eitaa logo
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
1.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
41 فایل
شهید محمدحسین محمدخانے [حاج عمار] ولادت ۱۳۶۴/۴/۹ ټـهران شهادت ۱۳۹۴/۸/۱۶ حلب سوریہ🕊 با حضور مادر‌بزرگـوار شهیــد🌹 خادم تبادل⇦ @shahid_Mohammad_khani_tab خادم کانال ⇦ @Sh_MohammadKhani کانال متحدمون در روبیکا⇦ https://rubika.ir/molazeman_haram313
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃به نام او که را برگزید. روز زمینی شدنت، قلبِ زمین می‌تپید و مثل فردایی آسمان برای به آغوش کشیدنت نبض می‌زند. . 🍃حتی تصورش هم زیباست.در آسمان، با آن قدّ رشیدش لامپ‌های رنگی را چک می‌کند که همگی روشن باشند و نورانی برای ورودت ،چند هفته ای هست که مهمان آسمان شده است🕊 . 🍃آن‌طرف تر ، نظاره گرِ ظرفهای شیرینی است و زغال هارا باد می‌زند مبادا خاک شوند!! می‌خواهد به محض ورودت اسپند روی آتش بریزد🙂 . 🍃چند روزی می‌شود که و هم مهمانِ سفره آسمانیان هستند😍 . 🍃وارد می‌شوی،قدم بر طاق آسمان میگذاری و دود اسپند همه جارا پر می‌کند. همه به استقبالت می‌آیند.یک به یک در آغوششان فرو می‌روی .رفیقشان آمده؛ فرمانده شجاع تیپ سیدالشهدا_علیه‌السلام_⚘ . 🍃تو به آسمان رسیده ای.به آغوش رفقا و مهیای دیدارِ می‌شوی شهید را به آغوش می‌کشی و خوشحالیِ وصال در چشمانت می‌درخشد🤩 . 🍃این پایین اما حالِ کسی خوب نیست! تو شدی اما جایِ خالی‌ات دلهارا سوزانده یک ، یک ، یک اشک چشمشان روان است برای آخرین بار آغوشت را لمس می‌کند😞 . 🍃امروز ،پنجمین سالگردِ پرواز توست و اولین سالِ حضورِ حاج قاسم کنار همتش؛سلاممان را برسان و بگوکه داغش هرگز سرد نمی‌شود💔 . 🍃برای شناساندن تو به ما، مردی از تبار واژه ها قلم را بر تن کاغذ فشرد و تورا در پسِ جمله ها ترسیم کرد،دسترنجش شد و و این اواخر ...هرکدام به شکلی تورا بر صفحه کاغذنقش زده اند🍀 . 🍃سهم ما از تو؛ همین چند خط هایی‌است که به دستمان رسیده و قلب را بی‌تابَت می‌کند.تو اما بر فراز آسمان که نشسته ای نگاهمان کن.دعا کن برای حالِ زارمان...حال ما خوب نیست تا از دست نرفته ایم به دادمان برس🙏 . 🍃دارد دل ما از تو تمنای نگاهی...محروم مگردان دلِ مارا که روا نیست🙏 . ✍نویسنده: . 🕊به مناسبت شهادت . @MohammadHossein_MohammadKhani
همیشه عجله داشت برای رفتن.اما نمیدانم چرا این دفعه،اینقدر با طمأنینه رفتار میکرد.رفتیم پلیس +۱۰تا پاسپورت امیر حسین را بگیریم بعدش هم کافی شاپ.میگفتم تو چرا اینقدر بی خیالی؟مگه بعد از ظهر پرواز نداری؟بیرون که آمدیم،رفت برایم کیک بزرگی خرید.گفتم برای چی گفت تولدته.تولدم نبود.رفتیم خانه مادرم دور هم خوردیم.از زیر آیینه ردش کردم.خداحافظی کرد و رفت کلید آسانسور را زد،برگشت خیلی قربان صدقه ام رفت.هم من هم امیر حسین.چشمش به من بود که رفت داخل آسانسور. ۴۵روزش پر شد،نیامد.بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد که با پدرم بیا تو منطقه که زودتر بیام.قرار بود حداکثر تا یک هفته همه کارهایش را راست و ریس کند و خودش را برساند و با هم برگردیم ایران. با بچه جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود؛ از طرفی هم دیگر تحمل دوری اش را نداشتم. با خودم گفتم اگر برم زودتر از منطقه دل میکنه. از پیام‌هایش فهمیدم خیلی سرش شلوغ شده ،چون دیر به دیر به تلگرام وصل میشد و وقتی هم وصل می‌شد بد موقع بود و عجله ای. زنگ هایش خیلی کمتر و تلگرافی شده بود. ادامه دارد...
