تا این که خدا به دادش رسید و کمی از ازدحام ماشین ها و شلوغی آن محدوده کمتر شد و افتادند در یک مسیرِ روان تر.
شاید بیست دقیقه شده بود که راننده به فرحناز گفت: «خیلی داریم میریم پایینا! خودمم بچه های همین دور و بر بودم. چند سالی میشه که رفتیم دور و برِ خاتون! شاید بیست سال پیش ... اینو گفتم که بدونین یه کم خطرناکه ها! اینجاها خیلی جای خوبی برای شما نیست.»
فرحناز جواب داد: «اشکال نداره آقا. فقط حواست باشه که تاکسی جلویی شما رو نبینه!»
راننده که کلا چانه اش را گیریس مالی کرده بودند که قشنگ نرم باشد و با هیچ گونه پر حرفی دچار ساییدگی فک و دهان و دندان نشود گفت: «دیگه نمیتونم که برم چشماش بگیرم که منو نبینه! راه مال خدا ... مسیر مال خدا ... اینم بنده خدا! یادم اومد که یه بار میخواستیم بریم قَلات ... مسافر از سرِ دوزک زده بودم ... تابستونِ زشتی هم بود ... یه مسافر دیگه هم زدم که اتفاقا اونم مثل شما عجله داشت ...»
همین طور داشت خاطره اش را میبافت که فرحناز دید بالاخره تاکسی فیروزه خانم ایستاد و او را در حاشیه ای ترین منطقه شیراز پیاده کرد. فیروزه خانم رفت داخل یک کوچه و خیلی معمولی به مسیرش ادامه داد.
فرحناز که دو تا تراول پنجاهی در دستش آماده کرده بود و فقط دلش میخواست از شر پرحرفی و ریلکسیِ راننده راحت بشود، داد به راننده و گفت: «آقا دست شما درد نکنه. همین بغل ... سر همین کوچه! بفرما ... دست شما درد نکنه!»
آهن ربایی از طرف فیروزه خانم سبب شده بود که فرحناز به طرفش برود و وارد آن کوچه بشود. داخل کوچه که سه چهار تا جوانِ موتوری با تیپ های خفنِ جنوب شهری روی موتورشان نشسته بودند و ابری از دود سیگار بالای سرشان جمع شده بود، با دیدن فرحناز با آن تیپ و قیافه که البته با چادر مشکی جذاب تر شده بود، کَفِشان برید.
وقتی فرحناز میخواست از کنار آنها رد بشود، یکی از آن پسرها با لحن خاصی گفت: «اووووف! اینو! از این ورا خانمی!»
پسر دوم که مشخص بود حالش دست خودش نیست گفت: «خانم اینجا خطریه! اومدنت با خودته اما برگشتنت با خودت نیستا!»
فرحناز بی توجه به آنها به راهش ادامه داد.
همان پسر دوم صدایش را بلند کرد و گفت: «ببین منو! اگه کسی گیر داد بگو زیدِ اِبی ام! باشه بلا؟»
فیروزه خانم پیش میرفت و حواسش به پشت سرش نبود. فرحناز هم وسط کوچه ای بود که حتی در و دیوارش داشتند با چشمانشان او را قورت میدادند. چه برسد به کسانی که از بالای پشت بام و پشت پنجره ها و سر کوچه های فرعی به او چشم دوخته بودند.
تا این که فرحناز دید که فیروزه خانم درِ یک خانه ایستاد و کلید انداخت و رفت داخل. فرحناز رفت و رفت تا به در همان خانه رسید. گوشش را چسباند به در خانه. صدای خاصی نمی آمد.
به این طرف و آن طرف نگاه انداخت. اصلا علت حضورش را در آنجا نمیداست. هنوز گیج بود. دستش را برد بالا. تردید داشت که زنگ بزند. دو سه بار انگشتش را از روی زنگ برداشت. تا این که راضی شد که زنگ بزند. زنگ زد. دلش داشت مثل طبل میزد و آرام و قرار نداشت.
هیچ صدایی نمی آمد که مثلا بگوید «کیه؟ اومدم!»
مطلقا سکوت محض!
تا این که در باز شد...
و فرحناز از دیدن صحنه ای که روبرویش بود، برای لحظاتی قلبش ایستاد!
و فقط زل زد به او ...
یک دختر ...
نه ...
