بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_دوم
شرایط پیچیده بود، پیچیدهتر هم شد. با گروگان گرفته شدن لنکا توسط لئو، باروتی به هم ریخت. داروین و جوزت خیلی تلاش کردند که باروتی را به حالت معمولی برگردانند. در خانه داروین، سه نفرشان دور هم جمع شدند. باروتی در گوشه ای زانوی غم به بغل گرفته بود و در حالی که بغض داشت، داروین و جوزت رد میشدند و همین طور که کارشان میکردند، با او حرف میزدند تا از این حال و هوا دربیاد.
داروین: «باروتی یادته تو زندان اذیتم کردی و گفتم یه کاری میکنم که در طول ماموریت، یه مدت از لنکا جدا بشی؟ خب الان این جدایی اتفاق افتاد. ناراحت نباش. درستش میکنیم.»
باروتی: «مگه با بچه داری حرف میزنی؟ این فرق میکنه. اگه لنکا پیش تو بود و چند هفته نمیدیدمش، حداقل خیالم راحت بود. اما این لئو خیلی بی رحمه. مگه ندیدی با آبراهام چیکار کرد؟ یکی نیست به لئو بگه که آخه کدوم حیوون با یه پیرمرد این کارو میکنه که تو کردی؟»
جوزت: «لئو شرط گذاشته. گفته لنکا در برابر بنجامین و بچهاش. خب این ینی لنکا رو میخواد. لنکا به دردش میخوره. اذیتش نمیکنه.»
باروتی: «شک ندارم که اذیتش میکنه. اون خیلی آدم پَستیه. لنکا طاقت نداره.»
جوزت: «طاقت چیو نداره؟ دوری از تو؟ شوخیت گرفته؟»
باروتی: «جوزت حوصله ندارم. سر به سرم نذار. اون طاقت اذیتای لئو رو نداره.»
داروین یک صندلی برداشت و برگرداند و روی آن، روبروی باروتی نشست و گفت: «ما الان چند تا مشکل داریم. یکی جانِ لنکاست. یکی دیگه جانِ بنجامین و لوکا و جِس. از طرف دیگه؛ الان یه جورایی سرنوشت بنجامین و لئو به هم گره خورده. حتی پای لوکا هم وسطه و لئوی پست فطرت اسم لوکا هم آورده.»
جوزت: «خب؟»
داروین: «بنظرم ما سه تا بدون اون سه تا نمیتونیم تصمیم بگیریم.»
باروتی: «تو جای لئو رو نمیتونی پیدا کنی؟ بقیه اش با من!»
داروین: «وقتی اینجوری میگی، حتی اگرم بلد باشم، نمیتونم بهت بگم. باروتی ترسناک و غیرقابل پیش بینی نشو! بذار عقلمون برسه و یه تصمیم خوب بگیریم. نذار...»
باروتی میخواست حرف های داروین را قطع کند که داروین سرش داد کشید و گفت: «وقتی دارم زر میزنم وسط حرفم نپر!»
باروتی دهانش را بست و ادامه نداد. داروین ادامه داد: «نذار وسط این همه بدبختی، نصف بیشتر انرژیمون برای کنترل تو مصرف بشه.»
جوزت: «خب برنامه چیه؟»
داروین: «با جس تماس گرفتم. اون با بنجامین و لوکا حرکت کردند و تا دو ساعت در خیابونا میچرخن و بعدش باروتی باید بره دنبالشون و با هم بیان اینجا.»
جوزت: «اوکی. من چیکار کنم؟»
داروین: «همیشه عاشق اونایی هستم که تو عملیات و کار، فقط میپرسن من چیکار کنم؟ مثل تو. تو زحمت بکش و برو خونه بنجامین و جنازه میشل رو بردار و گم و گورش کن.»
جوزت: «اوکی. خونه رو هم پاکسازی کنم یا ولش کنم؟ برای اونجا برنامه ای داری؟»
داروین: «احتمال میدم جس این کارو کرده باشه و فقط لازم باشه که تو جنازه رو از خونه خارج کنی. اما اگه دیدی...» حرفش ناقص ماند و به فکر فرو رفت.
جوزت جلوتر آمد و پرسید: «چی شد؟ الو ...»
داروین نگاهی به ساعت انداخت و همین طور که به نقطه ای زل زده بود گفت: «بچه ها خیلی فرصت نداریم.» این را که گفت، باروتی زیر لب یک«یا مریم مقدس!» گفت و خودش را چهاردست و پا به داروین نزدیکتر کرد و گفت: «جان من بگو چی شد؟ چی به ذهنت رسید.»
داروین رو کرد به جوزت و گفت: «جوزت بیا اینو از جلوی چشمام دور کن تا یه کاری دست خودم و خودش و خودت ندادم.» سپس رو کرد به باروتی و گفت: «اگه به حرفام گوش ندی و چیزایی که گفتمو مو به مو انجام ندی، کاری میکنم که دیگه مریم مقدس هم نتونه به دادت برسه. اگه لنکا رو میخوای، به من اعتماد کن. تو زندان که به من اعتماد نکردی اما نتیجه خوبی گرفته. ببین اگه اعتماد کنی، چقدر به نفعت میشه.»
باروتی سرش را به معنای «باشه تو حالا جوش نیار» تکان داد و از سر جا پاشد و آماده شد و با جوزت زد بیرون.
ادامه ... 👇
داروین وقتی از رفتن آنها خیالش راحت شد، بلند شد و سراغ گوشی همراهش رفت. وارد یک محیط مکان یاب شد. دید نقطه ای سبز، در حال پرسه زدن در محدودهای است که تا آنها کمتر از نیم ساعت فاصله داشت. زیر لب«آفرین. تنها کسی که داره به کارش خوب و درست عمل میکنه، تویی» گفت و رفت سراغ سیستم.
باروتی و جوزت از دو مسیر و با وسیله های نقلیه مختلف، خودشان را به نقاطی که باید، رساندند. سر ساعتی که مقرر بود. اول جوزت به خانه رسید و با احتیاط وارد شد. سپس باروتی به نقطه ای شلوغ از شهر رسید. به گوشی همراهِ جِس یک میسکال انداخت. چند لحظه بعد، جس و بنجامین، در حالی که لوکا در آغوش جس بود، وارد ماشین شدند.
اول از جوزت بگویم. جوزت ماسک زد و وارد خانه شد. دید جس اینقدر قشنگ و حساب شده همه جا را پاک سازی کرده که حتی یادش بوده و دو تا دستکش پلاستیکی در کنار در گذاشته تا هر کسی میخواهد جنازه میشل را بردارد، بدون رد و اثر بتواند به کارش برسد.
جوزت دست کش ها را پوشید. حتی دو تا پلاستیک دور کفشش کرد و بااحتیاط رفت سراغ حمام. دید جس حتی حساب آنجا را هم کرده و یک پلاستیک بزرگ روی جنازه میشل پیچانده و آن را پَتوپیچ و آماده حمل کرده. برای این که خیالش راحت تر بشود، قبل از این که به جنازه دست بزند، سراغ خانه رفت و همه جا را دید. فکری به ذهنش رسید. گوشی همراهش را درآورد و به داروین پیام داد.
-من یه فکری دارم.
-چی؟
-جس و من هرچقدر هم که پاکسازی رو خوب انجام بدیم اما آثار زیادی از خودِ بنجامین میتونن پیدا کنن و به دردسر بیفته.
-موافقم. مخصوصا این که میشل از سرویس مخفی هست و برای پیدا کردنش دست به هر کاری میزنن.
-پس بذار به سبک خودِ سرویس مخفی، کار رو جمع کنم.
-یه لحظه بهم فرصت میدی؟
-منتظرم.
لحظاتی بعد، داروین پیام داد و نوشت: «مشکلی نیست. هر طور صلاح میدونی عمل کن.»
این را که نوشت، جوزت گوشی همراهش را در جیبش گذاشت و رفت سراغ حمام. جنازه میشل را برداشت. او را روی زمینِ کفِ هال خواباند. پلاستیک و پتو را باز کرد. میشل را بیرون انداخت. پتو و پلاستیک را سر جاهایی که فکر میکرد درست است برگرداند. سپس همه پنجره ها را چک کرد که بسته و محکم باشد. نگاهی به جنازه کرد. نگاهی به فاصله اش تا آشپزخانه انداخت. پای جنازه را گرفت و او را در نزدیک ترین نقطه قبل از آشپزخانه نشاند و تکیه داد به دیوار.
دوباره خانه را چک کرد. سراغ تلفن رفت. تلفن را برداشت و آن را در نزدیکی دست جنازه رها کرد. یک صندلی در آن نزدیکی بود. آن را روی زمین واژگون کرد. رفت سراغ تلوزیون. همه اتصالاتش را چک کرد. چاقو از جیبش درآورد و خراش کوچکی را روی سیم اتصالش به برق به وجود آورد. کنترلش را برداشت. با کنترل تلوزیون، تایمر روشن شدن تلوزیون را روی عدد هفت گذاشت. یعنی هفت دقیقه دیگر.
دوباره برگشت و همه جا را از نقطه دمِ در چک کرد و نگاه کلی به همه جا انداخت. وقتی دید همه جا مرتب است، رفت سراغ آشپزخانه و شیر همه گازها را تا وقتی که حداکثرِ گاز را بیرون میدهند، باز کرد. فورا سراغ هال آمد و گازِ شومینه را تا آخر باز کرد. برای بار آخر سراغ جنازه رفت و زاویه نشستنش و گوشی که مثلا از دستش افتاده و دیگر نتوانسته تقاضای کمک بکند و همانجا زمینگیر شده و همه و همه چیزش را دوباره مرور کرد.