وقتی بهش اعتراض کردم که:این چه وضعیه برام درست کردی؟نوشت دارم یه نفری بار پنج نفر رو می‌کشم. اهل قهر و دعوا نبودیم،یعنی از اول قرار گذاشت.درجلسه خواستگاری گفت چیزی به اسم قهر نداریم تو زندگیمون،نهایتا نیم ساعت.بحث های پیش پا افتاده را جدی نمیگرفتیم.قهر هایمان هم خنده دار بود.سر اینکه امشب برویم جلسه حاج منصور یا حاج محمود.خیلی که پا فشاری میکرد من قهر میکردم.میافتاد به لودگی و مسخره بازی.خیلی وقت ها کاری میکرد که نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم،میگفت آشتی آشتی.و سر و ته قضیه را هم میآورد.اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو بمیری ها بود میرفت جلوی ساعت می‌نشست دستش را می‌گذاشتند زیر چانه اش و می‌گفت وقت گرفتن از همین الان شروع شد باید تا نیم ساعت آشتی میکردم .میگفت قول دادی باید پاشم بایستی. با این مسخره بازی هایش خود به خود قهر کردم تمام می شد ‌ این آخری ها حرف های بودار میزد هروقت که تلگرامش روشن میشد آنقدر حرف برای گفتن داشتم که به بعضی از حرف‌هایش دقت نمی کردم .می نوشت من یه عمر که شرمندتم،شرمندگی ام جواب نداره، امام زمانم کار داده بهم، به خدا گیر افتادم منوحلال کن، منو ببخش ،تو رو خدا ،خواهش می کنم. ماموریت های قبلی هم می‌گفت ولی شاید در کل سفرش یکی دو بار .این دفعه در هر تماس تلگرامی یا تلفنی چندین بار این کلمات را تکرار می‌کرد. ادامه دارد... @MohammadHossein_MohammadKhani ❌کپی و نشر ممنوع❌
وقتی خیلی طلب حلالیت می کرد،با تشر می‌گفتم به جای این ننه من غریبم بازی پاشو بیا. از آن آدم هایی نبود که خیلی اسم امام زمان را بیاورد،ولی در ماموریت آخر قشنگ می‌نوشت:واقعا اینجا حضور دارن،همونطور که امام حسین شب عاشورا دستشون رو گرفتند و جایگاه یارانشون رو نشان دادن،اینجا هم واقعا همون جوریه.اینجا تازه میتونی حضورشون رو پررنگ‌تر حس کنی. در کل ۲۹روزی که در منطقه بودم سه بار زنگ زد.آنجا اینترنت نداشتم و ارتباط اینترنتی مان هم قطع شد.خیلی محترمانه و مؤدمانه صحبت می کرد و مشخص بود کسی پهلویش هست که راحت نبود.هیچ وقت اینقدر مؤدب ندیده بودمش. گاهی که دلم تنگ میشود دوباره به پیام هایش نگاه می کنم.میبینم آن موقع به من همه چیز را گفته ولی گیرایی من ضعیف بوده و فهوای کلامش را نگرفته ام.از این واضح تر نمی‌توانست بنویسد: قبل از اینکه من شهید بشم،خدا به تو صبر و تحمل میده. مطمئنم تو و امیر حسین سپرده شدین دست یکی دیگه. سفرم افتاده بود در ایام محرم.خیلی سخت گذشت،از طرفی بلاتکلیف بودم که چرا اینقدر امروز و فردا میکند،از طرفی هم هیچ کدام از مراسمات آنجا به دلم نمی‌چسبید. زمان خاصی داشت ،بیشتر از دو ساعت هم طول نمی‌کشید.سال های قبل با محمد حسین محرم و صفر سرمان را می‌زدی هیأت بود تهمان را میگرفتی هیأت.عربی نمیفهمیدم،دست و پا شکسته فراز های معروف مقتل را متوجه می‌شدم.افسوس می‌خوردم چرا تهران نماندم،ولی دلم را صابون میزدم برای اربعین. ادامه دارد...