دقیق تر بگویم: دید بهار دم در ایستاده!
همان قدر معصوم و به غایت مهربان!
اما ساکت!
ساکتِ ساکت!
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت یازدهم
متراژ خانه به پنجاه متر نمیرسید. قدیمی با یک اتاق. دستشویی و حمامش با هم بود و راه پله ای آهنی کنارش بود که به پشت بام میرسید. همان جا کنار راه پله موکت انداخت و خودش و فرحناز نشستند.
فیروزه خانم که با دیدن فرحناز خیلی جا خورده بود، صورتش را با آستین و روسریاش پاک کرد و شروع به صحبت کردند.
[پونزده سال پیش با مردی ازدواج کردم که کارگر بود. کارگرِ روزمزد. نه اون کس و کار داشت و نه من. داشتیما اما ولمون کرده بودند. پدر و مادرمامون که مرده بودند. من داداش و آبجی نداشتم اما باقر دو تا داداش داشت که از همون بچگی که یتیم شده بودند، ولش کرده بودن و دیگه ازشون هیچ خبری نبود.
تا این که یه حاج آقایی واسطه ازدواج ما شد. انگار دیروز بود که اون حاج آقا بهم گفت «حواست به این آقاباقر باشه. این آقا باقر از اولیای خداست» من تا کلاس دوم راهنمایی بیشتر نخونده بودم. باقر هم تا کلاس اول راهنمایی خونده بود. از اول عمرش حمالی مردم کرده بود. به خاطر همین، همیشه روی شونه و کتفِ راستش، کبود بود. از بس گونی های سنگین آرد از ماشین پیاده کرده بود و به نانواها داده بود. شغلش این بود. فکر کنم چهار پنج سال شد که شغلش این بود.
تا این که دستش عیب کرد. دیگه نمیتونست گونی سنگین آرد بلند کنه. همه پولاشو جمع کرد و باهاش یه موتور خرید. چون اهل بازار میدونستن که بچه باخدایی هست و اهل حلال و حرومه، بهش اعتماد داشتن و چیزای مهمی که داشتند، به اون میدادند که با موتور جابجا کنه. مثل چک و پول و سند و این چیزا.
باقر صبح تا شب کار میکرد اما فقط بخاطر کارِ صبح تا ظهرش مزد میگرفت. از ظهر که نمازش میخوند و یه لقمه نون میذاشت تو دهنش، میرفت برای بی بضاعتا کار میکرد. هر چی درمیاورد، میداد به اونا. یه بار ازش پرسیدم چرا اینجوری میکنی؟ گفت صبح تا ظهر برای تو کار میکنم اما ظهر تا شب برای امام زمان. حقوق ظهر تا شب مال من و تو نیست. حق یتیم و بیوه و صغیر و این چیزاست.
حالا کاش فقط همینا بود. خدابیامرز سالی یه بار خمس میداد. چیزی نداشتیما اما خمس سالانه و صدقه اول ماهش ترک نمیشد. اصلا لذت میبرد که برای خدا کار کنه و دست بکنه تو جیبش و پول دربیاره و بندازه صندوق صدقات یا بده به یه فقیر. من اولش زورم میومد و کلکل میکردم باهاش. اما یه بار یه جمله ای گفت که تن و بدنم لرزید. گفت: «به یتیم مردم رحم کنید تا مردم به یتیم شما رحم کنند!» ]
فرحناز که داشت با دقت به حرفهای فیروزه خانم گوش میداد، با شنیدن این جمله تکان عجیبی خورد و پرسید: «آقا باقر هم مثل بهار، چشمِ دلش باز بود؟»
-نمیدونم. من خیلی سر در نمیارم از این چیزا. چیزی نمیگفت. وقتایی که خونه بود، خیلی به من محبت میکرد. اینقدر مهربون بود که دلم نمیخواست بره بیرون و کار کنه. همش دلم میخواست کنارم باشه. انگار به دلم افتاده بود که خیلی عمر نمیکنه و تنهام میذاره.
فرحناز پرسید: «چطوری از دنیا رفتند؟ چرا مرد به این خوبی باید زود از دنیا بره؟»
-آه. چی بگم والا؟ تصادف کرد. یه شب که داشت برمیگشت خونه، دو تا پسر جوون مست کرده بودند و نشسته بودند پشت فرمون. جوری از پشت زده بودند به باقر که در دَم تموم کرده بود. اون دو تا جوون هم فرار کرده بودند. اما چون بابای یکیشون خیلی پولدار بود، سر و تهشو هم آوردند و چندار غاز انداختند کف دستم و منم واسه این که بی پناه نشم، این آلونکو خریدم و نشستم. بفرما. یه کم انجیر بخورین! تازه است.