دید لحظه به لحظه اینقدر بوی تندِ گاز در کل خانه پیچیده که نزدیک است حال خودش بد بشود. از آن هفت دقیقه، دو دقیقه و نیمش رفته بود و حدودا چهار دقیقه بیشتر فرصت نداشت. به در نزدیک شد. پلاستیک را از اطراف کفشش برداشت و گذاشت در جیبش. اما دستکش ها را درنیاورد تا با خیال راحت از خانه خارج شود. وقتی از خانه میخواست خارج شود، از لای در، در لحظه آخر، دوباره به جنازه نگاهی انداخت و در را به آرامی بست و سوار ماشینش شد و رفت.
خیلی عادی تا انتهای خیابان رفت. حتی از نیمه هایش کمی تندتر رانندگی کرد. دستکش ها را درآورد و همین طور که سوار ماشین بود، دستش را دراز کرد و آنها را در سطل زباله نزدیکِ هایپرمارکت انداخت. وقتی میخواست بپیچد و کلا از آن خیابان خارج شود، سر خیابان توقف کرد. به ساعتش نگاه کرد. دید چند ثانیه بیشتر نمانده ... هفت ... شش ... پنج ... چهار ... سه ... دو ... یک ... و ...
چنان انفجار مهیبی در خانه بنجامین رخ داد که حتی خودِ جوزت که خبر داشت و اصلا کار خودش بود و میدانست که الان همه محله زمین و زمان میلرزد و موج انفجارش همه جا را فرا خواهد گرفت، با این که سوار ماشین بود، کمی سرش را با طرف پایین بُرد. چه برسد به بقیه که وسط زندگی عادیشان، یهو صدای چنان انفجار بزرگی را بشنوند که سابقه نداشته است.
ادامه ... 👇
شعله های آتش در حال زوزه کشیدن بود و مردم به طرف آتش میدویدند که جوزت ماسکش را هم درآورد و شیشه ماشین را کشید بالا و رفت.
او هم طبق برنامه، دو ساعت در خیابان دور زد و چرخید و همه جا رفت و حتی یکی دو مرتبه پیاده شد و سیگار کشید و یک نوشیدنی خرید و دوباره دور زد تا این که بالاخره وقتش شد و به خانه امن داروین برگشت.
وقتی وارد خانه شد، همه دور هم جمع بودند. جس و بنجامین و لوکا و داروین و باروتی. داروین تا چشمش به جوزت افتاد به او نزدیک شد و مشت های دست راستشان را به هم نزدیک کردند و آرام به هم زدند و داروین گفت: «پیشنهادت عالی بود.»
همین طور که تلوزیون با صدای آرام روشن بود و گزارشگر، خبر انفجار یک منزل مسکونی را در یکی از محله های آرام شهر گزارش میداد و تصاویر از خانه جزغاله شده در حال پخش بود، داروین و بقیه در حال گفتگو و طرح و نقشه برای گیر انداختن لئو بودند.
بنجامین در حالی که لوکا روی زانوهایش نشسته بود به داروین گفت: «لئو اینقدر خطرناک بود و نمیدونستم؟»
باروتی فورا جواب داد: «آبراهام رو سلاخی کرد. هنوز فیلمش جلوی چشمامه.»
جس گفت: «داروین! الان ما دو تا مشکل داریم؟ یکیش اینه که جاشو باید پیدا کنیم؟ و دومیش هم اینه که باید لنکا رو نجات بدیم؟»
داروین نفس عمیقی کشید و گفت: «تقریبا آره. اما این مسئله ما سه نفره. شما سه نفر باید یه کار دیگه بکنید.»
باروتی دوباره پرید وسط و گفت: «ینی چی تقریبا آره؟ نکنه نمیخوای لنکا رو نجات بدی؟!»
داروین که داشت عصبی میشد، چشمانش را مالاند. جوزت به باروتی اشاره کرد و زیر لب گفت: «خفه شو ببینم چی میگه؟»
وقتی باروتی ساکت شد، داروین رو به جس و بنجامین گفت: «شما خودتون رو قاطی این مسئله نکنید. اگه الان اینجایید، چون نگران امنیت و سلامتی شما بودم. من از شما میخوام که لطفا بشینید اینجا و بدون دغدغه و استرس، نقشه بکشید که چطوری میشه بعد از فجایع دیروز و امروز، بنجامین به شرایط عادی و دانشگاه و پنتاگن برگرده؟»
بنجامین با تعجب پرسید: «مگه قراره برگردم؟»
داروین پاسخ داد: «شک نکن. به من گفتند شما باید برگردید و مثل قبل زندگی بکنید. به من گفته بودند که اطرافت رو پاکسازی کنم و حافظهات رو برگردونم و خواهرتو به تو وصل کنم که کردم.»
بنجامین با ناراحتی گفت: «اما من نمیخوام دیگه آدم اونا باشم. نمیخوام آمریکا باشم. نمیخوام با پنتاگن و سیا که خانوادمو از من گرفتند همکاری کنم.»
داروین لبخندی زد و گفت: «دیگه آدم اونا نیستید. کسی که به اصلش برگرده و مغلوب و ملعبه دست اینا نشه، نه تنها آدمشون نمیشه. بلکه مثل یه خوره میفته به جونشون. بیشتر نمیتونم توضیح بدم. بعدا مفصل حرف میزنیم. اما خیالت راحت.» سپس رو به جس گفت: «ما خیلی فرصت نداریم. شما درباره شرایط جدیدتون فکر کنین تا ما هم به لنکا و لئو فکر کنیم.»
جس با لبخند، سرش را تکان داد.
داروین رو به باروتی کرد و گفت: «و اما لنکا!»
باروتی تند پرسید: «چیکار کنیم؟ کجاست؟ یه چیزی بگو عوضی!»
داروین با لبخندی مرموزانه حرفی زد که چشم همه گرد شد. چشم باروتی گرد و دهانش باز ماند. چشم جوزتِ کاربلد هم گرد شد و زیر لب با فشار دادن روی کلمات، یک«دهنت سرویس!» گفت و با کف دست زد روی زانویش.
سوال داروین این بود: «اصلا از خودتون پرسیدید که لوسی(سگ با هوش و ماده و دست آموزِ آبراهام) کجاست؟ چرا پیداش نیست؟ اون که با آبراهام نرفت و با ما هم نیومد. هان؟ کجاست؟»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
کیف حالُک؟ 😊
🔹دیگه حالی به آدم میمونه🥸
نه واللووووو
🔹خیلی حالک😅😅😅
یعنی حال کردیم با داروین
🔹حالکم کیفور کیفووور😂
🔹سلام حاج آقا هنوز داستان رو نخوندم گذاشتم همه بخوابند ولی ازاین کیف حالک شما معلومه باز دسته گل به آب دادید 😫😫😫😫😫😫خدایاااااااا تاکی حاجی خدا حفظت کنه ولی عجب قلمی داریااااااا خون به جیگر میکنید ادمو😫😫😫😫
🔹سلام
بااین معمایی که امشب مطرح شد،گمونم تا صبح با این گروه تو داستان بچرخم وصبح خسته از خواب بلند شم😊.آخه چه جای قطع کردن بود☺️
🔹سلام وشب بخیر خدمت شما حاج آقا
خدا قوت.
بعد از مدت ها دوباره کانالتونو پیدا کردم.
وبا اشتیاق دارم دنبال میکنم داستانو.
ممنون از قلم خوبتون واینکه گاهی چاشنی شوخی وخنده هم قاطی مطالب هست خیلی باحاله👌👌👌
سپاس از شما 🙏🙏
🔹در جواب کیف حالک باید گفت الحمدلله
شکر خدای مهربون❤️
داستان امشب رو خوندیم و نشستیم تب اخوی بیاد پایین خیالمون راحت بشه بریم بخوابیم
و اگر تبش قطع نشه قطعا بی خوابی به جان ما میافته و مجبور میشیم استارت خواندن رمان شمعون جنی رو بزنیم که قطعا عواقب بدی داره چون اگه یهو یکی پخمون کنه از ترس سکته رو زدیم☺️
سلام یادمون رفت
سلام و عرض ادب🌺
شب و عاقبت شما ختم بخیر
🔹سلام شب شما بخیر یعنی قشنگ سر بزنگاه داستان تمام می کنید می دونم آخر این داستان همه می روند دیدن یک آقایی که تمام نقشه ها را با داروین کشیده اونم هیچ کس نیست جز آقا محمد
🔹اووووه عالی بود جز لذت بردن موقع خوندن داستان هاتون چیزی نصیبم نمیشه👏👏👏
🔹آخه یعنی چی؟؟؟؟
چرا اینجای داستان آخه 😭
🔹با آگاهی که از گروه شما به دست آوردم، در آرامش کامل منتظر وعده حق تعالی بر پیروزی حق علیه باطل هستم ، انشالله پرچم دار این قیام مهدی زهرا سلام الله علیه سپاه حق را یاری کنه
🔹کیف حالُک؟ 😊
انا زینه الحمدالله✋
شکرا
🔹سلام
حالم خوب نیست لطفا برام دعا کنین
🔹سلام شبتون بخیر
نمیدونم چه هیزم تری به شما فروختیم که هر شب ما رو تو آمپاس قرار میدی
قلمتون مانا🌹
🔹شمعون رو خوندم و فیلم طوبی هم حساس شده شبکه یک بعد همزمان داشتم تو خط سوم محو میشدم الان اصلا حس هام قاطی شدن 😂😂😂😂😂😂😂
🔹سلام حاج آقا...