فکر میکردم هر چه اینجا به ظاهر کمتر گذرم می‌افتد به هیأت و روضه به جایش در مسیر نجف تا کربلا جبران می‌شود.قرار گذاشته بود از ماموریت که برگشت باهم برویم پیاده روی اربعین.یادم نمیرود،یکشنبه بود زنگ زد.بهش گفتم اگر قرار نیست بیای راست و پوس کنده بگو من برگردم ایران.گفت نه هرطور شده تا یکشنبه هفته بعد برمیگردم. نمیدانم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز.شنبه هفته بعد چشمم به در و گوشم به زنگ بود.با اطمینانی که به من داده بود باورم نمیشد بدقولی کند،یک روز دیگر وقت داشت.۲۸روز به امید دیدنش در قربت چشمم به در سفید شد. حاج آقا اومد .داخل اتاق راه می‌رفت.تا نگاهش میکردم چشمش را از من میدزدید.نشست روی مبل فشارش را گرفت،رفتارش طبیعی نبود.حرف نمیزد،دور و بر امیر حسین هم آفتابی نمیشد.مانده بودم چه اتفاقی افتاده.قران روی عسلی را برداشتم که حاج آقا ناگهان برگشت و گفت پاشو جمع کن بریم دمشق.مکث مرد نفس سختی از سینه اش آمد بالا ،خودش را راحت کرد:حسین زخمی شده.ناگهان حاج خانم داد زد :نه شهید شده ،به همه اول همینو میگن. سرم روی صفحه قرآن خشک شد.داغ شدم،لبم را گاز گرفتم پلکم افتاد.انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط هوا و زمین می‌چرخید .نمیدانسم قرآن را ببندم یا سوره ره تمام کنم.یک لحظه هم فکر نکردم ممکن است شهید شده باشد.سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز. ادامه دارد... @MohammadHossein_MohammadKhani ❌کپی و نشر ممنوع❌
نفسم بند آمده بود.فکر میکردم زخم و زار شده و دارد از بدنش خون میرود.تا به حال مجروح نشده بود که آمادگی اش را داشته باشم.نمیتوانستم جلوی اشکم را بگیرم.مستاصل شده بودم و فقط نماز میخواندم.حاج آقا گفت چمدونت رو ببند.اما نمیتوانستم.حس از دست و پایم رفته بود.خواهر کوچک محمد حسین وسایلم را جمع کرد.قرار بود ماشین بیاید دنبالمان.در این فرصت تند تند نماز میخواندم.داشتم فکر میکردم دیگر چه نمازی بخوانم به حاج آقا گفت ماشین اومد.به سختی لباس پوشیدم.توان بغل کردن امیر حسین را نداشتم،یادم نیست چه کسی اوردش تا داخل ماشین. اینگار این اتوبان کش می‌آمد و تمامی نداشت.نمیدانم صبر من کم شده بود یا دلیل دیگری داشت.هی می‌پرسیدم چرا هرچی میریم تموم نمیشه.حتیذوقتی راننده نگه داشت عصبانی شدم که الان چه وقت دستشویی رفتنه؟😡 لب هایم میلرزید و نمی‌توانستم روی کلماتم مسلط شوم. میخواستم نظر کنم شاید خون ریزی اش بند می‌آمد.مغزم کار نمی‌کرد.ختم قرآن،نماز مستحبی،چله،قربانی،ذکر،به چه کسی،به کجا.میخواستم داد بزنم. قبلاً چند بار خواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد و گفت برای چی؟اگه با اصل رفتنم مشکل داری کار درستی نیست.وقتی عزیز ترینی چیزت رو در راه خدا میفرستی که دیگه نذر نداره.هم می خوای بدی هم میخوای ندی؟ میگفتم درسته شهید چمران به آرزویش رسید،ولی اگر بود شاید بیشتر به درد کشور میخورد.زیر بار نمی‌رفت. ادامه دارد...
