📝برنامه ریزی برای هفته آخر ماه شعبان
☀️امام رئوفمان حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام به ما آموخته اند:
« اکثر ماه شعبان رفت و این جمعه آخر آن است
پس تدارک و تلافی کن در آنچه در اینماه مانده است تقصیرهایی را که در ایام گذشته این ماه کرده ای.
و برتوباد که روآوری بر آنچه نافعست برای تو
ودعا واستغفار بسیار کن
و تلاوت قرآن مجید بسیار بکن
وتوبه کن به سوی خدا ازگناهان خود تا چون ماه مبارک درآید خالص گردانیده باشی خود را ازبرای خدا
ومگذار برگردن خود امانت و حقی را مگر آنکه ادا کنی
و مگذار در دل خود کینه کسی را مگر آنکه بیرون کنی
و مگذار گناهی را که می کرده ای مگر آنکه ترک کنی
و ازخدا بترس و توکل کن برخدا درپنهان و آشکار امور خود
وهرکه برخدا توکل کند خدا بس است اورا
و بسیار بخوان در بقیه این ماه این دعا را:
« اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ »
بارخدایا اگر نیامرزیدی مارا درگذشته از ماه شعبان بیامرزمان دربقیه آن »
(مفاتیح الجنان/اعمال ماه شعبان)
✨✨✨✨✨✨
✅خوب است در برنامه ریزی روزانه هر روز از این هفته باقیمانده پیگیری این موارد را بگنجانیم
🕰و علاوه بر این موارد هرچه می توانیم سرمان را برای ماه رمضان خلوت کنیم
🌸🍃
دختران و زنانی که با #چادر و حجابشان،
خود را از نگاه #نامحرمان میپوشانند،
مانند شهدایی هستند که
#گمنامی را انتخاب کردند .
مانند شهدای گمنامی که جنازه شان پیدا نشد ... بدنشان را کسی ندید ...
اما در آسمانها و زمین معروف و شناخته شده هستند ... و #خدا خریدارشان میشود
#شهیده_های_گمنام
#فدایی_رهبرم_مدافع_چادر_خاکی_بی_بی_دو_عالمم
😈خانوووووووووم......شماره بدم؟
🚗خانوم خوشگله برسونمت؟؟
💁♂ #خوشگله چن لحظه از وقتتو به ما میدی؟؟
☝️اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!‼️
بیچاره اصلا” اهل این حرفها نبود… این قضیه به شدت آزارش می داد😔
🎋 تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد...
🌸روزی به امامزاده ی نزدیک #دانشگاه رفت…
👈شاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!‼️
🍁دخترک وارد حیاط امامزاده شد
خسته… انگار فقط آمده بود #گریه کند…
دردش گفتنی نبود…!!!
🍃رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد
وارد #حرم شد و کنار ضریح نشست🌸
😔زیر لب چیزی می گفت انگار!!! ‼️
😭خدایا کمکم کن…
☝️چند ساعت بعد،دختر که کنار #ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
👩💼خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان #زیارت کنن!!!‼️
😧دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود را به خوابگاه برساند…
💃به سرعت از آنجا خارج شد… وارد #شهر شد…
اما… اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
😯 انگار محترم شده بود… #نگاه #هوس_آلودی تعقیبش نمی کرد!‼️
🌼احساس #امنیت کرد…با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام #مستجاب
شده باشه!!!!
🙎فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! ‼️اما اینطور نبود!
🌿یک لحظه به خود آمد…
🌸دید #چادر #امامزاده را سر جایش نگذاشته…!☺️
#تلنگرانه 👌🏻
#نشر_فرهنگی
🖋📚 #خاطرات_شهدا
ارادت خاصی به حضرت معصومه (س) داشت
اکثر مسافرت هایی که با آقا محمود می رفتیم🚕، سفرهای زیارتی 🕌بود، که خیلی برایم خاطره انگیز و جالب بود . خصوصاً حرم #حضرت_معصومه (س)که علاقه و ارادت خاصی نسبت به خانم داشتند👌
بیشتر به #قم سفر می کردیم. گاهی بدون برنامه ریزی قبلی🗓 میخواست که به قم برویم، کافی بود من #مکثی کنم میگفت: وقتی اسم خانم می آید در #هرشرایطی که باشید باید برویم✔️
حتی با این لفظ که "وقتی گفتم حرم حضرت معصومه #باید حتما آماده باشید و کنار در🚪 منتظر باشید". اوایل این حرف ایشان برایم #عجیب و البته کمی سخت بود و لی تقریبا بعد ازمدتی عادت کردم
و ایشان وقتی تصمیم سفر به قم میگرفت، #سریعا آماده می شدم. همین عامل باعث شده بود به #معرفت و درک بیشتری دست پیدا کنم و آرامش را در زندگی بیشترحس کنم.
#شهید_محمود_نریمانی
#شهید_مدافع_حرم
☘☘☘
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸تولــد (به روایت مادر)
صفحات 27_25
#پارت_پنجم 🦋
تعدّد بچّه ها، هیچ زمان از بار تربیتی
آن ها کم نمی کرد.
من با جدّیت به تحصیل بچّه های
بزرگ تر رسیدگی می کردم و از آن ها میخواستم تا کوچک تر هارا در انجام تکالیف کمک کنند.✏️
هم چنین نسبت به#آموزه های_دینی
آن ها بی تفاوت نبودم.
به دختر ها از همان کودکی نظافت منزل،آشپزی،رعایت #حجاب🧕 و احتراز از نامحرم را یاد دادم و آن ها این امور را به شایستگی انجام می دادند.
حیاط خانه ما با وسعت و چشم اندازی بسیار زیبا وجذّاب🌳
تفرّجگاه و تفریحگاه خوبی برای بچّه ها بود. این امر باعث شده بود تا آن ها دنبال بازی های کوچه و خیابانی نباشند ودر کنار من و در محیط کنترل شده خانه رشد کنند.👌
پسرها فوتبال⚽️ را دوست داشتند،امّا همسرم به دلیل جوّ نامطلوب حاکم بر فضاهای ورزشی، اجازه حضور در باشگاه و سالن را کمتر به آن ها می داد.
آن ها نیز کاملاً از پدر اطاعت می کردند و به تصمیماتش احترام می گذاشتند.
به همان حیاط خانه و بازی هایی، از قبیل: هفت سنگ،گل کوچک و
دوچرخه سواری🚴♀ قناعت می کردند و هیچ گاه اعتراض نداشتند،
چون از ابتدا با همین شیوه و روش پدر عادت کرده بودند.
آن روز، من و غلامحسین لب حوض نشسته بودیم و بچّه ها سرگرم بازی بودند.
به او گفتم:《آقا! دقّت کردی چقدر
بچّه ها با هم تفاوت های فردی دارند؟》
گفت:《بله! این طبیعی است...خداوند پنج انگشت را مثل هم نیافریده است.》
گفتم:《امّا این پنج انگشت در کنار هم یک عضو واحد را می سازند. خدا کند که دست به دست هم دهند و من و شما را سر فراز کنند.》
گفت:《الحمدلله! هیچ کدام بیراه
نرفته اند.》
و اضافه کرد که"فرزند اهل، هرچه بیشتر بهتر، ان شاءالله سرافراز می شوی".
گفتم:《در بین بچّه ها، هوش و ذکاوت محمّد حسین توجّه مرا به خود جلب کرده است و محمّدحسین را از دیگر بچّه ها متفاوت تر می بینم.》
خندید:《بین بچّه ها تفاوت نگذار
خانم!☺️》
گفتم:《تفاوت نیست، خدا می داند همه شان را دوست دارم،
امّا محمّدحسین چیز دیگری است، حالا می بینی》.
ادامه دارد✍
http://eitaa.com/joinchat/1287192579Cc2c4382865
کانال محبین ولایت و شهدا👆🌷👆
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگی نامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔶 تولـــد (به روایت مادر)
صفحات 29_27
#پارت_ششم 🦋
مهرماه ۱۳۴۶ بود که همسرم دست محمدحسین را گرفت و او را در مدرسه ارباب زاده🏫که خودش مدیرآن بودثبت نام کرد.
ظهر☀️که برگشت ازاوپرسیدم: "تنهاآمدی؟"
گفت :"بله! قرار بود کسی همراهم باشد؟"
با نگرانی گفتم :"بله! بچه ها مگر توی مدرسه شما نبودند؟خب ماشین 🚗داشتی بچه ها را هم می آوردی."
گفت: "چنین قراری نداشتیم من صبح که می رفتم تمام مسیر برگشت را به محمدحسین نشان دادم تا او بداند که روزهای دیگر باید همراه برادرش این راه را پیاده طی کند."
به او و حرف هایش احترام گذاشتم و دیگر حرفی نزدم .
بعد گفت: "الان هم چیزی به آمدنشان نمانده است زنگ تعطیلی خیلی وقته که زده شده.
من دیرآمدم توی مدرسه؛ کمی خرده کاری داشتم."
او درست گفت چیزی نگذشت که محمدرضا و محمدحسین خسته و کوفته وارد خانه شدند.
محمدحسین سریع به طرفم آمد: "مادر! چرا وقتی پدر ماشین دارد، ما باید پیاده بیاییم؟"
گفتم: "این سوال را ازخودش بپرسی بهتر است."
شاید هم حس مادری ام میگف اورا به سوی پدر روانه کنم تا شاید عقیده اش را تغییر دهد.
بعدـمحمدحسین را صدا زدم :"پدرت پاسخ قانع کننده ای برای کارهایش دارد! حتما از خودش سوال کن."
ناهار که خوردیم، محمدحسین کنار پدرش نشست و با قیافه ای حق به جانب از او پرسید:
"پدر چرا امروز ما را با؛ماشین به خانه نیاوردی ؟این مسیر طولانی است؛ ما خسته شدیم ."
پدر او را در آغوش کشید و بوسید:
"بخاطر اینکه شاید در بین بچه ها کسانی باشند که پدر نداشته باشند.. این کارخوبی نیست که جلوی آن ها شما هرروز و هرلحظه با پدر باشی!
بردن شما با ماشین به مدرسه وجهه خوبی ندارد و باعث تبعیض بین دانش آموزان میشود و این تبعیض ازتاثیرکلامم به عنوان یک معلم میکاهد.
به خیلی ازبچه ها گفتم بارها گفته ام که من جای پدر شما هستم و شما مثل فرزندانم هستید!
پس باید این را عملا به آن ها ثابت کنم آیا به نظرتون من کار بدی کردم؟"
محمدحسین کمی فکرکرد: "پدرشما کار خوبی کردید."
این را گفت وبه طرف حیاط خانه دوید..
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین
#مکتب_حاج_قاسم
ادامه دارد✍
http://eitaa.com/joinchat/1287192579Cc2c4382865
کانال محبین ولایت و شهدا👆🌷👆
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران ابتدایی(به روایت مادر)
صفحات 29-30
#پارت_هفتم🦋
بعدازآن روز#محمد-حسین ومحمدرضااین راه نسبتا طولانی را پیاده طی می کردند.
یک سال گذشت که محمد هادی درهمان مدرسه شروع به درس 📚خواندن کرد.
تفاوت سنی آن هاکمترازدوسال بود.حالااوراه مدرسه 🏫تاخانه🏡وبالعکس رابا#محمد-حسین می آمد.آن دومعمولاباشیطنت های کودکانه و بازی،، این مسیررابرای خودشان کوتاه می کردند.
یادم می آید یک روزسردزمستانی❄به محض اینکه دررابازکردم دوتایی سراسیمه واردخانه🏡شدند.خودرادرآغوشم انداختند.
اینقدردویده بودند که رنگ به رخسارشان نمانده بود.صدای تپش قلبشان🧡به گوش میرسید.نسیم سردزمستانی نوک دماغشان راقرمزکرده بود.
ازآن هاپرسیدم :《چی شده؟چرااینقدرآشفته اید؟》
#محمد-حسین گفت:《نیمه های راه مدرسه بودیم که یک سگ🐕ولگرددنبالمان افتادنزدیک بود به ما حمله کند،تا همین نزدیکی های خانه تعقیبمان کرد،باتمام توان این مسیررادویدیم.》
هردورادرآغوش گرفتم وبوسیدم:《سریع برویدداخل اتاق و پای بخاری دست وصورتتان را گرم 🔥کنید،امایادتان باشد وقتی سگی 🐕رامی بینیداگرفرارکنید،بیشتردنبالتان می آید.》
بعدازدقایقی هردوفراموش کردن چه اتفاقی برایشان افتاده است،زیراازاین دوموارد،یکی دوبارهم پیش آمده بود همین امر سبب شده بود آن هاشجاع ونترس باربیایند...........
ادامه دارد✍
http://eitaa.com/joinchat/1287192579Cc2c4382865
کانال محبین ولایت و شهدا👆🌷👆
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران راهنمایی(به روایت مادر)
صفحات ۳۲_۳۱
#پارت_هشتم 🦋
صبح جمعه که ما مشغول پختن نان🍞بودیم، دوباره سروکله اش پیدا شد.
پدرش به اوگفت:《 #محمد_حسین ! تو به عنوان یک شیعه از #نهج البلاغه ،تفسیر قرآن و رساله چی می دانی؟》
اومیخواست غیرمستقیم هوش و استعداد محمدحسین را به این سمت و سو سوق دهد، اما با کمال تعجب محمدحسین چیزهایی گفت که موجب حیرت من و پدرش شد.
وقتی او حرف هایش تمام شد و رفت ،
من به غلام حسین گفتم:
《آقا! یادت هست چندسال پیش توی همین حیاط لب حوض چی گفتم؟》
آن روز غلام حسین اقرار کرد که محمدحسین نسبت به سایر فرزندانش برتری دارد.👌
هرچه زمان بیشتر می گذشت، علاقه من به او بیشتر میشد.
رفتار و کردارش آن قدر بامحبت و باگذشت بود که همه اعضای خانواده شیفته او بودند.🤗
نماز خواندن و قرآن خواندنش طوری بود که بعضی وقت ها به دلم می افتاد
که او #زمینی نیست...........
ادامه دارد✍
http://eitaa.com/joinchat/1287192579Cc2c4382865
کانال محبین ولایت و شهدا👆🌷👆
گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن #خون_شهید، از خود شهادت🌷 کمتر نیست#شهید، چیز عظیم و حقیقت شگفتآوری👌 است.
ما چون به #مشاهده شهدا عادت کردهایم و گذشتها و ایثارها و #عظمتها و وصایا📜 و راهی که آنها را به شهادت رساند🕊 زیاد دیدهایم، #عظمت این حقیقت نورانی💫 و بهشتی برایمان مخفی میماند.
مثل عظمت خورشیـ☀️ـد و آفتاب که از شدّت #ظهور، برای کسانی که #دائم در آفتابند، مخفی میماند.
🌷زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از #شهادت نیست....
☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسیـن جــان؛
گریهبهغمتآبرویمداد،وگرنہ
منبیتو،
"صغیر ابن حقیر ابن فقیرم"..
#السلام_علی_الحسین 🍃
4_5814563756532828020.mp3
32.4M
#مناجات و درد دل با پروردگار
فراز های بسیار شنیدنی و فوق احساسی
الهی اِن حَرَمتَنی فمَن ذَالَّذی یَرزُقنی؟
و اِن خَذَلتَنی فمَن ذَالَّذی یَنصُرنی؟
؟💔
امشب سر به زیر اومدم خدا
ضرر کنم ، سود کنم ،
همه چی دست خودته💔
بانوای گرم #سید_رضا_نریمانی🎤
بسیار باعث صفای دل میشه😭💜🙏
#قدر_بدونیم
#پاک_وارد_رمضان_شویم ♥️
🌹در منطق ما شکسٺ
اگر نیسٺ، کہ نیسٺ
این کشور اگر
بیمہ اولاد عَلیسٺ
🌹آن برگ برنده اے کہ
در ٺوشہ ے ماسٺ
سیّد عَلی حُسِیْنی
خامِنہ ایسٺ
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای_لبیک_یا_حسین_است
همسرم همچون باقی شهدا؛ از ویژگیهای خوب انسانی بهره مند بود که در واقع نمیشود آنها را با کلمات توصیف کرد.✅ اقامه نماز اول وقت، صداقت، راستگویی، درک بالا، خوش قولی، خوش اخلاقی و احترام به بزرگترها، از جمله ویژگیهای برجسته صادق بود.😊
صادق در نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران (نوهد) مشغول به خدمت بود👌. با توجه به اینکه برادر و همسرخواهرم هم نظامی بودند، از خطرات و دشواریهای کاریاش آگاهی داشتم که شهادت نیز جزئی از این مشکلات بود😞. با دانش بر اینکه از تکاوران ارتش است، جواب «بله» را گفتم. به داشتن همسری که تمام زندگیاش را وقف دفاع از وطن و دین کرده است، افتخار میکردم.❤️
نخستین عید فطر بعد از ازدواج، همسرم ماموریت بود. احساس دلتنگی می کردم.😢 همان روز تماس گرفت و مثل همیشه، احساسم را از لرزش صدایم حس کرد. هر قدر سعی کردم عادی صحبت کنم، نشد.😔 نیمه شب پیامک داد که تا چند ساعت دیگر به خانه میآیم. برای عید خودش را به خانه رساند و شیرینی آن عید برای همیشه در ذهنم ماندگار شد.😍
شهید مدافع حرم صادق شیبک🌹
#سالروز_شهادت🕊
#مناجات_شعبانیه
فقَدْ هَرَبْتُ إِلَیْکَ
وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ مُسْتَکِینا
لَکَ مُتَضَرِّعا إِلَیْکَ رَاجِیا
لِمَا لَدَیْکَ ثَوَابِی
من...
از همه...
به سوی تو گریخته...
و در پیشگاه تو ایستادهام؛
در حالی که دلشکسته و نالان
در درگاه توام و به پاداش تو امیدوار!
...
🌹💐🌹
📖 استجابت دعا
💐 خداوند وقتی حاجات را به تاخير مى اندازد دارد، چيزى بهتر و بزرگتر به تو ميدهد .منتها تو حواست به خواسته خودت است و آن را نمى بينى .
دعا بكن ولى اگر اجابت نشد باخدا دعوانكن،ميانه ات با او بهم نخورد چون تو جاهلی و او عالم و خبير.
🌹وقتے به خدا بگوييد خدايا من غيرازتو كسى را ندارم، خدا غيورست و خواسته ات را اجابت مى كند.
🌺اگرميخواهيد دعايتان گيرا شود دوستان و همسايگان واهل مملكتتان را جلو بيندازيد و اول براى آنها دعا كنيد
📚مرحوم حاج محمد اسماعيل دولابی
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷
🍃
❤️🍃
🌺 پیش بینی شهید آوینی از فروپاشی درونی تمدن غربی:
من در #فروپاشى_غرب بيشتر به تحول درونى غربىها اميد دارم تا جنگى "رودررو"
غرب از #درون خواهد پوسيد و در خود فرو میریزد💥 و چون عقربى🦂 در #محاصره آتش، "خود را" نيش خواهد زد..👌
🌹🍃🌹🍃
‼️و شیطان وسوسه گر گفت وقت زیاد است....👺
🦋امام،صادق علیه السلام میفرمایند:
✅چون ظهر میشود درهای آسمان گشوده شده و بادها میوزند و خداوند به خلق خود نگاه میكند. هر آينه من بسيار دوست دارم كه در آن هنگام، عمل صالحی برای من بالا رود.» 👌آنگاه فرمودند: «برشما باد به دعا كردن بعد از نمازها، چرا كه آن مستجاب میشود.»
📚اصول وافی، ج۲، ص۸۷
#نماز_اول_وقت
🦋اذان ظهر به افق تهران
#التماس_دعای_فرج🤲
#تلنگر 👇👇👇👇👇
داشتم جدول حل می کردم ، یکجا گیر کردم: "حَلّٰال مشکلات است سه حرفی"🤔
👨💼پدرم گفت: معلومه ، «پول»
گفتم: نه ، جور در نمیاد
🧕مادرم گفت: پس بنویس «طلا»
گفتم: نه ، بازم نمیشه.
🧖♀️تازه عروس مجلس گفت: «عشق»،
گفتم : اینم نمیشه.
💁♂️دامادمان گفت: «وام»
گفتم: نه.
👮♂️داداشم که تازه از سربازی آمده گفت: «کار»
گفتم: نُچ.
👵مادربزرگم گفت: ننه، بنویس «عُمْر»
گفتم: نه، نمیخوره
🔹️هر کسی درمانِ دردِ خودش را میگفت ، یقین داشتم در جواب این سؤال،
▪️پابرهنه میگوید «کفش»
▪️نابینا می گوید «نور»
▪️ناشنوا میگوید «صدا»
▪️لال میگوید «حرف»
و...
⚠️ اما هیچ کدام جواب کاملی نبود
جواب «فَرَج» بود و ما هنوز باورمان نشده:
تا نیایی گِره از کارِ بشر وا نشود😔
💚 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج 💚