دلنوشته های یک طلبه
کیف حالُک؟ 😊
🔹دیگه حالی به آدم میمونه🥸
نه واللووووو
🔹خیلی حالک😅😅😅
یعنی حال کردیم با داروین
🔹حالکم کیفور کیفووور😂
🔹سلام حاج آقا هنوز داستان رو نخوندم گذاشتم همه بخوابند ولی ازاین کیف حالک شما معلومه باز دسته گل به آب دادید 😫😫😫😫😫😫خدایاااااااا تاکی حاجی خدا حفظت کنه ولی عجب قلمی داریااااااا خون به جیگر میکنید ادمو😫😫😫😫
🔹سلام
بااین معمایی که امشب مطرح شد،گمونم تا صبح با این گروه تو داستان بچرخم وصبح خسته از خواب بلند شم😊.آخه چه جای قطع کردن بود☺️
🔹سلام وشب بخیر خدمت شما حاج آقا
خدا قوت.
بعد از مدت ها دوباره کانالتونو پیدا کردم.
وبا اشتیاق دارم دنبال میکنم داستانو.
ممنون از قلم خوبتون واینکه گاهی چاشنی شوخی وخنده هم قاطی مطالب هست خیلی باحاله👌👌👌
سپاس از شما 🙏🙏
🔹در جواب کیف حالک باید گفت الحمدلله
شکر خدای مهربون❤️
داستان امشب رو خوندیم و نشستیم تب اخوی بیاد پایین خیالمون راحت بشه بریم بخوابیم
و اگر تبش قطع نشه قطعا بی خوابی به جان ما میافته و مجبور میشیم استارت خواندن رمان شمعون جنی رو بزنیم که قطعا عواقب بدی داره چون اگه یهو یکی پخمون کنه از ترس سکته رو زدیم☺️
سلام یادمون رفت
سلام و عرض ادب🌺
شب و عاقبت شما ختم بخیر
🔹سلام شب شما بخیر یعنی قشنگ سر بزنگاه داستان تمام می کنید می دونم آخر این داستان همه می روند دیدن یک آقایی که تمام نقشه ها را با داروین کشیده اونم هیچ کس نیست جز آقا محمد
🔹اووووه عالی بود جز لذت بردن موقع خوندن داستان هاتون چیزی نصیبم نمیشه👏👏👏
🔹آخه یعنی چی؟؟؟؟
چرا اینجای داستان آخه 😭
🔹با آگاهی که از گروه شما به دست آوردم، در آرامش کامل منتظر وعده حق تعالی بر پیروزی حق علیه باطل هستم ، انشالله پرچم دار این قیام مهدی زهرا سلام الله علیه سپاه حق را یاری کنه
🔹کیف حالُک؟ 😊
انا زینه الحمدالله✋
شکرا
🔹سلام
حالم خوب نیست لطفا برام دعا کنین
🔹سلام شبتون بخیر
نمیدونم چه هیزم تری به شما فروختیم که هر شب ما رو تو آمپاس قرار میدی
قلمتون مانا🌹
🔹شمعون رو خوندم و فیلم طوبی هم حساس شده شبکه یک بعد همزمان داشتم تو خط سوم محو میشدم الان اصلا حس هام قاطی شدن 😂😂😂😂😂😂😂
🔹سلام حاج آقا...
من اصلا این داستانو دوست ندارم اصلا... فقط میخونم ببینم به کجا رسید.... شماهم هر شب مارو دق میدید... 🤯
دلم برای آبراهام سوخت... کاش لنکا نجات پیدا کنه و لئو هم نابود بشه
🔹حاجی دیشب که اونجوری زدی تو ذوق ما رمانو نذاشتی حالا هم که گذاشتی به جای اینکه دوتا قسمت بذارید جبران دیشب بشه یه جوری گذاشتید که ذهنمون درگیر شد حالا میگید کیف حالک؟ حالمون هیچی با درگیری ذهنی چجوری ادامه درسامو بخونم؟کی جوابگوعه؟
🔹حالمون خوبه فیلم هالیوودی داریم میبینیم
🔹اَنَا قبل از خوندن رمان شما بخیر بودم
🔹میگم حاج آقا تازگیا خیلی خشن شدینا
اصلا دیگه داستاناتون رو با محدودیت سنی باید بنویسید
همش بزن بزن بکش بکش
اخه بچه چند روزه رو چطوری دلشون میاد بکشن؟!🤦🏻♀
وای که بخدا بدنم به لرزه افتاد از عصر داستان خط سوم رو شروع کردم
هر پارت که میام جلو بیشتر به استرس می افتم
خب حداقل قبلش بنویسید قبل شروع داستان کنار خود اب قند بگذارید
😂😂😂
🔹سلام حاج آقا. این داروین ایرانی نیست؟ هوش عجیبی داره.