می‌گفت ربطی نداره. جمله شهید آوینی را میخواند:شهادت لباس تک سایزه که باید تن آدم به اندازه اون دربیاد. هر وقت به سایز این لباس تک سایز دراومدی پرواز میکنی،مطمعن باش. نمی‌خواست فضای رفتن را از دست بدهد،همه چیو بسپار دست خدا.پدر مادر خیر بچشون رو میخوان.خدا که بنده هاشو از پدر مادر بیشتر دوست داره.حاج آقا و حاج خانم حالشان را نمی‌فهمیدند، با خودشان حرف میزدند،گریه می‌کردند.انقدر دستانم میلرزید که نمی‌توانستم امیر حسین را بغل کنم،مدام می‌گفتم خدایا خودت درست کن،اگه تو بخوای بایه اشاره کارا درست میشن.نگران خونریزی محمد حسین بودم.حالت تهوع عجیبی داشتم ،هی عق میزدم،نمیدانم از استرس بود یا چیز دیگری.حاج آقا دلداری ام میداد و می‌گفت گفتن زخمش سطحیه،باهواپیما آوردنش فرودگاه،احتمالا باهم برسیم بیمارستان.باورم شده بود،سرم را به شیشه تکیه دادم.صورتم گر گرفته بود.میخواستم شیشه را بدهم پایین دستانم یاری ام نمی‌کرد.چشمانم را بستم.یک نفر در سرم دم گرفت شبیه صدای محمد حسین:از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین،دست و پا میزد حسین زینب صدا میزد حسین. بغضم ترکید گفتم خدا این چه روضه ای بود اومد توی ذهنم.بی هوا یاد مادرم افتادم،یاد رفتارش در این گونه مواقع،یاد روضه خواندن هایش. ادامه دارد... @MohammadHossein_MohammadKhani ❌کپی و نشر ممنوع❌
به اسم حبيب برای تکمیل مصاحبه های دنبال راه و چاهی بودم بروم سوریه همه تیرهایم به سنگ خورد . دست به دامن پدر شهید شدم . موی دماغ شدم کانالی پیدا کنند دستم را بگذارند در دست حاج قاسم . آخرسر وعده دادند : " اگه شد درخواست تو می رسونم دستش " این وسط ابوباقر پیدا شد . با وساطت راهی ام کرد . اصلا یادم رفته بود تقاضا و پیگیری قبلی. گذشت تا یک هفته قبل از چاپ ،اسکن جواب درخواست رسید دستم . موافقت حاجی با سفرم به سوریه با تاکید که در اولویت انجام شود . با یک پاراف مبهوت کننده!! اگر خاک پای عمار باشم افتخار می کنم . @MohammadHossein_MohammadKhani
انگارهمه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم .بدنم شل شد بی حس بی حس ‌.احساس می‌کردم که یکی آرامشم داد‌ جسمم تموان نداشت ولی روحم سبک شد. ما را بردند فرودگاه .کم کم خودم را جمع کردم. بازی‌ها جدی شده بود، یاد روزهایی افتادم که فیلم آن مادر شهید لبنانی را می‌گرفت جلویم که تو هم اینطور باشه محکم .حالا وقتش بود به قولم وفا کنم. کلی آدم منتظرمان بودند. شوکه شدند که از کجا باخبر شده ایم. به حساب خودشان می‌خواستند نرم نرم به ما خبر بدهند . خانمی دلداریم میداد بعد که دید آرام نشسته ام ،فکر کرد بهت زده ام. میگفت اگه مات بمونی دق می کنی گریه کن داد بزن جیغ بکش.با دستش شانه هایم را تکان می‌داد: چیزی بگو. می‌گفتند خانواده شهید باید برن شهید رو فردا صبح زود یا نهایتاً فرداشب میاریم .از کوره در رفتم. یک پا ایستادم که بدون محمدحسین از اینجا تکون نمیخورم. هرچه عز و جز کردن به خرجم نرفت .زیر بار نمی‌رفتم با پروازی که همان لحظه حاضر بود برگردم. می‌گفتم قرار بود با هم برگردیم .می‌گفتند شهید هنوز تو حلب توی فیرزه . گفتم می مونم تا از فریز درش بیارن .گفتند پیکر رو باید با هواپیمایی خاصی منتقل کنند توی هواپیما یخ می زنی. اصلاً زن نباید سوارش بشه .همه کادر پرواز مرد هستند. می گفتم این فکر رو از سرتون بیرون کنیم که قراره تنها برگردم .مراتب آدم ها عوض می شدند یکی یکی می آمدند راضیم کنن، وقتی یک دندگی ام را می‌دیدند، دست خالی برمیگشتند. ادامه دارد... @MohammadHossein_MohammadKhani ❌کپی و نشر ممنوع❌
هر موقع مسئله ای پیش می‌آمد،برای خودش روضه میخواند.دیدم نمیتوانم جلوی اشک هایم را بگیرم ،وصل مردم به روضه ارباب.نمیدانم کجا بود ،باید ماشین را عوض میکردیم.دلیل تعویض ماشین را هم نمیدانم.حاج آقا زودتر از ما پیاده شد.جوانی دوید جلو و حاج آقا را بغل گرفت و به فارسی گفت تسلیت میگم.نفهمیدم چی شد.اصلا این نیرو از کجا آمد که به دو خودم را رساندم پیش حاج آقا.نمیدانم چطور از پیش نامحرمان رد شدم.جلوی جمعیت یقه اش را گرفتم.نگاهش را از من دزدید.به جای دیگری نگاه کرد.با دست چانه اش را گرفتم آوردم سمت خودم.برایم سخت بود جلوی مردان حرف بزنم،چه برسه داد بزنم،گفتم به من نگاه کنید.اشک هایش ریخت.پشت دستم خیس شد.با گریه داد زدم مگه نگفتین زخمی شده.نمیتوانست خودش را جمع کند.با پایین نگاه کرد.مرد ها دور و بر نمیتوانستند کاری بکنن،فقط گریه می کردن.مگه نگفتین خونریزی داره،اینا چی میگن.اشکش را پاک کرد و به چشم هایم نگاه کرد و گفت منم الان فهمیدم.نشستم کف خیابان سرم را گذاشتم روی سنگ های جدول و گریه کردم.روضه خواندم،همان روضه ای که در مسجد رأس الحسین برایم خواند. ادامه دارد...
