🌷 شهید مدافع حرم محمود رضا بیضایی🌷
یکی از دوستانش جملهای عربی را برایم پیامک کرده بود
و اولش نوشته بود:
"این سخنی از محمودرضاست.
آن جمله این بود:
«اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة».
یعنی:
«اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»!
پرسیدم: این جمله را محمودرضا کجا گفته؟
گفت: آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس اجرا کردیم،
این جمله را اول کلاس روی تخته سیاه نوشت من هم آنرا توی دفترم یادداشت کردم.
جمله برای بیست و هشت روز قبل از شهادتش بود.
راوی: برادر شهید
🔅 روحش شاد یادش گرامی و راهش استوار🔅
#پاسدار_انقلاب
🌷 @mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸
آخــــــرین باری که می رفت جــــــبهه بدرقه اش کردم
وقت رفتن خواستم صــــورتش را ببوسم ، که یکی صداش کرد ســـــرش رو برگردوند سمت صدا ، نا خود آگاه به جای صورتش ، پشت گـــــردنش رو بوسیدم
پیکرش رو که آوردند رفتم بالای سرش ..
دیدم تـــــرکش خورده به گردنش
درست همون جایی که بوســــــیده بودم ..
مادرش تعریف میکرد ..
#شهید_مصطفی_پیش_قدم
#پاسدار_انقلاب
🌷 @mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
قهربودیم درحال نمازخوندن بود...
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم...
کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن...
ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!
کتابو گذاشت کنار...
بهم نگاه کرد و گفت:
"غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!
بازهم بهش نگاه نکردم....!!!
اینبارپرسید : عاشقمی؟؟؟
سکوت کردم....
"گفت : عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند. .."
دوباره با لبخند پرسید: عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟
گفتم:نـــــــه!!!!!
گفت:"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری...
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."
زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....
دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم... خداروشکرکه هستی....
به نقل از همسر شهید بابایی
#پاسدار_انقلاب
🌷 @mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
اولین بار که با هم صحبت کردیم از طریق تلفن بود. سجاد به من گفت : زندگی کردن با یک نظامی سخت است. باید خودتان را برای روزهای سخت و هر اتفاقی در آینده آماده کنید.☝️
من هم در پاسخ به سجاد گفتم : من زندگی حضرت فاطمه (س) را الگوی خودم قرار دادم و دوست دارم و سعی میکنم تا جایی که میتوانم فاطمه گونه زندگی کنم . 😊
وقتی این را گفتم اشک در چشم های سجاد جمع شد و گفت: خوشحالم که این انتخاب را داشتم. ✅
من خودم خیلی کم توقع بودم و شرایط مالی سجاد را درک میکردم. سجاد همان کسی بود که من میخواستم. انسانی مذهبی، خوش اخلاق و اجتماعی. در حقیقت بیشتر با خدا بودنش من را مجذوب کرده بود. اعتقاد داشتم کسی که با خدا باشد میتوان به او اعتماد کرد و تکیهگاه محکمی برای زندگی میشود💔
#همسر_شهید
شهید مدافع حرم سجاد دهقان🌹
#پاسدار_انقلاب
🌷 @shahidanbeheshty
می گفت :
امیدوارم ،
هـر گلوله ای که به تنم می خورد
درد و رنجش را
از عسل شیرین تر حس کنم . . .
خبرنگار شهـید سیفاللہ تبریزیان🌷
#پاسدار_انقلاب
🌷 @shahidanbeheshty
#دلـــتنگے حد و مرز ندارد...
#جـغرافیا سرش نمیشود
در #اوج هـم که باشے ...!