🔹سلام وقت شما بخیر
از قسمت امشب خط سوم
این قسمت صحبت داروین که به بنجامین گفت:ندیگه آدم اونها نیستید ،کسی که ملعبه اونها نباشه و مغلوبشون نشه ......
خییییلی جای تامل و البته خوشحالی داره👌
🔹فقطططططط میتونم بگم دمت گرم حاج آقا یعنیییییی خدا شاهده رو دستت نویسنده نیست این لوسی که گفتید کجاست یعنیییییی جیگرم حال اومد یه چیزی بگم نمیخوام قیاس کنم ولی این داروین چقدددددرررر شبیه محمداقاست😵💫😵💫😵💫😵💫همش احساس میکنم محمداقاست که اسمشو عوض کرد گذاشته داروین
🔹یه جک بگم بخندید:
یه روز به مامانم گفتم یه چیزی میگم به هیشکی نگو، من عاشق یه دختر عرب شدم💞، صبح بیدارشدم بابام داشت صبحانه میخورد تا منو دید گفت:سلام حبیبی کیف حالک🙃
🔹سلام
اوه مای گاد(تحت تاثیرداستان آمریکایی اینجوری گفتم)
بقیه داستان هاتونو می تونم بگم هم تجربه کردین هم اون محمد همه چیز رو یادتون داده
ولی جزییات خفه کردن یه نوزاد رو که تجربه نکردین واون جوزت وجس وبقیه توی سازمان مخوف بودند وبلدند چیکارکنند پس هیچ حرجی براینکه بلدند نیست😎
شماچراباید بلدباشین اون سیم رو خراش بدین دستکش هاروکجابزارید ووو
ویدونید داروین چه نقشه ای داره
محمد کیه ؟😁شاه بیت تمام سوالهامون
خوبه که نترسیدین و اون روهای دیگه ی خودتونو بچالش کشیدین
ولی من هنوزم با داستان داوود ومممحمد وبهارخانوم وبانو حنانه حس امنیت بیشتری می کنم تا جس وداروین
چون ترسوهستم جاهای جدید برام استرس آوره وغیرقابل درک
#ارسالی_مخاطبین
سلام بر شما
من خیلی اتفاقی پیام تبلیغ کتاب شمعون جنی رو تو یه گروه دوستانه دیدم و وارد کانال شدم . که فقط کتاب رو بخونم
الان حدودا یک هفته هست که کتاب شمعون جنی رو خوندم ..
بسیار تاثیر گذار بود و نافذ و نکات مثبت زیادی رو یاد گرفتم ،
بیشتر از هر چیزی که تو این داستان برای من پیام داشت اذان بود .
بالاترین درجه تاثیر رو داشت👌 توسلات ، زیارت ، نیکی به پدر و مادر ، دعاها و تلاوت قرآن و ذکرها از جمله مسائلی هست که خیلی بهش پرداخته شده و تا حدود زیادی هم جا افتاده خدا رو شکر، اما اون چیزی که تو این داستان برای من تازگی داشت که شاید تا حالا به تاثیرش فکر نکرده بودم و یا شاید برایم پر رنگ نشده بود همین اذان بود ، من آدمی هستم که مقید به این فرائض هستم ودر حد توان و آگاهیم تلاش میکنم ارتباط معنوی داشته باشم ، حتی خیلی شنیدم اذان و اقامه ثواب داره و یا مثلا انگار خدا داره بنده هاشو صدا میزنه و.... ولی هیچ وقت به اندازه ای که تو این داستان من تاثیرش رو درک کردم نبوده ...
الان صدای اذون یه حس خیلی خوب بهم انتقال میده بطوری که نا خود آگاه خودم شروع به تکرار میکنم ..
خواستم با این پیامم بهتون بگم داستان بسیار مفید بود 👌
من هنوز هیچ مطلب دیگه ای از کانال نخونم امیدوارم بقیه مطالب هم همینطور نافذ باشه
موفق و موید باشید و پایدار 🤚
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_سوم
یک ساعت بعد، داروین و جوزت و باروتی خودشان را از روی جی پی اِسی که در گوشی داروین بود، به پیادهروی روبروی یک ساختمان دو طبقه و نسبتا قدیمی رساندند. در کنار ایستگاه اتوبوسی که یک سایه بان آبی داشت و مملو از تبلیغات جورواجور بود، دیدند لوسی نشسته و به محض این که چشمش به آنها خورد، از سر جا بلند شد و یکی دو تا پارسِ خوشامدگویی سر داد.