آخر سر خود حاج آقا آمد و گفت:بیا یه شرطی با هم بزاریم،تو بیا بریم،من قول میدم هماهنگ کنم دوساعت با محمد حسین تنها باشی.خوشحال شدم،گفتم خونه خودم،هیچ کسم نباشه.حاج آقا گفت چشم. تو هواپیما پذیرایی آوردند.از گلویم پایین نمی‌رفت،حتی آب.هنوز نمی‌توانستم امیر حسین را بغل کنم.نه اینکه نخواهم،توانش را نداشتم.با خودم زمزمه کردم الهی بنفسی انت. آفریننده خود توبودی نمیدونم شاید برخی جون ها رو با حساب خاصی که فقط خودتم میدونی ارزشمند تر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون باشی. بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم. در پارکینگ خانه. پاهایش جلو نمی آمد اشک از روی صورتش می غلتید اما حرف نمی زد .نه فقط او همه انگار زبانشان بند آمده بود. بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش. رفته بودم با محمدحسین برگردم ولی چه برگشتنی. می‌گفتند بهتش زده که بر و بر همه رو نگاه میکنه. داد و فریاد راه نمی انداختم گریه هم نمی کردم. نمی‌دانم چرا ولی آرام بودم. حالم بد شد سقف دور سرم چرخید. چیزی نفهمیدم از قطره های آب پاشیده شده روی صورتم،حدس زدم بیهوش شده ام. یک روز بود چیزی نخورده .بودم شاید هم فشارم افتاده بود. شب سختی بود. همه خوابیدند اما من خوابم نمی برد. دوست داشتم پیام های تلگرامی اش را بخوانم . داخل اتاق رفتم. در رادهم بستم. ادامه دارد...
امیر حسین را سپردم به دست مادرم.حوصله هیچکس و هیچ چیز را نداشتم و میخواستم تنها باشم. بعد از این مدت به تلگرام وصل شدم. وای خدای من چقدر پیام فرستاده بود. یکی یکی شروع کردم به خواندن . بهش فحش دادم .قبل از رفتن خیالم راحت کرده بود .گفت قبلش که نمی تونستم از تو دل بکنم چه برسه به حالا که امیرحسین هم هست، اصلا نمیشه .مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد. خیلی تکرار می کرد اگه شهید نشیم میمیرم. ولی نه به این زودی.قبطه خوردم آخرین پیام هایش فرق می کرد. نمی‌دانم به خاطر ایام محرم بود یا چیز دیگری. به دستش نمی رسید، نمی‌دانستم گوشی اش کجاست ولی برایش نوشتم : نوش جونت دیگه ارباب خریدت،دیدی آخر مارکدار شدی. هیچ وقت به قولش وفا نکرد .نمی‌دانم دست خودش بود یا نه. گفت ۴۵ روزه بر می‌گردم اما سر ۵۷ روز یا ۶۳ روز بر می گشت. بار آخر بهش گفتم رکورد صد تا رو نشکنی ظاهراً قرار نیست برگردی. گفت نه مطمئن باش نگهش میدارم. این یکی را زیر قولش نزد روز نود و نهم برگشت .ولی چه برگشتنی همانطور که قول داده بود یکشنبه برگشت .اجازه ندادند بیاورم خانه. وعده دو ساعته دیدار شد نیم ساعت. روی پایم بند نبودم برای دیدنش .از طرفی نمیدانستم قرار است با چه بدنی روبه روی شوم .گفتند برای اینکه از زخمش خون نیاد بندش را فریز کردند. اگه گرم بشه شروع میکنه به خونریزی و دوباره باید آب بکشیم . ظاهراً چند ساعتی طول کشیده بود تا پیکر را برگردانند عقب. ادامه دارد... @MohammadHossein_MohammadKhani ❌کپی و نشر ممنوع❌
