🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هشتم
یکی دو شب بعد از آن قضایا ملیحه با محمد تماس گرفت و آنها را برای شام به منزلشان دعوت کرد. مهدی به لطف پدر و مادرش توانسته بود خانه خوبی در پردیسان بخرد. ملیحه هم که ماشاءالله با سلیقه! به خاطر همین خانه آنها معمولا از تراز زندگی طلبه های فقیری همچون محمد، حداقل هفت هشت پله بالاتر بود.
طلبه ها معمولا در قم، شب های چهارشنبه و پنجشنبه به منزل همدیگر برای میهمانی میروند. چرا که مقیدند شبی که فردایش باید به درس بروند، مزاحم مطالعه و مباحثه یکدیگر نشوند.
تخصص ملیحه در پختن مرغ شکم پر، با برنج محلی و پسته خلال شده جای شک و شبهه ای ندارد. شب جمعه ای در منزل ملیحه و مهدی، محمد و صفیه نشسته بودند و همگی با هم شام میخوردند که ملیحه سر حرف را برداشت:
-داداش راستی میخواستی خونت عوض کنی، موفق شدی؟
محمد نفس عمیقی کشید و با حالتی از خستگی گفت: «نه بابا! مگه زورمون میرسه که خونه عوض کنیم؟ اگه برات بگم چقدر گشتم و چقدر اذیت شدم و چه حرفها که نشنیدم، باورت نمیشه!»
ملیحه قاشقش را زمین گذاشت و با ناراحتی گفت: «خدا نکنه. الهی بمیرم. چی شده؟»
صفیه گفت: «محمد تا حالا خیلی آبروداری کرده که درباره صاب خونمون چیزی نگه. از بس اذیت میشیم. فکر کن وقتی ما نیستیم، دخترش که راهنمایی هست، بدون اجازه ما میاد پایین و پشت میز مطالعه محمد میشینه و درس میخونه. یا مثلا تازگی ماهواره خریدند و وقتایی که بابا و مامانه نیستند، بچه ها میزنن شبکه های ناجور و یه تصویر مات روی بعضی شبکه های ما هم میفته! از چیزای دیگه اش نگم بهتره.»
محمد: «ما گیر کردیم. وگرنه به خدا حتی یک ساعت هم اونجا نمیموندیم. مخصوصا الان که گفته یا باید دومیلیون و پانصد هزارتومن دیگه بذاری رو پول پیش یا باید اجاره خونه رو دو برابرش کنی! اصلا این شدنیه بنظرتون؟ ینی یا پول پیش را باید دو برابر کنم یا پول اجاره رو!»
مهدی گفت: «این خیلی سخته. اصلا باورم نمیشه همچین حرفی زده باشه! ینی داره واسه اون زیرزمین فکستنی، اجاره و پول پیشِ یه واحد تمیز و نوساز در پردیسان رو ازت میگیره! جور در نمیاد!»
محمد که دیگر اشتهایش کور شده بود، دست از غذا خوردن کشید. ملیحه گفت: «داداش اگه نخوری به خدا ناراحت میشم. بخور داداش. اونم خدا بزرگه.»
صفیه یک تکه دیگر از مرغ را از دیس برداشت و جلوی محمد گذاشت و با چشم و ابرو از محمد خواست که بخورد. محمد هم دو سه تا لقمه دیگر خورد.
همه در سکوت بودند که ملیحه جمله ای گفت که همه چیز برای محمد و قصه های جدید زندگی اش باز شد. همین طور که دو سه قلپ دوغ و نعنا را خورد، لیوانش را گذاشت و به محمد گفت: «محمد چرا نمیری تبلیغ؟!»
ادامه 👇👇
محمد نگاهی به صورت ملیحه کرد. نگاهی به صورت صفیه کرد. نگاهی به سقف کرد. چیزی نگفت.
ملیحه ادامه داد: «محمد همه طلبه ها با تبلیغ آقا شدند. فکر کنم باید بری حکم بگیری و اینا ... مگه نه مهدی؟»
مهدی که دیگر شامش خورده بود گفت: «باید بری دارالشفا ... قسمت اعزام مبلّغ ... یه فرم هست پر میکنی و شرایطش بپرسی و بعدش هم حکم میدن و میری تبلیغ. بعد از اینکه از تبلیغ برگشتی، مبلغی برات واریز میکنند که شاید زیاد نباشه اما میتونه بخشی از مشکلاتت برطرف کنه.»
محمد دوباره نگاهی به این طرف و آن طرفش انداخت. حرف، حرف خوبی بود. اما ... محمد گفت: «تبلیغ خوبه ها اما باید معمم باشی و منبر بری و ... حالا من از ایناش نمیترسم ... خدا رو شکر میتونم جمع و جور کنم ... حتی ...»
مهدی گفت: «ملیحه میدونستی محمد از وقتی پایه سه حوزه بوده، برای بچه های پایه های هشت و نه و ده که میخواستند منبر برن، مطلب مینوشته و بهشون میداده تا بتونن منبر برن؟!»
ملیحه و صفیه با تعجب به هم نگاه کردند و بعدش به محمد زل زدند! ملیحه گفت: «راس میگه محمد؟!»
صفیه گفت: «نگفته بودی!»
محمد که کلافه به نظر میرسید و سختی ها و مشکلات منبر رفتن از جلوی چشمش در حال عبور بود، نفس عمیقی کشید و همچنان حرفی نزد.
تا اینکه مهدی گفت: «حالا فکر نکنم شماها بدونین مقاتل سبعه و جامع المقاتل شیعه و این چیزا ینی چی؟ اما شیعه هفت تا مقتل معتبر درباره روضه امام حسین علیه السلام داره که از نظر همه علما معتبره. میدونستین محمد سه تا از مقاتل را خط به خط حفظه؟!»
ملیحه که دیگر چشماش گرد شده بود گفت: «تو رو قرآن؟!»
صفیه هم داشت از تعجب شاخ در میآورد. که مهدی گفت: «بنظرم محمد باید بره تبلغ! نه فقط به خاطر مسئله پول پیشِ خونه و راحت شدن از دست صاب خونهاش. نه. اینا خدا درست میکنه. محمد از خیلی از بچه ها و دوستامون دستش ماشاالله از نظر مطلب و ایده و سوژه منبر، پُرتر هست.»