من اصلا این داستانو دوست ندارم اصلا... فقط میخونم ببینم به کجا رسید.... شماهم هر شب مارو دق میدید... 🤯
دلم برای آبراهام سوخت... کاش لنکا نجات پیدا کنه و لئو هم نابود بشه
🔹حاجی دیشب که اونجوری زدی تو ذوق ما رمانو نذاشتی حالا هم که گذاشتی به جای اینکه دوتا قسمت بذارید جبران دیشب بشه یه جوری گذاشتید که ذهنمون درگیر شد حالا میگید کیف حالک؟ حالمون هیچی با درگیری ذهنی چجوری ادامه درسامو بخونم؟کی جوابگوعه؟
🔹حالمون خوبه فیلم هالیوودی داریم میبینیم
🔹اَنَا قبل از خوندن رمان شما بخیر بودم
🔹میگم حاج آقا تازگیا خیلی خشن شدینا
اصلا دیگه داستاناتون رو با محدودیت سنی باید بنویسید
همش بزن بزن بکش بکش
اخه بچه چند روزه رو چطوری دلشون میاد بکشن؟!🤦🏻♀
وای که بخدا بدنم به لرزه افتاد از عصر داستان خط سوم رو شروع کردم
هر پارت که میام جلو بیشتر به استرس می افتم
خب حداقل قبلش بنویسید قبل شروع داستان کنار خود اب قند بگذارید
😂😂😂
🔹سلام حاج آقا. این داروین ایرانی نیست؟ هوش عجیبی داره.
🔹سلام وقت شما بخیر
از قسمت امشب خط سوم
این قسمت صحبت داروین که به بنجامین گفت:ندیگه آدم اونها نیستید ،کسی که ملعبه اونها نباشه و مغلوبشون نشه ......
خییییلی جای تامل و البته خوشحالی داره👌
🔹فقطططططط میتونم بگم دمت گرم حاج آقا یعنیییییی خدا شاهده رو دستت نویسنده نیست این لوسی که گفتید کجاست یعنیییییی جیگرم حال اومد یه چیزی بگم نمیخوام قیاس کنم ولی این داروین چقدددددرررر شبیه محمداقاست😵💫😵💫😵💫😵💫همش احساس میکنم محمداقاست که اسمشو عوض کرد گذاشته داروین
🔹یه جک بگم بخندید:
یه روز به مامانم گفتم یه چیزی میگم به هیشکی نگو، من عاشق یه دختر عرب شدم💞، صبح بیدارشدم بابام داشت صبحانه میخورد تا منو دید گفت:سلام حبیبی کیف حالک🙃
🔹سلام
اوه مای گاد(تحت تاثیرداستان آمریکایی اینجوری گفتم)
بقیه داستان هاتونو می تونم بگم هم تجربه کردین هم اون محمد همه چیز رو یادتون داده
ولی جزییات خفه کردن یه نوزاد رو که تجربه نکردین واون جوزت وجس وبقیه توی سازمان مخوف بودند وبلدند چیکارکنند پس هیچ حرجی براینکه بلدند نیست😎
شماچراباید بلدباشین اون سیم رو خراش بدین دستکش هاروکجابزارید ووو
ویدونید داروین چه نقشه ای داره
محمد کیه ؟😁شاه بیت تمام سوالهامون
خوبه که نترسیدین و اون روهای دیگه ی خودتونو بچالش کشیدین
ولی من هنوزم با داستان داوود ومممحمد وبهارخانوم وبانو حنانه حس امنیت بیشتری می کنم تا جس وداروین
چون ترسوهستم جاهای جدید برام استرس آوره وغیرقابل درک
#ارسالی_مخاطبین
سلام بر شما
من خیلی اتفاقی پیام تبلیغ کتاب شمعون جنی رو تو یه گروه دوستانه دیدم و وارد کانال شدم . که فقط کتاب رو بخونم
الان حدودا یک هفته هست که کتاب شمعون جنی رو خوندم ..
بسیار تاثیر گذار بود و نافذ و نکات مثبت زیادی رو یاد گرفتم ،
بیشتر از هر چیزی که تو این داستان برای من پیام داشت اذان بود .
بالاترین درجه تاثیر رو داشت👌 توسلات ، زیارت ، نیکی به پدر و مادر ، دعاها و تلاوت قرآن و ذکرها از جمله مسائلی هست که خیلی بهش پرداخته شده و تا حدود زیادی هم جا افتاده خدا رو شکر، اما اون چیزی که تو این داستان برای من تازگی داشت که شاید تا حالا به تاثیرش فکر نکرده بودم و یا شاید برایم پر رنگ نشده بود همین اذان بود ، من آدمی هستم که مقید به این فرائض هستم ودر حد توان و آگاهیم تلاش میکنم ارتباط معنوی داشته باشم ، حتی خیلی شنیدم اذان و اقامه ثواب داره و یا مثلا انگار خدا داره بنده هاشو صدا میزنه و.... ولی هیچ وقت به اندازه ای که تو این داستان من تاثیرش رو درک کردم نبوده ...
الان صدای اذون یه حس خیلی خوب بهم انتقال میده بطوری که نا خود آگاه خودم شروع به تکرار میکنم ..
خواستم با این پیامم بهتون بگم داستان بسیار مفید بود 👌
من هنوز هیچ مطلب دیگه ای از کانال نخونم امیدوارم بقیه مطالب هم همینطور نافذ باشه
موفق و موید باشید و پایدار 🤚
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_سوم
یک ساعت بعد، داروین و جوزت و باروتی خودشان را از روی جی پی اِسی که در گوشی داروین بود، به پیادهروی روبروی یک ساختمان دو طبقه و نسبتا قدیمی رساندند. در کنار ایستگاه اتوبوسی که یک سایه بان آبی داشت و مملو از تبلیغات جورواجور بود، دیدند لوسی نشسته و به محض این که چشمش به آنها خورد، از سر جا بلند شد و یکی دو تا پارسِ خوشامدگویی سر داد.
داروین و جوزت رفتند سراغش و دستی به سر و رویش کشیدند. باروتی حواسش به اطراف بود. اما حواسِ لوسی بیچاره، پشت سرِ باروتی بود اما هر چه نگاه کرد، کسی را ندید. با نگاهی مغموم به چشمان داروین زل زد. داروین منظورش را فهمید. دستی به زیر گلو و پوزه اش کشید و گفت: «آبراهام نیست. ما دیگه آبراهام رو نداریم. اما نگران نباش. تا وقتی که ما زنده ایم، نمیذاریم بهت بد بگذره.»
باروتی که انگار یاد چیزی افتاده بود، چند متر از آنان دور شد و با دقت اما بااحتیاط، در حالی که صدای نفس های خشمگینش را میشنید، به ساختمان های قدیمی اطرافش نگاه میکرد. داروین حواسش به او بود و اجازه داد که مقداری در حال خودش باشد.
لوسی زوزهی سوزناکی کشید و دوباره به اطرافش نگاه کرد. چشم برگرداند و با چشمان قهوهای پررنگ که یک حلقه مشکیِ نازکِ خوشکل اطرافش بود به داروین زل زد و دل داروین و جوزت را سوزاند. جوزت همین طور که دست به سرش میکشید گفت: «تو قهرمانی لوسی. آبراهامم قهرمان بود. باید کمک کنی که لنکا رو پیدا کنیم. کجاست لنکا؟»
همین طور که لوسی داشت غصه میخورد، صورتش را به طرف چهار پنج آپارتمان آن طرفتر گرفت و به آنها فهماند که لئو لنکا را به آن ساختمان برده. همان لحظه باروتی برگشت. در دستش یکی دو تا خوراکی سرخ کردنی داشت که از مغازه هفت هشت ده متر پایین تر خریده بود. آن را جلوی لوسی گذاشت.
داروین: «باروتی خوبی؟»
باروتی: «میدونی اینجا که این زبون بسته داره اشاره میکنه، کجاست؟»
داروین: «تو میدونی؟»
باروتی: «چرا ندونم؟! عُمر و جوونیمو اینجا گذاشتم. اینجا همون ساختمونی هست که طبقه همکفش رو با بدبختی خریدیم و تمیزش کردیم و با شریکِ کثافتم یه باشگاه ورزشی زدیم.(اشاره شده در قسمت هفتم) بعدش عاشق خواهرش شدم و بینمون یه چیزایی شکل گرفت. بعدشم که دیگه خودت بهتر از من میدونی. اینجا رو بالا کشیدن و واسه منم پرونده سازی کردن و الان هم شده لونه سازمان سیا.»
جوزت رو به داروین با تعجب پرسید: «این(اشاره به باروتی) چی داره میگه؟ راس میگه؟ چه خبره اینجا؟»
داروین همین طور که دست به سر لوسی میکشید، نفس عمیقی کشید و گفت: «اینجا لونه اعضای اصلی سیا نیست. یه خونه امن برای بعضی افراد و بعضی مدارکشون هست که ما سه نفر در اینجا سهم داریم.»
باروتی نزدیکتر شد تا بهتر بشنود. جوزت از داروین پرسید: «چه جور سهمی؟»
داروین: «خب دلیل اتصال ما سه نفر به اینجا اینه که ... نه اصلا بذار اینجوری برات بگم ... لئو بعد از این که از خاورمیانه زد بیرون، شکایات متعدد بین المللی علیهش شکل گرفت. بخاطر پرونده هایی که تو آمریکا داشت و حساسیت خبرنگارها و چندین مورد دیگه، سازمان سیا اینجور مواقع تصمیم میگیره که یا نیروش رو حذف کنه و یا باهاش تسویه حساب کنه اما از ظرفیتش در حاشیه و سایه استفاده کنه.»