گفتند بیا معراج. حاج آقا قول داده بود باهم تنها باشیم،از طرفی هم نگران بود حالم بد شود.گفتم مگه قرار نبود با هم تنها باشیم.شما نگران نباشید من حالم خوبه. خیالم راحت شد،سر به تن داشت.ارزویش بود مثل اربابش شهید شود.پیشانی اش مثل یخ بود .به به زینت ارباب شدی ،خرج ارباب شدی، نوش جونت. حقت بود. اول از همه ابروهایش را هم مرتب کردم. دوست داشت؛ خوشش می آمد وقتی ابروهایش را نوازش می کردم خوابش می‌برد. دست کشیدم داخل موهایش همان موهای که تازه کاشته بود؛ همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی میکرد و میخندید :نکش میدونی بابت هر تار اینا ۵۰۰ هزار تومان پول دادم .یک سال هم نشد . پلاستیک دور بدن را باز کرده بودند بازتر کردم. دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش. کفن شده بود . از من پرسیدندکربلا و مکه که رفتید لباس آخر خریدید؟؟؟ گفتم اتفاقاً من چند بار گفتم ولی قبول نکرد. می‌گفت من که شهید میشم، شهیدم که نه غسل داره نه کفن‌. ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردند میخواستم بدنش را خوب ببینم سالم سالم بود فقط بالای گوش یک تیر خورده بود. وقتش رسیده بود همه کارهایی را که دوست داشت انجام دادم.همان وصیت هایی که هنگام بازی‌های ما می‌گفت. راحت کنارش نشستم. امیرحسین را نشانم روی سینه‌اش درست همانطور که خودش میخواست ادامه دارد...
بچه دست انداخت به ریش های بلندش .یا زینب چیزی جز زیبایی نمی‌بینم . گفته بود اگه جنازه ای بود و من رو دیدی اول از همه بگو نوش جونت. بلند بلند می گفتم نوش جونت نوش جونت. می بوسیدمش می بوسیدمش می بوسیدمش. این ساعت را فقط بوسیدمش بهش میگفتم بی بی زینب هم بدن امام را وقتی از میان نیز ها پیدا کرد در اولین لحظه بوسیدش. سلام من به ارباب برسون . به شانه‌هایش دست کشیدم. شانه های همیشه گرمش ،سرده سرد شده بود. چشمش باز شد حاج آقا فکر کرد دستم خورده یا وقت بوسیدن و دُلا راست شدن باز شده. آنقدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشم باز کردنش نشدم. حاج آقا دست کشید روی چشمش اما کامل بسته نشد. آمدند که تابوت را ببرند داخل حسینیه .نمی‌توانستم دل بکنم. بعد از ۹۹ روز دوری این نیم ساعت که چیزی نبود. باز دوباره گفتند که باید فریز بشه داشتم دیوانه می‌شدم.هی میگفتن فریز فریز فریز فریز. بلند شدن از بالای سر شهید قوت زانو می خواست که نداشتم .حریف نشدم تابوت را بردن داخل حسینیه که رفقا وحاج خانم با او وداع کنند .زیر لب گفتم یا زینب باز خدا رو شکر که جنازه رو میبرن من رو نه. بعد از معراج تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم.موقع تشییع خیلی سریع حرکت می‌کردند.پشت تابوتش که حرکت می‌کردم می‌گفتم:ای کاروان آهسته ران آرام جانم میرود.این تک مصراع را تکرار میکردم و نمیتونستم به پای جمعیت برسم. ادامه دارد... @MohammadHossein_MohammadKhani ❌کپی و نشر ممنوع❌
فردا صبح در شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خانه مان تا مقبره شهدا تشییع شد.همان جا کنار شهدا نمازش را خواندن.یاد شب عروسی افتادم،قبل از اینکه از تالار برویم خانه،رفتیم زیارت شهدای گمنام. مداح داشت روضه علی اصغر می‌خواند.نمیدانستم آنجا چه خبر است،شروع کرد به لالایی خواندن.بعد هم گفت همین دفعه آخر که داشت میرفت،گفت من دارم میرم و دیگه هم برنمیگردم،تو مراسمم برای بچه ام لالایی بخوان. محمد حسین نوحه (رسیدی کربلا خیره شو/به کنید و گلدسته ها خیره شو.)را خیلی دوست داشت.نمیدانم کسی به گوش مداح رساند یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند. یکی از رفیق های محمد حسین که جزو مدافعان حرم بود،امد که:اگه میخواین بیاین با آمبولانس همراه تابوت برید بهشت زهرا.خواهر و مادر محمد حسین هم بودن. موقع سوار شدن به من گفت محمد حسین خیلی سفارش شما رو پیش من کرده.اونجا با هم عهد بستیم هرکدوم زودتر شهید بشه اون یکی هوای زن و بچه اش رو داشته باشه. گفتم میتونین کاری کنید برم تو قبر.خیلی همراهی و راهنمایی ام کرد‌.ابان ماه بود و هوا هم خیلی سرد.باران هم نم نم می‌بارید.وقتی رفتم پایین تمام بدنم مور مور شد و تنم به لرزه افتاد.همه روضه هایی که برایم خوانده بود ،زمزمه کردم.خاک قبر خیس بود و سرد.گفته بود داخل قبر برام زیارت عاشورا بخون، روضه بخون،اشک گریه برای امام حسین رو بریز تو قبر،تا حدی که یه خورده از خاکش گل بشه. صدای این گل پر پر از کجا آمده نزدیک تر میشد.سعی کردم احساساتم را کنترل کنم.میخواستم واقعاً آن اشکی که داخل قبر میریزم اشک روضه امام حسین باشد نه از دست دادن محمدحسین . هرچه به ذهنم می‌رسید می‌خواندم و گریه میکردم .دست و پاهایم کرخت شده بود و نمی‌توانستم تکان بخورم. یاده روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود به من می‌گفت شما زودتر برو بیرون. نگاهی به قبر انداختم. باید میرفتم. فقط صدا های درهم و برهمی می شنیدم که از من می خواستند بروم بالا .اما نمی‌توانستم. تازه داشت گرم میشد دایی ام آمد و به زور من را برد بیرون. مو به مو همه وصیت هایش را انجام داده بودم. درست مثل همان بازی‌ها. سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم. آقایی رفت پایین در تابوت را باز کرد. برایم سخت بود ولی دل کندن سخت تر. چشمهایش کامل بسته نمیشد می‌بستند دوباره باز میشد .وقتی بدن را فرستادن در سراشیبی قبر پاهایم بی‌حس شد. کنار قبر زانو زدم همه جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم. از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم. همان که محرم ها می پوشید چفیه مشکی هم بود صدایش می لرزید به آنها گفتم این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش .خدا خیرش بدهد در آن زمان با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش. فقط مانده بود یک کار دیگر .به آن آقا گفتم شهید می خواست برایش سینه بزنم شما میتونید .بغضش ترکید دست و پایش را گم کرده بود نمی‌توانست حرف بزند چند دفعه روی سینه اش زد بهش گفتم نوحه هم بخونید. برگشت نگاهم کرد صورتش خیس خیس بود نمی‌دانم اشک بود یا آب باران. پرسید چی بخونم. گفتم هرچی زبونت اومد گفت خودت بگو .نفسم بالا نمی آمد انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را می فشرد. خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم گفتن: از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین دست و پا میزد حسین زینب صدا میزد حسین برگشت با اشاره به من فهماند که همه را انجام داده. خیالم راحت شد. پیش پای ارباب تازه سینه زده بودند. کتاب تمام ولی راهش ادامه دارد... @MohammadHossein_MohammadKhani ❌کپی و نشر ممنوع❌
اصلاً گدای شاه شدن, پادشاهی است! اینجا حساب شاه و گدا فرق میکند :) السلام علیک یا علی بن موسی الرضا💚 @MohammadHossein_MohammadKhani
اولین زیارت مشترکمان را از باب الجواد(ع) شروع کردیم...اذن دخول خواندیم.ورودی صحن کفشش را کند و سجده ی شکر به جا آورد،نگاهی به من انداخت و بعد هم سمت حرم:《ای مهربون،این همونیه که به خاطرش یه ماه اومدم پابوستون.ممنون که خیرش کردید!بقیه شم دست خودتون،تا آخرِ آخرش!》 عادتش بود.سرمایه گذاری می کرد:چه مکه،چه کربلا،چه مشهد.زندگی را واگذار می کرد که《دست خودتون!》 برشی ازکتاب 🥀 🖤 @MohammadHossein_MohammadKhani