داروین و جوزت رفتند سراغش و دستی به سر و رویش کشیدند. باروتی حواسش به اطراف بود. اما حواسِ لوسی بیچاره، پشت سرِ باروتی بود اما هر چه نگاه کرد، کسی را ندید. با نگاهی مغموم به چشمان داروین زل زد. داروین منظورش را فهمید. دستی به زیر گلو و پوزه اش کشید و گفت: «آبراهام نیست. ما دیگه آبراهام رو نداریم. اما نگران نباش. تا وقتی که ما زنده ایم، نمیذاریم بهت بد بگذره.»
باروتی که انگار یاد چیزی افتاده بود، چند متر از آنان دور شد و با دقت اما بااحتیاط، در حالی که صدای نفس های خشمگینش را میشنید، به ساختمان های قدیمی اطرافش نگاه میکرد. داروین حواسش به او بود و اجازه داد که مقداری در حال خودش باشد.
لوسی زوزهی سوزناکی کشید و دوباره به اطرافش نگاه کرد. چشم برگرداند و با چشمان قهوهای پررنگ که یک حلقه مشکیِ نازکِ خوشکل اطرافش بود به داروین زل زد و دل داروین و جوزت را سوزاند. جوزت همین طور که دست به سرش میکشید گفت: «تو قهرمانی لوسی. آبراهامم قهرمان بود. باید کمک کنی که لنکا رو پیدا کنیم. کجاست لنکا؟»
همین طور که لوسی داشت غصه میخورد، صورتش را به طرف چهار پنج آپارتمان آن طرفتر گرفت و به آنها فهماند که لئو لنکا را به آن ساختمان برده. همان لحظه باروتی برگشت. در دستش یکی دو تا خوراکی سرخ کردنی داشت که از مغازه هفت هشت ده متر پایین تر خریده بود. آن را جلوی لوسی گذاشت.
داروین: «باروتی خوبی؟»
باروتی: «میدونی اینجا که این زبون بسته داره اشاره میکنه، کجاست؟»
داروین: «تو میدونی؟»
باروتی: «چرا ندونم؟! عُمر و جوونیمو اینجا گذاشتم. اینجا همون ساختمونی هست که طبقه همکفش رو با بدبختی خریدیم و تمیزش کردیم و با شریکِ کثافتم یه باشگاه ورزشی زدیم.(اشاره شده در قسمت هفتم) بعدش عاشق خواهرش شدم و بینمون یه چیزایی شکل گرفت. بعدشم که دیگه خودت بهتر از من میدونی. اینجا رو بالا کشیدن و واسه منم پرونده سازی کردن و الان هم شده لونه سازمان سیا.»
جوزت رو به داروین با تعجب پرسید: «این(اشاره به باروتی) چی داره میگه؟ راس میگه؟ چه خبره اینجا؟»
داروین همین طور که دست به سر لوسی میکشید، نفس عمیقی کشید و گفت: «اینجا لونه اعضای اصلی سیا نیست. یه خونه امن برای بعضی افراد و بعضی مدارکشون هست که ما سه نفر در اینجا سهم داریم.»
باروتی نزدیکتر شد تا بهتر بشنود. جوزت از داروین پرسید: «چه جور سهمی؟»
داروین: «خب دلیل اتصال ما سه نفر به اینجا اینه که ... نه اصلا بذار اینجوری برات بگم ... لئو بعد از این که از خاورمیانه زد بیرون، شکایات متعدد بین المللی علیهش شکل گرفت. بخاطر پرونده هایی که تو آمریکا داشت و حساسیت خبرنگارها و چندین مورد دیگه، سازمان سیا اینجور مواقع تصمیم میگیره که یا نیروش رو حذف کنه و یا باهاش تسویه حساب کنه اما از ظرفیتش در حاشیه و سایه استفاده کنه.»
جوزت: «لابد اینم نمیشد حذفش کرد و زد به حاشیه و کارای این مدلی رو به این میدن.»
داروین: «دقیقا. کم نیستن اینجور آدما. یه جور مزدور که با توجه به آموزش ها و تجاربی که دارن، به ادامه کار دعوت میشن اما چراغ خاموش. پول خوبی هم میگیرن.»
جوزت: «بخاطر همینه که الان ما زنده ایم و راس راس تو خیابون داریم میچرخیم و مثل مور و ملخ، دور و برمون مامور نریخته و لئو نمیتونه درخواست نیروی کمکی و پشتیبانی بده. درسته؟»
داروین: «بله. چون الان چرخیدن خود لئو تو خیابون و حتی دادن پروژه حفاظت از بنجامین و نزدیک شدن بهش و کاشتن میشل در کنار بنجامین و روزگار بنجامین رو با کشتن پدر و مادرش و دستکاریِ قوه حافظه اش و... سیاه کردن، تماما غیرقانونی هست و اگر اسنادش به دادگاه برسه، رسوایی بزرگی برای سیا محسوب میشه.»