جوزت: «لابد اینم نمیشد حذفش کرد و زد به حاشیه و کارای این مدلی رو به این میدن.»
داروین: «دقیقا. کم نیستن اینجور آدما. یه جور مزدور که با توجه به آموزش ها و تجاربی که دارن، به ادامه کار دعوت میشن اما چراغ خاموش. پول خوبی هم میگیرن.»
جوزت: «بخاطر همینه که الان ما زنده ایم و راس راس تو خیابون داریم میچرخیم و مثل مور و ملخ، دور و برمون مامور نریخته و لئو نمیتونه درخواست نیروی کمکی و پشتیبانی بده. درسته؟»
داروین: «بله. چون الان چرخیدن خود لئو تو خیابون و حتی دادن پروژه حفاظت از بنجامین و نزدیک شدن بهش و کاشتن میشل در کنار بنجامین و روزگار بنجامین رو با کشتن پدر و مادرش و دستکاریِ قوه حافظه اش و... سیاه کردن، تماما غیرقانونی هست و اگر اسنادش به دادگاه برسه، رسوایی بزرگی برای سیا محسوب میشه.»
جوزت: «خب؟ دنباله اش؟»
داروین: «دلیل تو برای اینجا بودن، تسویه حساب از لئو هست اما خط سوم برات برنامه بهتری داره.»
جوزت: «چه جور برنامه ای؟»
ادامه ... 👇
داروین: «این که لئو کشته نشه و بتونیم با مدارکی که اینجا هست و بخشیش مال منه و بخشیش هم مال تو هست، دادگاهیش کنیم و یه جور رسوایی برای سازمان سیا به بار بیاد.»
جوزت: «ینی لئو رو با مدارک تحویل دادگاه بدیم که هم لئو رو بسوزونیم و هم با مدارک ... نمیفهمم! دادگاه از من نمیپرسه که تو اینجا چه غلطی میکنی؟ نمیگه تو الان باید تو زندان آفریقا باشی؟»
داروین: «کار من اینجا خیلی سخته. مجبورم یه چیزایی بگم که اقناع بشین و حواستون جمع باشه اما باید کنترلتون کنم که لئو رو نَکُشید.»
جوزت: «تو چی میدونی داروین؟ بگو. دارم میمیرم از فضولی.»
داروین نفس عمیقی کشید و گفت: «هیچ جا ثبت نشده که تو باید تبعید بشی به زندانِ آفریقا! این کار غیرقانونی هست و اگه رسانه ها متوجه بشن که دستهای آلوده سرویس مخفی باعث تبعید غیرقانونی محکومانش به زندان های غیرقانونیِ بین المللی میشه، همون رسوایی بزرگی هست که میگم سازمان سیا ازش مثل سگ میترسه.»
جوزت دهانش وا ماند. با حالتی که نزدیک بود از درون به خاطر آن همه ناعدالتی بترکد گفت: «ینی این همه مدت، دور از چشم قانون ... ؟!»
داروین سرش را تکان داد و در ادامه گفت: «تو تنها نیستی جوزت. آدمای مظلومِ زیادی هستن که مثل تو در زندان های غیرقانونی ... ایناش ... نمونه اش همین باروتی خودمون ... اینا مدرک سازی کردند و امثال تو و باروتی و حتی لنکای بیچاره رو برای این که دور از چشم باشین و دردسر نشین، ظالمانه فرستادند آفریقا و یه عده دیگه رو هم فرستادند قطب شمال و جاهای دیگه تا همونجا با توجه به شرایط بد و در کنار زندانیان خطرناک، سرتون رو زیر آب کنند ولی چیزی گردن آمریکا و سیا نیفته.»
جوزت و باروتی اصلا حالشان دگرگون شد. خودشان وسط باتلاقی از گند و کثافت میدیدند که دولتمردان فاسد آمریکا و باندهای مخوف و غیرانسانی سرویس های مخفی، علیه شهروندانشان به ارمغان آورده بودند. احساس بی پناهی و ناامیدی میکردند. به خاطر همین جوزت پرسید: «حدس میزدم که اوضاع خراب باشه اما نه تا این حد. خب حالا زنده موندن ما ... ببین! من نمیفهمم ... خب الان که چی؟ الان فهمیدیم که غیرقانونی گند خورده تو زندگی و محکومیت ما. باشه. تو درست میگی. الان قراره ما اسناد رو رو کنیم و به دادگاه بدیم؟ دادگاه نمیگه شما باید الان باید مثلا زندان فیلادلفیا باشین؟»
باروتی: «صبر کن ببینم! خب ما که بی گناه و یا تبرئه نمیشیم. بالاخره پرونده بزرگی علیه هر کدوم از ما وجود داره. علیه من. علیه لنکا. علیه جوزت. بالاخره وقتی لو بریم، باید برگردیم زندان. درسته؟»
داروین: «بچه ها الان موقع این حرفا نیست. الان مهم لنکاست. مهم زنده بودن لئو هست. مهم اینه که لنکا به باروتی برسه. لئو به جوزت. و مدارک به من. همه چیزو به من بسپارین. از اینجا به بعدش با من. خط سوم جوری چیده که شما حتی یک روز به زندان نمیرین. افراد دیگه ای که از سیستم فاسد سیا پول گرفتن که جای شما رو تو زندان های آمریکا پر کنند، به محکومیتشون ادامه میدن. حتی قرار نیست که شما با هویت جعلی زندگی کنین. تا اینجاش اعتماد کردین و بد ندیدید. فقط شش ماه تحمل کنین تا من همه چیزو ردیف کنم.» این را که گفت، صورتش را به طرف ساختمانی که لئو و لنکا آنجا بودند گرفت و با اشاره گفت: «به شرطی که امشب بتونیم از اینجا هم لئو رو سالم دربیاریم. هم لنکا رو. و هم دست من به اسناد برسه.»
ادامه ... 👇
باروتی گفت: «خوب شد گفتی. وگرنه میخواستم خودم لئو رو بکُشم.» جوزت هم که همچنان گیج بود و ابدا انتظار آن همه حرفهای سنگین و محیرالعقول را نداشت، گفت: «ممکنه لئو دست به کار خطرناکی بزنه و اگه بدونه که حریف ما نمیشه، خودش و لنکا و مدارک و کل ساختمون رو بفرسته هوا؟!»
داروین که در آن لحظه به گوشی همراهش نگاه میکرد جواب داد: «بعید میدونم. چون چنین اجازه ای رو نداره. بعلاوه این که همین حالا به من گفتن که لئو به کسی اطلاع نداده که تو چه وضعیتی گرفتار شده. بخاطر همین امیدوارم نه خودش دست به حماقت بزنه و نه برای حذفش و تمیز کردنِ اینجا از بالادستِ لئو اقدام بشه.»
باروتی پرسید: «اینا کی اَن که اینقدر از همه چی اطلاع دارن و فرشته نجات ما شدن؟»
داروین لبخندی زد و جواب داد: «اینا همکاران آینده لنکا هستند. مگه لنکا متخصص عملیات سایبری نیست؟»
باروتی سر تکان داد و گفت: «آره. اینا میخوان بعدا جذبش کنن و کارش دارن؟»
داروین گفت: «خوب گوش بدید ببینید چی میگم. رویارویی ما با لئو قرار نیست با زد و خورد باشه. دوستانم میخوان کاری کنن که لئو بیاد پای معامله.»
تا این حرف را زد، دید جوزت و باروتی با تعجب به هم نگاه کردند. داروین ادامه داد: «لئو فوق العاده باهوشه و باید با آدمای باهوش تا میشه معامله کرد.»
جوزت با حالت خاصی که انکار در بیانش داشت پرسید: «این حیوون میاد پای معامله؟ این اگه اهل معامله بود، آبراهامو نمیکشت.»
داروین: «درسته. اما وقتی اسم بنجامین و لوکا رو آورد، نقطه ضعف نشون داد و به ما فهموند که هم خط قرمز داره و هم آدم معامله است. اون با از دست دادن لیام و میشل، بدون بنجامین و لوکا دیگه ارزشی برای بالادستیهاش نداره. پس باید هم موقعیت خودش و هم امنیت چیزایی که بهش سپرده شده رو حفظ کنه. من الان برای اونا اینجام.»
باروتی: «به خاطر همین که دوستات دارن مثلا مقدمات معامله رو فراهم میکنن، تو ایستگاه اتوبوس نشستیم و داری واسمون قصه میگی؟»
داروین اول نگاه عمیقی به باروتی کرد. سپس سرش را به معنای تاسف تکان داد و گفت: «باروتی تو چرا اینجوری هستی؟ چرا مثل ولگردا حرف میزنی؟ میخوای یه کاری کنم که نتونی باشگاهِتو پس بگیری؟ دوس داری یه کاری کنم که دستت به لنکا نرسه؟»
باروتی حاضرجواب پرسید: «دوس داری گند بزنم به عملیات و مذاکراتت؟ دوس داری قید همه چیو بزنم و کاری کنم که دستت به لئو و مدارک نرسه؟»
داروین با تاسف و تعجب به جوزت نگاهی به معنای«میبینی گرفتار عجب جانور زبان نفهمی شدیم؟!» کرد. جوزت چانه اش را بالا داد و گفت: «به من ربطی نداره اما برمیاد. از دستش هر کاری بگه برمیاد. یهو دیدی قیدِ خودشم زد و به خودشم رحم نکرد. با هم مهربون باشین پسرا.»
