eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
640 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی یک ساعت بعد، داروین و جوزت و باروتی خودشان را از روی جی پی اِسی که در گوشی داروین بود، به پیاده‌روی روبروی یک ساختمان دو طبقه و نسبتا قدیمی رساندند. در کنار ایستگاه اتوبوسی که یک سایه بان آبی داشت و مملو از تبلیغات جورواجور بود، دیدند لوسی نشسته و به محض این که چشمش به آنها خورد، از سر جا بلند شد و یکی دو تا پارسِ خوشامدگویی سر داد. داروین و جوزت رفتند سراغش و دستی به سر و رویش کشیدند. باروتی حواسش به اطراف بود. اما حواسِ لوسی بیچاره، پشت سرِ باروتی بود اما هر چه نگاه کرد، کسی را ندید. با نگاهی مغموم به چشمان داروین زل زد. داروین منظورش را فهمید. دستی به زیر گلو و پوزه اش کشید و گفت: «آبراهام نیست. ما دیگه آبراهام رو نداریم. اما نگران نباش. تا وقتی که ما زنده ایم، نمیذاریم بهت بد بگذره.» باروتی که انگار یاد چیزی افتاده بود، چند متر از آنان دور شد و با دقت اما بااحتیاط، در حالی که صدای نفس های خشمگینش را میشنید، به ساختمان های قدیمی اطرافش نگاه میکرد. داروین حواسش به او بود و اجازه داد که مقداری در حال خودش باشد. لوسی زوزه‌ی سوزناکی کشید و دوباره به اطرافش نگاه کرد. چشم برگرداند و با چشمان قهوه‌ای پررنگ که یک حلقه مشکیِ نازکِ خوشکل اطرافش بود به داروین زل زد و دل داروین و جوزت را سوزاند. جوزت همین طور که دست به سرش میکشید گفت: «تو قهرمانی لوسی. آبراهامم قهرمان بود. باید کمک کنی که لنکا رو پیدا کنیم. کجاست لنکا؟» همین طور که لوسی داشت غصه میخورد، صورتش را به طرف چهار پنج آپارتمان آن طرف‌تر گرفت و به آنها فهماند که لئو لنکا را به آن ساختمان برده. همان لحظه باروتی برگشت. در دستش یکی دو تا خوراکی سرخ کردنی داشت که از مغازه هفت هشت ده متر پایین تر خریده بود. آن را جلوی لوسی گذاشت. داروین: «باروتی خوبی؟» باروتی: «میدونی اینجا که این زبون بسته داره اشاره میکنه، کجاست؟» داروین: «تو میدونی؟» باروتی: «چرا ندونم؟! عُمر و جوونیمو اینجا گذاشتم. اینجا همون ساختمونی هست که طبقه همکفش رو با بدبختی خریدیم و تمیزش کردیم و با شریکِ کثافتم یه باشگاه ورزشی زدیم.(اشاره شده در قسمت هفتم) بعدش عاشق خواهرش شدم و بینمون یه چیزایی شکل گرفت. بعدشم که دیگه خودت بهتر از من میدونی. اینجا رو بالا کشیدن و واسه منم پرونده سازی کردن و الان هم شده لونه سازمان سیا.» جوزت رو به داروین با تعجب پرسید: «این(اشاره به باروتی) چی داره میگه؟ راس میگه؟ چه خبره اینجا؟» داروین همین طور که دست به سر لوسی میکشید، نفس عمیقی کشید و گفت: «اینجا لونه اعضای اصلی سیا نیست. یه خونه امن برای بعضی افراد و بعضی مدارکشون هست که ما سه نفر در اینجا سهم داریم.» باروتی نزدیکتر شد تا بهتر بشنود. جوزت از داروین پرسید: «چه جور سهمی؟» داروین: «خب دلیل اتصال ما سه نفر به اینجا اینه که ... نه اصلا بذار اینجوری برات بگم ... لئو بعد از این که از خاورمیانه زد بیرون، شکایات متعدد بین المللی علیهش شکل گرفت. بخاطر پرونده هایی که تو آمریکا داشت و حساسیت خبرنگارها و چندین مورد دیگه، سازمان سیا اینجور مواقع تصمیم میگیره که یا نیروش رو حذف کنه و یا باهاش تسویه حساب کنه اما از ظرفیتش در حاشیه و سایه استفاده کنه.» جوزت: «لابد اینم نمیشد حذفش کرد و زد به حاشیه و کارای این مدلی رو به این میدن.» داروین: «دقیقا. کم نیستن اینجور آدما. یه جور مزدور که با توجه به آموزش ها و تجاربی که دارن، به ادامه کار دعوت میشن اما چراغ خاموش. پول خوبی هم میگیرن.» جوزت: «بخاطر همینه که الان ما زنده ایم و راس راس تو خیابون داریم میچرخیم و مثل مور و ملخ، دور و برمون مامور نریخته و لئو نمیتونه درخواست نیروی کمکی و پشتیبانی بده. درسته؟» داروین: «بله. چون الان چرخیدن خود لئو تو خیابون و حتی دادن پروژه حفاظت از بنجامین و نزدیک شدن بهش و کاشتن میشل در کنار بنجامین و روزگار بنجامین رو با کشتن پدر و مادرش و دستکاریِ قوه حافظه اش و... سیاه کردن، تماما غیرقانونی هست و اگر اسنادش به دادگاه برسه، رسوایی بزرگی برای سیا محسوب میشه.» جوزت: «خب؟ دنباله اش؟» داروین: «دلیل تو برای اینجا بودن، تسویه حساب از لئو هست اما خط سوم برات برنامه بهتری داره.» جوزت: «چه جور برنامه ای؟» ادامه ... 👇
داروین: «این که لئو کشته نشه و بتونیم با مدارکی که اینجا هست و بخشیش مال منه و بخشیش هم مال تو هست، دادگاهیش کنیم و یه جور رسوایی برای سازمان سیا به بار بیاد.» جوزت: «ینی لئو رو با مدارک تحویل دادگاه بدیم که هم لئو رو بسوزونیم و هم با مدارک ... نمیفهمم! دادگاه از من نمیپرسه که تو اینجا چه غلطی میکنی؟ نمیگه تو الان باید تو زندان آفریقا باشی؟» داروین: «کار من اینجا خیلی سخته. مجبورم یه چیزایی بگم که اقناع بشین و حواستون جمع باشه اما باید کنترلتون کنم که لئو رو نَکُشید.» جوزت: «تو چی میدونی داروین؟ بگو. دارم میمیرم از فضولی.» داروین نفس عمیقی کشید و گفت: «هیچ جا ثبت نشده که تو باید تبعید بشی به زندانِ آفریقا! این کار غیرقانونی هست و اگه رسانه ها متوجه بشن که دستهای آلوده سرویس مخفی باعث تبعید غیرقانونی محکومانش به زندان های غیرقانونیِ بین المللی میشه، همون رسوایی بزرگی هست که میگم سازمان سیا ازش مثل سگ میترسه.» جوزت دهانش وا ماند. با حالتی که نزدیک بود از درون به خاطر آن همه ناعدالتی بترکد گفت: «ینی این همه مدت، دور از چشم قانون ... ؟!» داروین سرش را تکان داد و در ادامه گفت: «تو تنها نیستی جوزت. آدمای مظلومِ زیادی هستن که مثل تو در زندان های غیرقانونی ... ایناش ... نمونه اش همین باروتی خودمون ... اینا مدرک سازی کردند و امثال تو و باروتی و حتی لنکای بیچاره رو برای این که دور از چشم باشین و دردسر نشین، ظالمانه فرستادند آفریقا و یه عده دیگه رو هم فرستادند قطب شمال و جاهای دیگه تا همونجا با توجه به شرایط بد و در کنار زندانیان خطرناک، سرتون رو زیر آب کنند ولی چیزی گردن آمریکا و سیا نیفته.» جوزت و باروتی اصلا حالشان دگرگون شد. خودشان وسط باتلاقی از گند و کثافت میدیدند که دولتمردان فاسد آمریکا و باندهای مخوف و غیرانسانی سرویس های مخفی، علیه شهروندانشان به ارمغان آورده بودند. احساس بی پناهی و ناامیدی میکردند. به خاطر همین جوزت پرسید: «حدس میزدم که اوضاع خراب باشه اما نه تا این حد. خب حالا زنده موندن ما ... ببین! من نمیفهمم ... خب الان که چی؟ الان فهمیدیم که غیرقانونی گند خورده تو زندگی و محکومیت ما. باشه. تو درست میگی. الان قراره ما اسناد رو رو کنیم و به دادگاه بدیم؟ دادگاه نمیگه شما باید الان باید مثلا زندان فیلادلفیا باشین؟» باروتی: «صبر کن ببینم! خب ما که بی گناه و یا تبرئه نمیشیم. بالاخره پرونده بزرگی علیه هر کدوم از ما وجود داره. علیه من. علیه لنکا. علیه جوزت. بالاخره وقتی لو بریم، باید برگردیم زندان. درسته؟» داروین: «بچه ها الان موقع این حرفا نیست. الان مهم لنکاست. مهم زنده بودن لئو هست. مهم اینه که لنکا به باروتی برسه. لئو به جوزت. و مدارک به من. همه چیزو به من بسپارین. از اینجا به بعدش با من. خط سوم جوری چیده که شما حتی یک روز به زندان نمیرین. افراد دیگه ای که از سیستم فاسد سیا پول گرفتن که جای شما رو تو زندان های آمریکا پر کنند، به محکومیتشون ادامه میدن. حتی قرار نیست که شما با هویت جعلی زندگی کنین. تا اینجاش اعتماد کردین و بد ندیدید. فقط شش ماه تحمل کنین تا من همه چیزو ردیف کنم.» این را که گفت، صورتش را به طرف ساختمانی که لئو و لنکا آنجا بودند گرفت و با اشاره گفت: «به شرطی که امشب بتونیم از اینجا هم لئو رو سالم دربیاریم. هم لنکا رو. و هم دست من به اسناد برسه.» ادامه ... 👇
باروتی گفت: «خوب شد گفتی. وگرنه میخواستم خودم لئو رو بکُشم.» جوزت هم که همچنان گیج بود و ابدا انتظار آن همه حرفهای سنگین و محیرالعقول را نداشت، گفت: «ممکنه لئو دست به کار خطرناکی بزنه و اگه بدونه که حریف ما نمیشه، خودش و لنکا و مدارک و کل ساختمون رو بفرسته هوا؟!» داروین که در آن لحظه به گوشی همراهش نگاه میکرد جواب داد: «بعید میدونم. چون چنین اجازه ای رو نداره. بعلاوه این که همین حالا به من گفتن که لئو به کسی اطلاع نداده که تو چه وضعیتی گرفتار شده. بخاطر همین امیدوارم نه خودش دست به حماقت بزنه و نه برای حذفش و تمیز کردنِ اینجا از بالادستِ لئو اقدام بشه.» باروتی پرسید: «اینا کی اَن که اینقدر از همه چی اطلاع دارن و فرشته نجات ما شدن؟» داروین لبخندی زد و جواب داد: «اینا همکاران آینده لنکا هستند. مگه لنکا متخصص عملیات سایبری نیست؟» باروتی سر تکان داد و گفت: «آره. اینا میخوان بعدا جذبش کنن و کارش دارن؟» داروین گفت: «خوب گوش بدید ببینید چی میگم. رویارویی ما با لئو قرار نیست با زد و خورد باشه. دوستانم میخوان کاری کنن که لئو بیاد پای معامله.» تا این حرف را زد، دید جوزت و باروتی با تعجب به هم نگاه کردند. داروین ادامه داد: «لئو فوق العاده باهوشه و باید با آدمای باهوش تا میشه معامله کرد.» جوزت با حالت خاصی که انکار در بیانش داشت پرسید: «این حیوون میاد پای معامله؟ این اگه اهل معامله بود، آبراهامو نمیکشت.» داروین: «درسته. اما وقتی اسم بنجامین و لوکا رو آورد، نقطه ضعف نشون داد و به ما فهموند که هم خط قرمز داره و هم آدم معامله است. اون با از دست دادن لیام و میشل، بدون بنجامین و لوکا دیگه ارزشی برای بالادستی‌هاش نداره. پس باید هم موقعیت خودش و هم امنیت چیزایی که بهش سپرده شده رو حفظ کنه. من الان برای اونا اینجام.» باروتی: «به خاطر همین که دوستات دارن مثلا مقدمات معامله رو فراهم میکنن، تو ایستگاه اتوبوس نشستیم و داری واسمون قصه میگی؟» داروین اول نگاه عمیقی به باروتی کرد. سپس سرش را به معنای تاسف تکان داد و گفت: «باروتی تو چرا اینجوری هستی؟ چرا مثل ولگردا حرف میزنی؟ میخوای یه کاری کنم که نتونی باشگاهِتو پس بگیری؟ دوس داری یه کاری کنم که دستت به لنکا نرسه؟» باروتی حاضرجواب پرسید: «دوس داری گند بزنم به عملیات و مذاکراتت؟ دوس داری قید همه چیو بزنم و کاری کنم که دستت به لئو و مدارک نرسه؟» داروین با تاسف و تعجب به جوزت نگاهی به معنای«میبینی گرفتار عجب جانور زبان نفهمی شدیم؟!» کرد. جوزت چانه اش را بالا داد و گفت: «به من ربطی نداره اما برمیاد. از دستش هر کاری بگه برمیاد. یهو دیدی قیدِ خودشم زد و به خودشم رحم نکرد. با هم مهربون باشین پسرا.» همان لحظه برای داروین پیام آمد. به گوشی اش نگاه کرد. از سر جا بلند شد و رو به آنها گفت: «وقتشه.» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