دلـت تو را #زمین میزند💔
و چه زمینے بهتر
از #مقتل_الشـهـدا...❤️
#سرزمین_نور
#اللهم الرزقنا سریعا...😭😭😭
#پاسدار_انقلاب
🌷 @mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
"من می خواهم درآینده شهید بشم"😌
جمله اش که تمام شد معلم پرید وسط حرف علی وگفت : 😕
ببین علی جان موضوع انشا این بود که #در_آینده_میخواهی_چکاره_بشی؟😄
باید درمورد یه شغل یاکار توضیح میدادی!😐
مثلا پدر خودت چه کاره است؟😃
علی سکوتش را شکست و گفت
آقا اجازه،☝️
شهید😔
#شهدا_شرمندهایم
#پاسدار_انقلاب
🌷 @mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
#ریحانه
•بستهام عهد✋
°که در راه
•شهیـ🌹ـدان باشم
°چادر مشکی من
•رنگ شهـ🕊ـادت دارد
#مشکی_زیبای_من✌️
#پاسدار_انقلاب
🌷 @mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
#مثه_شهدا_عاشقی_کنیم💕
همیشه وقتی میخواست فیلم یا عکس شهدا رو تماشا کنه منو مینشوند کنارش ودوتایی باهم تماشا میکردیم
به قول خودش میخواست من رو آماده کنه
همش از شهادت حرف میزد وقتی گریه میکردم، بغض میکرد واشک توی چشمهاش جمع میشدو میگفت:
"ببخشید خانم معذرت میخوام"
بعد که گریه هام تموم میشد بهم میگفت:
"همیشه بخندو شاد باش که با خوشحالیت خوشحال میشم..اگه ناراحت باشی وگریه کنی منم دلم میگیره وناراحت میشم"
بعد غیر مستقیم با شوخی وخنده میگفت:
"انقدری که من بهت علاقه دارم مطمئنم که زیاد پیشت نمیمونم"
💞💓💞💓
بخاطر همین هروقت دلم میشکنه وگریه میکنم عطرش رو احساس میکنم وشب خوابش رو میبینم
وقتی گله میکنم که چرا نیستی میگه من درتمام شرایط کنارتم وتنهات نمیزارم ولی تو نمیتونی منو ببینی..
در بدترین شرایط کنارم بوده وبهم کمک کرده ودستم رو گرفته،
هیچوقت تنهام نزاشته💖
#شهیدکمیل_صفری_تبار
#پاسدار_انقلاب
🌷 @mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🕊افــلاڪیان خـاڪی🕊:
#لــبـخــنـد_هــاے_خــاڪــے😂
#چفیــــــــه 🌺
#چفیه یه #بسیجی رو از دستش زدن ،
داد میزد : آهــااای ... 😃
سفره ، حوله ، لحاف ، زيرانداز ،
روانداز ، دستمال ، ماسك ، ڪلاه ،
ڪمربند ، جانماز ، سايه بون ، ڪفن ، باند زخم ، تور ماهیگیریم ...
همــه رو بـردنــــــد !!!😂😄😂
شادی #روحشون ڪه دار و ندارشون
همان يک #چفيه بود#صــلـــوات
#پاسدار_انقلاب
🌷 @mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🔺الگو برداری از شهدا 📣
🌸گوشه ای از خصوصیت اخلاقی شهید مدافع حرم #احمد_مکیان 🌹
شهید بین فامیل خیلی مظلوم بودن.، شجاعتشون زبان زد بود
همیشه به ورزش و سلامتی تاکید داشتن مثل کوهنوردی 👌
بی ادعا بود اهل خودنمایی نبود دل صاف و روح بزرگی داشت ✅
تلاش و زرنگیِ خاصی تو کارها داشتن درکل تدبیرو مدیریت خوبی داشتن.☝️
مهربان ، دلسوز ، احترام به بزرگترها مخصوصا به مادر، شجاع ، صبور ، ولایتمدار ، اهل تلاش و کوشش ، مسولیت پذیر ، شوخ و خوش اخلاق ، نماز اول وقت ، باتقوا ، ورزشکار ، باهوش ، باحیا ، کمک به نیازمندان در خفا ، عاشق اهل بیت ،اطاعت از رهبری.💔
#ولادت۱۵آبانماه۷۳
#شهادت۱۸خرداد۹۵ #ماه_رمضان
#نحوه_شهادت_برخورد_توپ
#محل_شهادت: #حلب
#راوی_همسر_گرامی_شهید
#پاسدار_انقلاب
🌷 @mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
بسم رب الشهداء
🌷درمحضرشهدا🕊
🌷🕊🌹
پهلوان ۱۵ساله جبهـهها ...