همان لحظه برای داروین پیام آمد. به گوشی اش نگاه کرد. از سر جا بلند شد و رو به آنها گفت: «وقتشه.»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
سلام رفقا
قسمت جدید #خط_سوم با تاخیر (آخرشب) منتشر میشود و تا برسم و تقدیم کنم، طول میکشه.
باتشکر
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_چهارم
«««قسمت آخر»»»
پیامکی حاوی شماره همراه لئو به گوشی داروین ارسال شد. داروین ابتدا به باروتی و جوزت توصیه های لازم را کرد و گفت: «باروتی! وقتش که شد، تو از در اصلی ، جوزت! تو هم از در پشتی وارد بشید.» سپس دستی به سر و صورت لوسی کشید و گفت: «تو هم وقتی من اشاره کردم، برو سراغ لنکا و پیداش کن. باشه دختر؟!» و لوسی زوزه کوچکی کشید.
همه رفتند سراغ ماموریتی که داشتند. وقتی داروین تنها شد، شماره لئو را گرفت. تماس برقرار شد و شروع به بوق خوردن کرد.
-میشنوم
-داروینم. باید حرف بزنیم.
-تو حرفی واسه گفتن نذاشتی!
-چرا. هیچ وقت برای حرف زدن دیر نیست.
-بخاطر همین لیامو اونجوری کُشتین و جنازه میشل رو سوزوندین؟
-مگه تو به آبراهام رحم کردی؟
تا اسم آبراهام آمد، لئو سکوت کرد. داروین ادامه داد: «آبراهام بی خطرترین گروه ما برای تو و بقیه بود. اما تو بهش رحم نکردی و ما حتی از جنازه اش هم خبر نداریم.»
-الان حرف حسابت چیه؟
-میدونم تو چه شرایطی گرفتار شدی. حتی کسی نداری که به دادت برسه. من جای تو باشم، مذاکره میکنم.
-تو جای خودت باش. وضع تو هم خیلی بهتر از من نیست. یه گروگان دست من داری که هر لحظه اراده کنم بُکُشمش، دیگه حرفی واسه گفتن باقی نمیمونه.
-ولی تو زوده که بمیری. تو خیلی باهوشی. خیلی حرفه ای هستی. خیلی میشه روت حساب کرد.
-خب آخرش که چی؟
-خب آخرشو اینجوری بهت نمیگم. پاشو بیا یه استیک بزنیم و دو کلمه با هم حرف بزنیم.
-که آدمات بریزن اینجا و برگ برنده ام رو از دستم دربیارن؟!
-اون برگه برنده تو نیست. چون به هر حال من نباید امشب ردی از خودم بذارم. یا تو میکشیش و یا من میام و همه چیزو پاک میکنم و میرم. به جای یه کُشته، دو تا رو دستم بمونه اما در عوض، تو رو حذف کرده باشم، کسی به من خورده نمیگیره.
باز هم لئو سکوت کرد. داروین جمله آخرش را گفت و قطع کرد: «روبروی در اصلی. تو پیاده رو نشستم. رو صندلی زرد رنگِ کنار تیربرق.»
یک ساعت طول کشید. باروتی مرتب به داروین پیام میداد و زنگ میزد و میپرسید: «چی شد؟» ، «چرا یه کاری نمیکنی؟» ، «نکنه یه بلایی سر لنکا بیاره!» ، «الو چرا لالمونی گرفتی؟» ، «نیومد؟ نکنه سرِ کاریم!» «من لنکا رو از تو میخوام» ، «اگه بلایی سر لنکا بیاد، راحتت نمیذارم.» و داروین از یک جایی به بعد، اصلا به باروتی جواب نداد. چون از یک طرف، هم باید فکر و ذهنش را برای مذاکره با یک ادم پیچیده به نام لئو آماده میکرد و هم باید مراقب میبود که باروتی دست به خریّت نزدند.
دومین ظرف تک نفره سیب زمینی سرخ شده داروین در حال تمام شدن بود که دید یک نفر با مشخصات لئو از ساختمان خارج شد و قدم قدم به طرف او آمد و روی صندلی روبروی او نشست.
برای لحظاتی چشم تو چشم شدند. داروین با ته لبخندی که در چشمانش داشت پرسید: «چطوری آمریکایی؟»
و لئو با همان جدیتی که در صورتش بود، یک سیگار از جیبش درآورد و روشن کرد و جواب داد: «تو چطوری ایرانی؟»
-بهتر از این نمیشم. کسی روبرومه که تو عراق میخواست منو ببینه.
-اما کاری کردی که از عراق اخراج بشم و تو خاک خودم، تو آمریکا بشینم پای میز مذاکره.
-اخراجت از عراق کار من نبود. یا بهتره بگم کار منِ تنها نبود. کار دست جمعی بود. همه گروه ها تو این افتخار شریکن.
-کاش اینجوری همو نمیدیدم. کاش وسط یه مبارزه تن به تن همدیگه رو میدیدیم. نه این که تو منو از کار و زندگی و اعتبارم سلب کنی و بعدش بیایی با نامردی...
ادامه ...👇
-همین جا اِستُپ! نامردی رو نیستم. دیدم تو دلت بازی میخواد، منم باهات بازی کردم. همین. اسم این نامردی نیست. اسم اون کسی نامرده که علاوه بر این که تو قتل و غارت سه تا کشور شریکه، به نیروهای خودشم رحم نکنه.
-آهان. جوزتو میگی؟
-اسم اون جوزت نیست. اسم اون زخمی هست که تو به وجودش آوردی و با تبعید، چرکینش کردی و الان من دست گذاشتم روش و شده یه غول بی شاخ و دم که برگشته تا همه چیزو اونجوری که دلش خنک میشه درست کنه و بچینه.
-من آدم مذاکره و این چرندیات نیستم. چی میخوای؟
-من هیچی. من فقط یه چیزی میخوام. که اگه با قیمتش با هم به تفاهم برسیم، میمونم. اگرم نرسیم، پامیشم و میرم. دختره هم واسه خودت. هر کاری دوس داشتی و هرجوری که خواستی، بکشش!
-چی؟!
-لئو چند؟
لئو که سیگار اولش به انتها رسیده بود، با شنیدن این حرف به چشمان داروین زل زد و هیچی نگفت. داروین ادامه داد: «لئو رو میخوام. لئو با هر چی که الان اون بالا داره.» با انگشت اشاره اش به طرف ساختمان اشاره کرد.
لئو سیگارش را در جاسیگاری فرو کرد و پرسید: «چند می ارزه؟»
داروین سیگارش را درآورد و روشن کرد و لبخندی زد و با حالت خاصی گفت: «آهان. بذار دقیق برات بگم؛ یا لئو با مدارک اون بالا با من معامله نمیکنه و به زور ازش میگیرم که در این صورت، دادگاه و محاکمه و رسوایی رسانه ای خودش و سرویس مخفی و البته تهش که خودت میدونی که رفقات میان سراغت و سرتو زیر آب میکنن. و یا مدارکو با دست خودت به من میدی، بدون دادگاه و بدون رسوایی سرویس مخفی، بلکه با یه هویت جدید و پناهندگی، به یه کشور ثالث میری و زندگی جدیدت رو شروع میکنی. و یا که نه! مدارک و اسامی موثر در سرویس مخفی که تو این جنایات و تبعید مردم مظلوم به زندان های خطرناک بین المللی نقش داشتند رو بگیرم و به جاش نه دادگاه بری و نه محاکمه بشی و نه اتفاقی بیفته، حتی مدارک هم پیش خودت میمونه و به شعلت ادامه میدی و ماهانه هم یه حقوق تپل از ما میگیری و شتر دیدی ندیدی. چطوره؟ کدومشو دوس داشتی؟»
همان لحظه دو تا استیک تازه و خوش عطر آوردند و گذاشتند جلوی داروین و لئو و رفتند.
لئو دوباره سیگارش را روشن کرد. سه چهار بار کشید و وقتی دوباره مغزش آرام شد گفت: «ینی بشم آدم شما؟»
داروین جواب داد: «مگه هر کی با کسی معامله میکنی، میشه آدمِ اون؟»
-تو اینجوری میخوای!
-تو اینجوری برداشت کردی. نظر ما این نیست. ما میگیم نه زندان برو، نه محاکمه بشو، نه اسم سرویس مخفی رو بندازیم سر زبونا، و نه پای خبرنگار و جراید و رسانه ها مطرح بشه. ما یه نسخه از این مدارکو ببینیم و بریم.
-چرا درباره لنکا حرف نمیزنی؟
-اون که اشانتینِ معامله است و میگیرم ازت.
-گفتی میخوای مدارکو ببینی. فقط ببینی؟
-میذاری ازش عکس بگیرم؟ من آدم رازنگهداریام.
-لابد برای روز مبادا.
-میتونی حدس بزنی روز مبادای من کی هست؟
لئو به فکر فرو رفت و سه چهار بار دیگه دود سیگار را فرستاد هوا. به ذهنش رسید که بگوید: «فکر کنم بدونم. وقتی که بنجامین و لوکا به خطر بیفتند.»
داروین لبخندی زد و سیگارش را در جاسیگاری فرو کرد و گفت: «دقیقا.»
-چرا اون اینقدر مهمه؟
-دیگه تو اینو نباید بپرسی. تو که از همه بهتر میدونی.