سلام رفقا قسمت جدید با تاخیر (آخرشب) منتشر می‌شود و تا برسم و تقدیم کنم، طول میکشه. باتشکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی «««قسمت آخر»»» پیامکی حاوی شماره همراه لئو به گوشی داروین ارسال شد. داروین ابتدا به باروتی و جوزت توصیه های لازم را کرد و گفت: «باروتی! وقتش که شد، تو از در اصلی ، جوزت! تو هم از در پشتی وارد بشید.» سپس دستی به سر و صورت لوسی کشید و گفت: «تو هم وقتی من اشاره کردم، برو سراغ لنکا و پیداش کن. باشه دختر؟!» و لوسی زوزه کوچکی کشید. همه رفتند سراغ ماموریتی که داشتند. وقتی داروین تنها شد، شماره لئو را گرفت. تماس برقرار شد و شروع به بوق خوردن کرد. -میشنوم -داروینم. باید حرف بزنیم. -تو حرفی واسه گفتن نذاشتی! -چرا. هیچ وقت برای حرف زدن دیر نیست. -بخاطر همین لیامو اونجوری کُشتین و جنازه میشل رو سوزوندین؟ -مگه تو به آبراهام رحم کردی؟ تا اسم آبراهام آمد، لئو سکوت کرد. داروین ادامه داد: «آبراهام بی خطرترین گروه ما برای تو و بقیه بود. اما تو بهش رحم نکردی و ما حتی از جنازه اش هم خبر نداریم.» -الان حرف حسابت چیه؟ -میدونم تو چه شرایطی گرفتار شدی. حتی کسی نداری که به دادت برسه. من جای تو باشم، مذاکره میکنم. -تو جای خودت باش. وضع تو هم خیلی بهتر از من نیست. یه گروگان دست من داری که هر لحظه اراده کنم بُکُشمش، دیگه حرفی واسه گفتن باقی نمیمونه. -ولی تو زوده که بمیری. تو خیلی باهوشی. خیلی حرفه ای هستی. خیلی میشه روت حساب کرد. -خب آخرش که چی؟ -خب آخرشو اینجوری بهت نمیگم. پاشو بیا یه استیک بزنیم و دو کلمه با هم حرف بزنیم. -که آدمات بریزن اینجا و برگ برنده ام رو از دستم دربیارن؟! -اون برگه برنده تو نیست. چون به هر حال من نباید امشب ردی از خودم بذارم. یا تو میکشیش و یا من میام و همه چیزو پاک میکنم و میرم. به جای یه کُشته، دو تا رو دستم بمونه اما در عوض، تو رو حذف کرده باشم، کسی به من خورده نمیگیره. باز هم لئو سکوت کرد. داروین جمله آخرش را گفت و قطع کرد: «روبروی در اصلی. تو پیاده رو نشستم. رو صندلی زرد رنگِ کنار تیربرق.» یک ساعت طول کشید. باروتی مرتب به داروین پیام میداد و زنگ میزد و میپرسید: «چی شد؟» ، «چرا یه کاری نمیکنی؟» ، «نکنه یه بلایی سر لنکا بیاره!» ، «الو چرا لالمونی گرفتی؟» ، «نیومد؟ نکنه سرِ کاریم!» «من لنکا رو از تو میخوام» ، «اگه بلایی سر لنکا بیاد، راحتت نمیذارم.» و داروین از یک جایی به بعد، اصلا به باروتی جواب نداد. چون از یک طرف، هم باید فکر و ذهنش را برای مذاکره با یک ادم پیچیده به نام لئو آماده میکرد و هم باید مراقب میبود که باروتی دست به خریّت نزدند. دومین ظرف تک نفره سیب زمینی سرخ شده داروین در حال تمام شدن بود که دید یک نفر با مشخصات لئو از ساختمان خارج شد و قدم قدم به طرف او آمد و روی صندلی روبروی او نشست. برای لحظاتی چشم تو چشم شدند. داروین با ته لبخندی که در چشمانش داشت پرسید: «چطوری آمریکایی؟» و لئو با همان جدیتی که در صورتش بود، یک سیگار از جیبش درآورد و روشن کرد و جواب داد: «تو چطوری ایرانی؟» -بهتر از این نمیشم. کسی روبرومه که تو عراق میخواست منو ببینه. -اما کاری کردی که از عراق اخراج بشم و تو خاک خودم، تو آمریکا بشینم پای میز مذاکره. -اخراجت از عراق کار من نبود. یا بهتره بگم کار منِ تنها نبود. کار دست جمعی بود. همه گروه ها تو این افتخار شریکن. -کاش اینجوری همو نمیدیدم. کاش وسط یه مبارزه تن به تن همدیگه رو میدیدیم. نه این که تو منو از کار و زندگی و اعتبارم سلب کنی و بعدش بیایی با نامردی... ادامه ...👇
-همین جا اِستُپ! نامردی رو نیستم. دیدم تو دلت بازی میخواد، منم باهات بازی کردم. همین. اسم این نامردی نیست. اسم اون کسی نامرده که علاوه بر این که تو قتل و غارت سه تا کشور شریکه، به نیروهای خودشم رحم نکنه. -آهان. جوزتو میگی؟ -اسم اون جوزت نیست. اسم اون زخمی هست که تو به وجودش آوردی و با تبعید، چرکینش کردی و الان من دست گذاشتم روش و شده یه غول بی شاخ و دم که برگشته تا همه چیزو اونجوری که دلش خنک میشه درست کنه و بچینه. -من آدم مذاکره و این چرندیات نیستم. چی میخوای؟ -من هیچی. من فقط یه چیزی میخوام. که اگه با قیمتش با هم به تفاهم برسیم، میمونم. اگرم نرسیم، پامیشم و میرم. دختره هم واسه خودت. هر کاری دوس داشتی و هرجوری که خواستی، بکشش! -چی؟! -لئو چند؟ لئو که سیگار اولش به انتها رسیده بود، با شنیدن این حرف به چشمان داروین زل زد و هیچی نگفت. داروین ادامه داد: «لئو رو میخوام. لئو با هر چی که الان اون بالا داره.» با انگشت اشاره اش به طرف ساختمان اشاره کرد. لئو سیگارش را در جاسیگاری فرو کرد و پرسید: «چند می ارزه؟» داروین سیگارش را درآورد و روشن کرد و لبخندی زد و با حالت خاصی گفت: «آهان. بذار دقیق برات بگم؛ یا لئو با مدارک اون بالا با من معامله نمیکنه و به زور ازش میگیرم که در این صورت، دادگاه و محاکمه و رسوایی رسانه ای خودش و سرویس مخفی و البته تهش که خودت میدونی که رفقات میان سراغت و سرتو زیر آب میکنن. و یا مدارکو با دست خودت به من میدی، بدون دادگاه و بدون رسوایی سرویس مخفی، بلکه با یه هویت جدید و پناهندگی، به یه کشور ثالث میری و زندگی جدیدت رو شروع میکنی. و یا که نه! مدارک و اسامی موثر در سرویس مخفی که تو این جنایات و تبعید مردم مظلوم به زندان های خطرناک بین المللی نقش داشتند رو بگیرم و به جاش نه دادگاه بری و نه محاکمه بشی و نه اتفاقی بیفته، حتی مدارک هم پیش خودت میمونه و به شعلت ادامه میدی و ماهانه هم یه حقوق تپل از ما میگیری و شتر دیدی ندیدی. چطوره؟ کدومشو دوس داشتی؟» همان لحظه دو تا استیک تازه و خوش عطر آوردند و گذاشتند جلوی داروین و لئو و رفتند. لئو دوباره سیگارش را روشن کرد. سه چهار بار کشید و وقتی دوباره مغزش آرام شد گفت: «ینی بشم آدم شما؟» داروین جواب داد: «مگه هر کی با کسی معامله میکنی، میشه آدمِ اون؟» -تو اینجوری میخوای! -تو اینجوری برداشت کردی. نظر ما این نیست. ما میگیم نه زندان برو، نه محاکمه بشو، نه اسم سرویس مخفی رو بندازیم سر زبونا، و نه پای خبرنگار و جراید و رسانه ها مطرح بشه. ما یه نسخه از این مدارکو ببینیم و بریم. -چرا درباره لنکا حرف نمیزنی؟ -اون که اشانتینِ معامله است و میگیرم ازت. -گفتی میخوای مدارکو ببینی. فقط ببینی؟ -میذاری ازش عکس بگیرم؟ من آدم رازنگهداری‌ام. -لابد برای روز مبادا. -میتونی حدس بزنی روز مبادای من کی هست؟ لئو به فکر فرو رفت و سه چهار بار دیگه دود سیگار را فرستاد هوا. به ذهنش رسید که بگوید: «فکر کنم بدونم. وقتی که بنجامین و لوکا به خطر بیفتند.» داروین لبخندی زد و سیگارش را در جاسیگاری فرو کرد و گفت: «دقیقا.» -چرا اون اینقدر مهمه؟ -دیگه تو اینو نباید بپرسی. تو که از همه بهتر میدونی. -میخوام از توی عوضی بشنوم. -چون همیشه بُرد با کشورهایی هست که بنجامین و نخبه‌هایی مثل بنجامین، مال اونا باشن. -من سرِ سرمایه کشورم معامله نمیکنم. -اونا سرمایه های شما نیستند. اونا رو شما از خونه بقیه دزدیدید. و اینقدر دور خودتون جمع کردین که فکر کردین همش مال خودتونن. -الان چیکار کنیم؟ -الان که استیک بزنیم با کوکا. ادامه ...👇
-مُرده شورِتو ببرم. -بیزینس‌مَن‌های بزرگ میگن اگه اینقدر حرفه ای نیستی که اعتماد همو جلب کنید، حداقل بااخلاق، دوباره جلب سرمایه کنید. داروین شروع به خوردن استیک کرد و لئوی تسلیم و آمپاس و گرفتار پشتِ درهایی که داروین بر رویش بسته بود، نه استیک خورد و نه حتی دلش میخواست به استیک خوردن داروین نگاه کند. سیگار سوم و چهارمش را درآورد و با هم روشن کرد و دود کرد و فرستاد هوا. ⛔️ چند ماه بعد... جس تصمیم گرفته بود که جشن تولد برادرزاده‌اش را در یکی از رستوران های نزدیک خانه اش برگزار کند. جمع همه جمع بود. بنجامین، جِس، لوکا، باروتی، جوزت. داروین در حالی که لوسی دنبال سرش بود، با تاخیر آمد. بعد از این که بنجامین را در بغل گرفت و سپس لوکا را بوسید، رو به بقیه کرد و گفت: «خوشحالم که دور هم جمعید. باید زور برم. فقط اومدم کادوی تولد لوکا رو بدم. در اصل، دو تا کادو براش دارم.» یک کادوی بزرگ آورده بود که یک قطارِ بازیِ دو متری با همه تجهیزاتش بود. و بعدش دستش را به طرف لوسی دراز کرد و گفت: «کادوی دوم من، لوسی خانمه. بنظرم این یادگار آبراهامِ پیر رو پیش خودتون نگه دارین بهتر باشه.» وقتی کادو را داد و این را گفت، همه کف زدند و با خنده از لوسی استقبال کردند. لوسی هم خودش را برای لوکا لوس کرد و از همان دقایق اول با هم شروع به بازی کردند. لنکا دوباره کیک پخته بود. و باروتی هم گیتار آبراهام را با خودش آورده بود و به طرف بنجامین تعارف کرد و گفت: «بگیر! این باید پیش تو باشه. اون شب که همگی خونه ما بودید، آبراهام هر کاری کرد که تو برامون گیتار بزنی، نزدی. الان وقتشه.» بنجامین که با شنیدن اسم آبراهام و یادآوری جملات و محبتش تحت تاثیرِ عاطفی قرار گرفته بود، گیتار را گرفت و برای لحظاتی به آن چشم دوخت و سپس آن را بوسید. فورا همگی صندلی ها را دورِ آبراهام، ببخشید؛ دورِ بنجامین چیدند و حلقه ای تشکیل دادند و بنجامین چشمانش را بست و به آرامی و با سرپنجه هایش... If the day comes that you must leave. اگه روزی برسه که بخوای ترکم کنی Let me be the ground to your feet. بزار زمین زیر پات بشم If the day comes that you feel weak. اگه روزی برسه که احساس ضعیف بودن میکنی Let me be the armor you need. بزار من سلاحی باشم که بهش نیاز داری Oh, if falling in love is a crime. آه، اگه عاشق شدن جُرمه And the price to pay is my life. و قیمت عاشقی زندگی من Give me the sword, bring all the knives. شمشیر رو بهم بده، هر چی چاقو هست برام بیار Hand me the gun, I will not run. اون تفنگ رو بهم بده، فرار نمیکنم And when they spare everything but my pride. و وقتی همه تمام چیزهای من رو دریغ میکنن چز سربلندیم رو Don’t you worry, boy, don’t you cry. نگران نباش، پسر، گریه نکن But when they ask ولی وقتی میپرسن Who was the one?, who did you love?, اون تنها عشق زندگیت کی بود؟..کیو دوست داشتی Let it be me. بزار اون (یه نفر) من باشم ... همگی درگیر عمق احساس شعر و گیتار بنجامین بودند که داروین به آرامی و قدم قدم از جمع فاصله گرفت و به طرف در رفت. در را باز کرد و میخواست برود که دید از دور، لوسی با آن چشمان خوشکلش او را بی سرو صدا دید میزد. چشمکی به لوسی زد و با همان چشمک، خداحافظی کرد و رفت و در را پشت سرش بست. پایان *والعاقبه للمتقین* @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😅😅 از دست شماها
🔹حاج اقا تو رو خدا زود تمومش کنین و هی حال ما رو نپرسین! از شهادت سید حسن حال روحم خرابه... شما هم یه شب در میون میایین دو تا جمله مینویسین که لبنان رو دارن شدید بمباران میکنن... توی هر قسمت هم که یه مدل کشتن رو با جزییات تعریف میکنین... من روحم دیگه کشش نداره😭 🔹آقا اصن محمد آقا مافوق خودتونه غیر از اینه شما هم داروین😂 ما هم زندانیان زندان پولسمر😂😁😜 فقط جوزت و جس و آدام و آبراهام و لنکا وباروتی کیان😃😄😁 آقا این بنجامین کیه فقط؟ رفته تو قلب دشمن چکار این آدام هر کی هست بگین قشنگ جزغاله اش کنیم😏😄 قشنگ داریم رو صحنه نقش بازی میکنیم😂😅😬 🔹یعنی حاجی آدم دلش میخواد اعضای کانالتون رو دور جمع کنه بگه بیاید بریم؛ کوه پیک نیک سینما دعوا😂 خلاصه هر چی که صفا داره 🔹این داستان‌خط سوم رو خیلی دوست دارم خیلی برام جالبه مثل یه ماجراجویی به مناطق ناشناخته میمونه پر از معما و کشفیات جدید🌺 🔹سلام و نور خدا قوت درباره سوال کیف حالک تون باید به عرضتون برسونم: جناب حداد پور واقعا ما رو معتاد کردین به آثارتون بقول مخاطبین کانال بااینکه حرص می خوریم از اینکه وسط داستان مخاطبین رو به امان خدا رها می کنید و واقعا از این بلا تکلیفی خواننده لذت می برید ولی نمی تونیم از مطالعه آثارتون بگذریم. موفق باشید از اینکه مخاطبینتون رو در خماری می ذارین اجرکم عندالله و همچنین پیرو پیام یکی از مخاطبین که نوشته بودن قرار کتاب شمعون جنی رو شروع کنن بخوندن که ممکن خوندن اون کتاب براشون پیامدهایی داشته باشه به ایشون و تمام مخاطبینی که هنوز این کتاب رو نخوندن و تو برنامه دارن مطالعه کنن بهشون توصیه می کنم حتما از خوندنش غافل نشن که حتی با نگرش دیگری اتفاقات جهان خصوصا مسائل اخیر غزه و لبنان و... به قضایا نگاه می کنند و پی می برند واقعا این غده سرطانی فکر کنم نیرو و عواملی در جهان مادی و غیرمادی نمونده که ازش برای ضربه زدن به شیعه استفاده نکرده باشه. من خودم در کانال قبل خوندن این کتاب دیده بودم نظرات مخاطبین درباره این کتاب و خیلی خوف ورم داشته بود ولی قبل و در حین خوندن هم از ائمه خصوصا امام حسین و امام زمان و آیت الکرسی و صلوات و چهار قل و دعای سلامتی و فرج استعانت گرفتم و خدارو شکر آرامش برام برقرار شد و جالب بود برام واقعا که توصیه پیرمرد اهل دل که به آقا محمد کمک کردن این بود که قبل رویارویی با این مسائل باید خودتون رو از لحاظ معنوی آماده کنید تا کمتر ضربه ببینید و همین اذکار معنوی که قبل و درحین مطالعه می خوندم و از ائمه استعانت می گرفتم به علاوه اذان و صدقه به آقا محمد پیشنهاد دادن. 🔹خدا را شکر طوبی هم تموم شدهمه چی ختم بخیرشد،اولین فیلم ایرانی که بدون استرس تموم شد به برکت امام حسین علیه السلام ،هرشب دوتادغدغه داشتیم😅حالابایدنگران لنکاباشیم و.... 🔹دیگ داره حالم از داستانتون بهم میخوره از میشل و جوزت و بنجامین گرفته تا داروین و نقشه هاش، اصلا هم این رمانتون جذاب و آموزنده نبود 😒 هیچم پیگیر بقیش نیستم،،عادت کردیم ب دیرو وزود گذاشتنا و قطع و وصلای داستان😏 راستی خودت حالت چطوره، ولا خوب ذهنت این همه حوصله قصه پردازی داره 🔹سلام حاج اقا وقتتون بخیر... ‌کتاب شمعون جنی رو خوندم... قسمتی که اون حاج اقا به محمد اذکاری رو یادآوری میکنه برای خوندن اسکرین شات گرفتم. من ادمی ام که خیلی استرس و اضطراب دارم و در طول روز حتما باید قرص ضد اضطراب بخورم تا دلم اروم بگیره ولی بعد از این داستان وقتی حس اضطراب میاد سراغم شروع به خوندن سوره ناس و فلق میکنم. باورتون نمیشه انگار آبیه رو اتیش. خدا خیرتون بده در مورد اذان هم همین طور حتما موقع اذان با صدای بلند شروع میکنم با موذن به تکرار کردن و واقعا ارامش میگیرم. قلمتون مانا. خدا حفظتون کنه🙏🙏🙏 🔹سلام استاد قسمت دیشب خط سوم،الان خوندم. اون قسمت ک راجب زندان های غیرقانونی تو آفریقا و قطب شمال و جاهای دیکه.....ک خوندم یاد زندان های افتادم. وقتی دلم میشکنه یا اوضاع سخت میشه برام ...برا چندگروه دعامیکنم-برا دخترای بیگناهی ک آسیب دیدن تو دنیا-چه اون بچه های ک دزدیده میشن براقاچاق اعضا...و اون زندانی های تو .....ومردم غزه. و حالا این زندانی ها....دلم بدجور شکست براشون 🔹سلام علیکم جناب حدادپور یه چندسالی که تلگراممو پاک کرده بودم پیگیر کاراتونم نبودم خیلی شاید یکی دوتا کتاب چاپیتونو تهیه کردم و خوندم بعد مدتها که دوباره کانالتونو پیدا کردم با خودم گفتم شاید هنوز اونقد مثل قبل داستانا برام جذاب نباشه که هرشب پیگیر باشم ولی خیال خام بود هرازچندگاهی که داستان یک شب منتشر نمیشه یا تاخیر میخوره حقیقتا حالم دیدنیه..😂 نمیدونم دست به دامان الفاظ نامتعارف بشم یا خودمو قانع کنم که صبرم چیز خوبیه.. خلاصه روا نیست اینکارا، نکنید خداقوت و تشکر بابت همه زحماتی که میکشید🙏🌷
🔹سلام .وقت بخیر خداقوت حاج آقا.واقعا دوست دارم داد بزنم و به همه مخاطبینتون بگم که کتاب شمعون جنی براساس واقعیات نوشته شده واصلا رؤیایی نیست. با تمام وجودم خط به خط کتاب را حس کردم همین الان کتاب شمعون جنی رو طی دوشب خواندن تمام کردم و من برعکس برخی مخاطبین اصلا نترسیدم .میدونید چرا چون اتفاقاتی که برای محمدآقا ی داستان افتاده دقیقا برای منهم همین اتفاقات ولی با دوز بالاتر رخ داد و خیلی ترسناک بود برایم .یاد همه اون لحظات سخت افتادم که چه برمن و خانواده ام گذشت ولی نمی‌توانستیم برای هیچ کسی تعریف کنیم ودرد دل کنیم وهنوزهم کسی نمی‌داند فقط میدیدندکه بد بیمارشدم وهردکتروبیمارستانی میرفتم میگفتند سالم هستی مشکل خاصی ندارید .تمام آزمایشات واسکنها و...سالم بود .آنچنان ضرباتی وارد شد که الان بعدازگذشت سه سال هنوز سرپانشدم ومریض احوالم .ونزد اهل دل وعرفایی که مراجعه کردیم و درمان را انجام دادند همین نکته شما را عنوان کردند که ازطرف یهوداست به خاطر کارهای امنیتی .وهمیشه تا اخرعمردعاگوی آنها هستم که تمام ناراحتی‌هایم را درمان کردند وبا قرآن وتوسل به اهل بیت مخصوصا امام زمان عج وامام رضا علیه السلام توانستند شفای بنده را بگیرند . انشاالله شماهم که گام درجهت تبیین برمیدارید قلمتان مانا ودرکمال صحت ومعنویت درپناه صاحب الزمان عج باشید 🔹 با سلام خدمت جناب حداد پور کتاب شمعون جنی بالاخره با سلام و صلوات تموم شد کلا نسبت به مسئله جن همیشه یک گارد و ترسی داشتم ولی خوب چون به شما ایمان دارم و میدونم تو هیچ مسئله ای بدون دلیل ورود نمی کنین تصمیم گرفتم بر ترسم غلبه کنم و وارد دنیای کتاب شوم اوایل صوت سوره بقره رو تو خونه پخش میکردم و قبل شروع داستان چهار قل میخوندم و نهایت ده صفحه رو میتونستم بخونم ولی تا روز بعد این ده صفحه رو کامل جلو چشمم بود چه کتاب معرکه ای بود چه قدر جواب سوالات پس ذهنم رو داد و چقدر شیوه طهارت نفسش رو دوست داشتم از قبل خوندن کتاب نسبت به اذان معتقد بودم وسعی می کردم اذان و اقامه یا یک کدوم رو قبل نماز م بگم ولی الان نسبت به ساعت اذان بیشتر و عمیق تر دارم فکر میکنم و سعی میکنم برکات این زمان خودم رو محروم نکنم این کتاب خیلی تاثیر مثبت داشت تا الان برای خواهرا و برادرام به طور جداگانه کنفرانس دادم و براشون با سعی بر ذکر جزییات شرح داستان کردم طوری که میخکوب میشدن و نمی گذاشتن با یک لیوان آب گلومو تازه کنم و اینکه تونستم بر ترسم مقابله کنم خیلی حال خوبی دارم قلمتون مانا و ما بی صبرانه منتظر نوشته های بی نظیر شما هستیم هر بار که به زیارت اقاجان مشرف بشم نایب الزیارتون هستم
🔹خدا رو شکر مثل فیلمای ایرانی با خوشی تموم شد😅 خدا قوت،دست مریزاد، ممنون که ثمره قلم زیبا تون رو با ما به اشتراک میزارین 🔹چی بگممم خیلی خوب بود وصل شد ب داستان بانو حنانه و اون امریکایی عوضی ک با نقشه گیرش انداختن و اخراج شد و... خیلی جالب بود خدا قوت جالبه ایندفعه محمد اقا در لفافه بود. محمد اینجا محمد اونجا محمد همه جا خدا حفظشون کنه انشالله 🔹سلام ممنونم از زحماتتون ان شاءالله مُزد شما عاقبت بخیری باشه. داستان خط سوم خیلی عالی بود 🔹حاجی آخر شب تبدیل شد به نیمه شب. چه عجب..... 😬 واقعا دستمریزاد حاج آقا خیلیییییییییی عالی بود خدا به قلمتون برکت بده... به شغلتون! برکت بده... به جونتون برکت بده... ان شاءالله در دنیا و آخرت خدا بهتون عزت بده... عاقبت بخیر (بخوانید شهید) بشید الهی 😊 🔹سلام و عرض ادب رمان خط سوم رو خوندم ممنون قلم زیبایی دارید و تا الان بیدارماندم که. بخوانم اما نقد بنده بنظرم ایرانی بودن داروین خرابش کرد بخصوص در مذاکره اخر چون انقدر ها هم ایرانی ها تجار خوب و مذاکره کنند ه های زیرکی نیستند این رو من نمیگم تاریخ ایران میگه نزدیک ترین مذاکره برجام هست میدونم الان میگیدنفوذ باعث خراب شدند برجام شد ولی هرچی باشه برجام یک مذاکره خراب در تاریخ ایران باقی ماند ولی دست شما درد نکنه رمانتان زیبا تمام شد ان شالله خدا برکت به علم و قلمتان عطا کند طرفدار رمانهای امنیتی شما خانم محمدی 🔹حاجی دمتون گرم مثل همیشه عالی و پر از نکته های امنیتی که یادمون دادین و اینکه داروین یا همون محمد فکر نمی‌کردم کارش به آفریقا هم برسه واقعا شاهکاره واقعا سلااام زیاااااد برسونید بهشون 🥺🥺🥺🥺🥺بچه های خط سوم عااالی هستین ممنون 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 🔹شوکه شدم به این زودی تموم شد این داستان به هرحال جالب بودولی دوست داشتم ادامه دارتر باشه ان شاالله همیشه همین قدرپرقدرت باشیدو منتظرجاری شدن دوباره ی قلم سبزتون هستیم💛😍 🔹سلام حاج آقا احسنت به این داستان زیبا و هزار آفرین به قلم عالی بدون نقص شما که اینطوری دلبرانه مینویسه .....فقط یه مطلب اگه امکانش هست در خصوص داروین ایرانی یه مقداری بیشتر توضیح برامون بدید 🔹سلام، خوبید؟ بعد از قسمت ۲۲ به خانواده گفتم به نظرم «داروین» همون «محمد» قهرمان اصلی کتابای شماست. اصلاً دلم میخواست که زودتر بروز بدین «محمد» هست یا نه. دلم براش تنگ شده بود چون به نظرم فقط قهرمان کتابای شما نیست بلکه قهرمان مخاطب کتابای شماست یعنی من. هربار با یه داستان جدید و یه اشتیاق برای همسفری با «محمد» اوج وجد من برای یه تجربه‌ی بیداری جدیده. فقط من بعد از هر ماجرا نگران «محمدِ» شما و امثال «محمد»ها میشم. اوایل نمیتونستم با کتاباتون ارتباط بگیرم چون یه حس منفی داشتم که امثال «محمد» این همه تلاش میکنند و بی‌وقفه توی جنگ نرم و جنگ عملیاتی هستند اونوقت من.. :( خیلی زمان بُرد تا برگردم به کتاباتون و برای هوشیاری کتاب بخونم، کتابایی که خیلیا معتقدن فقط یه کتابه اما من میگم فقط یه کتاب نیست چون نویسنده که شما باشید هم میگید کتابی برای بیداری نه برای خواب و سرگرمی. من کتاباتونو زندگی میکنم، با مامانم مرورشون میکنیم، از این کتاب به اون کتاب ارجاع میدم و خانواده میگن خیلی دقیق میخونم که یادم میمونه اما من خودم میدونم که علاوه بر دقیق خوندن، علاقمندی و نگرانی هم ضمیمه‌شه و برای اینکه همیشه بتونم دفاع کنم از مظلومیت گمنامیشون، میخوام همیشه آماده باش باشم. استاد حدادپور، قلمتون مانا. خدا بهتون سلامتی بده، عاقبت به خیری سهم هر دو دنیاتون. 🔹انگار ده بیست تا فصل رو تو دو سه تا خلاصه کردی 😔 🔹سلام باورم نمیشه نویسنده ی این داستان همون کسی باشه که تو بچه گی لکنت زبون داشته و هیچکس به اون اجازه ی تبلیغ نمی داده ، شب عروسیش موتورش را بدزدند و اون این همه سختی را تحمل کرده باشه و حالا داستانی را با این همه جزئیات روایت کنه که مربوط به کشور و فرهنگ دیگری باشد . دمتون گرم پاینده و بر قرار باشید 🔹سلام خواندن رمان در کانال شما، توفیق هر روزم برای بیدار ماندن بعد از نماز صبح و بین الطلوعین بود. ضمن تشکر باید به فکر خواندن داستانی دیگر باشم. 🌷 🔹سلام و وقت بخیر خیلی عالی بود ، نمیدونم چ دعایی در حق شماکنم انشاالله ک همه دعاهای خوب درحق تون برآورده بشن با خوندن همچین داستانی احساس غرور میکنم واقعا باورش برام سخت ک ایران در چنین جایگاهی باشه 🔹سلام حاج آقا. ممنون از داستان قشنگتون، اولین باره سابقه خوندن داستان خارجی رو داشتم ولی از همون اول چون حس کردم داروین ایرانیه و هر روز مطمئن تر شدم همش منتظر رونماییش بودم، باور نمیکردم تا روز آخر و قسمت آخر طول بکشه. همش میگفتم حاج اقا الان میگه محمد اومد .....😁 🔹سلام خیلی دوسش داشتم کلا من سبک های امنیتی شما رو بیشتر میپسندم و جذبم می‌کنه
🔹سلام چقد داستان خط سوم هیجان انگیز بود ازاول میشد حدس زد که داروین یک ایرانی یا شاید همون آقامحمد خودمونه😜 یجوری نوشتین انگار خودتون وسط معرکه بودین دمتون گرم ماهم همراه قلم شما هرشب سر صحنه حاضر قلمتون مانا موفق و موید باشید تا داستان های بعدی شما بدرود 🔹آخرین قسمت رو اصلا دوست نداشتم😕 چرا همه چیز به خوبی تموم شد؟ 🔹خدایا ....چه میکنید شما ...دمتون گرم حس غربت داشتم تو داستان از نبود یکی مثل محمد‌‌‌‌‌....کاش شمعون هم تو گروه میزاشتید اینجوری مزه میده هر شب یه بخشی از رمان رو تو کانال بخونیم 🔹مثل همیشه عالی خدا قوت این ولعاقبه للمتقین آخر داستاناتون نمی‌دونم چرا حس انالله و انا الیه راجعون میده 🔹خداقوت حاج آقا 🤓 ممنونم که پایان خوش این داستان پر از فراز رو رقم زدین. قبول کنید که بعضی از قسمتها خیلی نفس گیر بود،حتی بیشتر از داستان (نه) خداوند عزت و سربلندی بشما و به یاران گمنام امام زمان عنایت کنه.🌷 من الله التوفیق 🔹سلام حاج آقا این داستانتون و همه داستان های دیگه مطالعه کردم با تمام وجود کیف کردم هی بر میگردم و بقیه داستان رو مطالعه میکنم که داروین چی گفته وای مخصوصا که می بینم کار وقتی قشنگ و تمیز انجام شده اقا محمد پشت اون هست اصلا اسم اون که داخل کتاب هات باشه دلم قرص و محکم میشه به همه چی...مثلا تا حرف از جاسوسی و ترس از جاسوسی دشمن میشه تو دلم و به زبانم میگم که ایران ما خیلی نفوذی تر و دقیق از اینها کار میکنه 🔹سلام خداقوت خط سوم عالی بود واقعا عالی...... اخر داستان و رفتن داروین یه غم خاصی به دل میداد داروین کی بود؟ خانواده ش این همه مدت بدون اون چه زندگی سختی داشتن حتما خدا همیشه موفقشون کنه البته اینا بی جواب موند ایا جوزت تونست دلش و خنک کنه؟ سرنوشت لئو چیشد؟ آیا اصلا اونا فهمیدن یه ایرانی اومد بینشون؟ آیا ایران از ظرفیت تک تک اونها استفاده میکنه؟البته که لنکا همکارشون شده ولی بقیشون چی؟ بنجامین حیف نیست برای پنتاگن کار کنه؟ جس و اون نبوغش چی میشه؟ و... 🔹ووواااای فکر کنم قسمت آخر رو چند بار باید بخونم. عجب پایانی دستتون درست خدا عمرتونو زیاد کنه تا بیشتر بنویسین 🔹سلام جناب حدادپور واقعاً قلم تحسین برانگیزی دارید. خیلی ممنون از زحماتی که میکشید ان شاء الله خدا عاقبت به شهادت تون کنه. فقط این داستان خط سوم برخلاف حیفا و نه، تخیلش بیشتر بود. مشخص بود داستان پردازیش بیشتر از واقعیتش هست واسه همین هم به نظرم در رتبه های بعد از حیفا و نه قرار میگیره 🔹سلام خسته نباشید داستان زیبایی بود احساس افتخار به ایرانی بودنم کردم وقتی گفت چطوری ایرانی؟ اول یاد فیلم به وقت شام افتادم ولی حسی که اون لحظه داشتم با حس اون لحظه فیلم خیلی متفاوت بود. 🔹سلام و عرض ادب حاج آقا اعتراف میکنم مثل قبل قلم و استعداد نویسندگی خوبی دارید! اما چند نکته در مورد رمان خط سوم بگم که باعث شد آخر داستان بخندم بجای اینکه اشک شوق یا هیجان بریزم! اول اینکه اون محمد خدا پیغمبری نمیاد برای همچین مثلا سوژه ای اینهمه مدت تو زندان نمازش رو ترک بکنه که آدام حرفه ای بو نفره! دوم اینکه ما خودمون اینهمه نخبه داریم که می رن اون ور جذب میشن کسی عین خیالش نیست که سرمایه و اطلاعات ما مجانی و مفت بدست اونها میفته در حالی که وقتی همه چیز دو قرون دو زار حساب میشه چطور مجانی جوانان ما دعوت میشن برن آمریکا برای تحصیل مجانی جای مجانی و حتی شغل مفتکی!(جای تامل) بعدم من تا اونجا که تحقیق کردم نخبه های جذب شده اغلب ایرانی هندی چینی هستند و برادران و خواهران آفریقایی بیشتر از جهت نیروی بازو و برای مسابقات ورزشی استثمار میشوند! حالا بماند! در آخر کاش محمدها که دنیا مدیون شون هست انرژی شونو برای حفظ و کشف امثال شهید فخری زاده ها و ... صرف میکردن و یا بجای جنگ با لئو بجنگ کسانی میرفتند که زمینه ترور بسیاری از دانشمندان ما رو فراهم کردند! عزت شما زیاد ! ببخشید از اطاله کلام! 🔹به خدا آنچنان لذت از قسمت اخر بردم که تمام خستگی این مدت رو از تنم به کلی دراورد احسنت احسنت به ایرانی 🔹 سلام همه جا پای یک ایرانی وسطه داروین کی بود محمد بود؟! خب ازاول یه جوری لو می دادین تا من فکرنکنم ماجرای اونا بماچه ربطی داره ومثل فراراز زندان بهشون نگاه نکنم اطرافیانتون چجوری باشما زندگی می کنند آخه خیلی حرص درآر هستین😎 🔹سلام شبتون بخیر ممنون از رمانهای عالی تون بازم درباره اجنه ها داستان بزارید من از وقتی شمعون رو خوندم بهتر بااین مسئله اجنه کناراومدم 🔹سلام و شب بخیر حالا منکه نتونستم رمان رو بخونم ولی خیلی کف کردم از قسمت اخرش ک متن اهنگ بود. 😳😮😮😲😲 احسنت بابا دهنم باز مونده همین طور باورم نمیشه یه حاج آقایی همچین رمانی بنویسه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 یامین‌پور: برای اینکه امنیت روانی مردم بهم نخورد جنگ را دور نشان می‌دهیم و بر توانمندی جمهوری اسلامی تاکید می‌کنیم. ولی دور نگه داشتن مردم از واقعیت اشتباه است. 👈 با حرف جناب یامین پور خیلی موافقم. و حتی بنظرم خیلی بالاتر از این‌ها باید گفت و بالاخره باید به مردم روش‌های محافظت از خود را آموزش داد. و البته مردم ما بسیار فهیم و عاقل اند و می‌دانند که آموزش، ضرورتا بمعنای ناامنی نیست اما باید مردم را برای هر سناریویی آماده کرد. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
ملاحظه بفرمایید 👆 اینقدر یک مشت سوپرانقلابی گفتن دولت مانع انتقام شده، که این در منطقه جا افتاده و فحش های اینجا را با ضریب چند برابر به مسولان می دهند. خدا از سرشان نگذرد که وجودشان فقط هزینه برای انقلاب و اسلام است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باسلام و خداقوت با توجه همه ی افشاگری ها و ریزه کاری هایی که در این داستان وجود داشت، خواننده حس می کند همه ی اتفاقات در یک جنگل و توسط برخی جانوران درنده خوی صورت می گیرد و به ریش کشوری به نام آمریکا که مدعی حقوق بشر است می‌خندد.