فرحناز یکی برداشت و گفت: «آدم واقعا میمونه که چطور میشه یکی اینقدر مظلوم و بی ادعا و پاک باشه و اصلا کسی نشناسدش!»
-باقر خیلی دلش میخواست نماز شب بخونه اما چون خیلی خسته بود، غش میکرد از خستگی و نمیتونست سحرها بلند بشه و نمازشب بخونه. به خاطر همین صبح ها که بلند میشد واسه نماز صبح، چند رکعت هم قضایِ نماز شبش میخوند. روخوانی قرآن هم بلد نبود اما همون سوره های کوچیک آخر قرآن هر روز میخوند و هدیه میکرد به روح پدر و مادر دوتامون.
فرحناز اندکی انجیر خورد و گفت: «روحشون شاد. راستی از بچه ها بگو فیروزه خانم!»
[من حامله شدم. از وقتی حامله شدم، باقر دستمو گرفت و برد شاهچراغ. با التماس و خواهش و تمنا کاری کرد که قبول کنند که من بشم خادمه. اولش قبول نمیکردند اما وقتی همین خانم توکل و خانم لطیفی که سر شیفت ما بودند، دیدند که تر و فِرز هستم و حتی با این که حامله ام، اما از بقیه بیشتر کار میکنم، نظرشون عوض شد و نگهم داشتند.
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
باقر میخواست از همون اول، روح و قلب بچه هاش تو حرم شاهچراغ شکل بگیره. تا این که باقر از پیشم رفت و غریبانه دفن شد و تنها شدم. یک ماه آخر بارداریم مرخصی بودم و حرم نمیرفتم. یک ماه هم بعد از زایمانم نرفتم. چون غافلگیر شدم. دیدم خدا دو تا دختر بهم داد. من از پسِ خودمم برنمیومدم چه برسه به دو تا بچه!
تا این که یه روز، هنوز یک ماهشون نبود، خانم دکتری که پیشش میرفتم، بهم گفت که این یکی معلولیت داره و پاهاش مشکل داره. دلم ریخت. دوس داشتم جیغ بکشم از بس حالم بد بود. برگشتم خونه. دیدم نمیتونم. از پس دو تاشون برنمیام. مخصوصا اگه یکشیون معلول و زمینگیر باشه. به خاطر همین تصمیم گرفتم یکیشونو بذارم تو شاه چراغ! به آقا گفتم این بچه باقره! یتیم باقر! پا نداره. از پسش برنمیام. میخوام تا دلم بیشتر از این پیشش گیر نکرده، بذارمش تو حرم. به آقا گفتم خودت بزرگش کن! گفتم من از پس این یکی هم برنمیام و اگه زشت نبود و در و همسایه نمیگفتن که کو بچه هات؟ همینم میذاشتم تو حرم و میرفتم.
وقتی گذاشتمش کنار کفشداری، داشت دلم کَنده میشد. نتونستم تحمل کنم. اصلا گریه نمیکرد. یک ساعت همونجا وایسادم و از دور حواسم بهش بود. دیدم اصلا گریه نمیکنه. رفتم بالا سرش. پارچه ای که انداخته بودم رو صورتش، آروم کنار زدم. دیدم بچم تا چشمش به من خورد، یه خنده کوچولو کرد. به قرآن نمیتونستم ازش دل بکنم.
بغلش کردم و بردمش پیش خانم لطیفی و گفتم این بچه کنار کفشداری بود. اونم منو فرستاد پیش خانم توکل. اونجا متوجه شدم که اونا پرورشگاه دارن و بچه هایی که میذارن تو حرم، میبرن اونجا و بزرگ میکنن. خانم لطیفی منو برد پیش خودش تو پرورشگاه. دیگه خیالم راحت شد که هم میتونم هر روز بچمو ببینم و هم این یکی رو پیش خودم نگه دارم.]
فرحناز پرسید: «از کی فهمدید که بهار بچه خاصی هست و دلش روشنه؟»
[از وقتی دهان باز کرد. به وصیت آقاباقر اولین کلمه ای که بهش یاد دادیم کلمه «یاعلی» بود. از وقتی گفت یاعلی و کم کم نطقش باز شد، وقتی حرف میزد، دُر و گوهر میریخت. از اولش هم صورتش خیلی ماه و مهربون بود. مثل خواهرش.]
فرحناز نگاهی به اطرافش انداخت و خواهر بهار را ندید. پرسید: «کجا رفت؟ اسم این یکی چیه؟»
[اسمش بارانه. همدمِ تنهاییامه. میشنوه اما نمیتونه حرف بزنه. خیلی مهربونه.]
فرحناز گفت: «باران! چه اسم قشنگی!»
[باران تا صداش میکنم، میاد. گوشاش حتی از منم تیزتره. اما حرف نمیزنه. زبون داره و دکتر گفته که تارهای صوتیش سالمه اما نمیدونم چرا اینجوریه؟]
فرحناز گفت: «عجیبه اما فکر کنم قابل درمان باشه. راستی! خانم لطیفی و خانم توکل از وضع و زندگی و داستانت خبر دارن؟»
تا فرحناز این حرف را زد، فیروزه خانم دستپاچه شد و گفت: «نه تصدقت برم. نه قربون قدمات! هیچ کس نمیدونه. الان هم فقط تو میدونی. اگه چشمت به باران نخورده بود و تهدیدم نمیکردی که چرا این بچه اینقدر شبیه بهار هست و قضیه چیه؟ الان هم لب باز نمیکردم. تو به قرآن و امام حسین قسم خوردی که رازمو فاش نکنیا!»
فرحناز گفت: «خاطر جمع باش. اما ...»
فیرزه با تعجب و نگرانی گفت: «اما چی؟ نکنه میخوای زیر قول و قسمت بزنی! اگه اونا بفهمن که من مادر بهار هستم و یه خواهر دیگم داره و سالها بهشون دروغ گفتم، دیگه...»
جمله اش ناقص ماند و افتاد روی سرفه. دستش را گرفت روی سرش و محکم فشار داد. فرحناز ترسید. دید رنگ از رخساره فیروزه پریده. نمیدانست چه کار کند که دید باران آمد. با همان ملاحتِ بهار و مهربانی منحصر به فردش. ابتدا مادرش را خواباند. فیروزه خانم دراز کشید روی موکت. همچنان احساس درد میکرد. فرحناز دید که باران دست گذاشت روی سر مادرش. دست راستش روی سر مادرش بود و دست چپش رو به آسمان.
فرحناز زبانش بند آمده بود. دوست داشت ببیند آن دختر چه میکند؟
از یک طرف حالِ بدِ فیروزه خانم و از طرف دیگر، آرامش و حالت خاصِ باران!
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
لب های باران تکان نمیخورد اما معلوم بود که دارد در دلش دعا میکند و با چشمان قشنگش به صورت مادرش زل زده بود.
لحظاتی بعد، فیروزه خانم اندکی آرام تر شد. به باران گفت: «الهی دورت بگردم بهترم. برو قرصمو بیار!»
باران لبخندی زد و بلند شد و رفت و برگشت و قرص کوچکی در دهان فیروزه خانم گذاشت. وقتی باران میخواست برود، فرحناز از فرصت استفاده کرد و دست کوچک بارانِ ده ساله را گرفت. باران از رفتن منصرف شد و با فرحناز چشم در چشم شدند. فرحناز به آرامی آغوشش را به طرف باران باز کرد. باران لبخندی زد و به آغوش فرحناز رفت.
فرحناز او را بوسید و بویید. دقیقا بوی بهار میداد. اینقدر باران، بهار بود که فرحناز دلش نمیخواست او را از بغلش جدا کند. او را کنار دستش نشاند. همین طور که باران را نوازش میکرد، دید فیروزه خانم اندکی بهتر شده و بهتر نفس میکشد. به فیروزه خانم گفت: «کمکم کن که به مطلبم برسم!»
فیروزه خانم بلند شد و نشست. دستی به سر و صورتش کشید. پرسید: «چی میخوای؟»
فرحناز جواب داد: «خودت که میدونی! من هر شرط و شروطی که بگی قبول دارم.»
فیروزه خانم گفت: «من مریضم. خیلی فرصت ندارم. میترسم برای باران.»
فرحناز خیلی جدی گفت: «اصلا نگران نباش! تو که هنوز نشنیدی پیشنهاد من چیه؟»
فیروزه خانم گفت: «چه پیشنهادی؟»
فرحناز گفت: «تو پاشو بیا پیشِ لطیفی و توکل و همه چیزو براشون تعریف کن. حتی ترتیبی میدم که آزمایش از تو و بچه ها بگیرن و خیال همه راحت بشه که تو مادرِ باران و بهاری! بعدش با باران پاشو بیا پیش خودم بمون. دیگه لازم نیست بری اونجا و کار کنی. بهار رو هم میاریم پیش خودمون. هزینه درمانت با من. ایشالله عمر نوح بکنی اما بخاطر این که خیالمون راحت باشه که بعد از تو ، کفالت و مسئولیت این دخترا به من میرسه، میریم دادگاه و کارای قاونیش در کمترین زمان ممکن و با بهترین وکیل ها انجام میدیم. این پیشنهاد منه! نظرت؟»
فیروزه خانم گفت: «امروز تو حرم به امام حسین و شاهچراغ گفتم من دیگه پام لبِ گوره. یکی بفرستین که بچه هام ... یتیمای آقاباقر بی کس و کار نشن! اما نمیدونم چرا تو رو فرستادن؟!»
فرحناز که وسط بحث جدی، از این حرف فیروزه خانم خنده اش گرفته بود پرسید: «وا ! فیروزه خانم! دستت درد نکنه. مگه من چمه؟»
فیروزه خانم گفت: «دلخور نشو! من آدم رُکیام. تو شکل ما نیستی. شکل خانم لطیفی و خانم توکل نیستی. قر و فر داری. خیلی خوشکلی. لابد خونتون هم بالاشهره و تیتیش مامانی هم هستی! آره؟»
فرحناز وقتی خنده اش تمام شد، به چشمان فیروزه خانم زل زد و گفت: «ببین خواهر جون! فکر نمیکنی دعات مستجاب شده و خودِ آقا منو فرستاده در خونه ات؟ اما من از همین اول دارم میگم! من دوتاشون رو میخوام. دوتاشون! هم بهار و هم باران. خودت هم مهمون خودمی. اصلا تو صاب خونه ای. قدمت بالای سرم. اما شرط داره. باید بیایی و بگی که ماجرا چی بوده! و الا من نمیتونم کاری بکنم و خبال تو رو هم راحت کنم! متوجهی چی میگم؟»
قیافه فیروزه خانم تو هم رفت و با غصه گفت: «آخه منم وقت ندارم. سرطانم پیش رفته است. دکتر گفته دیگه نمیشه جلوشو گرفت.»
فرحناز همان طور که دستش تو دست باران بود، به فیروزه نزدیکتر نشست و گفت: «توکلت به خدا باشه. فیروزه ببین چی میگم! به همون امام حسینی که امروز جلسه روضه اش بودیم... به همون علی اصغرش که براش گریه کردیم ... قسم میخورم واسه بهار و باران کم نذارم. میشم کنیزشون. من کی هستم که بشم صاحب و مامانشون؟ به امام حسین قسم خوردم. فقط تو به من یه کم فرصت بده!»
فیروزه گفت: «چه فرصتی؟ چه وقتی؟»
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
فرحناز گفت: «خونه و زار و زندگی من و شوهرم باید آماده بشه تا این دو تا خانوم قدم بذارن رو چشمام. قضیه اش طولانیه. باید برم تمیزکاری. مال و اموال خودم و شوهرمو تمیز کنم. یه مدت تو خونمون سگ داشتیم. باید برم کل خونمون طاهر کنم. برم ببینم حق الناس گردمون هست یا نه؟ قول میدم ... قول میدم بیشتر از یک هفته طول نکشه. از امروز بشمار! هفت روز دیگه! هفت روز دیگه میام تا با هم بریم پیشِ لطیفی و توکل. تو این مدت، تو هم آزمایش میدی و معلوم میشه که مادر دوتاشون هستی و بقیه حرفتو باور میکنن. فیروزه خانم! بهم قول میدی؟ دلم گرم باشه؟ یاعلی میگی؟»
فیروزه خانم که انگار هنوز ته دلش تردید داشت، نمیدانست چه بگوید؟ مرتب به این ور و آن ور نگاه میکرد. زیر لب میگفت «خدایا چیکار کنم از دست این زنه؟ ول کن نیست!»
تا این که...
فرحناز دید که باران دستش را روی دست مادرش گذاشت. فیروزه خانم به چهره معصوم باران نگاه کرد. دید دارد لبخند میزند. فقط همین. یک لبخند.
همان لبخند باران، ته دلِ فیروزه را گرم کرد.
فرحناز تا لبخندش را دید، از فرصت استفاده کرد و پرسید: «حله فیروزه خانم؟ یاعلی؟»
فیروزه خانم هم جواب داد: «توکل بر خدا! باشه. یاعلی.»
فرحناز گفت: «فیروزه خانم بگو به روح آقاباقر قسم!»
فیروزه خانم که همچنان چهره اش در هم بود گفت: «وای این چه قسمی هست ... من تا حالا این قسمو نخوردم...» که متوجه شد باران دستش را که روی دست مادرش بود، اندکی بیشتر فشار داد.
فیروزه خانم فهمید که بله!
باید قسم بخورد و به فرحناز قول بدهد و ته دلِ فرحناز را گرم کند.
فرحناز با این قول و قسم فیروزه خیالش قرص و محکم شد و نفس راحتی کشید.
اما فقط یک هفته فرصت داشت...
یک هفته تا بتواند اساس دیوار و زندگی جدیدش را با باران و بهار بچیند و ببرد بالا!
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
سلام و صبح همه عزیزانم بخیر🌹
انشاءالله هفته خوب و پرانرژی داشته باشید
و در پناه الطاف خداوند تندرست و عاقبت بخیر باشید
جهت تلطیف مزاج مبارکتان، این متن تقدیم با احترام👇🌹☺️😉
هدایت شده از یک فنجان تامل
خواهر کوچکم از من پرسید
پنج وارونه چه معنا دارد؟
من به او خندیدم
کمی آزرده و حیرت زده گفت
روی دیوار و درختان دیدم
باز هم خندیدم
گفت دیروز خودم دیدم
مهران پسر همسایه
پنج وارونه به مینو میداد
آنقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید
بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم
بعد ها وقتی غم
سقف کوتاه دلت را خم کرد
بی گمان می فهمی
پنج وارونه چه معنا دارد...!
#لاادری
https://eitaa.com/yekfenjantaamol
🔹سلام آقای جهرمی
چقدر پیشرفت داستان هیجان آوره.
دارم چندباره میخونم قسمتهای امشب رو.چه معجزه ای که به سمت پاکی و طهارت پیش میره و اینقدر زیبا به تصویر کشیده شده.دستمریزاد و خداقوت
🔹سلام
داشتیم زندگیمون را میکردیم......
فضای مجازی آروم و ساکت خودم را داشتم...
یک ساعت ه دارم فکر میکنم اصلا چی شد که #دلنوشته_های_یک_طلبه
افتاد وسط این فضا ؛
اما چیزی یادم نمیاد.
واقعا چی میخوای از زندگی ما....
نمیدونم تاوان گناهمی...
یا اجر کار خوب...
سر داستان قبلی بود...
#یکی_مثل_همه۲
که به خودم گفتم :
دیگه این داستان را نمیخونم....
ماجرای یه خواهر برادر دیگه...
که میخواد یه کم آب و تابش بده.
اما آخر نتونستم از قسمت ۱۳ آمدم و مجبور شدم همه قسمت های قبل را دو بار از اول بخونم .
اینم از #بهارخانم
تا دیشب نخونده بودم
قول هم داده بودم نخونم
به قول اون خواننده خدا نیامرز: توبه کردم که دگر می نخورم به جز امشب و فردا شب و شبهای دگر....
اما نمیدونم چی شد دیشب یه تکه هایی از قسمت ۹ دلم را برد.
یه جورایی خودم را به خودم نشان داد.
و #امانتی که چند ساله خدا قسمت ما کرده
فرشته ای که مهمون خونه ماست
#بهارخانم زندگی ما.
🔹سلام.وقت بخیر
من فکرمیکنم این داستان واقعیه ازونجا ک تو یجا از داستان دوست شهیددستغیبو دعا کردین ..زدم گوگل از شاگردان شهید..نیومد بالا ...هربزرگواری ک هستن خداحفظشون کنه انشاءالله
حاج اقا داستان بهارو بارانو ک میزارید من خیلی حسودیم میشه ب این دوتا ب انقد خوب بودنشون انقد پاکیشون..دلم میگیره از گناهام..
اصلا اسم این دوتا یه ارامشی ب ادم میده..(اینم یه نشونه واقعی بودنش..)
چون بارمثبت معنویش از طریق داستانتون ب ادم منتقل میشه..
حاج اقا یه پسر نوجوون دارم دعاکنید یه دوست مومنی تو فاز بهارو باران سرراهش قرار بگیره..خیلی جوش میزنم ذاتش پاکه اما دوستاش 😔
پسرم سید هس..دعاکنید سربراه بشه
🔹چرا با خواندن این قسمت گریه کردم😭😭😭😭😭
🔹سلام حاج آقا
چقدررر قسمت امشب مستند داستانی پررر نکته اس، فقط دلم به حال خودم و زمانی که تا الان هدر دادم میسوزه
چطور یه آدم با اون وضع مالی و جسمی،تمام وقتش برای خانواده و امام زمانش هست،و خدمت به امام زمان رو در قالب نشستن و دعا کردن خلاصه نکرده
با اون خستگی قضای نماز شب میخونه،نه اینکه نماز صبحش قضا بشه😔😔
و چه جالب و ریز این نکات رو در قالب داستان میارین
و چقدر ما از دور ناراحت همچین افرادی هستیم و غافلیم😔
امشب مطمئن شدم، هیچ مدل آموزشی بهتر از،در قالب داستان درآوردن نیست👌
ان شاء الله که خدا به شما سلامتی بده و زیر سایه ی امام زمان ،هر روز قوی تر از دیروز، با قلم تواناتون آدما رو از غفلت دربیارین🤲
🔹سلام، وقتتون بخیر، هر چی که داستان یکی مثل همه دردآور بود، این داستان شیرینه و خیال آدم راحت میشه، مثل همیشه غافلگیرمون کردین، قسمت امشب عالی بود، مطمئنم مخاطباتون شوک شدن، خوش به سعادت بهار و باران، خوش به سعادت فرحناز.
چقدر زود قضاوت میکنیم، مخاطبا راجع به فیروزه خانم چه نظراتی میدادن مطمئنم الان کپ کردن
🔹سلام حاج آقا
برای اولین بار من چندین بار این قسمت رو خوندم
تازه دارم متوجه میشم لقمه حلال چیه
تازه دارم متوجه میشم نطفه حلال چیه
تازه دارم متوجه میشم کارکردن برا امام زمان یعنی چی 😭😭
با خدا و امام زمان عهد بستم که خمسمو بدم و قطعا شما هم تو ثوابش شریکید
🔹سلام
چه قصه ی قشنگی.. 💔🥺واقعی یا غیر واقعی
آدم دلش میخواد از صفر شروع کنه.. حس خوب شدن و حیات طیبه داشتن چقدر از محصولات فرهنگی ما دور شده بود
کاش مثل شما سینما و تلوزیون هم دست بکار میشدن
واقعا خدا خیرتون بده
🔹سلام حاج آقا،شبتون بخیر،امشب با اشک داستان رو خوندم،بعضیها چه وسعت جانی دارن که خدا انقدر براشون میباره،یتیمی و بی کسی،بیوه شدن و بی همسری،بچه معلول،بی پولی و فقر، چقدر بعضیها سعه وجودی دارن، امشب از خودم و از گله کردنم تو زندگیم بدم اومد،خوشا به سعادت کسایی که مشکلات رو راه کمالشون میبینن، در اصل امشب باید برای خودم گریه کنم نه برای اقا باقر و فیروزه خانم
🔹باسلام
ممنون از داستان بهار خانم
داشتم فکر میکردم
یعنی میشه با وجود اولیای الهی امثال آقاباقر
و شهدایی که مظلومانه و دور از وطن خون پاکشون جاری شده
و نایب امام زمان....
خدا نظرش رو از این انقلاب و این نظام برداره...؟
خدایا بحق گمنامان مقرب درگاهت این کشور رو از لوث وجود اشرار و منافقین پاک کن و ظهور منجی عالم رو برسان
🔹شیرازیها به خاطر آب و هوای شیراز در فصل بهار، عاشق باران و بهارند.
و چه انتخاب خوبی بوده دو اسم باران و بهار برای این دختران دوقلوی شیرازی.