-میخوام از توی عوضی بشنوم.
-چون همیشه بُرد با کشورهایی هست که بنجامین و نخبههایی مثل بنجامین، مال اونا باشن.
-من سرِ سرمایه کشورم معامله نمیکنم.
-اونا سرمایه های شما نیستند. اونا رو شما از خونه بقیه دزدیدید. و اینقدر دور خودتون جمع کردین که فکر کردین همش مال خودتونن.
-الان چیکار کنیم؟
-الان که استیک بزنیم با کوکا.
ادامه ...👇
-مُرده شورِتو ببرم.
-بیزینسمَنهای بزرگ میگن اگه اینقدر حرفه ای نیستی که اعتماد همو جلب کنید، حداقل بااخلاق، دوباره جلب سرمایه کنید.
داروین شروع به خوردن استیک کرد و لئوی تسلیم و آمپاس و گرفتار پشتِ درهایی که داروین بر رویش بسته بود، نه استیک خورد و نه حتی دلش میخواست به استیک خوردن داروین نگاه کند. سیگار سوم و چهارمش را درآورد و با هم روشن کرد و دود کرد و فرستاد هوا.
⛔️ چند ماه بعد...
جس تصمیم گرفته بود که جشن تولد برادرزادهاش را در یکی از رستوران های نزدیک خانه اش برگزار کند. جمع همه جمع بود. بنجامین، جِس، لوکا، باروتی، جوزت. داروین در حالی که لوسی دنبال سرش بود، با تاخیر آمد. بعد از این که بنجامین را در بغل گرفت و سپس لوکا را بوسید، رو به بقیه کرد و گفت: «خوشحالم که دور هم جمعید. باید زور برم. فقط اومدم کادوی تولد لوکا رو بدم. در اصل، دو تا کادو براش دارم.»
یک کادوی بزرگ آورده بود که یک قطارِ بازیِ دو متری با همه تجهیزاتش بود. و بعدش دستش را به طرف لوسی دراز کرد و گفت: «کادوی دوم من، لوسی خانمه. بنظرم این یادگار آبراهامِ پیر رو پیش خودتون نگه دارین بهتر باشه.»
وقتی کادو را داد و این را گفت، همه کف زدند و با خنده از لوسی استقبال کردند. لوسی هم خودش را برای لوکا لوس کرد و از همان دقایق اول با هم شروع به بازی کردند.
لنکا دوباره کیک پخته بود. و باروتی هم گیتار آبراهام را با خودش آورده بود و به طرف بنجامین تعارف کرد و گفت: «بگیر! این باید پیش تو باشه. اون شب که همگی خونه ما بودید، آبراهام هر کاری کرد که تو برامون گیتار بزنی، نزدی. الان وقتشه.»
بنجامین که با شنیدن اسم آبراهام و یادآوری جملات و محبتش تحت تاثیرِ عاطفی قرار گرفته بود، گیتار را گرفت و برای لحظاتی به آن چشم دوخت و سپس آن را بوسید. فورا همگی صندلی ها را دورِ آبراهام، ببخشید؛ دورِ بنجامین چیدند و حلقه ای تشکیل دادند و بنجامین چشمانش را بست و به آرامی و با سرپنجه هایش...
If the day comes that you must leave.
اگه روزی برسه که بخوای ترکم کنی
Let me be the ground to your feet.
بزار زمین زیر پات بشم
If the day comes that you feel weak.
اگه روزی برسه که احساس ضعیف بودن میکنی
Let me be the armor you need.
بزار من سلاحی باشم که بهش نیاز داری
Oh, if falling in love is a crime.
آه، اگه عاشق شدن جُرمه
And the price to pay is my life.
و قیمت عاشقی زندگی من
Give me the sword, bring all the knives.
شمشیر رو بهم بده، هر چی چاقو هست برام بیار
Hand me the gun, I will not run.
اون تفنگ رو بهم بده، فرار نمیکنم
And when they spare everything but my pride.
و وقتی همه تمام چیزهای من رو دریغ میکنن چز سربلندیم رو
Don’t you worry, boy, don’t you cry.
نگران نباش، پسر، گریه نکن
But when they ask
ولی وقتی میپرسن
Who was the one?, who did you love?,
اون تنها عشق زندگیت کی بود؟..کیو دوست داشتی
Let it be me.
بزار اون (یه نفر) من باشم ...
همگی درگیر عمق احساس شعر و گیتار بنجامین بودند که داروین به آرامی و قدم قدم از جمع فاصله گرفت و به طرف در رفت. در را باز کرد و میخواست برود که دید از دور، لوسی با آن چشمان خوشکلش او را بی سرو صدا دید میزد. چشمکی به لوسی زد و با همان چشمک، خداحافظی کرد و رفت و در را پشت سرش بست.
پایان
*والعاقبه للمتقین*
@Mohamadrezahadadpour
🔹حاج اقا تو رو خدا زود تمومش کنین و هی حال ما رو نپرسین!
از شهادت سید حسن حال روحم خرابه...
شما هم یه شب در میون میایین دو تا جمله مینویسین که لبنان رو دارن شدید بمباران میکنن...
توی هر قسمت هم که یه مدل کشتن رو با جزییات تعریف میکنین...
من روحم دیگه کشش نداره😭
🔹آقا اصن محمد آقا مافوق خودتونه
غیر از اینه
شما هم داروین😂
ما هم زندانیان زندان پولسمر😂😁😜
فقط جوزت و جس و آدام و آبراهام و لنکا وباروتی کیان😃😄😁
آقا این بنجامین کیه فقط؟
رفته تو قلب دشمن چکار
این آدام هر کی هست بگین قشنگ جزغاله اش کنیم😏😄
قشنگ داریم رو صحنه نقش بازی میکنیم😂😅😬
🔹یعنی حاجی آدم دلش میخواد اعضای کانالتون رو دور جمع کنه بگه بیاید بریم؛
کوه
پیک نیک
سینما
دعوا😂
خلاصه هر چی که صفا داره
🔹این داستانخط سوم رو خیلی دوست دارم
خیلی برام جالبه
مثل یه ماجراجویی به مناطق ناشناخته میمونه
پر از معما و کشفیات جدید🌺
🔹سلام و نور
خدا قوت
درباره سوال کیف حالک تون باید به عرضتون برسونم:
جناب حداد پور واقعا ما رو معتاد کردین به آثارتون بقول مخاطبین کانال بااینکه حرص می خوریم از اینکه وسط داستان مخاطبین رو به امان خدا رها می کنید و واقعا از این بلا تکلیفی خواننده لذت می برید ولی نمی تونیم از مطالعه آثارتون بگذریم.
موفق باشید از اینکه مخاطبینتون رو در خماری می ذارین
اجرکم عندالله
و همچنین پیرو پیام یکی از مخاطبین که نوشته بودن قرار کتاب شمعون جنی رو شروع کنن بخوندن که ممکن خوندن اون کتاب براشون پیامدهایی داشته باشه به ایشون و تمام مخاطبینی که هنوز این کتاب رو نخوندن و تو برنامه دارن مطالعه کنن بهشون توصیه می کنم حتما از خوندنش غافل نشن که حتی با نگرش دیگری اتفاقات جهان خصوصا مسائل اخیر غزه و لبنان و... به قضایا نگاه می کنند و پی می برند واقعا این غده سرطانی فکر کنم نیرو و عواملی در جهان مادی و غیرمادی نمونده که ازش برای ضربه زدن به شیعه استفاده نکرده باشه.
من خودم در کانال قبل خوندن این کتاب دیده بودم نظرات مخاطبین درباره این کتاب و خیلی خوف ورم داشته بود ولی قبل و در حین خوندن هم از ائمه خصوصا امام حسین و امام زمان و آیت الکرسی و صلوات و چهار قل و دعای سلامتی و فرج استعانت گرفتم و خدارو شکر آرامش برام برقرار شد و جالب بود برام واقعا که توصیه پیرمرد اهل دل که به آقا محمد کمک کردن این بود که قبل رویارویی با این مسائل باید خودتون رو از لحاظ معنوی آماده کنید تا کمتر ضربه ببینید و همین اذکار معنوی که قبل و درحین مطالعه می خوندم و از ائمه استعانت می گرفتم به علاوه اذان و صدقه به آقا محمد پیشنهاد دادن.
🔹خدا را شکر طوبی هم تموم شدهمه چی ختم بخیرشد،اولین فیلم ایرانی که بدون استرس تموم شد به برکت امام حسین علیه السلام ،هرشب دوتادغدغه داشتیم😅حالابایدنگران لنکاباشیم و....
🔹دیگ داره حالم از داستانتون بهم میخوره از میشل و جوزت و بنجامین گرفته تا داروین و نقشه هاش، اصلا هم این رمانتون جذاب و آموزنده نبود 😒
هیچم پیگیر بقیش نیستم،،عادت کردیم ب دیرو وزود گذاشتنا و قطع و وصلای داستان😏
راستی خودت حالت چطوره، ولا خوب ذهنت این همه حوصله قصه پردازی داره
🔹سلام حاج اقا وقتتون بخیر... کتاب شمعون جنی رو خوندم... قسمتی که اون حاج اقا به محمد اذکاری رو یادآوری میکنه برای خوندن اسکرین شات گرفتم. من ادمی ام که خیلی استرس و اضطراب دارم و در طول روز حتما باید قرص ضد اضطراب بخورم تا دلم اروم بگیره ولی بعد از این داستان وقتی حس اضطراب میاد سراغم شروع به خوندن سوره ناس و فلق میکنم. باورتون نمیشه انگار آبیه رو اتیش. خدا خیرتون بده در مورد اذان هم همین طور حتما موقع اذان با صدای بلند شروع میکنم با موذن به تکرار کردن و واقعا ارامش میگیرم. قلمتون مانا. خدا حفظتون کنه🙏🙏🙏
🔹سلام استاد
قسمت دیشب خط سوم،الان خوندم.