جوزت: «خب؟ دنباله اش؟»
داروین: «دلیل تو برای اینجا بودن، تسویه حساب از لئو هست اما خط سوم برات برنامه بهتری داره.»
جوزت: «چه جور برنامه ای؟»
ادامه ... 👇
داروین: «این که لئو کشته نشه و بتونیم با مدارکی که اینجا هست و بخشیش مال منه و بخشیش هم مال تو هست، دادگاهیش کنیم و یه جور رسوایی برای سازمان سیا به بار بیاد.»
جوزت: «ینی لئو رو با مدارک تحویل دادگاه بدیم که هم لئو رو بسوزونیم و هم با مدارک ... نمیفهمم! دادگاه از من نمیپرسه که تو اینجا چه غلطی میکنی؟ نمیگه تو الان باید تو زندان آفریقا باشی؟»
داروین: «کار من اینجا خیلی سخته. مجبورم یه چیزایی بگم که اقناع بشین و حواستون جمع باشه اما باید کنترلتون کنم که لئو رو نَکُشید.»
جوزت: «تو چی میدونی داروین؟ بگو. دارم میمیرم از فضولی.»
داروین نفس عمیقی کشید و گفت: «هیچ جا ثبت نشده که تو باید تبعید بشی به زندانِ آفریقا! این کار غیرقانونی هست و اگه رسانه ها متوجه بشن که دستهای آلوده سرویس مخفی باعث تبعید غیرقانونی محکومانش به زندان های غیرقانونیِ بین المللی میشه، همون رسوایی بزرگی هست که میگم سازمان سیا ازش مثل سگ میترسه.»
جوزت دهانش وا ماند. با حالتی که نزدیک بود از درون به خاطر آن همه ناعدالتی بترکد گفت: «ینی این همه مدت، دور از چشم قانون ... ؟!»
داروین سرش را تکان داد و در ادامه گفت: «تو تنها نیستی جوزت. آدمای مظلومِ زیادی هستن که مثل تو در زندان های غیرقانونی ... ایناش ... نمونه اش همین باروتی خودمون ... اینا مدرک سازی کردند و امثال تو و باروتی و حتی لنکای بیچاره رو برای این که دور از چشم باشین و دردسر نشین، ظالمانه فرستادند آفریقا و یه عده دیگه رو هم فرستادند قطب شمال و جاهای دیگه تا همونجا با توجه به شرایط بد و در کنار زندانیان خطرناک، سرتون رو زیر آب کنند ولی چیزی گردن آمریکا و سیا نیفته.»
جوزت و باروتی اصلا حالشان دگرگون شد. خودشان وسط باتلاقی از گند و کثافت میدیدند که دولتمردان فاسد آمریکا و باندهای مخوف و غیرانسانی سرویس های مخفی، علیه شهروندانشان به ارمغان آورده بودند. احساس بی پناهی و ناامیدی میکردند. به خاطر همین جوزت پرسید: «حدس میزدم که اوضاع خراب باشه اما نه تا این حد. خب حالا زنده موندن ما ... ببین! من نمیفهمم ... خب الان که چی؟ الان فهمیدیم که غیرقانونی گند خورده تو زندگی و محکومیت ما. باشه. تو درست میگی. الان قراره ما اسناد رو رو کنیم و به دادگاه بدیم؟ دادگاه نمیگه شما باید الان باید مثلا زندان فیلادلفیا باشین؟»
باروتی: «صبر کن ببینم! خب ما که بی گناه و یا تبرئه نمیشیم. بالاخره پرونده بزرگی علیه هر کدوم از ما وجود داره. علیه من. علیه لنکا. علیه جوزت. بالاخره وقتی لو بریم، باید برگردیم زندان. درسته؟»
داروین: «بچه ها الان موقع این حرفا نیست. الان مهم لنکاست. مهم زنده بودن لئو هست. مهم اینه که لنکا به باروتی برسه. لئو به جوزت. و مدارک به من. همه چیزو به من بسپارین. از اینجا به بعدش با من. خط سوم جوری چیده که شما حتی یک روز به زندان نمیرین. افراد دیگه ای که از سیستم فاسد سیا پول گرفتن که جای شما رو تو زندان های آمریکا پر کنند، به محکومیتشون ادامه میدن. حتی قرار نیست که شما با هویت جعلی زندگی کنین. تا اینجاش اعتماد کردین و بد ندیدید. فقط شش ماه تحمل کنین تا من همه چیزو ردیف کنم.» این را که گفت، صورتش را به طرف ساختمانی که لئو و لنکا آنجا بودند گرفت و با اشاره گفت: «به شرطی که امشب بتونیم از اینجا هم لئو رو سالم دربیاریم. هم لنکا رو. و هم دست من به اسناد برسه.»
ادامه ... 👇
باروتی گفت: «خوب شد گفتی. وگرنه میخواستم خودم لئو رو بکُشم.» جوزت هم که همچنان گیج بود و ابدا انتظار آن همه حرفهای سنگین و محیرالعقول را نداشت، گفت: «ممکنه لئو دست به کار خطرناکی بزنه و اگه بدونه که حریف ما نمیشه، خودش و لنکا و مدارک و کل ساختمون رو بفرسته هوا؟!»
داروین که در آن لحظه به گوشی همراهش نگاه میکرد جواب داد: «بعید میدونم. چون چنین اجازه ای رو نداره. بعلاوه این که همین حالا به من گفتن که لئو به کسی اطلاع نداده که تو چه وضعیتی گرفتار شده. بخاطر همین امیدوارم نه خودش دست به حماقت بزنه و نه برای حذفش و تمیز کردنِ اینجا از بالادستِ لئو اقدام بشه.»
باروتی پرسید: «اینا کی اَن که اینقدر از همه چی اطلاع دارن و فرشته نجات ما شدن؟»
داروین لبخندی زد و جواب داد: «اینا همکاران آینده لنکا هستند. مگه لنکا متخصص عملیات سایبری نیست؟»
باروتی سر تکان داد و گفت: «آره. اینا میخوان بعدا جذبش کنن و کارش دارن؟»
داروین گفت: «خوب گوش بدید ببینید چی میگم. رویارویی ما با لئو قرار نیست با زد و خورد باشه. دوستانم میخوان کاری کنن که لئو بیاد پای معامله.»
تا این حرف را زد، دید جوزت و باروتی با تعجب به هم نگاه کردند. داروین ادامه داد: «لئو فوق العاده باهوشه و باید با آدمای باهوش تا میشه معامله کرد.»
جوزت با حالت خاصی که انکار در بیانش داشت پرسید: «این حیوون میاد پای معامله؟ این اگه اهل معامله بود، آبراهامو نمیکشت.»
داروین: «درسته. اما وقتی اسم بنجامین و لوکا رو آورد، نقطه ضعف نشون داد و به ما فهموند که هم خط قرمز داره و هم آدم معامله است. اون با از دست دادن لیام و میشل، بدون بنجامین و لوکا دیگه ارزشی برای بالادستیهاش نداره. پس باید هم موقعیت خودش و هم امنیت چیزایی که بهش سپرده شده رو حفظ کنه. من الان برای اونا اینجام.»
باروتی: «به خاطر همین که دوستات دارن مثلا مقدمات معامله رو فراهم میکنن، تو ایستگاه اتوبوس نشستیم و داری واسمون قصه میگی؟»
داروین اول نگاه عمیقی به باروتی کرد. سپس سرش را به معنای تاسف تکان داد و گفت: «باروتی تو چرا اینجوری هستی؟ چرا مثل ولگردا حرف میزنی؟ میخوای یه کاری کنم که نتونی باشگاهِتو پس بگیری؟ دوس داری یه کاری کنم که دستت به لنکا نرسه؟»
باروتی حاضرجواب پرسید: «دوس داری گند بزنم به عملیات و مذاکراتت؟ دوس داری قید همه چیو بزنم و کاری کنم که دستت به لئو و مدارک نرسه؟»
داروین با تاسف و تعجب به جوزت نگاهی به معنای«میبینی گرفتار عجب جانور زبان نفهمی شدیم؟!» کرد. جوزت چانه اش را بالا داد و گفت: «به من ربطی نداره اما برمیاد. از دستش هر کاری بگه برمیاد. یهو دیدی قیدِ خودشم زد و به خودشم رحم نکرد. با هم مهربون باشین پسرا.»
همان لحظه برای داروین پیام آمد. به گوشی اش نگاه کرد. از سر جا بلند شد و رو به آنها گفت: «وقتشه.»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
سلام رفقا
قسمت جدید #خط_سوم با تاخیر (آخرشب) منتشر میشود و تا برسم و تقدیم کنم، طول میکشه.
باتشکر
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_چهارم
«««قسمت آخر»»»
پیامکی حاوی شماره همراه لئو به گوشی داروین ارسال شد. داروین ابتدا به باروتی و جوزت توصیه های لازم را کرد و گفت: «باروتی! وقتش که شد، تو از در اصلی ، جوزت! تو هم از در پشتی وارد بشید.» سپس دستی به سر و صورت لوسی کشید و گفت: «تو هم وقتی من اشاره کردم، برو سراغ لنکا و پیداش کن. باشه دختر؟!» و لوسی زوزه کوچکی کشید.
همه رفتند سراغ ماموریتی که داشتند. وقتی داروین تنها شد، شماره لئو را گرفت. تماس برقرار شد و شروع به بوق خوردن کرد.
-میشنوم
-داروینم. باید حرف بزنیم.
-تو حرفی واسه گفتن نذاشتی!
-چرا. هیچ وقت برای حرف زدن دیر نیست.
-بخاطر همین لیامو اونجوری کُشتین و جنازه میشل رو سوزوندین؟
-مگه تو به آبراهام رحم کردی؟
تا اسم آبراهام آمد، لئو سکوت کرد. داروین ادامه داد: «آبراهام بی خطرترین گروه ما برای تو و بقیه بود. اما تو بهش رحم نکردی و ما حتی از جنازه اش هم خبر نداریم.»
-الان حرف حسابت چیه؟
-میدونم تو چه شرایطی گرفتار شدی. حتی کسی نداری که به دادت برسه. من جای تو باشم، مذاکره میکنم.
-تو جای خودت باش. وضع تو هم خیلی بهتر از من نیست. یه گروگان دست من داری که هر لحظه اراده کنم بُکُشمش، دیگه حرفی واسه گفتن باقی نمیمونه.
-ولی تو زوده که بمیری. تو خیلی باهوشی. خیلی حرفه ای هستی. خیلی میشه روت حساب کرد.
-خب آخرش که چی؟
-خب آخرشو اینجوری بهت نمیگم. پاشو بیا یه استیک بزنیم و دو کلمه با هم حرف بزنیم.
-که آدمات بریزن اینجا و برگ برنده ام رو از دستم دربیارن؟!
-اون برگه برنده تو نیست. چون به هر حال من نباید امشب ردی از خودم بذارم. یا تو میکشیش و یا من میام و همه چیزو پاک میکنم و میرم. به جای یه کُشته، دو تا رو دستم بمونه اما در عوض، تو رو حذف کرده باشم، کسی به من خورده نمیگیره.
باز هم لئو سکوت کرد. داروین جمله آخرش را گفت و قطع کرد: «روبروی در اصلی. تو پیاده رو نشستم. رو صندلی زرد رنگِ کنار تیربرق.»
یک ساعت طول کشید. باروتی مرتب به داروین پیام میداد و زنگ میزد و میپرسید: «چی شد؟» ، «چرا یه کاری نمیکنی؟» ، «نکنه یه بلایی سر لنکا بیاره!» ، «الو چرا لالمونی گرفتی؟» ، «نیومد؟ نکنه سرِ کاریم!» «من لنکا رو از تو میخوام» ، «اگه بلایی سر لنکا بیاد، راحتت نمیذارم.» و داروین از یک جایی به بعد، اصلا به باروتی جواب نداد. چون از یک طرف، هم باید فکر و ذهنش را برای مذاکره با یک ادم پیچیده به نام لئو آماده میکرد و هم باید مراقب میبود که باروتی دست به خریّت نزدند.
دومین ظرف تک نفره سیب زمینی سرخ شده داروین در حال تمام شدن بود که دید یک نفر با مشخصات لئو از ساختمان خارج شد و قدم قدم به طرف او آمد و روی صندلی روبروی او نشست.
برای لحظاتی چشم تو چشم شدند. داروین با ته لبخندی که در چشمانش داشت پرسید: «چطوری آمریکایی؟»
و لئو با همان جدیتی که در صورتش بود، یک سیگار از جیبش درآورد و روشن کرد و جواب داد: «تو چطوری ایرانی؟»
-بهتر از این نمیشم. کسی روبرومه که تو عراق میخواست منو ببینه.
-اما کاری کردی که از عراق اخراج بشم و تو خاک خودم، تو آمریکا بشینم پای میز مذاکره.
-اخراجت از عراق کار من نبود. یا بهتره بگم کار منِ تنها نبود. کار دست جمعی بود. همه گروه ها تو این افتخار شریکن.
-کاش اینجوری همو نمیدیدم. کاش وسط یه مبارزه تن به تن همدیگه رو میدیدیم. نه این که تو منو از کار و زندگی و اعتبارم سلب کنی و بعدش بیایی با نامردی...
ادامه ...👇
-همین جا اِستُپ! نامردی رو نیستم. دیدم تو دلت بازی میخواد، منم باهات بازی کردم. همین. اسم این نامردی نیست. اسم اون کسی نامرده که علاوه بر این که تو قتل و غارت سه تا کشور شریکه، به نیروهای خودشم رحم نکنه.
-آهان. جوزتو میگی؟
-اسم اون جوزت نیست. اسم اون زخمی هست که تو به وجودش آوردی و با تبعید، چرکینش کردی و الان من دست گذاشتم روش و شده یه غول بی شاخ و دم که برگشته تا همه چیزو اونجوری که دلش خنک میشه درست کنه و بچینه.
-من آدم مذاکره و این چرندیات نیستم. چی میخوای؟
-من هیچی. من فقط یه چیزی میخوام. که اگه با قیمتش با هم به تفاهم برسیم، میمونم. اگرم نرسیم، پامیشم و میرم. دختره هم واسه خودت. هر کاری دوس داشتی و هرجوری که خواستی، بکشش!
-چی؟!
-لئو چند؟
لئو که سیگار اولش به انتها رسیده بود، با شنیدن این حرف به چشمان داروین زل زد و هیچی نگفت. داروین ادامه داد: «لئو رو میخوام. لئو با هر چی که الان اون بالا داره.» با انگشت اشاره اش به طرف ساختمان اشاره کرد.
لئو سیگارش را در جاسیگاری فرو کرد و پرسید: «چند می ارزه؟»
داروین سیگارش را درآورد و روشن کرد و لبخندی زد و با حالت خاصی گفت: «آهان. بذار دقیق برات بگم؛ یا لئو با مدارک اون بالا با من معامله نمیکنه و به زور ازش میگیرم که در این صورت، دادگاه و محاکمه و رسوایی رسانه ای خودش و سرویس مخفی و البته تهش که خودت میدونی که رفقات میان سراغت و سرتو زیر آب میکنن. و یا مدارکو با دست خودت به من میدی، بدون دادگاه و بدون رسوایی سرویس مخفی، بلکه با یه هویت جدید و پناهندگی، به یه کشور ثالث میری و زندگی جدیدت رو شروع میکنی. و یا که نه! مدارک و اسامی موثر در سرویس مخفی که تو این جنایات و تبعید مردم مظلوم به زندان های خطرناک بین المللی نقش داشتند رو بگیرم و به جاش نه دادگاه بری و نه محاکمه بشی و نه اتفاقی بیفته، حتی مدارک هم پیش خودت میمونه و به شعلت ادامه میدی و ماهانه هم یه حقوق تپل از ما میگیری و شتر دیدی ندیدی. چطوره؟ کدومشو دوس داشتی؟»
همان لحظه دو تا استیک تازه و خوش عطر آوردند و گذاشتند جلوی داروین و لئو و رفتند.
لئو دوباره سیگارش را روشن کرد. سه چهار بار کشید و وقتی دوباره مغزش آرام شد گفت: «ینی بشم آدم شما؟»
داروین جواب داد: «مگه هر کی با کسی معامله میکنی، میشه آدمِ اون؟»
-تو اینجوری میخوای!
-تو اینجوری برداشت کردی. نظر ما این نیست. ما میگیم نه زندان برو، نه محاکمه بشو، نه اسم سرویس مخفی رو بندازیم سر زبونا، و نه پای خبرنگار و جراید و رسانه ها مطرح بشه. ما یه نسخه از این مدارکو ببینیم و بریم.
-چرا درباره لنکا حرف نمیزنی؟
-اون که اشانتینِ معامله است و میگیرم ازت.
-گفتی میخوای مدارکو ببینی. فقط ببینی؟
-میذاری ازش عکس بگیرم؟ من آدم رازنگهداریام.
-لابد برای روز مبادا.
-میتونی حدس بزنی روز مبادای من کی هست؟
لئو به فکر فرو رفت و سه چهار بار دیگه دود سیگار را فرستاد هوا. به ذهنش رسید که بگوید: «فکر کنم بدونم. وقتی که بنجامین و لوکا به خطر بیفتند.»
داروین لبخندی زد و سیگارش را در جاسیگاری فرو کرد و گفت: «دقیقا.»
-چرا اون اینقدر مهمه؟
-دیگه تو اینو نباید بپرسی. تو که از همه بهتر میدونی.
-میخوام از توی عوضی بشنوم.
-چون همیشه بُرد با کشورهایی هست که بنجامین و نخبههایی مثل بنجامین، مال اونا باشن.
-من سرِ سرمایه کشورم معامله نمیکنم.
-اونا سرمایه های شما نیستند. اونا رو شما از خونه بقیه دزدیدید. و اینقدر دور خودتون جمع کردین که فکر کردین همش مال خودتونن.
-الان چیکار کنیم؟
-الان که استیک بزنیم با کوکا.
ادامه ...👇
-مُرده شورِتو ببرم.
-بیزینسمَنهای بزرگ میگن اگه اینقدر حرفه ای نیستی که اعتماد همو جلب کنید، حداقل بااخلاق، دوباره جلب سرمایه کنید.
داروین شروع به خوردن استیک کرد و لئوی تسلیم و آمپاس و گرفتار پشتِ درهایی که داروین بر رویش بسته بود، نه استیک خورد و نه حتی دلش میخواست به استیک خوردن داروین نگاه کند. سیگار سوم و چهارمش را درآورد و با هم روشن کرد و دود کرد و فرستاد هوا.
⛔️ چند ماه بعد...
جس تصمیم گرفته بود که جشن تولد برادرزادهاش را در یکی از رستوران های نزدیک خانه اش برگزار کند. جمع همه جمع بود. بنجامین، جِس، لوکا، باروتی، جوزت. داروین در حالی که لوسی دنبال سرش بود، با تاخیر آمد. بعد از این که بنجامین را در بغل گرفت و سپس لوکا را بوسید، رو به بقیه کرد و گفت: «خوشحالم که دور هم جمعید. باید زور برم. فقط اومدم کادوی تولد لوکا رو بدم. در اصل، دو تا کادو براش دارم.»
یک کادوی بزرگ آورده بود که یک قطارِ بازیِ دو متری با همه تجهیزاتش بود. و بعدش دستش را به طرف لوسی دراز کرد و گفت: «کادوی دوم من، لوسی خانمه. بنظرم این یادگار آبراهامِ پیر رو پیش خودتون نگه دارین بهتر باشه.»
وقتی کادو را داد و این را گفت، همه کف زدند و با خنده از لوسی استقبال کردند. لوسی هم خودش را برای لوکا لوس کرد و از همان دقایق اول با هم شروع به بازی کردند.
لنکا دوباره کیک پخته بود. و باروتی هم گیتار آبراهام را با خودش آورده بود و به طرف بنجامین تعارف کرد و گفت: «بگیر! این باید پیش تو باشه. اون شب که همگی خونه ما بودید، آبراهام هر کاری کرد که تو برامون گیتار بزنی، نزدی. الان وقتشه.»
بنجامین که با شنیدن اسم آبراهام و یادآوری جملات و محبتش تحت تاثیرِ عاطفی قرار گرفته بود، گیتار را گرفت و برای لحظاتی به آن چشم دوخت و سپس آن را بوسید. فورا همگی صندلی ها را دورِ آبراهام، ببخشید؛ دورِ بنجامین چیدند و حلقه ای تشکیل دادند و بنجامین چشمانش را بست و به آرامی و با سرپنجه هایش...
If the day comes that you must leave.
اگه روزی برسه که بخوای ترکم کنی
Let me be the ground to your feet.
بزار زمین زیر پات بشم
If the day comes that you feel weak.
اگه روزی برسه که احساس ضعیف بودن میکنی
Let me be the armor you need.
بزار من سلاحی باشم که بهش نیاز داری
Oh, if falling in love is a crime.
آه، اگه عاشق شدن جُرمه
And the price to pay is my life.
و قیمت عاشقی زندگی من
Give me the sword, bring all the knives.
شمشیر رو بهم بده، هر چی چاقو هست برام بیار
Hand me the gun, I will not run.
اون تفنگ رو بهم بده، فرار نمیکنم
And when they spare everything but my pride.
و وقتی همه تمام چیزهای من رو دریغ میکنن چز سربلندیم رو
Don’t you worry, boy, don’t you cry.
نگران نباش، پسر، گریه نکن
But when they ask
ولی وقتی میپرسن
Who was the one?, who did you love?,
اون تنها عشق زندگیت کی بود؟..کیو دوست داشتی
Let it be me.
بزار اون (یه نفر) من باشم ...
همگی درگیر عمق احساس شعر و گیتار بنجامین بودند که داروین به آرامی و قدم قدم از جمع فاصله گرفت و به طرف در رفت. در را باز کرد و میخواست برود که دید از دور، لوسی با آن چشمان خوشکلش او را بی سرو صدا دید میزد. چشمکی به لوسی زد و با همان چشمک، خداحافظی کرد و رفت و در را پشت سرش بست.
پایان
*والعاقبه للمتقین*
@Mohamadrezahadadpour