eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
669 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
تازه نصفش سانسور کردم 🙈 و الا ... بگذریم صلوات ختم بفرمایید
اتفاقا خیلیا گفتند محبت دارید اگر کوتاهی از ماست که نکات ریز و ظریف تبلیغی و تربیتی و سیاسی و... کمتر مطرح شده، بسیار شرمنده ايم خدا ما را ببخشد
✔️ آیا می‌دانستید که مراسم چهلم شهدای قم وتبریز در روز ۹و۱۰ فروردین ۵۷ دراوج حکومت ستم شاهی درمسجد جامع جهرم برگزار گردید؟ پس از دو روز عزاداری و سخنرانی در مسجد، پس از مراسم جمعیت با سردادن شعار درسطح شهر و برخورد نیروهای نظامی با آنان، تعدادی دستگیر و خانم معصومه زارعیان شهید شد و چند نفر مجروح شدند. یاد همه شهدا علی الخصوص شهدای انقلاب گرامی باد🌷 شادی روحشان صلوات @Mohamadrezahadadpour
پیشنهاد میکنم حتما کتاب سفرنامه کربلا را که سال‌ها پیش نوشتم مطالعه کنید. این کتاب اینقدر کامل هست که از قدم به قدم این سفر میتوانید استفاده کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
haddadpour - 13.apk
26.41M
بروزرسانی آثار حدادپور جهرمی👆 لطفا از نسخه جدید استفاده کنید. 🔺 تغییرات نسخه جدید : +استفاده از کتاب های آفلاین هنگام باز کردن اپلیکیشن + رفع ایراد ثبت و نمایش یادداشت +ذخیره تنظیمات فونت و تم صفحه مطالعه +تغییر رنگ قسمت پایین صفحه مطالعه کتاب در رنگ تیره +رفتن به صفحه بعد یا قبل با کشیدن انگشت روی متون صفحه +نمایش مدت زمان استفاده از کتاب ها قبل از خرید کتاب + نمایش مدت زمان استفاده از کتاب در سبد خرید + نمایش اعلان برای جواب پاسخ پشتیبان +رفع مشکل اضافه یا حذف کردن کتاب ها به سبد خرید +رفع مشکل نمایش کامل سبد خرید +اضافه شدن جستجو صفحه در قسمت مطالعه کتاب +اضافه شدن قسمت جستوجو کتاب ها +و رفع ایرادات جزئی... ➖ اگر به هرگونه مشکلی در زمان استفاده از نرم افزار برخوردید، لطفا به این صفحه پیام بدید: @Mahanrayan1
6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️ افشاگری "شهریار آهی"، مشاور سابق ربع پهلوی: دستگاه ماهر اطلاعاتی جمهوری اسلامی در تیم رضا پهلوی نفوذ کرده‌اند! 👈 این سخن👆 شما را به یاد کتاب و ماجراهای دختر و پسری که در سطوح بالای پهلوی و منافقین نفوذ کردند نمی‌اندازد؟😉 تا جایی که عامل نفوذی ما با عامل موساد در پایین تخت‌خواب دختر ربع پهلوی ملاقات کرد. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَ هَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً [هب لنا کربلا] ؟؟!!😳😐 شما اسم تغییر دادن آخر یک آیه از قرآن کریم در مداحی را چه می‌گذارید؟ @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1711811062215199879
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت نوزدهم» سخنرانی حاج آقا خلج بیشتر از یک ربع طول نکشید. مداحی صالح هم نهایتا نیم ساعت شد. قرار شده بود که حاجی را برای خواندن خطبه عقد به خانه سلطنت خانم ببرند تا عروس مجبور نشود که از جلوی نامحرم عبور کند. هر چند لباس عروس و سر و وضع آنچنانی نداشت. اما خب همین قدر هم صلاح نبود. قبل از ورود حاجی به زنانه، سلطنت و مملکت و گوهر و بقیه مثل مدادرنگی، ردیف هم نشسته بودند. این‌ها که بزرگان محله بودند، چنان زینت بخش محفل بودند که حتی خود الهام هم خنده‌اش گرفته بود. خب وقتی عروس را بالا نشانده‌اند و بقیه خانم‌ها وسط و کنار نشستند و دونفر دونفر سرشان را به هم نزدیک کرده‌اند در حالی که چشمان به عروس است اما با هم پِچ‌پِچ میکنند، قطعا درباره فلسفه خلقت و شبهات کانت به اصل واجب الوجود و یا حتی تفاوت تورم خطی با نقطه‌ای و تاثیر آن بر اقتصاد به نحو مستقیم یا مباشری بحث نمیکنند. سلطنت: «خوب شده. ماشالله. با این که لباس عروس نداره اما بازم از بقیه سرتره.» مملکت: «آره. دماغش مال خودشه؟» سلطنت: «آره فکر کنم. آره بابا. قوس نداره. ابرو سمت چپش قشنگ‌تر نشده؟» مملکت: «منم اولش همین فکرو کردم اما نه، لنگه به لنگه نیست. هر کی بوده کارو خوب درآورده.» گوهر: «من موهاشو دیدم. بلنده. تا روی کمرش هست.» سلطنت: «ینی این دختره میخواد تا آخرش همینجوری با چادر و روسری بشینه بالا؟» مملکت: «چه میدونم والا! لابد رسم آخونداس که نشون بقیه نمیدن. ایییش ... انگار میخواستیم بخورمیش.» سلطنت: «همینو بگو! حالا باز خوبه مامانش...» گوهر: «راستی گفتی مامانش. بنظرت عروس وقتی جابیفته و بشه مثلا بالای پنجاه، مثل مامانش میشه؟» مملکت: «چی بگم خواهر! بعید نیست.» سلطنت: «بعید نیست؟ کجایین شماها! بنظرم از مامانشم سرتر میشه.» گوهر: «آره. بنظر منم سرتر میشه.» زن است دیگر. یا بهتر است که بگوییم پیرزنند دیگر! همان قدر که زبان دارند، دوبرابرش هیز و چشم‌چرانند. همه چیز داشت خوب، نه عالی، بلکه خوب پیش میرفت و خانم‌ها و دخترکان نوجوان هر کاری میخواستند بکنند، در همان حالت نشسته خودی نشان میدادند تا این که نرجس با چند نفر از بچه‌های گروهش آمدند. نرجس تا وارد شد و چشمش به المیرا خورد، اینطوری شروع کرد: «مبارک باشه انشالله عروس خانم. پس مامانتون چرا رو صندلی نشستند؟!» المیرا هم تیکه نرجس را متوجه شد اما آن شب زده بود به دنده بی‌خیالی و برایش فقط مهم بود که مراسم تک دخترش عالی و بی نقص بگذرد. بخاطر همین فقط نرجس را بغل کرد و دست داد و تعارفشون کرد داخل! اما نرجس نچسب، بدون این که مراعات جلسه و جمع تازه ایمان آورده آن محل را بکند، از وقتی نشست، شروع به گرفتن ذکر صلوات با جملات طعنه‌دار طولانی کرد: «برای سلامتی جمع حاضر و این که انشاءالله حجابشون بیشتر رعایت کنن تا در دنیا و آخرت روسفید بشن و چشم نامحرم ولو لحظه‌ای بهشون نخوره، صلوات محمدی ختم بفرمایید!» خانمای بیچاره هم آرام صلوات فرستادند اما ان چند نفری که با خود آورده بود، گلویشان را از بلندی صلوات به خراش انداختند. ادامه👇
نرجس در ادامه گفت: «انشاءالله برای زیادتر شدن غیرت مردان و تسلط بیشتر آنها بر همسران و دخترانشون و همچنین درآوردن لقمه حلال که تاثیر خیلی زیادی بر پاکدامنی خانما داره و در روایت داریم که لقمه حرام سبب بی حیا شدن زن و دختر میشه، صلوات!» خب آخه آدم حسابی! این شد حرف؟! همه هاج و واج به هم نگاه میکردند. الهام بیچاره هم سرش را پایین انداخته بود و فقط دعا میکرد که بخیر بگذرد. تا این که مملکت اشاره ای به سلطنت کرد و گفت: «خواهر این کیه؟ نمیخوای جوابشو بدی؟ یه جوریه!» سلطنت گفت: «اینا با این تیپ و قیافه‌شون فکر کردند اومدند جلسه دعا. خب بنده خدا چرا به جون بقیه زهر میکنی؟» سلطنت و مملکت در فکر تهیه آتش و خرجِ خمپاره‌هایشان برای بستن دهان نرجس بودند که زینب خانم متوجه شد. بنازم به درایت زینب و پایه بودن عاطفه! ماشالله. زینب به عاطفه اشاره کرد و گفت: «اصلا تو به بقیه توجه نکن. هر چی من شعر خوندم، تو جواب منو بده!» عاطفه هم چشمکی زد که یعنی حله، بسم الله! و زینب که همان چادررنگی و روسری معمولی و رنگ شاداب داشت، اما عاطفه بیشتر به خودش رسیده بود و انگار یک جورایی هر کدام نماینده یک طرفِ مجلس آن شب بودند، شروع کردند: زینب با صدای بلند و کف: «سیب داریم،هلو داریم، عروس خنده رو داریم...» عاطفه با صدای بلند و کف: «سیب داریم،انار داریم، عروس باوقار داریم...» وقتی با حمایت و همراهی بقیه خانما مخصوصا جوان‌ترها روبرو شدند، فاز اشعار را به طرف تقابلی تغییر دادند: زینب: «سنگو زدیم به چوب لباس / خونه عروس چه با کلاس» عاطفه: «سنگو زدیم به آهن / خونه دوماد چه ماهن» وسط این حرکت هماهنگ، نیلوفرِ دخترِ هاجر با چند نفر از خودش نادان‌تر یهو این شعر را خواندند که: «مادست می زنیم دسته به دسته / ما رسمه مونه عروس برقصه.» که البته با اخم و تَخمِ نیره خانم و حرکت به موقع زینب و عاطفه، بحمدلله این فتنه هم دفع شد تا آن شب بیشتر از آن با آبروی الهام و داود بازی نشود. اما الهام... وسط آن بِکِش بِکِش این و آن و سر و صداهای فراوانی که بود، دلش داود میخواست. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، دقیقا حال داود هم همین بود. دلش وسط آن هیاهو، الهام میخواست. هر دو لبشان خندان بود و با روی خوش و ماه به میهمانان ادای احترام میکردند اما تهِ چشمشان حکایت از عمق جان و دلشان داشت. حکایت از یه نوع دلتنگیِ خاص که فقط با جلوی چشم هم بودن برطرف میشود. تا این که انگار خدا صدای دلشان را شنید. حدودا دو ساعت از مغرب داشت میگذشت که سیروس خان تصمیم عاقلانه‌ای گرفت. با مشورت با فرشاد و احمد، تصمیم گرفتند پذیرایی و شام مردم را بدهند. ایستادند دم در و مردمی که میخواستند خارج بشوند، از یک طرف پَک میوه و شیرینی را و از یک طرف دیگر، شامشان را گرفتند و رفتند. 🔰دو کوچه آن طرف‌تر از مسجد احمد که از طرف حاجی خلج مامور شده بود که این مسئله را حل و فصل کند، دست مهربان را گرفت و خیلی عادی و به بهانه سر زدن به بچه‌هایی که کار انتظامات جشن آن شب را به به عهده داشتند، دو کوچه آن طرف‌تر رفتند. تا این که به ماشین غفور رسیدند. به طوری که اصلا تابلو نباشد، بیات و مهربان در ماشین غفور با هم نشستند و چند لحظه‌ای گپ زدند. احمد و غفور هم خارج از ماشین، آن یک ربع ایستادند و حواسشان به اطراف بود. بیات که خیلی آرام و مهربان با مهربان حرف میزد، از مهربان پرسید: «اون شب کی اون نامه رو بهت داد که بدی به بابات؟» مهربان یه کمی فکر کرد و با صدای مبهم به بیات فهماند که ماسک داشت. بیات دوباره پرسید: «چطوری بود؟ بزرگ بود؟ کوچیک بود؟ میشناختیش؟» مهربان دوباره فکرش کرد و گفت: «نمیدونم.» و دستانش را مثل وقتی که گاز میدهند گرفت و با دهانش شروع به گاز دادن کرد. بیات لبخندی زد و گفت: «متوجه منظورت نمیشم.» و مهربان دوباره آن کار را تکرار کرد. تا این که بیات کمی دقیق تر به مهربان زل زد و پرسید: «موتور داشت؟» مهربان سر تکان داد. بیات پرسید: «آهان. سوارت کرد؟» مهربان دوباره تایید کرد. بیات دوباره پرسید: «موتورش اینجوری که میکنی صدا میداد؟» مهربان با لبخند و هیجان سرش را تکان داد و تایید کرد. بیات پرسید: «آفرین. آفرین. یه بار دیگه صدای موتورشو دربیار!» و مهربان دوباره دهانش را لوله کرد و «ووووووو» گفت. ادامه👇