در راه برگشتن از خانه ملیحه به طرف خانه خودشان بودند. سوار یک ماشین گذری بودند که از پردیسان به طرف حرم مطهر میرفت. که صفیه دستش را روی دست محمد گذاشت و آرام به محمد گفت: «من از حرفایی که آقامهدی زد اطلاع ندارم و سر در نمیارم. اینقدر میدونم که خیلی اهل مطالعه هستی. محمد بنظرم ایده منبر و تبلیغ خیلی ایده خوبیه. برو دنبالش.»
محمد جوری که راننده حرفش را نشوند دستش را جلوی دهانش گرفت و سرش را به طرف صفیه خم کرد و با آمیزه ای از عصبانیت و حرصی که از درون میخورد، درِ گوش صفیه گفت: «تو فکر کردی خودم دلم نمیخواد؟ آرزومه که بتونم برم منبر. ولی مگه میتونم که نرفتم؟ مگه زبونِ لعنتی ... لا اله الا الله!»
صفیه گفت: «باشه حالا. چرا حرص میخوری؟ لااقل درباره اش فکر کن. شاید خدا خواست و موفق شدی.»
هر دو در سکوت فرو رفتند. ماشینی که آنها را میبرد سرِ سه راه پشت ترافیک مانده بود که محمد رو به صفیه گفت: «صفیه بقیشو راه بریم؟ یه کم طولانیه. پایه ای؟»
ادامه 👇👇
پیاده شدند و تا نیروگاه راه رفتند. حدودا دو سه ساعت پیاده روی کردند و محمد همه چیز را درباره تبلیغ و سفر تبلیغی و سختی ها و مسائلش را برای صفیه گفت. وقتی به خانه رسیدند، هنوز محمد کامل لباس های بیرونی اش را عوض نکرده بود که چشمش به قرآن افتاد. به دلش افتاد که استخاره کند. به طرف قرآن رفت. رو به قبله ایستاد و چشمانش را بست. صلواتی فرستاد و توسلی به حضرت زهرا ... بسم الله گفت و صفحه ای از قرآن را باز کرد. این آیات آمد: «وَاذْکُرْ فِی الْکِتَابِ مُوسَى إِنَّهُ کَانَ مُخْلَصًا وَکَانَ رَسُولا نَبِیًّا. وَنَادَیْنَاهُ مِنْ جَانِبِ الطُّورِ الأیْمَنِ وَقَرَّبْنَاهُ نَجِیًّا. وَوَهَبْنَا لَهُ مِنْ رَحْمَتِنَا أَخَاهُ هَارُونَ نَبِیًّا»
وقتی چشمانش را باز کرد و میخواست بخواند، دید صفیه کنارش ایستاده و با لبخند کوچکی که بر لب داشت شروع به خواندن ترجمه اش کرد: «و در این کتاب، [سرگذشتِ] موسی را یاد کن، بی تردید او انسانی خالص شده و فرستاده ای پیامبر بود. او را از جانب راست طور ندا کردیم، و او را در حالی که با وی راز گفتیم، مقرّب خود قرار دادیم. و از رحمت خود برادرش هارون را که دارای مقام پیامبری بود، به او بخشیدیم.»
صورتش را به طرف محمد چرخاند و گفت: «این ینی خوبه یا بده؟»
محمد که نمیدانست چه بگوید که حکایت از استرس دوچندانش نسبت به آن دو سه آیه نباشد، نفس عمیقی کشید و در حالی که اندکی تهِ صدایش میلرزید گفت: «من همیشه از بنی اسراییل بیزار بودم. همیشه. خدا نکنه سر و کارمون به کسانی بیفته که ایرادات بنی اسراییلی ازمون بگیرن.»
فردا صبح شد. چون کمتر از دو هفته مانده بود به ایام دهه محرم، محمد فورا بعد از درس فقه، یعنی قبل از درس اصولش به امور تبلیغ حوزه مراجعه کرد. ماشاءالله! دید یک صف طولانی که متشکل از حدود چهل پنجاه نفر و اغلب معمم بودند، تشکیل شده. رفت و آخر صف ایستاد. کله کشید که ببیند سرِ صف چه خبر است؟ که دید حاج آقایی نشسته و تند تند اسامی طلبه ها و کد پرونده تحصیلی آنها را میپرسد و فرمهایی را به آنها تحویل میدهد. محمد یاد دوران مهدکودک و صف بچه ها و خانم نوبهار و مشکلش برای گفتن اسمش افتاد. ناخودآگاه دست و پایش یخ زد و مثل دوران کودکی اش شروع کرد و تند تند در دلش اسمش را تمرین کرد که وقتی نوبتش شد، در گفتن اسمش گیر نکند و به راحتی اسمش را بگوید و راحت بشود.
اما ... خیلی طول نکشید که نوبتش شد. حاج آقای جوانی که روی صندلی بود و اصلا فرصت نمیکرد که سرش را بالا بیاورد، تندتند اسامی را مینوشت و میگفت: «بعدی!»
نوبت محمد شد. یا صاحب الزمان. محمد میخواست خودش را معرفی کند اما زبانِ لامصبِ وقت نشناسش ذره ای قصد همکاری نداشت. محمد تمام لبش را غنچه کرده بود و داشت زور میزد تا بگوید مُحمد ... اما روی حرف میم گیر کرده بود. در آن لحظه مثل سکرات موت که حکایت از سختیهای لحظه جان دادن دارد، همه قصه زندگیش از جلوی چشمانش عبور میکرد...
-بفرما آقا ... اسم ...
محمد چهره صاب خونه از جلوی چشمانش عبور میکرد ... فکر لحظه ای که با حالت تمسخر به او زبان بسته گفت!
-اسمتون آقا!
یاد قهقهه بنگاهی افتاد. یاد وقتی که با دوست عملیاش نقشه دست به سر کردن محمد کشیده بودند و محمد خبر نداشت و همه خیابان جوادالائمه و سواران را پیاده گز کرد!
محمد در حال زور زدن و تلاش برای گفتن میمِ محمد بود که ناگهان آن حاج آقا حوصله اش سر رفت و سرش را بالا آورد و به چهره و قیافه محمد با تعجب خیره شد! که در آن لحظه محمد با فشار و استرس خیلی زیاد توانست بگوید: «مُمُمُحمد رضا حدادپور جهرمی!»
ادامه 👇👇
حاج آقا که متوجه مشکل لکنت محمد شده بود برگه دیگری از کشو درآورد و به محمد داد و گفت: «برادر شما باید بری کمسیون!»
محمد که تمام سر و صورتش را عرق گرفته بود با تعجب پرسید: «چرا کمسیون؟!»
حاج آقا گفت: «خودت میدونی برادر! شما احتمالا با این وضعیتی که دارین، حکم تلبّس هم ندارین. درسته؟»
محمد جواب داد: «بله. درسته.»
-فردا آخرین کمسیون قبل از دهه محرم تشکیل میشه. شما هم نفر آخری. چهل دقیقه قبل از نماز ظهر اینجا باش. اتاق شماره سه. کمسیون اونجاست. اوناها. اون اتاق! بعدی!
محمد قبل از اینکه نفر بعدی بیاید و اسمش را بگوید فورا پرسید: «سخت میگیرن؟»
جوابش داد: «بستگی داره. شما حتی اگه مشکل علمی هم نداشته باشی، بعیده با این وضعیتی که ... البته ببخشید ... چون خودت پرسیدی دارم میگیم ... بعیده به راحتی به شما حکم تلبس بدن ... چه برسه حکم اعزام به تبلیغ!»
استرس محمد از آن جواب، صد برابر شد. قرار بود فردا به جلسه ای برود که نتیجه منفیاش از قبل مشخص است! و از طرف دیگر نیاز مبرم مالی و واجب شدن عوض کردن خونه اجاره ای و ...
اگر بگویم محمد تا فرداظهر چشم روی هم نگذاشت و استرس کشید دروغ نگفتم و ذره ای اغراق نکردم. محمد چهل دقیقه فرصت داشت که خودش را جوری پرزنت کند و نظر سه عالم بزرگواری که روبرویش نشسته بودند را جلب کند که بتواند به تبلیغ برود و مختصر پاکتی دریافت کند و زندگی اش را از آن معضل و فقر تا حد اندکی نجات دهد. و همین فکر، بر استرس و هیجان محمد می افزود و در نتیجه، لکنتش ده برابر و در بعضی موارد قفل قفل میشد.
آن بیست و چهار ساعت جانکاه گذشت و محمد خودش را روبروی سه عالم با محاسن بلند و سفید و عینک های ته استکانی دید. مثل اینکه جوجه ای به مصاف سه شیر غران و دنیادیده رفته باشد. محمد به زور خودش را معرفی کرد و مممحمد را گفت و آنان متوجه ماجرا شدند. و شاید به خاطر حجب و حیایی که داشتند و اینکه علاقه ای به ذکر این مشکل در کاغذ ارزیابی نداشتند، ترجیح دادند جوری سوالات علمی در حوزه های قرائت و ترجمه و لغات قرآن، تجزه و ترکیب آیات، احکام مبتلابه، سوالات عقاید و تحیلیل سیاسی و ... بپرسند که بتوانند به محمد بگویند ضعف علمی داری و برو خودت را تقویت کن!
اما محمد که مثل انسان در حال غرق شدن در دریای مشکلات مالی زندگی اش بود، مثل کسانی جلوی طوفان سوالات اساتید ایستاد که به آنها بفهماند که یا مرگ یا زندگی! اینقدر مصمم و دقیق و درست به سوالاتشان جواب داد که اگر هر کسی یک ربع طول میکشید، مصاحبه آنان با محمد حدود یک ساعت طول کشید.
تا اینکه یک نفر از آن اساتید میخواست سوال بیشتری مطرح کند که یکی دیگر از آنان گفت: «فکر کنم دیگر کافی باشد!»
آن استادی که میخواست سوال بپرسد، فرود آمد و دیگر حرفی نزد. استادی که گفته بود دیگر کافی است، رو به محمد کرد و گفت: «ببین پسرجان! برگه ارزیابی که ما باید درباره شما پر کنیم، ده تا گزینه دارد. هشت تای آن مربوط به سوالات علمی و اطلاعات عمومی بود که ماشاالله از همه کسانی که امروز مصاحبه گرفتیم بهتر بودی و تمام هشت مورد برای شما مثبت ثبت کردیم. اما دو مورد آخر برای شما مثبت نیست پسرم.»
محمد گفت: «میشه بپرسم دو مورد آخر چیه؟»
ادامه 👇👇
آن استاد دستی بر محاسنش کشید و گفت: «مورد نهم درباره ظاهر موجه است که شما ظاهرتون موجه نیست!»
محمد با تعجب گفت: «چرا؟ ظاهرم چشه؟!»
-چون محاسن شما خیلی کوتاهه. محاسن طلبه که نباید از موی سرش کوتاه ترش باشه. حالا فقط اینم نیست. مورد دهم هم مربوط به فن بیان هست که شما اصلا بیان نداری چه برسه به فن بیان!
محمد که متوجه منظورش شده بود در حالی که بغض داشت گفت: «اما من که هشت تاش مثبت بودم و خودتون گفتین خیلی خوب جواب دادم. من فقط دو تا گزینه آخرو ...»
که ناگهان همان استادی که میخواست باز هم سوال بپرسد و بالاخره محمد را یک جا گیر بیندازد گفت: «پسر خوبی هستی و مشخصه که اهل فضل و دانشی اما نباید طلبه میشدی! ما اگه زبون نداشته باشیم که با مردم ارتباط بگیریم بیچاره میشیم. تازه بقیه که زبون دارن و مثل بلبل میخونن و حرف میزنن، خیلی وضع و روزگار چندانی ندارند چه برسه به شما.»
محمد فقط تمام تلاشش این بود که قطره اشکش از گوشه چشمش نریزد. از بس این حرف برایش سنگین بود. دیگر برایش مهم نبود که جواب آنها بدهد. چون از این مستقیم تر نمیتوانستند دست روی نقطه ضعفش بگذارند! تمام زورش را جمع کرده بود و تلاش میکرد چشمانی که از فشار حجمِ زیادِ اشک و غصه رگ آورده بود و قرمز شده بود، نم پس ندهد و حتی یک قطره جلوی آنها نریزد.
و آنها در آن لحظه چشم از صورت و چشمان محمد برنمیداشتند. و آن عالمِ بزرگوارِ خدابیامرز قصد نداشت از روی جنازه احساسات محمد به راحتی رد بشود. قصد داشت با نعل تازه از روی تمام غرور و رشته افکار و عشق وافرش به حوزه و لباس آخوندی رد بشود. به خاطر همین گفت: «همین حالا هم دیر نشده. همش هفت هشت سال درس خوندی ... پاشو برو دنبال یه کار دیگه ... تو با این حساب حتی نمیتونی تدریس کنی ... چه برسه منبر بری و یا بخوای جذب کارِ دولتی و دانشگاهی بشی.»
خودش تنها محمد را ارباً ارباً نکرد. بزرگوار بغل دستی اش هم میخواست افتخار این را داشته باشد که در جلوگیری از آن چیزی که هدر رفتن سهم و پول و شهریه امام زمان ارواحنا فداه میدانست نقش داشته باشد که رو به محمد گفت: «وقتی این همه سال شهریه بگیری اما نتونی بری تبلیغ و سربازی حضرت رو بکنی، شبهه شرعی برای شهریه ات پیش میاد! ای چه بسا یکی بهتر از تو بتونه بشینه سر کلاس و شهریه بگیره و بعدش هم بره منبر و مردم رو هدایت کنه.» سپس رو کرد به بغل دستی اش و پرسید: «غیر از اینه آقا؟»
بغل دستی اش هم تاییدش کرد و فرمود: «نخیر آقا! طیب الله! حواسم به این وجه نبود! درسته.»
تمام شد. با اینکه جلسه در طبقه سوم ساختمان دارالشفا برگزار میشد، اما برای محمد حکم گودی قتلگاه داشت.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
1_11149624224.apk
26.41M
اپلیکیشن آثار حدادپور جهرمی
جهت مطالعه کتاب #مممحمد۱
#ارسالی_مخاطبین
🔹مجدد شبتون بخیر
نمی دونم چی شد که بعد این پیام رفتم توی طاقچه
اسمتون را جست و جو زدم
م....م....محمد یکرا آوردم، خریدم و خواندم
تا رسیدم صفحه ۱۱۹
نوشته بودید این کتاب برای مادرها خوبه
اما به عنوان یک معلم می گویم
کلی نکته یاد گرفتم
توی این دو سال دانش آموز با لکنت زبان نداشتم، شاید ۲۸ سال آینده هم نداشته باشم
اما این که در مورد این افراد می دونم
خوبه
احساس آرامش پیدا کردم
و نکتهی دیگه
این که هر حرف من به عنوان مادر یا معلم
چقدر روی بچه تاثیر می گذارد
گاهی از حرفمون منظوری نداریم😔
فقط می خواهیم اعصابمون آرام کنیم
اما مسیر زندگی بچه را تغییر می دهد
بر عکسش هم هست!
🔹سلام و عرض ادب استاد عزیز
دلیل موفقیت شما در ممتازبودنتون در دروس طلببگی چی یوده؟؟؟؟؟
اینکه سه جلد مقتل رو خط به خط جفظ بودید خیییلی عجییب و جالبه
آیا هوش زیاد شما باعث این همه علم و تخصص و نو رانی بودن شماست؟؟؟
لطفا دلایل موفقیت خودتون رو به ما بفرمایید؟
🔹من از بین کتاب های شما کتاب مممحمد ۱ و۲ رو نخونده بودم ولی نمی دونم چرا از قسمت اول این مممحمد ۲ که خوندم همش احساس می کردم داستان زندگی خودتون.
واقعا تو زندگیم به یقین رسیدم که واقعا خدا اگر دری رو به رومون می بنده عوضش جور دیگه برامون جبران می کنه واقعا خدا عادل و ای کاش ما انسان ها صبور باشیم و یقین داشته باشیم بعد هر سختی آسانی
و فکر کنم شما هم مستثنی نبودین و با همه سختی هایی که پشت سر گذاشتین ماشاالله ماشاالله ماشاالله یه اسپند دود کنید قلم ماندگار و نافذی دارید که ان شاالله پایدار باشه.
الحمدلله الحمدلله الحمدلله
🔹سلام آقای حدادپور با این قسمت از قصه خیلی دلم گرفت و حال محمد رو توی اون روزها درک کردم چون منم متاسقانه نمیتونم بعضی حروف رو درست تلفظ کنم و همیشه بخاطره این موضوع اعتماد بنفسم پایین بود با ایکه چندین بار موقعیت اینکه برای معلمی تدریس کنم ولی نرفتم چون نمیتونستم همه حروف رو درست بگم 😔
بگذریم ک توی این سالها چقد عذاب کشیدم😔
🔹سلام حاج آقا ممنون بخاطر داستان جدید
استخاره ای که به قرآن زدید خیلی جالب بود
حضرت موسی هم میگن لکنت داشته بخاطر همین برادرش هارون باهاش بوده
و دعا میکنه «وحلل عقده من لسانی»😍
🔹ولی انصافا بهتون نمیاد این سرگذشت
یادمه اوایل که کتابهاتون اومد میگفتن یه طلبه ایه که از کله گنده های اطلاعته بهش پرونده اجازه ... میده داره مینویسه ...
کلی حرفای عجیب غریب ...
ولی استعداد .... نویسندگی رو شما از اول داشتین اما فکر کنم پرونده های امنیتی ... با همکاری همون محمد آقا که گفتید اطلاعاتی بوده .... انجام شده.
✔️ ترور ترامپ توسط یکی از هواداران بایدن ناموفق شد و جان سالم به در بُرد.
◀️ یکی از مخاطبان گرامی، تلاوت زیبای آیه ای را که آن زمان در جواب استخارهام آمد، فرستادند که لذت استماع آن را با شما تقسیم میکنم : ☺️
https://www.aparat.com/v/i910li1
«وَاذْکُرْ فِی الْکِتَابِ مُوسَى إِنَّهُ کَانَ مُخْلَصًا وَکَانَ رَسُولا نَبِیًّا. وَنَادَیْنَاهُ مِنْ جَانِبِ الطُّورِ الأیْمَنِ وَقَرَّبْنَاهُ نَجِیًّا. وَوَهَبْنَا لَهُ مِنْ رَحْمَتِنَا أَخَاهُ هَارُونَ نَبِیًّا»
✔️«توسل به زور» لحظهای پرمخاطره برای دموکراسی آمریکایی
«رابرت پاپ» کارشناس خشونت سیاسی: بر اساس یک نظرسنجی دریافتیم ۱۰ درصد از بزرگسالان آمریکایی معادل ۲۶ میلیون نفر توسل به زور را برای جلوگیری از ریاستجمهوری دوباره ترامپ موجه میدانند که رقم خیرهکنندهای است. ۷ درصد معادل ۱۸ میلیون نفر از توسل به زور برای بازگرداندن ترامپ به قدرت حمایت کردند. مجموعهای کاملاً افراطی از جناحهای مختلف را در سیستم سیاسی خود داریم. این دادهها را باید جدی بگیریم؛ چون هر دو گروه میتوانند وضع وخیمی را ایجاد کنند. هر دو گروه هم میتوانند بهتنهایی عمل کنند هم میتوانند در واکنش به یکدیگر وارد عمل شوند و این واقعاً لحظه پرمخاطرهای برای دموکراسی ماست.
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_نهم
محمد در کنار صفیه به پهنای صورت اشک میریخت. صفیه با نگرانی و غمگینی پرسید: «ینی به این همه چیزی که بلد بودی، اهمیت ندادن و فقط گفتن نه؟!»
محمد همین طور که تلاش میکرد که گریه هایش بند بیاید اما ناموفق بود جواب داد: «چه میدونم! حس کسی رو داشتم که فقط یه مشت معلومات تلمبار کرده و وقتی که لازمه به دادش برسن و آماده بشه که به مردم خدمت کنه، هیچ فایده ای براش نداره!»
صفیه گفت: «مگه میشه فایده نداشته باشه؟! تو وقتی جهرم بودی خیلی کلاس و منبرهای کوتاه میرفتی و بچه های دبیرستانی و دانشجو دور و برت جمع شده بودند. مگه میشه فایده نداشته باشه؟ خب اگه نخونده بودی و بلد نبودی که کسی دعوتت نمیکرد. خب حالا چرا برام نمیگی آخرش چی شد؟ فقط گفتن ردّی و تو هم گفتی چشم و اومدی بیرون؟!»
محمد کمی آرام تر شد و صورتش را پاک کرد و یک قلپ آب خورد و گفت: «آخرش دلشون سوخت و گفتن حالا که تا اینجا اومدی و مصاحبهات هم بد نبوده، یه حکم موقت بهت میدیم که بتونی این ماه محرم بری تبلیغ. اما حکم تلبس و مجوز اعزام به تبلیغ بهم ندادند.»
صفیه وسط چهره مغمومش لبخندی زد و با صدای پر نشاط گفت: «خب این که خیلی خوبه. حداقل فعلا مشکلمون یه کم حل میشه و برای تو هم یک سال سابقه تبلیغی ثبت میشه. غیر از اینه؟»
محمد نگاهی به چهره صفیه کرد و گفت: «نه ... درسته. کمک خوبی هست به زندگیمون. میگن امسال هفتصد یا هفتصد و پنجاه هزار تومان به کسانی که دوازده روز محرم به تبلیغ برن پرداخت میشه.»
صفیه گفت: «خب خدا را صدهزار مرتبه شکر. والا همینم خوبه. میذاریم رو پولِ پیش اینجا و حداقل از اینجا خلاص میشیم.»
محمد که انگار با حرفهای صفیه اندکی روحیه گرفته بود گفت: «همین که یک دهه محرم سابقه تبلیغی هم محسوب میشه بد نیست. بالاخره بقیه اش خدا بزرگه. مگه نه؟»
صفیه گفت: «آره بابا. مگه دست ایناست؟ پاشو خودت جمع و جور کن. من فکر کردم اوضاع بدتر از ایناست. پاشو عزیزدلم.»
محمد نفس عمیقی کشید و دستی به صورتش کشید و گفت: «دوازده روز مونده به شب اول ماه محرم. کمتر از ده روز وقت دارم که مطلب آماده کنم و آماده بشم. باید دو روز مونده به شب اول، بریم خودمون به سازمان تبلیغات جهرم معرفی کنیم تا اونا هم مسجدی که باید بریم به ما معرفی کنند.»
صفیه پرسید: «حالا کو کاغذش؟ منظورم حُکمته!»
محمد گفت: «گفتن سه چهار روز قبل از اینکه بریم، صادر میشه. حالا خدا کنه دبه در نیارن.»
صفیه گفت: «من یه فکری دارم.»
ادامه 👇👇
محمد پرسید: «چی؟»
صفیه گفت: «من دو سه روزی هست که دارم از اینترنت و سه چهار تا کتابی که از کتابخونه موسسه نور گرفتم، درباره بچه هایی که لکنت زبان دارن و روش کنترل لکنت زبان و این چیزا تحقیق میکنم.»
محمد گفت: «آره ... دیدم سه چهار تا کتاب دستت بود. خب؟»
صفیه ادامه داد: «بنظرم بشینیم با هم تمرین کنیم شاید تونستی راحتتر منبر بری و ادای کلماتت بهتر بشه. موافقی؟»
محمد که انتظار این حرف را از صفیه نداشت و برایش جالب بود که بداند صفیه چه در سر دارد؟ گفت: «آفرین ... خوبه ... نمیدونم چی تو سرته اما ... موافقم ... راستی من این هفته دو تا امتحان هم دارم.»
صفیه گفت: «چه امتحانی؟ مربوط به همین تبلیغ و این چیزا؟»
محمد گفت: «نه ... یکیش مرحله اول آزمون دوره یهودشناسی که سی جلسه شرکت کردم دارم. اینقدر این آزمون مهمه که اگه قبول نشم، نمیتونم دوره تکمیلی و دوره تخصصی برم.»
صفیه با تعجب گفت: «اوه اوه ... خب؟ دومیش؟»
محمد گفت: «دست به دلم نذار ... روم به دیوار ... امتحان پایان ترم اول زبان عبری هم دارم.»
صفیه که داشت از تعجب شاخ درمیآورد گفت: «محمد میخوای اصلا تبلیغ نری و تمرین هم نکنیم و بشینی پایِ همین چیزا؟ پس ما کی با هم تمرین کنیم؟»
محمد که مشخص بود فکرش مشغول شده گفت: «چی بگم والا. تو که شاهدش بودی چقدر برای این کلاسا زحمت کشیدم؟ حالا خدا بزرگه. یهودشناسیه پس فرداست و پایان ترم عبری هم فرداشه.»
صفیه پرسید: «محمد اینایی که ازت امروز امتحان گرفتن و آخرش هم گفتن اصلا نباید از اولش طلبه میشدی، از این چیزا هم ازت پرسیدن؟ همین دوره های کتاب مقدس و زبان عبری و یهودشناسی و این چیزا ...»
محمد گفت: «نه بابا! بچه شدی؟! همینم مونده که ... ولش کن. پاشو یه چیزی بیار بخوریم. چیه که اینقدر بوش تو خونه پیچیده؟»
صفیه گفت: «پاشو اول نمازمون بخونیم و بعدش سفره بندازم. کلمپلو شیرازی با سالاد مخصوصش درست کردم. دیدم باقلا هم خریدی. یه کاسه باقلا هم دادم تنگش.»
محمد چشمانش را بست و بوی عمیقی کشید و گفت: «ביי ביי גברת... השתכרתי מריח האוכל שלך.»
صفیه پرسید: «باز زد کانال عبری! ینی چی حالا؟!»
محمد با لبخند شیطنت آمیزش گفت: «بهبه بانو جان! از بوی غذات مست شدم و میمیرم!»
ادامه 👇👇
با کم کردن دو سه روزی که محمد درگیر دو تا امتحانش بود، حدودا یک هفته با صفیه فرصت داشت که تمرین کنند بلکه اعتماد به نفس از دست رفته محمد برگردد. یک هفتهای که شاید به ظاهر خیلی ساده و خوش و خرم گذشت اما همان چند روز طلایی، سرآغاز کاهش چشمگیر لکنت زبان محمد بود.
در روز اول و دوم، صفیه و محمد نشستند و در تمام جزئیات زندگی محمد و جاهایی که نیاز به حرف زدن دارد دقت کردند. صفیه نتیجه این دقت و بررسی را اینگونه به محمد گفت: «تو در موقع خوندن نماز و قرآن هیچ مشکلی نداری. جالبه برام!»
محمد گفت: «آره. برای خودمم جالبه. حتی وقتی خواب هستم و یا در رویا دارم شعر میگم و با یکی دیگه حرف میزنم و یا درسام و بقیه چیزها را حفظ میکنم، اصلا دچار لکنت زبان نمیشم.»
صفیه گفت: «آره. دیدیم. وقتی داری راه میری و یا نشستی پشت میز مطالعهات و یا وقتایی که با خودت حرف میزنی، ماشالله مثل مسلسل حرف میزنی و اصلا تو حرف زدنت گیر نمیکنی.»
محمد: «این ینی چی؟ نمیفهمم!»
صفیه گفت: «ینی لکنت زبون جزئی از شخصیتت نیست. یه نوع عادت اشتباه ... یا چه میدونم ... مثلا یه نوع عادت غلطی هست که ناخودآگاه وقتی داری با آدما حرف میزنی، میاد سراغت. من حتی یه کشف دیگه هم کردم!»
محمد: «جالبه! چی؟»
صفیه که داشت دکمه لباس محمد رو میدوخت، مکثی در دوختن دکمه کرد و به صورت محمد زل زد و گفت: «میدونستی لکنت زبون تو و خیلیهای دیگه اغلب در مکالمات دو نفره و دیالوگ هاست. وگرنه وقتی داری تو جمع حرف میزنی و بقیه هم به حرفات گوش میدن، به اندازه مکالمات تلفنی و حضوری و دو نفره در گفتن کلمات گیر نمیکنی.»
محمد گفت: «اینو مادرمم کشف کرده بود. آفرین. درست متوجه شدی.»
آنها با صبر و حوصله، دقیقه به دقیقه زندگیشان را در آن روزها به مطالعه و کشف روشهای روان گویی گذراندند. حتی گاهی که محمد خواب بود، صفیه چشم از اینترنت و کتابهایش برنمیداشت و حاصل تحقیقاتش را در دو سه تا کاغذ کوچک یادداشت میکرد.
در یکی از روزها صفیه به محمد گفت: «محمد! من تحقیق کردم و متوجه شدم که اونایی که لکنت زبون دارن، تمام تمرکزشون روی لبها و صورتشون هست. تو باید مثلا با حرکت دستات ... مثلا دست راستت ... اینجوری ... مثل وقتی بچه ها میخوان یه کلمهای رو بخش بخش بخونن ... آروم و بدون اینکه توجه کسی به دستات جلب بشه، تکون بدی. مثلا الان دستات ثابت نگه دار و یه بار خودت معرفی کن!»
محمد که روبروی صفیه نشسته بود دستانش را روی زانوهاش گذاشت و تلاش کرد خودش را معرفی کند: «مُ مُ مُ»
صفیه گفت: «خب ... کافیه عزیزم ... حالا با حرکت دست راستت ... فکر کن میخوای اسمتو بخش به بخش بگی ... یه نفس عمیق بکش ... شکمتو از هوا پر کن ... و خیلی آرام و بدون هیچ فشاری به صورتت دوباره خودتو معرفی کن!»
محمد نفس عمیقی کشید. شکمش از هوا پر شد. تمرکزش را از صورتش به دست راستش منتقل کرد و شروع کرد: «مُ حمد رضا حدادپور»
صفیه با لبخند و انرژی زیاد گفت: «نگفتم؟! نگفتم؟! دیدی گیر نکردی؟ دوباره بگو!»
ادامه 👇👇
محمد دوباره شروع کرد: «مُحمد ... مُحمد رضا حدادپور هستم.»
صفیه گفت: «محمد حرکت دستت رو متوقف نکن. تا آخر جملهات باید با دستات بازی کنی. دوباره بگو!»
محمد چهارزانو نشست و بدون اینکه توجه و تمرکزی روی لب و صورتش داشته باشد، خیلی آرام و بدون فشار و استرس، با حرکت از بالا به پایینِ دست راستش شروع کرد و گفت: «بِ ... بِ ... بسم الله الرحمن الرحیم ... محمد رضا حدادپور هستم.»
صفیه گفت: «عالیه ... یادمه همیشه میگفتی از بِ بسم الله میترسیدی و همیشه توش گیر میکنی. خب! میریم تکنیک دوم ... اول سخنرانیت فکر کن لبت چاک کوچیکی خورده و اگه خیلی از هم باز بشه، لبت خون میاد. لبتو مثل اونایی بگیر که دو تا لبشون بی حس هست و میترسن که چاکِ لبشون باز بشه. آفرین. دوباره همین جمله رو بگو!»
محمد که این چیزها اصلا به فکرش نرسیده بود، دوباره تمرکز کرد و نفس عمیقی کشید و صورتش را خیلی خشک و لبانش را خیلی بی حس گرفت و با ضرب آهنگ دادن به دست راستش شروع به حرف زدن کرد و گفت: «بِسم الله الرحمن الرحیم. من محمد رضا حدادپور جهرمی هستم. طلبه پایه هفتم حوزه علمیه قم.»
صفیه گفت: «آفرین ... اما چرا همشو با یه نفس گفتی؟ یه کم غیر عادی بود. عادیش اینه که وسط هر جمله نفس بکشی و به فکر تمام کردن جمله ات نباشی. تو فکر تموم کردن جمله ات بودی و میخواستی تا نفس تو سینه داری، کلمات بیشتری بگی! درسته؟»
محمد گفت: «دقیقا!»
صفیه گفت: «خب نه دیگه! اینجوری نباید باشه. تا من میرم یه نسکافه بریزم و بیارم، یه چیزی آماده کن و فکر کن اول منبرت هست. یکی دو دقیقه باشه. با همین دو سه تا تکنیک. من الان میام.»
صفیه بلند شد و رفت آشپزخانه. محمد هم رفت صندلی آهنی سادهای که داشتند را آورد و عبایش را هم برداشت و به دوش انداخت و نشست روی صندلی تا صفیه از آشپزخانه بیاید. صدای صفیه از آشپزخانه آمد که گفت: «کجایی پس؟ داری تمرین میکنی؟»
محمد با همان حرکت دست ... یه کم مصنوعی ... مثل آدم آهنی ها گفت: «بَ ل ه خا ن م جان. د ا ر م تَم رین میکنم.»
صفیه سرش را از آشپزخانه درآورد و با خنده به محمد گفت: «چرا آدم آهنی شدی؟»
محمد هم گفت: «چون دارم بخش به بخش میگم و دستامم باهاش تکون میدم.»
صفیه همین طور که سینی نسکافه با دو تا پرتقال شیرین و آبدار را با خودش به طرف محمد میآورد گفت: «خب نباید غیرطبیعی باشه. همشو به هم وصل کن. حالا یه دقیقه منبر برو ببینم. لازم نیست دیگه خودت معرفی کنی. یک دقیقه اول منبرت رو بگو!»
محمد صاف روی صندلی نشست. خیلی با کلاس و وقار، دست راستش را از آستین عبایش خارج کرد و همین طور که به طرف جلو زل زده بود، لحظه ای تمرکز کرد و نفس عمیقی کشید و با دو سه تا تکنیک ساده ای که با صفیه تمرین کرده بود(تنفس-حرکت بالا به پایین دست-لب و صورت بدون روح) شروع کرد: «بسم الله الرحمن الرحیم. لا حول و لا قوة الا بالله العلیّ العظیم. و صلی الله علی سیدنا و نبینا محمد و آله الطاهرین. بهترین سلام و دورد خداوند سبحان به محضر صدیقه مطهره فاطمه زهرا سلام الله علیها و همه شهدای اسلام و انقلاب اسلامی.»
ادامه 👇👇
دو سه بار دیگر تمرین کردند. صفیه به محمد گفت: «محمد آخرین چیزی که میخواستم بهت بگم اینه که تو مشکلت روی همه کلمات نیست. مشکل تو بیشتر روی چند تا حرف هست. مثل میم، بِ، ح ... ازت میخوام دوباره این حرفایی که زدی رو بگی و با این حرفها نجنگی. صورت و لبات کاملا بی روح و سرد باشه. هیچ کلمه ای رو تکرار نکن و وقتی ازش گذشتی، دیگه برو و به کل جمله فکر کن. نه اینکه به هر کلمه ای دونه دونه فکر کنی و باهاش بجنگی. از این دو دقیقه رد بشی، بعدش میذاری رو حالت رگبار و ذهنت درگیر محتوای کلامت میشه و دیگه یادت میره که لکنت داری. پس ازت میخوام که با آرامش کامل و با حرکات دست راست و صورت و لبان بی حس، این یک دقیقه رو بگی!»
محمد متوجه منظور صفیه شد. تلاش کرد تمرکزش را از روی حروف بردارد و دوباره شروع به سخنرانی کرد. این اولین جملاتِ بدون حتی یک حرف لکنت زبان بود که محمد به زبان آورد. محمد بسیار متعجب و صفیه بسیار خوشحال بود. قرار گذاشتند که محمد در سه چهار روز باقیمانده، در داخل و بیرون از منزل، مقید به استفاده از این سه تکنیک باشد. حتی محمد سه چهار بار با استفاده از همین روشهای ساده، منبرهای بیست دقیقه ای و نیم ساعت برای صفیه رفت و کاملا بر این سه تکنیک مسلط شد.
یک روز که محمد از خواب بیدار شده بود، صفیه سفره صبحانه را چیده بود و در حال آوردن چایی بود. تا چشمش به محمد خورد گفت: «سلام. صبح بخیر. اگه بدونی چی پیدا کردم؟»
محمد که هنوز ویندوزش بالا نیامده بود چشمانش را مالاند و گفت: «چی پیدا کردی؟»
صفیه گفت: «محمد تو فیلم سخنرانی پادشاه را دیدی؟»
محمد گفت: «نه. ایرانیه؟»
صفیه گفت: «نه. خارجیه. دانلودش کردم. سرِ صبحونه ببینیم؟»
محمد پاشد سر و صورتش را شست. صفیه سفره را روی میزِ تحریر محمد چید تا به کامپیوترش نزدیک باشند و فیلم را از روی کامپیوتر محمد نگاه کنند. محمد از اول تا آخر فیلم سخنرانی پادشاه فقط توانست دو سه تا لقمه بخورد. از بس آن فیلم، دست خیالِ محمد را گرفت و سرِ جای نقش اولِ فیلم گذاشت. جورج ششم(پدر ملکه انگلستان) برای درمان لکنتش و سخنرانی در جمع ملتش، به انواع درمان ها دست زده بود اما موفق نشد. تا اینکه یک نفر با حوصله و این کاره پیدا شد و با ارائه چند روش ساده و تمرین های مستمر جورج ششم، اینقدر اعتماد به نفس را در جورج تقویت کرد که توانست به این مشکلش پیروز شود و برای مردم کشورش سخنرانی کند.
محمد بیش از ده بار آن فیلم را دید. از بس تحت تاثیر قرار گرفته بود. روزها داشت تند تند سپری میشد که دقیقا شب آخری که قرار بود محمد فردایش به معاونت تبلیغ مراجعه کند و حکم موقت تبلیغش را دریافت کند و ظهرش به جهرم بروند، حال صفیه بد شد و دو سه بار تهوع کرد. اینقدر شدید که محمد دستپاچه شده بود و نمیدانست چه کار کند؟ اولش فکر کردند مسمومیت است. اما محمد گفت: «اگه مسمومیت بود، باید منم مسموم میشدم. چون هر چی خوردیم، با هم خوردیم. ما هم چیزِ مسموم تو خونمون نبوده که!»
برای مادر صفیه زنگ زدند. سه چهار دقیقه که صفیه با مادرش حرف زد، خدافظی کرد و رو به محمد گفت: «مادرم میگه معلوم نیست اما جای نگرانی نیست. حتی گفت شاید ... شاید ...»
محمد پرسید: «شاید چی؟ بگو دیگه!»
صفیه گفت: «شاید بارداری باشه.»
ادامه 👇👇
محمد که قلبش شروع به تپش کرده بود با هیجان پرسید: «راس میگی؟ واقعا؟»
صفیه گفت: «معلوم نیست. محمد فردا به محض اینکه حکم گرفتی راه میفتیم میریم جهرم؟»
محمد گفت: «آره. پیشِ دکتر معمولی که نمیری. حداقل زود بریم جهرم تا بری پیش مامانت و برات جوشنده و داروی گیاهی درست کنه.»
فردا شد. محمد حوالی ساعت نه صبح آماده شد. ساک و وسایلی که برای رفتن به جهرم لازم داشتند آماده کرده بودند. محمد با اتوبوس واحد به حرم رفت و زیارت مختصری کرد و حتی از طرف صفیه هم زیارت کرد. از حضرت معصومه اذن تبلیغ گرفت و دعا کرد که مشکل خاصی پیش نیاید. سپس به فیضیه و از آنجا به دارالشفا رفت. صف طولانی نبود. چون دو روز مانده بود به ماه محرم، اکثرا حکم تبلیغ را گرفته بودند و رفته بودند.
نوبت محمد شد. جلو رفت و سلام کرد و خودش را معرفی کرد: «محمد رضا حدادپور جهرمی»
همان روحانی که دو هفته قبل از آن به لکنت محمد پی برده بود و او را مجبور به رفتن به کمسیون کرده بود، وقتی دید محمد بدون لکنت و واضح خودش را معرفی کرد، با تعجب به چهره محمد نگاه کرد و اسمش را در سیستم زد. گفت: «آره. برای شما حکم موقت صادر شده. مبارکه. بفرمایید!»
محمد هم لبخند زد. حاج آقا گفت: «فقط لطفا مشخصاتتون چک کنید که درست باشه.»
محمد هم قبل از اینکه کاغذ را تا کند و در جیب بگذارد، مشخصاتش را چک کرد. همه چیز درست بود. لحظه آخری که دیگر میخواست کاغذ را تا کند و در جیب بگذارد، چشمش به کلمه ای خورد که ناخودآگاه قلبش شروع به کوبیدن تبل کرد. دید در جایی که باید مکان و شهر تبلیغ را جهرم بنویسد، نوشته «تهران!»
رو به حاج آقا کرد و چون هول شده بود و استرس گرفته بود با اندکی لکنت زبان گفت: «ظاهرا اشتباه شده! من میخوام برای تبلیغ برم جهرم. نه تهران! اینجا نوشته تهران!»
حاجی کاغذ رو گرفت و نگاهی به آن انداخت. نگاهی به سیستمش انداخت و گفت: «آره. تهران. جهرم نیست. نمیدونم.»
محمد که داشت عصبی میشد گفت: «پس کی میدونه؟ به کی مراجعه کنم؟»
حاجی گفت: «به کسی نمیتونی مراجعه کنی! همه رفتن تبلیغ. منم دارم ظهر میرم. دیگه کاریش نمیشه کرد. باید حتما بری تهران.»
محمد که حس میکرد آسمان روی سرش خراب شده گفت: «آخه من تهران کسی رو نمیشناسم. پیش کی برم؟»
حاجی جواب داد: «نمیدونم اما باید این کاغذو ببری تبلیغات تهران. اونجا شما را تقسیم میکنند. چرا اینقدر دیر اقدام کردی؟»
محمد هم با عصبانیت گفت: «چون شما نه انداختی تو کار! وگرنه من اصلا دیر نکردم و به موقع برای گرفتن حکم اقدام کردم.»
محمد دید دیگر کاری نمیشود کرد! اتفاقی که نباید میافتاد افتاده! از یک طرف صفیه که بزرگترین و تنها قوت قلب محمد در این مسئله بود مریض شده بود و نمیدانستند باردار است یا نه؟ از طرف دیگر هم محمد حتی از شنیدن کلمه تهران و منبر در تهران وحشت کرده بود. چه برسد به اینکه تصور کند که در جمع تهرانی جماعت بخواهد منبر برود.
همه چیز به هم ریخت. همه چیز.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔹ضمنا
قابل توجه شیرازی های عزیز
چهارشنبه شب
و
پنجشنبه شب
بلافاصله بعد از نماز عشا
حرم مطهر شاهچراغ