موضوعات هر کدام با دیگری متفاوت است. اما اگر به این ترتیب باشه بهتره: ✅ ترتیب کتابهای : دفترچه نیم سوخته حیفا کف۱ تب مژگان حجره پریا همه نوکرها سفرنامه کربلا مثبت کرونا نه کف۲ چرا تو اردیبهشت پسر نوح کارتابل آخرین تابوت زیتون هادی فرز به‌بهار خانوم یکی مثل همه یکی مثل همه ۲ یکی مثل همه ۳ مممحمد ۱ مممحمد ۲ تقسیم حیفا۲ خط سوم شمعون جنی ✅ ترتیب کتابهای : چرا شیعه شیعه یا سنی گناه شناسی شرح خطبه منا ماقبل الشهاده ۱ ماقبل الشهاده ۲ جهان بینی مولفه های بیداری 👈 هر کتابی که بصورت فیزیکی نتوانید تهیه کنید، می‌توانید متن آن را در اپلیکیشن آثارم مطالعه کنید. سایت تهیه و توزیع آثار: Www.haddadpour.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سلام شبتون بخیر شبیه درس جامعه شناسی باید بشینیم داستانتونو تحلیل کنیم با اینکه من یه کنکوریم اما هرشب داستانتونو دنبال کردم خیلیم عالی بود اطرافیان خیلی از قلمتون ایراد میگیرن اما بنظر من که عالیه عادت کرده بودیم حیف شد زود تموم شد امیدوارم موفق و سربلند باشید . 🔹سلام ممنون بابت رمان خط سوم که گذاشتید🌺 اول بگم که من یکی از دوستامو جذب کانال شما کردم😁🙈 هر صبح، سر کلاس، اول رمان شمارو میخوند بعد درس😂😂 درباره خود رمان هم، حقیقتش چون خارجکی بود و ردپای ایران، در پشت صحنه اش بود، من خیلی جذبش نشدم🙈😔 بیشتر مثل یه سریال جنایی خارجی بود... ولی بازم ممنونم🌹👍 انشاءالله بازم رمان های جذاب ازتون بخونیم🙏🙏 🔹اون دوست عزیزی هم که درباره محمدها اظهار نظر کردن، یجوری میگن کاش وقت و انرژیشونو صرف حفظ جان شهید فخری زاده ها میکردن انگار توی ۳۰ یا ۴۰ سال خدمت این شهدا و دانشمندان گرانقدرمون، ایشون محافظ این عزیزان بودن! یا خودشون از خودشون محافظت میکردن!😳😳 ایشون رمان تقسیم رو احتمالا نخوندن که سه تا پروژه بزرگ خرابکاری رو همین آقا محمد خنثی کرد ... ولی قضیه مهسا امینی پیش اومد ...😓 قرار نیست همیشه، همه چیز به نفع ما پیش بره ...😞 بله ... باید مراقبت میشد و نباید این شهادت ها اتفاق میفتاد؛ اما اینکه بگی ما جای دیگه سرمایه گذاری کردیم پس اینا شهید شدن، خیلی ناحوانمردانه و بی انصافیه😔😔 متاسفم که اینو میگم و انشاءالله که اشتباه هم میکنم، ولی به نظرم ایشون ازون دسته کسایی هستند که معتقدند ما باید بجای اینکه پولمون رو برای لبنان و سوریه و فلسطین هزینه کنیم، برای مردم خودمون باید هزینه کنیم!!! 😳😳 هیچ درکی از پشت صحنه ها ندارن ... خودمم ندارم ... ولی نظر هم نمیدم😔 ببخشید بابت اطاله کلام! 🔹معتقدم داستان بسیار ضعیفی بود... یاد داستان هایی مثل کف خیابون و حیفا و نه و تب مژگان بخیر که غیرت دینی و ملی آدمو به جوش میاورد 🔹نمیشه بخاطر لئو نماز نخونه؟؟!!😳😳 باور نمیکنم مخاطبای شما، که پای رمانها یا منبرهای شما هستند، ساده ترین مسائل رو ندونن!!! مگه نماز خوندن، همیشه به خم و راست شدنه؟! وقتی مانع و عذر شرعی باشه یا یه مسئله مهمتر، میشه نماز رو در حال راه رفتن یا خوابیدن یا فقط با اشاره خوند!! از کل رمان، شما فقط نماز نخوندن طرف رو گرفتید؟!😂😂 موفق و موید باشید🙏🌹🌺 🔹سلام خداقوت... داستان خط سوم عالی بود من از کانالتون با رمان هاتون آشنا شدم و خوندم از رمان یکی مثل همه واقعا عالی بودن واین اخری که انگار هرشب یه فیلم خارجی میدیدم... کاش این داستان هارو میتونستیم فیلم بسازیم تا جوون هامون به ایرانی بودنشون افتخار کنن... واقعا داروین ایرانی بود👏 ودرجواب اون مخاطب که میگن نماز و مسلمانی چی میشه بفرمایید تقیه برای همین موقع هاست البته خواهش میکنم خودتون یه جواب دندان شکن و قانع کننده بدین 🔹در پاسخ خانم محمدی ایرانی ها مذاکره کننده های خوبی ندادن...تا حالا به دلیلش فکر کردیم؟! همین که ایرانی ها جرأت مذاکره داشته اند خودش قدمی بزرگ است....چون که همیشه ایرانی جماعت و مسلمان جماعت تحت فشار بوده و بالاجبار با کشور سلطه گر مذاکره کرده است. برجام... هدف:برداشتن تحریم ها... و مثال های خیلی زیاد دیگر...بزرگترینش صلح امام حسن اما قضیه برای داروین متفاوت است...دست بالا را دارد ایرانی ها به نسبت قدرت مانور در مذاکره اتفاقا فوق العاده بوده اند.... 🔹سلام وعرض ادب،حاج آقا من،یه آدم بشدت ترسو،استرسی،دارای سابقه افت فشار همیشگی،بشدت بدخواب،نمیدونم چرایهو عین روانیا شمعون جنی رو خریدم ودرسکوت خونه،درحالی که همه خوابن،تو نور کم تا الان بیدارموندم خوندمش،الان تپش قلب دارم،نگرانم ومیترسم برم بخوابم،البته صفحه های آخر چراغ اشپزخونه رو روشن کردم😊واقعا زیبا بود وخدارو شکر به خوبی وخوشی تموم شد،بخدا من اونقداسترس میگیرم کسی شهیدنشه،دستتون درد نکنه،ترسناک بود ولی مثل همیشه فوق العاده،اجرتون با صاحب الزمان عج🌸 ولی بااحترام،نمیدونم چرا از خط سوم خوشم نیومد،اولین بار بود که ذوق نداشتم بخونمش،البته یه کم خیلی بار علمیش زیاد بود،پیچیده بود،همش سکانسهای سریال فرار اززندان توذهنم میومد،یبار وقتی لوسی لو رفت و یبار که ابراهام لو رفت نگران شدم،ولی مث همیشه ذوق نداشتم،البته بازم ممنون ولی لطفا از پرونده های داخلی آقا محمد بیشتر بنویسین🌷 یاخارجی هم بود حوالی همین عراق ولبنان وراجع به رژیم نجس صهیونیستی واینا باشه بهتر درک کنیم،