ڪسی ڪہ در هفت سالگی بازوبند پهلوانـی ڪشور را از آن خود ڪرد، رکوردار چرخ ورزش باستانے بود،۳۰۰ دور در سه دقیقه ...
🌷🕊🌹
فقط تا قبل از انقلاب هفت مدال طلا و سکه گرفته بود، و با آن سن ڪم مربـی شده بود و صد نفر زیر دستش آموزش مے دیدند...
🌷🕊🌹
به خاطر اسلام و انقلاب به تمام افتخارات و شهرتش پشت پا زد و شد یڪ بسیجی ساده که درعملیات بدر با اصابت گلوله توشکا به شکمش به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
🌷🕊🌹
و پیکرش بعد از سیزده سال درڪنار برادر شهیدش در ورزشگاه شهدای طوقانی کاشان به خاک سپرده شد.
🌷🕊🌹
#شهیدپهلوان🌷
سعیدطوقانے🕊
#پاسدار_انقلاب
🌷 @mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🔸 " در محضـــر شهیـــــدا "...
💢کوچه پره دختره ...
رفته بود تهران درس بخواند. سال آخر دبیرستان، دوستش از یک کوچه می رفته مدرسه و علی از کوچه ای دیگر.
دوستش به او می گفته: چرا از آنجا می روی؟ بیا از این کوچه برویم؛ پر از دختر است!
علی می گفته: «شما می خواهی بروی، برو. به سلامت. من نمی آیم.»
#شهید_علی_صیاد_شیرازی🕊
📚 یادگاران۱۱، کتاب #صیادشیرازی، ص۸
#پاسدار_انقلاب
🌷 @mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
💕 #زندگی_به_سبک_شهدا 💕
#یا_انیس_القلوبــــــ
💟 هرچے درست ڪنن میخوریم حتے قلوہ سنگ!😅
✍ اولین غذایے ڪہ بعدازعروسیمان درست ڪردم استانبولے بود.
از مادرم تلفنے پرسیدم .شد سوپ..🍲
آبش زیاد شدہ بود ... 😐
منوچهر میخورد و بہ بہ و چہ چہ میڪرد. 😋
روز دوم گوشت قلقلے درست ڪردم .. شدہ بود عین قلوہ سنگ🙆
تا من سفرہ را آمادہ ڪنم منوچهر چیدہ بودشان روے میز و با آنها تیلہ بازے میڪرد قاہ قاہ میخندید 😂
و میگفت : چشمم ڪور دندم نرم تا خانم آشپزے یاد بگیرن هر چہ درست ڪنن میخوریم حتے قلوہ سنگ 😌😆
📚 بہ روایت #همسر_شهید منوچهر مدق
#پاسدار_انقلاب
🌷 @mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
✨﷽✨
🌸شهیدی که بدنش با اسید هم از بین نرفت🌸
💟⇦•مجروح که شد، به اسارت دشمن در آمد و همانجا به شهادت رسید. بعثی ها او را دفن کردند و شانزده سال بعد، هنگام تبادل جنازه ی شهدا با اجساد عراقی، جنازه محمدرضا شفیعی و دیگر شهدای دفن شده رو بیرون می آورند تا به گروه تفحص شهدا تحویل دهند. اما جنازه محمد رضا سالم مانده، سالمِ سالم...
✳️⇦•صدام گفته بود این جنازه این طور نباید تحویل ایرانی ها داده بشه. اونو سه ماه زیر آفتاب سوزان گذاشتند، اما تفاوتی نکرد، رو پیکرش آهک و اسید پاشیدند ولی باز هم بی تأثیر بود..
✴️⇦•مادرش و یکی از همرزم هاش که همیشه باهاش بود و کامل می شناختش می گفت می دونین برا چی جنازه ش سالم موند؟
👈گفت راز سالم موندن جنازه ش چند چیزه:
🔸اهتمام جدی به نماز شب داشت
🔸دائماً با وضو بود و مداومت بر غسل جمعه داشت
🔸هیچوقت زیارت عاشورایش هم ترک نمی شد
🔸هر وقت برای امام حسین (ع) گریه می کرد، اشک هایش رو به بدنش می مالید
✅⇦•مادرش هم میگفت: به امام زمان (عج) ارادت خاصّی داشت و هر وقت به قم می اومد، رفتن به جمکران را ترک نمی کرد..
#پاسدار_انقلاب
🌷 @mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
•| #عشق_به_سبک_شهدا
بهم میگفـت:ملیحه...!
ما یه نگاه ڪردن داریم یه دیدن..!
من توی خیابون
شاید ببینم اما نگاه نمیڪنم..؛
•| #شهید_عباس_بابایی
#پاسدار_انقلاب
🌷 @mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
#عاشقانه_شهدا
🔺پشت چراغ قرمز
خیابان شریعتی ایستاده بودیم
و منوچهر هم صحبت می کرد🙂
کنار خیابان یک پیرمردی که سرتاپا سفید یکدست پوشیده بود؛
در گالری بزرگے گل های رزی به رنگ های مختلف می فروخت💐😍
ولے سفیدی پیرمرد نظر من را جلب کرده بود
و من احساس مے کردم این مرد از آسمان آمده است😇
اصلا حواسم به منوچهر نبود
که یک لحظه حجم سنگین و خیسے روی پاهایم حس کردم😮💦
یڪ آن به خودم آمدم دیدم منوچهر رد نگاهم را گرفته و فکر کرده من به گل ها خیره شدم،😬
پیاده شده تا گل ها را برایم بخرد😍😌
منوچهر همین طور همه گل ها را با دستش بر مے داشت و
روی پاهای من مےریخت؛
دو بار چراغ سبز و قرمز شد
ولے همه در خیابان به ما نگاه مےکردند👀
و سوت و کف می زدند👏😍
حتے یک نفر خانم که از نظر تیپ ظاهری با ما متفاوت بود،
برگشت و به همسرش گفت:
مے بینی؟؟😒
بعد بگویید بچه حزب اللهی ها محبت بلد نیستند و به همسران شان ابراز محبت نمی کنند😑😏
آن روز منوچهر همه گل های پیرمرد را خرید و روی پاهای من ریخت و من نمیدانستم چه بگویم و چه کلمه ای لایق این محبت است.😍💞
غیر از اینکه بگویم
بی نهایت #دوستت_دارم 😌💓
🕊
#همسر_شهیدمنوچهر_مدق
#همسفرانبهشتے
#پاسدار_انقلاب
🌷 @mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍همیشه به بچه ها می گفت شما دو تا مثل دوطفلان مسلم هستید . عاشقانه و خالصانه بچه ها را دوست داشت .از وقتی بچه ها کوچکتر بودند حفظ حریم و غیرت را به بچه ها آموزش می داد و صحبت های مردانه با آنها می کرد .میگفت میخواهم تا وقتی که خودم هستم اینها را به فرزندانم آموزش دهم .
به نماز بچه ها خیلی اهمیت می داد .
روز آخر که می خواست برود به بچه ها گفت که بعد از این شما مرد خانواده هستید و تاکید بسیاری بر روی نمازخواندنشان کرد. هنوز حضور شهیدرا احساس می کنم و در انجام کارها و در سختی ها از او کمک می خواهم .
راوے :همسرشهید
#شهید_مجتبی_ذوالفقارنسب
#پاسدار_انقلاب
🌷 @mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
#عشق_به_سبک_شهدا ♥️
زُل زدم توی چشماشـــ
گفتم: آقا معلم!
برا همسرتون درسے ، پیشنهادے ، بحثے نداری؟
گفتــ: حالا دیگه خونه هم شده مدرسه!
گفتم : استاد استاده
چه توی خانه و چه توی مدرسه!
گفتــ: هر وقت خواستی
توے زندگیتــ نذر کنے ، نذر کن
ده شب نماز شبـــ بخونی!
یکی دیگه هم اینڪه سحرخیز باش...
بچه ها رو هم از همین الان عادت بده به سحرخیزی و نماز شبـــ...
| #شهید_مجتبی_کلاهدوزان |
#پاسدار_انقلاب
🌷 @mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
#همسفر_تا_بہشٺ🍃❤️
تازه از سربازے برگشته بود و حدود20 سالش بود
که اومدن خواستگاریم ...💕
هنوز کارے هم پیدا نکرده بود
یادمه مراسم خواستگارے بابام ازش او پرسید...
" درآمدت از کجاست ؟ "
گفت:" من روے پاے خودم هستم و
از هر جا که باشه نونمو در میارم "
حالت مردونهش خیلے به دلم نشست😍 💕
وقتے میدیدم که چطور با خونوادم در مورد
ازدواج صحبت میکنه ...
با هم که صحبت میکردیم گفت:
" حجاب شما از هر چیزے واسم مهمتره ... "
واسه عـــــقد که رفتیم ...💕
دست خطے نوشت و خواست که امضاش کنم
نوشته بود ...
" دلم نمے خواهد یک تار موے شما را نامحرمے ببیند…❤ "
منم امـــــضاش کردم ...
مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت
این پسر خیلے سخت گیره ؛
ولے من ناراحت نشدم
چون میدونستم که میخواد زندگے کنه ...💕
واقعاً هم زندگے باهاش بهم مزه میداد💚
#شهیدمهدےقاضےخانے🌸
#پاسدار_انقلاب
🌷 @mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
#یادی_از_شهدا
🌷بهش می گفتند: حسن سرطلا(موهای طلایی رنگ و چهره زیبایی داشت)
شب عملیات گفت: من تیر می خورم، خونم رو بمالید به موهام؛ زیاد باهاشون پُز دادم🌷
شهید #حسن_فتاحی
#پاسدار_انقلاب
🌷 @mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
" حسین پسر غلامحسین "
عنوانے ڪه طے ماه هاے اخیر، آن را بسیار شنیده ایم..
اما به راستے او چه ڪسیست؟!
او ڪیست ڪه سردار #اسلام و #مقاومت ، "حاج قاسم سلیمانے" وصیت میڪند در ڪنار او خوابے ابدے داشته باشد ؟!!
او ڪیست ڪه روز شهادتش،
سیل اشڪ هاے بے امان و بغض آشڪارِ گلوے فرمانده اش، قاسم سلیمانی،
چشمها را به شگفتے وامیدارد ؟؟
او ڪیست ڪه پس از سے و اندے سال تدفین در #گلزار_شهدای_کرمان ، بوے گلابِ مزارش و ڪفنِ سالمش، همگان را به این ڪلام خداوند مؤمن و معتقد میڪند :
"وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ"؟!
به راســــــتے او ڪــیســت ؟؟
دو ڪتاب «نخل سوخته» و «حسین پسر غلامحسین» ڪوشیده اند بخشے از زندگینامه و خاطرات این #عارف_شهید را به رشته تحریر درآورند..
حال با ڪسب اجازه از محضر امام زمان(ارواحنا له الفدا) و سربازان رادمردِ ایشان،
#سردار_شهید_محمد_حسین_یوسف_الهی و #سپهبد_شهید_قاسم_سلیمانی ،
همراه میشویم با شرح زندگےِ عزتمندانه و مجاهدانه شهید یوسف الهے به روایت ڪتاب "حسین پسر غلامحسین"..
باشد ڪه با عنایت شهدا بتوانیم اندڪے از شرمسارےمان در برابر جانفشانے این بزرگواران را جبران نماییم!
انشاءالله
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
#قسمت_اول
🔸تولــد (به روایت مادر)
صفحات ۱۹_۱۷
#پارت_اول 🦋
خانه ما در یکی از کوچه های قدیمی شهر #کرمان بود که به آن "کوچه جیهون" میگفتند.
همسرم معلّم بود و خدا را شکر وضع مالی خوبی داشتیم.
خانه مان بزرگ و با صفا بود...با ورودی هایی مزیّن شده با داربست های انگور و باغچه ای بزرگ🌿
که در آن دو درخت کاج و انواع میوه های سیب، انار، به، گلابی و انجیر خودنمایی میکردند.
بوی گل های پیچ، رز، یاس و محمّدی، فضای این خانه را عطرآگین میکرد.💐
آنچه بر زیبایی این خانه می افزود،صوت زیبای قرآن و اذان صبحگاهی غلامحسین بود.
یادم می آید نذر شله زرد هر ساله ای که او به مناسبت رحلت رسول اکرم(ص) و شهادت امام حسن مجتبی(ع) در ماه صفر در این خانه برگزار می کرد، حال و هوای خاصّی به همه می بخشید.
دقت غلامحسین در به دست آوردن #لقمه_حلال برای فرزندان،
آن هم از راه گچی که پای تخته سیاه می خورد، زبانزد خاص و عام بود!!
او همسری مهربان و پدری دلسوز بود؛
همچنین مشاوری با تدبیر و مدیری توانا برای دانش آموزان.👌
علیرغم اینکه ما در دوران طاغوت زندگی می کردیم،امّا عشق به اهل بیت(ع)،
توجه به قرآن و سخنان ائمه،
به ویژه حضرت علی(ع) مهم ترین سرمایه زندگی ما بود..؛
به همین دلایل ، روز به روز عنایت حق را به وضوح درک میکردیم و درهای رحمت خداوند به سوی ما باز می شد.✨
همسرم به شغل معلّمی عشق می ورزید و چون به کشاورزی علاقه داشت، زمینی بایر در حوالی خانه خرید و اوقات فراغت به همراه بچّه ها در آن کار میکرد.
چیزی نگذشت که این زمین خشک به باغی بزرگ، مملوّ از یونجه و درختان پسته تبدیل شد.🌳
فاصله سنّی بچه ها کم بود و تعدادشان زیاد...!
امّا من سعی می کردم هیچ وقت از زندگی نَنالم که مبادا آرامش همسرم را بر هم بزنم.
برای اینکه بار زندگی بر دوشم سنگینی نکند،بچه های بزرگ تر را در مسئولیت های خانواده شریک میکردم..؛ این شد که توانستم با سعه صدر و احترام به همسرم، به او در اداره امور بیرون و داخل منزل کمک کنم.
رفتار و گفتار غلامحسین برای من الگو بود تا بتوانم فرزندانم را مطابق با #معیارهای_دینی که دوست داست، تربیت کنم.
با اینکه پسرانم در مدارسی درس می خواندند که پدر،مدیر مدرسه آن ها بود (پرورشگاه صنعتی،یغماو ارباب زاده) امّا این از حسّاسیت من در تربیت شان ذرّه ای کم نمی کرد تا در ارتباط با خدا بیشتر دقّت کنم.
در یکی از روز های تابستان۱۳۳۹ متوجّه شدم....
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸تولــد (به روایت مادر)
صفحات 21_19
#پارت_دوم 🦋
در یکی از روز های تابستان۱۳۳۹ متوجّه شدم که نهمین فرزندم را باردار هستم
خواب و بیداری های شبانه و دوران سخت بارداری خسته ام کرده بود،
تصمیم گرفته بودم به همین هشت فرزند قناعت کنم،امّا یادآوری جمله همسرم که:
((برگی از درخت نمی افتد مگر به خواست خدا))
خستگی را از تنم ربود.به #حکمت_خدا راضی شدم و از سویی آموخته بودم در برابر نعمت های خدا،#شکرگزار باشم.
در همین حال و هوا بودم که در خانه🏡
به صدا در آمد.
سعی کردم از این بارداری فعلاً با کسی حرف نزنم و خیلی تلاش کردم طبیعی جلوه بدهم...همسرم بود.من تا کنون هیچ چیزی را از او پنهان نکرده بودم و از طرفی مطمئن بودم اگر بفهمد باردار هستم،خوشحال😊میشود،
زیرا اون معتقد بود اولاد صالح هر چه باشد،کم است و همیشه در دعاهایش🤲
این را از خداوند می خواست و به خاطر همین در به دست آوردن نان#حلال تلاش می کرد.
بعد از نماز مغرب قرار بود جلسه دوره ای قرآن در منزل ما برگزار شود.با اینکه من همیشه با رویی گشاده و آغوشی باز از این جلسات استقبال میکردم،امّا نمیدانم چطور شد،غلامحسین صدا زد:((حاج خانم! مشکلی پیش آمده؟ می بینم خیلی تو فکری.))
گفتم:((مشکلی که نه،امّا...))
هنوز حرفم تمام نشده بود،پرسید:((بچّه ها اذیّت کردند یا از جلسات دوره ای خسته شدی؟))
گفتم:((نه تا به حال دیدی من از این بابت اعتراضی داشته باشم؟))
گفت:((نه...امّا مطمئنم اتفاقی افتاده که از من پنهان می کنی.))
برای اینکه نگران نشود، گفتم:((اتفاق که نه امّا خبری برایت دارم.))
و بعد اوگفتم که باردارم☺️
ایمان قوی و روح بلند او چیزی جز#شکرگزاری بر زبانش جاری نکرد.به شوخی گفت:((هنوز تا دوازده فرزند راه داری.))
بعد مشغول آماده کردن فضا برای جلسه شد.
روزهای بارداری در بهشت کوچکی که همسرم برایم مهیّا کرده بود،به تلاوت سوره های قرآن می پرداختم.
در ماه های آخر که سنگین بودم،بیشتر کاراهارا دختر های بزرگ تر(نرجس،اقدس،انیس و ناهید)انجام می دادند.من سعی می کردم در خلوت با خدای خود نجوا کنم و به ذکر و دعا🤲 بپردازم.
ماه اسفند فرا رسید،آخرین روز های بارداری ام سپری می شد. این ماه مصادف بود با ماه پربرکت و رحمت خدا🍃🌾
یعنی #ماه_رمضان📿📖
یادم می آید یکی از شب های احیا بود مردم برای مناجات با خدا به مساجد و تکیه ها می رفتند،با اینکه دلم به همراه آن ها می رفت،می بایست در خانه بمانم و منتظر تولد نوزادم باشم،چون بچّه ها کوچک بودند،همسرم من را تنها
نمی گذاشت و در خانه به احیّا و شب زنده داری می پرداخت.
شب بیست و شش اسفند بود و آسمان پوشیده از ابر🌥
همه جا تاریک و ظلمانی بود و هوا هم از همان سر شب بارانی.
غلامحسین سجّاده اش را کنار پنجره اتاق پهن کرد و مشغول راز و نیاز با خدا شد.
باران🌧کم کم شروع به باریدن کرد و من ساعتی نماز و دعا خواندم و رفتم که بخوابم.
مدّتی در رختخواب،فراز های دعای جوشن کبیر همسرم را که بلند بلند می خواند گوش می کردم.
ناگهان تمام خانه با نور سفید خیره کننده ای روشن شد😳
مو بر تنم راست شد. بسیار ترسیدم.با همان حالت همسرم را صدا زدم.او بالای سرم حاضر شد و گفت:((اتّفاقی افتاده؟))
گفتم:((ببین بیرون چه خبر است!آیا کسی وارد خانه ما شد؟))
گفت:((چطور مگه؟!....نه این وقت شب کی می آید؟!))
گفتم:((چند لحظه پیش تمام خانه روشن شد....خودم دیدم. روشنایی اش مثل روز بود.))
او به اطراف نگاهی انداخت:((همه جا تاریک است و هیچ خبری نیست🤔
شاید صاعقه زده و من متوجّه نشدم.))
سپس به بیرون اتاق
رفت و برگشت:((باران می بارد💦 امّا آسمان آرام است و خبری از صاعقه نیست.لابد شما خیالاتی شدی.))
از حرفش قانع نشدم معلوم بود او برای آرامش من تلاش می کند. سپس ادامه داد:((تا سحر بیدارم...شما با خیال راحت بخواب.))
بعد با همان صدای بلند شروع کرد به خواندن قرآن.
دقایقی نگذشت که.....
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