اولین حقوقی که از سپاه گرفت 250 هزار تومان بود. رفت با همهء آن کتیبه خرید برای هیئت. از پرده فروشی ریش ریش های پایین پرده را خرید و به کتیبه ها دوخت و همه را وقف هیئت کرد. حتی سوریه که میرفت اگر ماه محرم بود ، از ایران بیرق و کتیبه می خرید و با خودش می برد. در منطقه هیئت راه انداخته بود . 🖤 @MohammadHossein_MohammadKhani
نماز مغرب را در مسجد راس الحسین"ع" خواندیم. مسجد بزرگی که اسرای کربلا شبی را در آنجا بیتوته کردند. در این مسجد مکانی به عنوان جایگاه عبادت امام سجاد "ع" مشخص شده بود، قسمتی هم به عنوان محل نگهداری از سر مبارک امام حسین "ع". همان‌جا نشست به زیارت عاشورا خواندن، لابه‌لایش روضه هم می‌خواند. . 《راس تو می‌رود بالای نیزه ها من زار میزنم در پای نیزه ها آه ای ستاره‌ی دنباله دار من زخمی ترین سر نیزه سوار من با گریه آمدم اطراف قتلگاه گفتی که خواهرم برگرد خیمه‌گاه بعد از دقایقی دیدم که پیکرت در خون فتاده و بر نیزه ها سرت ای بی کفن چه بااین پاره تن کنم با چادرم تو را باید کفن کنم من می‌روم ولی جانم کنار توست تا سال‌های سال شمع مزار توست》 . بعد هم دم گرفت:《عمه‌جانم، عمه‌جانم، عمه‌جان مهربانم! عمه‌جانم، عمه‌جانم، عمه‌جان نگرانم! عمه جانم، عمه جانم، عمه جان قدکمانم!》 🥀 🖤 @MohammadHossein_MohammadKhani
. دو تایے بار اولمان بود مے رفتیم مڪہ؛ برای برآورده شدن سہ حاجت شرعے ‌مان در اولین نگاه بہ ڪعبہ سجده ڪردیم.... او زودتر از من سرش رو آورد بالا.... بہ من گفت: "توی سجده باش! بگو خدایا! من و ڪل زندگی و همه چیزم‌ رو خرج خودت ڪن، خرج امام حسین(ع) ڪن!"🌿 وقتی نگاهم بہ خانہ ڪعبہ افتاد، گفت: "ببین خدا هم مشڪے پوش حسینه!" خیلی منقلب شدم حرفهاش آدم رو بہ هم مے ریخت... : @MohamadHosin_MohamadKhani
اگـر سردردے، مریضے یا هر مشڪلے داشتیم معـتقـد بودیم برویـم هیئت خوب میشویم. میگفت :" میشه توشه ے تمـوم عمر و تمـوم سالـت رو در هیئت ببندی" 🌹 🥀 🖤 @MohammadHossein_MohammadKhani
هـــر وقت روضہ ها اوج می گرفت و سنگین می شد دلـــم هرے می ریخت. دلشوره می افتاد به جانم که الان آن طرف دارد خودش را می زند. معمولا شالش را می انداخت روے سرش که کسی لطمه زنی هایش را نبیند. 🥀 🖤 @MohammadHossein_MohammadKhani
هروقت چاے می‌ریختم می‌آوردم . بهم می‌گفت: بیا دو سه خط بخوانیم تا چاے روضه خورده باشیم... 🌹 🌷یازهرا🌷 https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3
هر وقت روضہ ها اوج می گرفت و سنگین می شد دلم هرے می ریخت. دلشوره می افتاد به جانم که الان آن طرف دارد خودش را می زند. معمولا شالش را می انداخت روی سرش که کسے لطمه زنی هایش را نبیند. 🌱 🌹یازهرا🌹 @MohammadHossein_MohammadKhani
🍃💜:) ؤسط دفتر بسیج جیـــغ😱ڪشیڋم،شانس اوردم ڪسی اون دور و بر نبوڋ🤭 .نه ڪه آدم جیغ جیغویی باشم،ناخودآگاهـ از تہ دلم بیرون زڋ.🙄 بیشتر شبیہ جوڪ و شوخے بود.☺️🧡 خانم ابویی(مسئوول بسیج)ڪہ به زور جلوے خنده اش رو گرفٺہ بوڋ گفٺ :آقاے محمد خانے🧔🏻 من رو واسطه قرار داده براۍ خواستگاری ازتو...💐) بہ خانوم ابویی گفتم:بهش بگو این فڪر رو از مغزش بریزه بیرون😒 شاکے هم شڋم ڪہ چطور به خودش اجازه داده ازمن خواستگارے ڪنہ😤🤯...وصلہ نچسبے بوڋ براے دخترے ڪہ لاے پنبه بزرگ شدهـ😌☺️ برشے از ڪتاب 🌹 『 ʝoiη↓✨ https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3