دانستیم چه هست را از خودمان جدا می¬کردیم، تحمّلم تمام شد و به ماهدخت گفتم: «من هنوز نمی¬دونم به چه جرم و گناهی اینجا هستم. اصلاً چرا باید ما اینجا باشیم؟ ما حق داریم که اعتراض کنیم! به شما گفتن چرا اینجا هستین؟» هایده که آن روز خیلی اذیّتش کرده بودند، گفت: «ما هم نمی¬دونیم چرا اینجا هستیم. اصلاً نمی¬دونیم اینجا کجاست، می¬گن یه جزیره دور افتاده¬ست.» لیلما که از چهره و لبانش معلوم بود که تلاش می¬کند چیزی را بگوید، گفت: «میگن حدّاقل دو سه طبقه زیر زمین هستیم... بخاطر همین هوا ردّ و بدل نمی¬شه و دونه دونه دارن می¬میرن و اگه هم نمیرن، خوراک موش و کک و جک و جونورای اینجا می¬شن!» با بغض و داد و صدای گرفته و جیغ گفتم: «اینا جواب من نیست! چرا باید منو بدزدن و بیهوش بکنن؟ چرا وقتی به هوش میام، باید ببینم منو چال کردن؟ چرا باید منو دفن و چال بکنن؟ اصلاً نمی¬تونم هضم بکنم! دارم دیوونه می¬شم. مگه من چیکار کردم؟ من اینجا چی می¬خوام؟ من داشتم راحت زندگیمو می-کردم. من تحصیل کرده هستم و اهل مطالعه‌ام! من که خرابکار و تروریست و این حرفا نبودم. من باید برم بیرون!» بلند شدم و با سرعت به دم درِ سلّول رفتم. با دو تا مشت به درِ فولادی سلّولمان ¬زدم و با صدای بلند داد زدم: «منو بیارین بیرون! کثافتا! مگه من چیکار کردم؟ شما کی هستین؟» در حال خودم بودم و مدام از دست ماهدخت، هایده و لیلما که می¬خواستند مرا آرام کنند، فرار می¬کردم. ناگهان دیدم دریچه کوچک بالای درِ سلّولمان باز شد. شخصی با صورت پوشیده که فقط دو تا چشم گِرد و خشن او مشخّص بود به من اشاره کرد: «بیا بیرون!» دلم ریخت. آب دهانم را قورت دادم. ماهدخت گفت: «آخه دختر مگه مغز خر خوردی که این‌جوری خودتو گرفتار می¬کنی؟! خوبه حالا ببرنت و لاشه برگردی؟» با حالتی که از خشم و ناراحتی دندان¬هایم را روی هم فشار می‌دادم، با داد گفتم: «مهم نیست. یا می¬میرم یا می¬فهمم که چرا اینجام!» در باز شد. قلب من هم داشت میزد بیرون. حالتی از خشم و ترس داشتم. دو نفر آمدند داخل. به‌محض ورود آن‌ها، دخترها از دور‌و‌برم کنار رفتند. پس افتادند، دلشان نمی¬خواست آن‌ها را هم ببرند. حق داشتند. آن دو نفر به من اشاره کردند که برو بیرون! رفتم. دستم را جلو آوردم، دستنبد زدند، امّا روی سرم کیسه نینداختند. یک نفرشان جلو و دیگری هم پشت‌سرم بود. همین‌طور که جلو می‌رفتیم، اطرافم را می‌دیدم. می‌دیدم که در بقیّه سلّول‌ها یا جیغ و ناله می‌زنند یا مأمورهای نقاب‌دار مشغول آزار خانم¬ها هستند. ادامه...👇
حالم داشت به هم می¬خورد. پیش چشمانم سیاهی می¬رفت. کف آن سالن، پر از خون و کثافت بود. برگشتم پشت‌سرم را نگاه کردم. می¬خواستم تا قبل‌از اینکه غش بکنم، بدانم چند تا سلّول در آن طبقه هست و کلّاً شلوغیم یا نه! دیدم حدّاقل 100 تا سلّول، شاید هم بیش‌تر در آن سالن بود. ظاهراً همه سلّول¬ها هم پر بود، چون از همۀ آن‌ها داد‌و‌بیداد شنیده می¬شد. با خودم فکر می¬کردم که اگر مثلاً اینجا پنج طبقه باشد، در هر طبقه هم 100 تا سلّول، در هر سلّول هم حدّاقل پنج شش نفر باشند... وای خدای من! پناه بر خدا! یعنی حدّاقل 3000 نفر دارند در آن وضعیّت با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می¬کنند! 3000 نفر، شاید هم بیش‌تر بودند؛ چون وقتی به طبقه پایین رفتیم، وسط سالن هم کلّی سیاه¬پوست اعمّ از زن و مرد در آنجا بودند که هنوز تکلیفشان روشن نشده بود و تقسیم نشده بودند. بلکه در حال خُرد و خاکشیر شدن بودند. کم‌کم داشتم بیهوش می¬شدم. از بس مظلومیّت انسان‌های بی پناه را دیده و صدایش را شنیده بودم. تا اینکه بالاخره به جایی شبیه دفتر کار رسیدیم، امّا... یادم که می¬آید، نفسم بالا نمی¬آید. ظاهرش شبیه دفتر کار بود، امّا اتاق کناری¬اش، شبیه حمّام¬های قدیم بود. وقتی داخل رفتم، دیدم همان مردی که چند روز پیش دیده بودم و کلاه کوچک و ریش بلند و... داشت، در حال مطالعه کتابی بود و خودش را تند‌تند به جلو و عقب تکان می¬داد. بالاخره کمی داشتم متوجّه اطرافم می‌شدم. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour