بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت نوزدهم»
سخنرانی حاج آقا خلج بیشتر از یک ربع طول نکشید. مداحی صالح هم نهایتا نیم ساعت شد. قرار شده بود که حاجی را برای خواندن خطبه عقد به خانه سلطنت خانم ببرند تا عروس مجبور نشود که از جلوی نامحرم عبور کند. هر چند لباس عروس و سر و وضع آنچنانی نداشت. اما خب همین قدر هم صلاح نبود.
قبل از ورود حاجی به زنانه، سلطنت و مملکت و گوهر و بقیه مثل مدادرنگی، ردیف هم نشسته بودند. اینها که بزرگان محله بودند، چنان زینت بخش محفل بودند که حتی خود الهام هم خندهاش گرفته بود.
خب وقتی عروس را بالا نشاندهاند و بقیه خانمها وسط و کنار نشستند و دونفر دونفر سرشان را به هم نزدیک کردهاند در حالی که چشمان به عروس است اما با هم پِچپِچ میکنند، قطعا درباره فلسفه خلقت و شبهات کانت به اصل واجب الوجود و یا حتی تفاوت تورم خطی با نقطهای و تاثیر آن بر اقتصاد به نحو مستقیم یا مباشری بحث نمیکنند.
سلطنت: «خوب شده. ماشالله. با این که لباس عروس نداره اما بازم از بقیه سرتره.»
مملکت: «آره. دماغش مال خودشه؟»
سلطنت: «آره فکر کنم. آره بابا. قوس نداره. ابرو سمت چپش قشنگتر نشده؟»
مملکت: «منم اولش همین فکرو کردم اما نه، لنگه به لنگه نیست. هر کی بوده کارو خوب درآورده.»
گوهر: «من موهاشو دیدم. بلنده. تا روی کمرش هست.»
سلطنت: «ینی این دختره میخواد تا آخرش همینجوری با چادر و روسری بشینه بالا؟»
مملکت: «چه میدونم والا! لابد رسم آخونداس که نشون بقیه نمیدن. ایییش ... انگار میخواستیم بخورمیش.»
سلطنت: «همینو بگو! حالا باز خوبه مامانش...»
گوهر: «راستی گفتی مامانش. بنظرت عروس وقتی جابیفته و بشه مثلا بالای پنجاه، مثل مامانش میشه؟»
مملکت: «چی بگم خواهر! بعید نیست.»
سلطنت: «بعید نیست؟ کجایین شماها! بنظرم از مامانشم سرتر میشه.»
گوهر: «آره. بنظر منم سرتر میشه.»
زن است دیگر. یا بهتر است که بگوییم پیرزنند دیگر! همان قدر که زبان دارند، دوبرابرش هیز و چشمچرانند.
همه چیز داشت خوب، نه عالی، بلکه خوب پیش میرفت و خانمها و دخترکان نوجوان هر کاری میخواستند بکنند، در همان حالت نشسته خودی نشان میدادند تا این که نرجس با چند نفر از بچههای گروهش آمدند.
نرجس تا وارد شد و چشمش به المیرا خورد، اینطوری شروع کرد: «مبارک باشه انشالله عروس خانم. پس مامانتون چرا رو صندلی نشستند؟!»
المیرا هم تیکه نرجس را متوجه شد اما آن شب زده بود به دنده بیخیالی و برایش فقط مهم بود که مراسم تک دخترش عالی و بی نقص بگذرد. بخاطر همین فقط نرجس را بغل کرد و دست داد و تعارفشون کرد داخل!
اما نرجس نچسب، بدون این که مراعات جلسه و جمع تازه ایمان آورده آن محل را بکند، از وقتی نشست، شروع به گرفتن ذکر صلوات با جملات طعنهدار طولانی کرد: «برای سلامتی جمع حاضر و این که انشاءالله حجابشون بیشتر رعایت کنن تا در دنیا و آخرت روسفید بشن و چشم نامحرم ولو لحظهای بهشون نخوره، صلوات محمدی ختم بفرمایید!»
خانمای بیچاره هم آرام صلوات فرستادند اما ان چند نفری که با خود آورده بود، گلویشان را از بلندی صلوات به خراش انداختند.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
نرجس در ادامه گفت: «انشاءالله برای زیادتر شدن غیرت مردان و تسلط بیشتر آنها بر همسران و دخترانشون و همچنین درآوردن لقمه حلال که تاثیر خیلی زیادی بر پاکدامنی خانما داره و در روایت داریم که لقمه حرام سبب بی حیا شدن زن و دختر میشه، صلوات!»
خب آخه آدم حسابی! این شد حرف؟! همه هاج و واج به هم نگاه میکردند. الهام بیچاره هم سرش را پایین انداخته بود و فقط دعا میکرد که بخیر بگذرد.
تا این که مملکت اشاره ای به سلطنت کرد و گفت: «خواهر این کیه؟ نمیخوای جوابشو بدی؟ یه جوریه!»
سلطنت گفت: «اینا با این تیپ و قیافهشون فکر کردند اومدند جلسه دعا. خب بنده خدا چرا به جون بقیه زهر میکنی؟»
سلطنت و مملکت در فکر تهیه آتش و خرجِ خمپارههایشان برای بستن دهان نرجس بودند که زینب خانم متوجه شد. بنازم به درایت زینب و پایه بودن عاطفه! ماشالله. زینب به عاطفه اشاره کرد و گفت: «اصلا تو به بقیه توجه نکن. هر چی من شعر خوندم، تو جواب منو بده!» عاطفه هم چشمکی زد که یعنی حله، بسم الله!
و زینب که همان چادررنگی و روسری معمولی و رنگ شاداب داشت، اما عاطفه بیشتر به خودش رسیده بود و انگار یک جورایی هر کدام نماینده یک طرفِ مجلس آن شب بودند، شروع کردند:
زینب با صدای بلند و کف: «سیب داریم،هلو داریم، عروس خنده رو داریم...»
عاطفه با صدای بلند و کف: «سیب داریم،انار داریم، عروس باوقار داریم...»
وقتی با حمایت و همراهی بقیه خانما مخصوصا جوانترها روبرو شدند، فاز اشعار را به طرف تقابلی تغییر دادند:
زینب: «سنگو زدیم به چوب لباس / خونه عروس چه با کلاس»
عاطفه: «سنگو زدیم به آهن / خونه دوماد چه ماهن»
وسط این حرکت هماهنگ، نیلوفرِ دخترِ هاجر با چند نفر از خودش نادانتر یهو این شعر را خواندند که: «مادست می زنیم دسته به دسته / ما رسمه مونه عروس برقصه.» که البته با اخم و تَخمِ نیره خانم و حرکت به موقع زینب و عاطفه، بحمدلله این فتنه هم دفع شد تا آن شب بیشتر از آن با آبروی الهام و داود بازی نشود.
اما الهام... وسط آن بِکِش بِکِش این و آن و سر و صداهای فراوانی که بود، دلش داود میخواست. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، دقیقا حال داود هم همین بود. دلش وسط آن هیاهو، الهام میخواست. هر دو لبشان خندان بود و با روی خوش و ماه به میهمانان ادای احترام میکردند اما تهِ چشمشان حکایت از عمق جان و دلشان داشت. حکایت از یه نوع دلتنگیِ خاص که فقط با جلوی چشم هم بودن برطرف میشود.
تا این که انگار خدا صدای دلشان را شنید. حدودا دو ساعت از مغرب داشت میگذشت که سیروس خان تصمیم عاقلانهای گرفت. با مشورت با فرشاد و احمد، تصمیم گرفتند پذیرایی و شام مردم را بدهند. ایستادند دم در و مردمی که میخواستند خارج بشوند، از یک طرف پَک میوه و شیرینی را و از یک طرف دیگر، شامشان را گرفتند و رفتند.
🔰دو کوچه آن طرفتر از مسجد
احمد که از طرف حاجی خلج مامور شده بود که این مسئله را حل و فصل کند، دست مهربان را گرفت و خیلی عادی و به بهانه سر زدن به بچههایی که کار انتظامات جشن آن شب را به به عهده داشتند، دو کوچه آن طرفتر رفتند. تا این که به ماشین غفور رسیدند.
به طوری که اصلا تابلو نباشد، بیات و مهربان در ماشین غفور با هم نشستند و چند لحظهای گپ زدند. احمد و غفور هم خارج از ماشین، آن یک ربع ایستادند و حواسشان به اطراف بود.
بیات که خیلی آرام و مهربان با مهربان حرف میزد، از مهربان پرسید: «اون شب کی اون نامه رو بهت داد که بدی به بابات؟»
مهربان یه کمی فکر کرد و با صدای مبهم به بیات فهماند که ماسک داشت. بیات دوباره پرسید: «چطوری بود؟ بزرگ بود؟ کوچیک بود؟ میشناختیش؟»
مهربان دوباره فکرش کرد و گفت: «نمیدونم.» و دستانش را مثل وقتی که گاز میدهند گرفت و با دهانش شروع به گاز دادن کرد. بیات لبخندی زد و گفت: «متوجه منظورت نمیشم.» و مهربان دوباره آن کار را تکرار کرد. تا این که بیات کمی دقیق تر به مهربان زل زد و پرسید: «موتور داشت؟»
مهربان سر تکان داد. بیات پرسید: «آهان. سوارت کرد؟»
مهربان دوباره تایید کرد. بیات دوباره پرسید: «موتورش اینجوری که میکنی صدا میداد؟»
مهربان با لبخند و هیجان سرش را تکان داد و تایید کرد. بیات پرسید: «آفرین. آفرین. یه بار دیگه صدای موتورشو دربیار!» و مهربان دوباره دهانش را لوله کرد و «ووووووو» گفت.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🔰خانه سلطنت خانم
تا این که حدودا هشتاد تا نود درصد جمعیت مسجد کمتر شد. اما خب میدانستند که تا خطبه عقد جاری نشود، خانمها را نمیتوان مرخص کرد. بخاطر همین، برای این که حاج آقا را خیلی خسته نکنند و به استراحت و مناجات سحرشان برسند، فورا «یالله» گویان، حاجی خلج به همراه داود و پدرش و سیروس و یکی دو نفر از اقوام نزدیک الهام و داود وارد زنانه شدند.
داود و الهام...
مانند دو آهنربا با قدرت مغناطیسی فوق العاده زیاد، با همه سختیهایی که در آن یک سال سپری کرده بودند، آن لحظه کنار هم... یکی با لباس آخوندی و دیگری با چادری به رنگ گل و روسری و چهرهای به رنگ ماه... نشسته بودند. و بالای سر آنها زینب و عاطفه و نیلو و هاجر قند میسابیدند.
[برای بار سوم میپرسم؛ دوشیزه مکرمه... آیا به بنده وکالت میدهید که شما را به عقد دائم آقاداماد به مهریه یک جلد کلام الله مجید و یک شاخه گل نرگس و صد و چهارده سکه تمام بهار آزادی و یک سفر به کربلای معلا در ایام اربعین حسینی درآورم؟ آیا بنده وکیلم؟]
الهام مکثی کرد... و قرآن، سوره نور را بست و آن رو بوسید... و با صدای آشکار گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. با توکل بر خدا و توسل به امام زمان و با اجازه پدر و مادر عزیزم و همه بزرگترها ... بعله.»
این را که گفت، یکباره صدای هلهله جمعیت نِسوان بالا رفت. اما همچنان داود و الهام سرشان پایین بود و به هم نگاه نکردند. هر چند لبخند ریزی به لب داشتند. تا این که حاجی خطبه را جاری کرد.
[اَعُوذُ بِاللّهِ منَ الشّيطانِ الرَّجيم. بِسمِ اللّه ِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ.
الحمدُ ِلله الذی أحَلَّ النِکاحَ و حَرَّمَ السّفاحَ و الزِّنا، و اَلَّفَ بینَ القلوب بعدَ الفِراق و الشِقاق، و آنسَهُم بالرأفه و الصَلاحِ، ثم الصّلوهُ و السلام علی سیدنا محمد صلی الله علیه و آله وسلم و الائمه الهداه المهدیین سیما بقیه الله فی الارضین روحی له الفداء.
و قال اللهُ تبارک و تعالی : وَ اَنْکِحُوا آلْاَیامی مِنْکُمْ وَ الصّالِحینَ مِنْ عِبادِکُمْ وَ اِمائِکُمْ اِنْ یَکُونُوا فُقَراءَ یُغْنِهِمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ وَاللهُ واسِعٌ عَلیمٌ...]
برای داود و الهام آن لحظه خیلی عجیب بود. بدون آن که با هم در آن خصوص حرفی زده باشند، اما همان حس و حال لحظه ای را داشتند که داود میخواست معمم بشود و لباس روحانیت بپوشد. هر دو سرشان پایین بود تا این که یک لحظه، در آینه ای که روبرویشان بود، با هم چشم به چشم شدند...
[أنکحتُ و زوّجتُ مُوکِّلَتی «الهام» بمُوکِّلِی «داود» عَلَى الْمَهْرِ الْمَعْلُوم. قَبِلْتُ النِّكاحَ و التَّزْوِيجَ والزِواجَ لموکِّلَتی و لِمُوَكِّلِي عَلَى الْمَهْرِ الْمَعْلُومِ.]
سپس حاجی از همه طلب صلوات کرد و لحظه رفتنش رو به طرف قبله، دعای سلامتی امام عصر ارواحنا فداه را خواند. رو به عروس کرد و در حالی که عروس و داماد به احترام قدم حاجی بلند شده بودند، تبریک گفت: «تبریک میگم دخترم. انشاءالله خوشبخت بشید. بساز دخترم. بساز. زندگی خیلی شیرینه بشرطی که با هم بسازید.» و رو به داود کرد و گفت: «تبریک میگم پسرم. انشاءالله خوشبخت بشی. مراقب دخترمون باش. مراقب خودتم باش. به خدا سپردمتون. انشاءالله نسل سالم و صالح داشته باشید.» این را گفت و رفت.
داود رو به الهام کرد و در حالی که اولین بار بود که چشم در چشم هم حرف میزدند، گفت: «حاجی را تا دم ماشین بدرقه کنم و برگردم.» این را گفت و رفت.
یک ربع بعد برگشت. با ورود داود، داشتند کمکم مهمانان، پذیراییشان را دم در از المیرا و نیره میگرفتند و میرفتند. وقتی داود وارد خانه سلطنت شد، مستقیم به اتاقی رفت که الهام در آنجا بود. اما تنها نبود. هاجر و نیلو و عاطفه و چند نفر دیگر هم حضور داشتند و با عروس عکس میگرفتند. هاجر تا چشمش به داداشش خورد گفت: «داداش بیا. سفره عقدتون اینجا هم چیدیم. بیا بشین که باید عسل بذارین تو دهان همدیگه و عکس بگیرین.»
داود جلوی محرم و نامحرم از این حرف هاجر خجالت کشید و داشت عرق میکرد. الهام ولی خندهاش گرفته بود اما از آن مدلها که نباید خیلی تابلو باشد وگرنه هاجر و نیلو لوستر میشوند.
تا این که نامحرم را از اتاق بیرون کردند و المیرا و نیره و هاجر و نیلو ماندند. حتی عاطفه و زینب هم خداحافظی کردند و رفتند. اما هاجر دست بردار نبود. تا الهام و داود را دوباره کنار هم ننشاند، دست برنداشت. با این که الهام و داود تا حدودی خجالت میکشیدند که به چشم همدیگر نگاه کنند اما داود دید که المیراخانم چادرش را برداشت و نشست کنار داود تا عکس بگیرند.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
داود پسر باشرمی بود. اما احترام را حفظ کرد و نچسب بازی درنیاورد و خیلی عادی بین دختر و مادر نشست و عکس گرفتند. اتفاقا عکس خیلی قشنگی هم شد. بعدش نوبت نیره و دخترش و سپس باباها و...
تا این که قرار شد داود و الهام اندکی عسل بردارند و در دهان هم بگذارند. هر چه داود تغلا کرد، اما حریف جمع نشد. چرا که در آن لحظه، علاوه بر هاجر و نیلو، المیرا و نیره هم دلشان میخواست این صحنه را ببینند.
تصور بفرمایید چقدر برای داود سخت بود. بخاطر همین اول الهام پا پیش گذاشت. با انگشتِ کوچکِ دستِ راستش اندکی عسل برداشت. آن را آرام به دهان داود نزدیک کرد. داود صورتش را بالا آورد. اما چشمانش را بسته بود و دلش میخواست فورا آن صحنه تمام شود. دهانش را اندکی باز کرد. اما هر چه منتظر شد چیزی در دهانش احساس نکرد. مثل بچهای که دنبال شیرش میگردد، دهانش را کمی این ور و آن ور کرد اما دید نخیر! تا این که چشمش را باز کرد. دید ناقلا الهام انگشتش را کمی این ور و آن ور میکرده که داود چشمش را باز کند و با چشم باز عسل را از سر انگشتان الهام نوش جان کند.
داود یک نگاه«حالا منو سر کار میذاری؟ همینو یادت باشه. من میدونم و تو!» به الهام کرد و در حالی که خندهاش را کنترل میکرد، چشم در چشم الهام عسل و نوکِ انگشت الهام را مکید و سپس زبانش را دور لبش چرخاند و نشست.
وقتی این کار را کرد، نگاهی به ساعت انداخت و گفت: «خب با اجازه تون من برم کار مسجد زیاده. یه کم اونجا کار داریم. ببینم بچهها چیکار میکنن.»
که صدایی از پشت سر المیرا و نیره آمد که گفت: «نخیرم. بشین سر جات. مسجد هیچ خبری نیست. دو دقیقه دیرتر برو. ملت که کافر نمیشن.» همه رو برگرداندند و دیدند سلطنت خانم است که به همراه یار غارش یعنی مملکت، صندلی گذاشته اند و جوری نشسته اند که آن صحنه های تاریخی را از یاد نبرند.
همه زدند زیر خنده الا داود. که مملکت گفت: «عسل از دست عسلت خوردی و خلاص؟! همین؟ تو هم بذار تو دهانش دیگه! زود باش.»
خدا بگم چه کار این پیرزنهای اهل دل بکند. کاری کردند که داود هر بهانهای آورد دید نخیر! نمیشود از زیر آن در رفت. خب بنده خدا رویش نمیشد. خجالت میکشید. اما... دید الهام خیلی مغرورانه و با یک پُزِ آغشته به لبخندی پیروزمندانه، کاسه عسل را بالا آورد و نزدیک دست داود گرفت و با چشمش تعارف کرد. از آن مدل با چشم تعارف کردن ها که یعنی «بگیر. تو که چاره ای جز این نداری. کجا میخوای دَر ری؟»
و داود هم دید مثل این که چاره ای نیست و باید جلوی چشم دهتا آدم محرم و نامحرم، عسل به دهانِ بقولِ مملکت خانم عسلش بگذارد. تا آمد دست در کاسه بکند، گفت: «راستی دستمو نشستم. با اجازه برم دستمو بشورم و برگردم.» که نیره خانم گفت: «زود باش ببینم. خستمون کردی. تازه بعدشم باید بوسش کنی. زود باش.»
تا نیره این حرف را زد، هاجر و نیلو و المیرا یه هوی بلند و کشدار کشیدند. داود عرق کرده بود. دست لرزانش را به طرف کاسه عسل برد. در حالی که زیر لب، به خودش لیچار میزد، اندکی عسل برداشت و میخواست بالا بیاورد که الهام خیلی آرام، و فقط به صورتی که خودش بشنود گفت: «کَمه. بیشتر بردار!» و داود زیر لب گفت: «اسغفرالله... بسته همین.» اما انگشتش را عسلی تر کرد و یواش یواش بالا آورد و نزدیک دهان الهام برد.
چون نمیخواست کلاه سرش برود و تلاش میکرد که زودتر تمام شود آن مسخره بازی ها، قشنگ به صورت الهام زل زد و الهام هم نوک انگشت داود را در دهان کرد و به آرامی مکید اما نامرد ... وقتی که داود میخواست انگشتش را از دهان الهام بیرون بکشد، الهامِ ناقلایِ بلا یک دندان تیز از نوک انگشت داود گرفت و یک چشمک هم چاشنی آن کرد و نشست.
خب شما جای داود. نه. استغفرالله. یعنی چه که شما جای داود؟ اصلا هر کسی جای خودش. فقط تصور کنید که در آن لحظه چه بر سر داود آمد. داود میخواست یک لحظه جیغ بزند از آن دندان تیزی که الهام از او گرفته بود، اما حیا کرد و گذاشت به وقتش و گفت: «باشه به وقتش. بالاخره گذر پوست به دباغ خونه میفته.»
و الهام هم انگار نه انگار. پشت چشمی نازک کرد که انگار میخواست بفهماند که«هیچ وقت یه دخترو تهدید نکن! این که چیزی نیست...»
دیگر صلاح نبود داود بنشیند. داشت به جاهای باریکتر میکشید. خودش و عبایش را جمع و جور کرد که برود که یهو همه گفتند: «کجااااا؟!!! همدیگه رو بوس نکردین!!!» که داود سرخ و سفید شد و نگاهی به الهام کرد و آرام و زیر لب گفت: «صلاح نیست. بگو باشه برای بعد.»
اما الهام؟!! امان از الهام!!
اصلا ولش کن. ما هم صلاح نیست بگویم که چه شد و چه گذشت؟ خودمان نگوییم بهتر از این است که بعدا دچار ممیزی بشویم. باز هم صلوات ختم بفرمایید.
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🔹چقدر شیطونین شما
شیطون و زرنگ !!
جدای از همه ی علت هایِ جواب ندادن پی وی
مثل درگیر حاشیه نشدن، به گناه نیفتادن و خیلی چیزای دیگه
لابد به فکر این روزام بودین!
که وقتی از عاشقانه های الهام و داوود میگین
ملت می ریزن پی وی هرچی میخوان میگن
شمام یه نگاه عاقل اندر سفیر (بخوانید سین کردن) بندازید
و تمام !
بقیه رو نمیدونم
ما که خالی نبودیم از داستان های عاشقانه ی وصال دو معشوق
فقط بعد از خوندن داستان امشب
حس کردم عجیب این داستان با اونها فرق داره
و البته علتش برا خودم مشخصه !
ما با یک نگاهِ عاشقانه ی الهام و داوود، چندین بار خندیدیم و وسط جمع خودمون رو تابلو کردیم
نه که ندیده باشیم
از نوع داوود و الهام ندیدیم
از نوعِ حیایِ فوق العاده، نخونده بودیم
انگار ما با آدابِ الهام و داوود زندگی کردیم
بعد تصور یک نگاه عاشقانه، در این همه آداب و ادبِ حضور و حیا ، چقدر سختمون بود!
عجیب بود
حقیقتا دلم خواست !
نه الزاما چشیدن اون حسِ عاشقانه
بلکه پاکی و حیای این زوج جوون (با زندگی پر فراز و نشیب ) رو خواست
و ای کاش
یکی هم از دل هایِ شکسته ی گنهکاری می نوشت
از اون ها که غلط غلوط زیاد داشتن
اما شکسته دلند بین این همه اشتباهی که در دامش افتادن
از اون ها که دل هاشون ترک خورده
و انقدر سر به زیر شدن
که خدا برای دلداریشون گفته "ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین"
یعنی آره ما اول اون دل شکسته هایِ گنهکاری که توبه کردن، دوس داریم
بعد اون آدم هایِ خوب خوب
انگار میخواد دلداریمون بده 🙃
حالا ما که خودمون می دونیم کار اون آدم خیلی خیلی خوبا (همونا که پرونده ی زندگیشون از گناه عاریه) درسته ها
ولی خب
چه بخشنده خدای عاشقی دارم.
🔹سلام خسته نباشید
من بیشتر منتقد شما هستم تا هوادار
هیچ ادعایی هم ندارم و فقط به عنوان یک مخاطب عادی انتقاد می کنم
اینقدر مغرورید و از موضوع بالا در مورد آقایون مینویسید که باعث میشه خیلی از جذابیتهای داستانهاتون هم برام کمرنگ بشه
زنها یا پیرزنها را چشم چران و هیز قلمداد میکنید و اکثرا آنها را افرادی نشان میدهید که فقط درگیر مسائل جزئی و حاشیه ای هستن
داوود را هم مثل خودتان یک فرد مغرور کرده اید
شخصیت داوود در این قسمت با قسمتهای قبل فرق کرده چون بیشتر از اینکه شبیه داوود باشد شبیه خودتان تصورش کرده اید مغرور و پر ادعا،
همه جا میخواین بگین که الهام ولع داره و داوود حیا و غرور در صورتی که در نود درصد موارد برعکسه،
جدا احساس می کنم شما مبتلا به رذیله عجب هستید لطفا به داد خودتان برسید قبل از اینکه بیشتر از این کار دستتون بده
🔹سلام😍😍😍
تو ماشین چندبار یهو قهقهه زدم که بقیه گفتن دیوونه شدی؟🤣
همش آبروی منم میبرید تو فامیل😅
مثلا منو آدم قد و ابراز نکن😅 میدونن...
خدا خیرتون بده آقای نویسنده😊
🔹سلام حاج اقا
حاجی احساس کردم امشب از برادران و خواهران زحمت کش صدا سیما بیشتر زحمت سانسور رو کشیدین😂
بذارید به خدا لازمه
این حیا ها
این خجالت های اولیه
لازمه بدونن جووونا
بفهمن همه چیز اول و اخر با همسرت باید تجربه بشه
این احساس نابی که ما الان با خوندن تیکه اخر رمان احساس کردیم به خاطر همین پاکی و اولین بودنشه
اینقدر سانسور نکنید😂 بذارید یاد بگیرن
🔹این قسمت از داستان و قسمت قبر داستان نه یا دستگیری بن هور و ....
اصلا معلوم نمیشود که مال یک قلم و یک نویسنده است
حاج آقا افرین نان پدر شیر مادر حلالت
🔹سلام
خدایی حاج آقا سر مراسم خواستگاری هرچی حرص خوردم این مجلس عقد شست بُرد....خیلی خوش گذشت.
انگار خودم اونجا بودم...و جالبه تمام خاطرات مراسم عقد خودم توی ذهنم تداعی شد.
🔹یکی مثل همه رو هر سه تاشو خوندم و ازتون ممنونم بابت این داستان آموزنده و مهیج
فقط یه نکته..