اون قسمت ک راجب زندان های غیرقانونی تو آفریقا و قطب شمال و جاهای دیکه.....ک خوندم یاد زندان های #نه افتادم.
وقتی دلم میشکنه یا اوضاع سخت میشه برام ...برا چندگروه دعامیکنم-برا دخترای بیگناهی ک آسیب دیدن تو دنیا-چه اون بچه های ک دزدیده میشن براقاچاق اعضا...و اون زندانی های تو #نه.....ومردم غزه.
و حالا این زندانی ها....دلم بدجور شکست براشون
🔹سلام علیکم جناب حدادپور
یه چندسالی که تلگراممو پاک کرده بودم پیگیر کاراتونم نبودم خیلی
شاید یکی دوتا کتاب چاپیتونو تهیه کردم و خوندم
بعد مدتها که دوباره کانالتونو پیدا کردم با خودم گفتم شاید هنوز اونقد مثل قبل داستانا برام جذاب نباشه که هرشب پیگیر باشم
ولی خیال خام بود
هرازچندگاهی که داستان یک شب منتشر نمیشه یا تاخیر میخوره
حقیقتا حالم دیدنیه..😂
نمیدونم دست به دامان الفاظ نامتعارف بشم یا خودمو قانع کنم که صبرم چیز خوبیه..
خلاصه روا نیست اینکارا، نکنید
خداقوت و تشکر بابت همه زحماتی که میکشید🙏🌷
🔹سلام .وقت بخیر خداقوت حاج آقا.واقعا دوست دارم داد بزنم و به همه مخاطبینتون بگم که کتاب شمعون جنی براساس واقعیات نوشته شده واصلا رؤیایی نیست. با تمام وجودم خط به خط کتاب را حس کردم
همین الان کتاب شمعون جنی رو طی دوشب خواندن تمام کردم و
من برعکس برخی مخاطبین اصلا نترسیدم .میدونید چرا چون اتفاقاتی که برای محمدآقا ی داستان افتاده دقیقا برای منهم همین اتفاقات ولی با دوز بالاتر رخ داد و خیلی ترسناک بود برایم .یاد همه اون لحظات سخت افتادم که چه برمن و خانواده ام گذشت ولی نمیتوانستیم برای هیچ کسی تعریف کنیم ودرد دل کنیم وهنوزهم کسی نمیداند فقط میدیدندکه بد بیمارشدم وهردکتروبیمارستانی میرفتم میگفتند سالم هستی مشکل خاصی ندارید .تمام آزمایشات واسکنها و...سالم بود .آنچنان ضرباتی وارد شد که الان بعدازگذشت سه سال هنوز سرپانشدم ومریض احوالم .ونزد اهل دل وعرفایی که مراجعه کردیم و درمان را انجام دادند همین نکته شما را عنوان کردند که ازطرف یهوداست به خاطر کارهای امنیتی .وهمیشه تا اخرعمردعاگوی آنها هستم که تمام ناراحتیهایم را درمان کردند وبا قرآن وتوسل به اهل بیت مخصوصا امام زمان عج وامام رضا علیه السلام توانستند شفای بنده را بگیرند . انشاالله شماهم که گام درجهت تبیین برمیدارید قلمتان مانا ودرکمال صحت ومعنویت درپناه صاحب الزمان عج باشید
🔹#شمعونـجنی
با سلام خدمت جناب حداد پور
کتاب شمعون جنی بالاخره با سلام و صلوات تموم شد کلا نسبت به مسئله جن همیشه یک گارد و ترسی داشتم ولی خوب چون به شما ایمان دارم و میدونم تو هیچ مسئله ای بدون دلیل ورود نمی کنین تصمیم گرفتم بر ترسم غلبه کنم و وارد دنیای کتاب شوم
اوایل صوت سوره بقره رو تو خونه پخش میکردم و قبل شروع داستان چهار قل میخوندم و نهایت ده صفحه رو میتونستم بخونم ولی تا روز بعد این ده صفحه رو کامل جلو چشمم بود
چه کتاب معرکه ای بود چه قدر جواب سوالات پس ذهنم رو داد و چقدر شیوه طهارت نفسش رو دوست داشتم از قبل خوندن کتاب نسبت به اذان معتقد بودم وسعی می کردم اذان و اقامه یا یک کدوم رو قبل نماز م بگم ولی الان نسبت به ساعت اذان بیشتر و عمیق تر دارم فکر میکنم و سعی میکنم برکات این زمان خودم رو محروم نکنم
این کتاب خیلی تاثیر مثبت داشت تا الان برای خواهرا و برادرام به طور جداگانه کنفرانس دادم و براشون با سعی بر ذکر جزییات شرح داستان کردم طوری که میخکوب میشدن و نمی گذاشتن با یک لیوان آب گلومو تازه کنم و اینکه تونستم بر ترسم مقابله کنم خیلی حال خوبی دارم
قلمتون مانا و ما بی صبرانه منتظر نوشته های بی نظیر شما هستیم
هر بار که به زیارت اقاجان مشرف بشم نایب الزیارتون هستم
🔹خدا رو شکر مثل فیلمای ایرانی با خوشی تموم شد😅
خدا قوت،دست مریزاد، ممنون که ثمره قلم زیبا تون رو با ما به اشتراک میزارین
🔹چی بگممم
خیلی خوب بود
وصل شد ب داستان بانو حنانه و اون امریکایی عوضی ک با نقشه گیرش انداختن و اخراج شد و...
خیلی جالب بود خدا قوت
جالبه ایندفعه محمد اقا در لفافه بود.
محمد اینجا محمد اونجا محمد همه جا
خدا حفظشون کنه انشالله
🔹سلام ممنونم از زحماتتون ان شاءالله مُزد شما عاقبت بخیری باشه. داستان خط سوم خیلی عالی بود
🔹حاجی آخر شب تبدیل شد به نیمه شب.
چه عجب..... 😬
واقعا دستمریزاد حاج آقا
خیلیییییییییی عالی بود
خدا به قلمتون برکت بده... به شغلتون! برکت بده... به جونتون برکت بده...
ان شاءالله در دنیا و آخرت خدا بهتون عزت بده...
عاقبت بخیر (بخوانید شهید) بشید الهی 😊
🔹سلام و عرض ادب
رمان خط سوم رو خوندم
ممنون قلم زیبایی دارید و تا الان بیدارماندم که. بخوانم
اما نقد بنده
بنظرم ایرانی بودن داروین خرابش کرد بخصوص در مذاکره اخر
چون انقدر ها هم ایرانی ها تجار خوب و مذاکره کنند ه های زیرکی نیستند
این رو من نمیگم تاریخ ایران میگه نزدیک ترین مذاکره برجام هست
میدونم الان میگیدنفوذ باعث خراب شدند برجام شد ولی هرچی باشه برجام یک مذاکره خراب در تاریخ ایران باقی ماند
ولی دست شما درد نکنه رمانتان زیبا تمام شد
ان شالله خدا برکت به علم و قلمتان عطا کند
طرفدار رمانهای امنیتی شما
خانم محمدی
🔹حاجی دمتون گرم مثل همیشه عالی و پر از نکته های امنیتی که یادمون دادین و اینکه داروین یا همون محمد فکر نمیکردم کارش به آفریقا هم برسه واقعا شاهکاره واقعا سلااام زیاااااد برسونید بهشون 🥺🥺🥺🥺🥺بچه های خط سوم عااالی هستین ممنون 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
🔹شوکه شدم به این زودی تموم شد این داستان به هرحال جالب بودولی دوست داشتم ادامه دارتر باشه ان شاالله همیشه همین قدرپرقدرت باشیدو منتظرجاری شدن دوباره ی قلم سبزتون هستیم💛😍
🔹سلام حاج آقا احسنت به این داستان زیبا و هزار آفرین به قلم عالی بدون نقص شما که اینطوری دلبرانه مینویسه .....فقط یه مطلب اگه امکانش هست در خصوص داروین ایرانی یه مقداری بیشتر توضیح برامون بدید
🔹سلام،
خوبید؟
بعد از قسمت ۲۲ به خانواده گفتم به نظرم «داروین» همون «محمد» قهرمان اصلی کتابای شماست.
اصلاً دلم میخواست که زودتر بروز بدین «محمد» هست یا نه. دلم براش تنگ شده بود چون به نظرم فقط قهرمان کتابای شما نیست بلکه قهرمان مخاطب کتابای شماست یعنی من.
هربار با یه داستان جدید و یه اشتیاق برای همسفری با «محمد» اوج وجد من برای یه تجربهی بیداری جدیده. فقط من بعد از هر ماجرا نگران «محمدِ» شما و امثال «محمد»ها میشم.
اوایل نمیتونستم با کتاباتون ارتباط بگیرم چون یه حس منفی داشتم که امثال «محمد» این همه تلاش میکنند و بیوقفه توی جنگ نرم و جنگ عملیاتی هستند اونوقت من.. :(
خیلی زمان بُرد تا برگردم به کتاباتون و برای هوشیاری کتاب بخونم، کتابایی که خیلیا معتقدن فقط یه کتابه اما من میگم فقط یه کتاب نیست چون نویسنده که شما باشید هم میگید کتابی برای بیداری نه برای خواب و سرگرمی.