بین اکثر آقایون یه ملاک هایی برای ازدواج شون دارن که واقعا تو واقعیت سخته این طور دختری پیدا بشه اما غالب اون ملاک هایی که الان پسرا برای ازدواج دنبالش هستن رو شما برای الهام در نظر گرفتین که این به نظرم سطح توقعات جامعه رو عوض میکنه
کاش یه فکری به اینم بکنید...
🔹عجب...که این دو تا عزیز هم عقد کردند بالأخره...
دلم میخواد هیچی نگیم حاج آقا! هیشکی هیچی نگه...چشم هامون رو ببندیم و فقط اون لحظات رو تو ذهن مون تصور کنیم و قند تو دلهامون آب بشه و لبخند بزنیم....فقط همین😊☺️😇😇
بالابلند عشوهگر نقشباز من
کوتاه کرد قصه زهد دراز من....😉
🔹حاجی
آمار ازدواج و فرزندآوری رو با یه داستان چند درصد آوردی بالا😂
انصافا ما مجردا رو درک کن.
🔹واااای خدایا چقدر شیرین و دلچسب، یعنی هنوزم ازین مدل پسرا هست؟؟؟!!😊
🔹درگیر کردن جوونای مردم به اعتیاد اصلا کار درستی نیست عاقبت خوشی نداره💔
یجا تمام قصه رو بذارید تا فرداشب مغز خودمونو نجویم
ماشاالله به قلمتون🌱
احسن القصص بما اوحینا الیک✨️
ضمنا جوری تو نقش کاراکترای قصه فرو میرید که گاهی احساس میکنم بلانسبت سلطنت و مملکت رو زندگی کردید😅
فتبارک الله😌
📌 "در امر به معروف و نهی از منکر مواظب باشید با فروع دین گردن اصول دین را نزنید..."
حاج اسماعیل دولابی
🔸 احکام شرع فروع دین است و محبت و ولایت خدا و اولیائش اصل دین است.
🔻امر به معروف جایی مؤثّر است که طرف مقابل به تو مؤمن باشد و تو را قبول داشته و دوست داشته باشد. هر جا قرآن فرمود: مؤمنین را چنین و چنان بکن، مقصود مُؤمِنین بِکَ است، یعنی کسانی که به تو ایمان دارند.
🔻جوانان این زمان، تحریک را دوست ندارند. نمیخواهد آنها را خیلی امر به معروف و نهی از منکر بکنید، آنها فطرتاً در راه هستند. با اخلاق و صفات شایسته و با نیّت خوب و دعای خیر در حقّ آنها کار کنید و آنها را به سمت کمالات ببرید. کار بعضیها بینماز کردن مردم است. آنها با امر و نهی زیاد و مردمآزاری، جوانها را تارکالصّلاة میکنند، مقدّسمآبها و افراد سختگیر کارها را خرابتر میکنند.
🔻اینکه در احادیث آمده است در آخرالزّمان امر به منکر و نهی از معروف میکنند، معنیاش این است که امر به معروف و نهی از منکر که میکنند، اثر عکس دارد، چون دائم به افراد سیخ میزنند و آنها را از دین بیزار میکنند. به زور میشود کسی را مسلم کرد و مجبور نمود شهادتین بگوید، ولی ایمان به زور نمیشود. نکند بچّهات را به زور به نماز وادار کنی.
🔸 عقرب و مار سمی بهترند از کسی که به اسم امر به معروف و نهی از منکر به افراد نیش میزند و آنها را میآزارد و از خدا و اولیاء و دین بیزار میکند.
🔸 همانطور که خدا با کارهایش خودش را به بندگانش نشان میدهد، تو هم با اخلاق و عملت خودت را به زیر دستانت نشان بده.
🔸 امام صادق (ع) فرمودند: "کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم"؛ یعنی بدون زبانهایتان دعوت کننده مردم باشید...
(گفتاری از مرحوم حاج اسماعیل دولابی اعلی الله مقامه)
#ارسالی_مخاطبین
@Mohamadrezahadadpour