من کتاباتونو زندگی میکنم،
با مامانم مرورشون میکنیم، از این کتاب به اون کتاب ارجاع میدم و خانواده میگن خیلی دقیق میخونم که یادم میمونه اما من خودم میدونم که علاوه بر دقیق خوندن، علاقمندی و نگرانی هم ضمیمهشه و برای اینکه همیشه بتونم دفاع کنم از مظلومیت گمنامیشون، میخوام همیشه آماده باش باشم.
استاد حدادپور، قلمتون مانا.
خدا بهتون سلامتی بده،
عاقبت به خیری سهم هر دو دنیاتون.
🔹انگار ده بیست تا فصل رو تو دو سه تا خلاصه کردی 😔
🔹سلام
باورم نمیشه نویسنده ی این داستان همون کسی باشه که تو بچه گی لکنت زبون داشته و هیچکس به اون اجازه ی تبلیغ نمی داده ، شب عروسیش موتورش را بدزدند و اون این همه سختی را تحمل کرده باشه و حالا داستانی را با این همه جزئیات روایت کنه که مربوط به کشور و فرهنگ دیگری باشد .
دمتون گرم
پاینده و بر قرار باشید
🔹سلام
خواندن رمان در کانال شما، توفیق هر روزم برای بیدار ماندن بعد از نماز صبح و بین الطلوعین بود. ضمن تشکر باید به فکر خواندن داستانی دیگر باشم. 🌷
🔹سلام و وقت بخیر
خیلی عالی بود ، نمیدونم چ دعایی در حق شماکنم
انشاالله ک همه دعاهای خوب درحق تون برآورده بشن
با خوندن همچین داستانی احساس غرور میکنم
واقعا باورش برام سخت ک ایران در چنین جایگاهی باشه
🔹سلام حاج آقا.
ممنون از داستان قشنگتون، اولین باره سابقه خوندن داستان خارجی رو داشتم ولی از همون اول چون حس کردم داروین ایرانیه و هر روز مطمئن تر شدم همش منتظر رونماییش بودم، باور نمیکردم تا روز آخر و قسمت آخر طول بکشه. همش میگفتم حاج اقا الان میگه محمد اومد .....😁
🔹سلام خیلی دوسش داشتم
کلا من سبک های امنیتی شما رو بیشتر میپسندم و جذبم میکنه
🔹سلام چقد داستان خط سوم هیجان انگیز بود
ازاول میشد حدس زد که داروین یک ایرانی
یا شاید همون آقامحمد خودمونه😜
یجوری نوشتین انگار خودتون وسط معرکه بودین دمتون گرم
ماهم همراه قلم شما هرشب سر صحنه حاضر
قلمتون مانا
موفق و موید باشید
تا داستان های بعدی شما بدرود
🔹آخرین قسمت رو اصلا دوست نداشتم😕
چرا همه چیز به خوبی تموم شد؟
🔹خدایا ....چه میکنید شما ...دمتون گرم حس غربت داشتم تو داستان از نبود یکی مثل محمد....کاش شمعون هم تو گروه میزاشتید اینجوری مزه میده هر شب یه بخشی از رمان رو تو کانال بخونیم
🔹مثل همیشه عالی
خدا قوت
این ولعاقبه للمتقین آخر داستاناتون نمیدونم چرا حس انالله و انا الیه راجعون میده
🔹خداقوت حاج آقا 🤓
ممنونم که پایان خوش این داستان پر از فراز رو رقم زدین.
قبول کنید که بعضی از قسمتها خیلی نفس گیر بود،حتی بیشتر از داستان (نه)
خداوند عزت و سربلندی بشما و به یاران گمنام امام زمان عنایت کنه.🌷
من الله التوفیق
🔹سلام حاج آقا این داستانتون و همه داستان های دیگه مطالعه کردم با تمام وجود کیف کردم هی بر میگردم و بقیه داستان رو مطالعه میکنم که داروین چی گفته وای مخصوصا که می بینم کار وقتی قشنگ و تمیز انجام شده اقا محمد پشت اون هست اصلا اسم اون که داخل کتاب هات باشه دلم قرص و محکم میشه به همه چی...مثلا تا حرف از جاسوسی و ترس از جاسوسی دشمن میشه تو دلم و به زبانم میگم که ایران ما خیلی نفوذی تر و دقیق از اینها کار میکنه
🔹سلام خداقوت
خط سوم عالی بود واقعا عالی......
اخر داستان و رفتن داروین یه غم خاصی به دل میداد
داروین کی بود؟
خانواده ش این همه مدت بدون اون چه زندگی سختی داشتن حتما
خدا همیشه موفقشون کنه
البته اینا بی جواب موند
ایا جوزت تونست دلش و خنک کنه؟
سرنوشت لئو چیشد؟
آیا اصلا اونا فهمیدن یه ایرانی اومد بینشون؟
آیا ایران از ظرفیت تک تک اونها استفاده میکنه؟البته که لنکا همکارشون شده ولی بقیشون چی؟
بنجامین حیف نیست برای پنتاگن کار کنه؟
جس و اون نبوغش چی میشه؟
و...
🔹ووواااای
فکر کنم قسمت آخر رو چند بار باید بخونم. عجب پایانی
دستتون درست
خدا عمرتونو زیاد کنه تا بیشتر بنویسین
🔹سلام جناب حدادپور
واقعاً قلم تحسین برانگیزی دارید.
خیلی ممنون از زحماتی که میکشید ان شاء الله خدا عاقبت به شهادت تون کنه.
فقط این داستان خط سوم برخلاف حیفا و نه، تخیلش بیشتر بود.
مشخص بود داستان پردازیش بیشتر از واقعیتش هست واسه همین هم به نظرم در رتبه های بعد از حیفا و نه قرار میگیره
🔹سلام خسته نباشید
داستان زیبایی بود احساس افتخار به ایرانی بودنم کردم
وقتی گفت چطوری ایرانی؟ اول یاد فیلم به وقت شام افتادم ولی حسی که اون لحظه داشتم با حس اون لحظه فیلم خیلی متفاوت بود.
🔹سلام و عرض ادب
حاج آقا اعتراف میکنم مثل قبل قلم و استعداد نویسندگی خوبی دارید!
اما چند نکته در مورد رمان خط سوم بگم که باعث شد آخر داستان بخندم بجای اینکه اشک شوق یا هیجان بریزم!
اول اینکه اون محمد خدا پیغمبری نمیاد برای همچین مثلا سوژه ای اینهمه مدت تو زندان نمازش رو ترک بکنه که آدام حرفه ای بو نفره!
دوم اینکه ما خودمون اینهمه نخبه داریم که می رن اون ور جذب میشن کسی عین خیالش نیست که سرمایه و اطلاعات ما مجانی و مفت بدست اونها میفته در حالی که وقتی همه چیز دو قرون دو زار حساب میشه چطور مجانی جوانان ما دعوت میشن برن آمریکا برای تحصیل مجانی جای مجانی و حتی شغل مفتکی!(جای تامل)
بعدم من تا اونجا که تحقیق کردم نخبه های جذب شده اغلب ایرانی هندی چینی هستند و برادران و خواهران آفریقایی بیشتر از جهت نیروی بازو و برای مسابقات ورزشی استثمار میشوند! حالا بماند!
در آخر کاش محمدها که دنیا مدیون شون هست انرژی شونو برای حفظ و کشف امثال شهید فخری زاده ها و ... صرف میکردن و یا بجای جنگ با لئو بجنگ کسانی میرفتند که زمینه ترور بسیاری از دانشمندان ما رو فراهم کردند!
عزت شما زیاد ! ببخشید از اطاله کلام!
🔹به خدا آنچنان لذت از قسمت اخر بردم
که تمام خستگی این مدت رو از تنم به کلی دراورد
احسنت
احسنت به ایرانی
🔹 سلام
همه جا پای یک ایرانی وسطه
داروین کی بود محمد بود؟!
خب ازاول یه جوری لو می دادین تا من فکرنکنم ماجرای اونا بماچه ربطی داره ومثل فراراز زندان بهشون نگاه نکنم
اطرافیانتون چجوری باشما زندگی می کنند آخه خیلی حرص درآر هستین😎
🔹سلام شبتون بخیر
ممنون از رمانهای عالی تون
بازم درباره اجنه ها داستان بزارید
من از وقتی شمعون رو خوندم
بهتر بااین مسئله اجنه کناراومدم
🔹سلام و شب بخیر
حالا منکه نتونستم رمان رو بخونم ولی خیلی کف کردم از قسمت اخرش ک متن اهنگ بود. 😳😮😮😲😲
احسنت بابا
دهنم باز مونده همین طور
باورم نمیشه یه حاج آقایی همچین رمانی بنویسه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 یامینپور: برای اینکه امنیت روانی مردم بهم نخورد جنگ را دور نشان میدهیم و بر توانمندی جمهوری اسلامی تاکید میکنیم.
ولی دور نگه داشتن مردم از واقعیت اشتباه است.
👈 با حرف جناب یامین پور خیلی موافقم. و حتی بنظرم خیلی بالاتر از اینها باید گفت و بالاخره باید به مردم روشهای محافظت از خود را آموزش داد. و البته مردم ما بسیار فهیم و عاقل اند و میدانند که آموزش، ضرورتا بمعنای ناامنی نیست اما باید مردم را برای هر سناریویی آماده کرد.
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour