#نسیم_کرامت
سلام به هواپیمای ماه مبارک رمضان نزدیک می شوید ارام ارام ساک ها را ببندید گذرنامه هاتون چک کنید مهر ویزا حتما خورده باشد تا از پرواز جا نمانید هنوز چند روزی فرصت دارید
شماره پرواز ✈️ ۱۴۴۱ هجری
مقصد ما به سوی مغفرت و رضایت خداست.👑
مدت زمان پرواز 30روز میباشد.
👌ودر طول چند روز بعد پرواز✈ خواهیم کرد
☝در طول پرواز ، گناه کردن غیبت و،،، ممنوع⛔ میباشد.
👪از مسافرین محترم خواهشمندیم کمربند ایمان ✨و پرهیزگاری 💥خود را در طول پرواز محکم نگه دارند.
💥📓💥خلبان پرواز قرآن کریم
💦 همه فرشتگان سفر خوشی را برای شما آرزومند هستند💦
❤با آروزی موفقیت شما مسافران عزیز همراه با صبر و تقوی إن شاء الله به سلامت به مقصد که همان رضایت خداوند باشد برسیم.🏆
ماه رمضان ماه توفیق و احسان🌹
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#خبر_خوش
#کانال_عروس_داره
#ارسالی_از_کاربران
سلام خدمت شما ادمین کانال و تمام مجردان انقلابی
میخواستم بهتون بگم منم دارم به جمع متاهل ها اضافه میشم(ان شاالله روزی همه مجردان عزیز)
متوسل شدن به آقاااامون ولی عصر همیشه جواب داده
من شب اول ماه شعبان احیا گرفتم و فقط و فقط برای ظهور آقاااامون دعا کردم با توجه و دلی شکسته
وآقاااااامون اون شب سنگ تموم گذاشت واسم
خودش واسم دعا کرد (ان شاالله که برای همه دعا کنه)
که دعاش گیراست🙏🙏
دقیقا یه هفته بعد یه همراه زندگی امام زمانی به طور معجزه ای سر راهم قرار گرفت
ان شاالله که نصیب همه ی مجردان یه همراه امام زمانی بشه 🙏🙏
در آخر بگم که سر هرنمازم برای همتون دعا میکنم تک تک چون خودم هم جزء شما بودم و هستم
شما هم برای ما دعا کنید که زندگی آروم و بی دغدغه ای داشته باشیم 🙏🙏
#ادمین_نوشت
الهی عاقبت بخیر و خوشبخت بشین
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #داستان_شب قسمت بیست و چهارم🍃 دستام و به اطراف میله کرده بودند و شیر و باز کردند. آب سرد یک ل
🍁🍁🍁🍁
#داستان
قسمت بیست وپنجم🍃
راز میان چشم ها💕
تا به پشت سرم نگاه کردم چهره درب و داغون رحمان و دیدم. سرو صورتش پر خون بود و کنار چشماش بنفش شده بود. از دو طرف دستاش و دو نفر گرفته بودن و تمام مسافت روی زمین کشیده بودنش. ناباور صداش زدم :رحمان؟ رحمان؟
دیدم جوابی نداد و انگاری بیهوش شده بود. نگاه غضب ناک مو به همون ماموری که فهمیدم فامیلش مشفق بود بستم و گفتم :ظالمممم، اون فقط 18سالشه، ولش کن بره
مشفق :آخی، لابد نمیدونی همین جناب 18 ساله خودش رهبر یه تیم خرابکاره؟
نگاهمو هنوز بهش دوخته بودم که اومد کنارم و زانو زد و گفت :میدونی فکر کنم یکم اشتباه کردم، نباس این رفیق تو بهت نشون میدادم
منتظر بودم که ادامه بده. بلند شد و روبه روم واستاد و سیگار دیگه ایی روشن کرد و گفت :نظرت چیه همسایه روبه رویی تونو بیارم اینجا.؟ یه حال و احوالی کنید باهم! هوم؟
به محض گفتن این جمله اش خواستم از جام پاشم و یه مشت حواله اش کنم ولی دستام با دستبند به میله بسته شده بود. مشفق خنده ایی سر داد و گفت :فکر کردی ما گاگولیم پسر جان؟ نظرت چیه ماهگل خانم و بیاریم اینجا تا بلاخره قفل دهن تو باز شه و بگی از کی دستور میگیری و به کی وصلی.?
+خفه شو بی ناموس، دستت به اون بخوره پدرت و در میارم حیوون
مشفق :اوممم، ببخشید شما چکارشی؟ شوهرش؟ نامزدش؟
و بعد سرش و اورد جلو تر و گفت :یا خاطر خواهش؟
به وضوح صدای دندونام و که روی هم میکشیدم و میشنیدم.
+اگه فقط یه مو از سرش کم شه روزگار تو سیاه میکنم
مشفق 'فکر نمیکنم بیشتر از اینا بخای زنده بمونی که فرصت سیاه کردن روزگار من و داشته باشی
و به سمت در رفت و لحظه ی آخر گفت' فکراتو بکن وگرنه ماهگل خانم و به زودی ملاقات میکنی
#ادامه_دارد....
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁
#داستان
قسمت بیست و ششم🍃
راز میان چشم ها💕
توی بند دائم به این فکر بودم که با کار احمقانه ام اون طفل معصوم وهم در گیر کردم و معلوم نیست چه اتفاقی بیوفته براش. از طرفی هم درگیر ماهگل بودم از یه طرف هم درگیر رحمان که اگه لب باز میکردم هم حاجی لو میرفت هم بقیه بچه ها. بین دوراهی بدی قرار گرفته بودم. نمیدونستم چطوری ماهگل و پیدا کردن. ولی من ساواک و خیلی دست کم گرفته بودم. صدای باز شدن در بند بلند شد و مشفق با دو نفر دیگه وارد بند شدند و به دستورش منو به سمت اتاقی تاریک بردند. تا در اتاق باز شد چهره رنگ پریده و نگران ماهگل و دیدم. روی صندلی نشسته بود و با ترس به روی میز خیره شده بود. مأمورا هولم دادن و مجبور شدم بشینم روی صندلی. روم نمیشد حرفی بزنم. مشفق کنار میز وایستاد و گفت :دو زوج چریک عاشق، داستان خوبی میشه زندگی شما دو تا!
ماهگل دستاش و به سمت روسریش برد و گفت :کی اینجاس؟
مشفق تک خنده ایی کرد و روبه من گفت :تراژدی خوبی میشه، یه دختر کور ویه پسر گنده لات مگه نه هاشم؟؟
تا گفت هاشم ماهگل سرش و آورد بالا و با صدای لرزونی گفت :آقا هاشم؟ شما یید؟
+نترس ماهگل، از اینجا میری بیرون، باهات کاری ندارن
صدای قهقهه مشفق بلند شد و با ریسه گفت :از پیش خودت حکم میدی پسر؟ یه ساک اعلامیه تو اتاقش از تو پیدا شده، هر دو تا تون ته حکمتون اعدامه بعد میگی باهاش کاری نداریم؟
+از کجا فهمیدین؟
ایندفعه ماهگل زد زیر گریه و گفت :موقعی که رو پشت بوم بودید یه نفر شما رو دیده و لو داده
و اشکاش تند تند میریخت. تمام اعصابم بهم ریخته بود. با خشم به مشفق گفتم :مگه نمیگی اعلامیه ها مال من بوده، پس بزار بره
مشفق دوباره سیگاری روشن کرد و کنار ماهگل ایستاد و گفت :به یه شرط!
+چه شرطی؟
مشفق :بگی رفیقات کیان؟
آب دهنمو قورت دادم. همزمان چهره حاجی و گریه های ماهگل و خنده های رحمان جلوی صورتم نقش بست. نمیدونستم باید چیکار کنم. با کلافه گی دستمو توی موهام کردم که مشفق گفت :میدونی که محیط اینجا برای یه خانم با این وضعیتی که داره خوب نیس، تازه از مردونگی دوره یه نفر به خاطر کارای تو عذاب بکشه نه؟
بیشتر داشت با حرفاش عذابم میداد. میخاستم شرط شو قبول کنم که ماهگل گفت :آقا هاشم، نگران من نباش، تو رو به جون عزیزت چیزی نگو، من تحمل همه چیو دارم
تا مشفق این حرف و شنید محکم زد به صندلی ماهگل و پرتش کرد روی زمین. به طرفش حمله ور شدم و داد زدم :ولش کن حیوون، هلاکت میکنم اشغال
و خواستم بهش با همون دستای بسته حمله کنم که دو تا مامور اومدن و گرفتنم
ماهگل با گریه بهشون التماس میکرد که کاری باهام نداشته باشند. توی همون وضعیت دلم هوری ریخت. باورم نمیشد اونم به فکر من باشه.
من نمیخواستم آسیبی به این دختر برسه
#ادامه_دارد.......
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
💍 #نخواندن_صیغه_محرمیت_در_جشن
#نامزدی 💍
#سوال: آيا نامزدهائی كه شيرينی نامزدی خوردهاند، ولی صیغه عقد نخواندهاند، #محرم يكديگرند؟🙄
آیت الله #خامنه_ای (دام ظله العالی)🔰
بدون اجراء عقد، محرميّت حاصل نميشود.❌
📚 منبع: سایت جامعه الزهرا سلام الله علیها.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
┅═┄⊰༻💜༺⊱┄═┅
💍 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #کلیپ | ازدواج
✅ اگه یه همسری میخوای انتخاب بکنی که هیچ رنجی تو زندگیت از ناحیه همسر بهت نرسه، برو یا فرشته باش یا حیوان...
دانستنی های
#قبل_از_ازدواج
#انتخاب_همسر
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🆔 @mojaradan
مناجات-پیشواز ماه رمضان.mp3
4.96M
🔊#مناجات
#پیشواز_رمضان
#حاج_میثم_مطیعی
🗣 ارسال روزانه مطالب ناب ویژه ماه مبارک رمضان
💐 #پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🆔👉 @mojaradan
روزه های واجب👆🌹👆
ــــــــــــــــــــــــ
┏━✨🌹✨🌸✨━┓
🌸@mojaradan 🌸
┗━✨🌸✨🌹✨━┛
#یک_حبه_قند
❣بازنان خوش رفتار و نیکو سخن باشید، تاایشان هم خوش رفتار و نیکو سخن شوند...
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#پست_اطلاع_رسانی
#پخش_قرآنی
زمان پخش ترتیل جزء خوانی قرآن کریم در شبکههای سیما:
🔸شبکه1⃣: هر روز بعد از اذان صبح به صورت زنده از حرم مطهر امام رضا (ع)، صحن انقلاب
🔸شبکه2⃣: از ساعت ۱۰:۳۰ صبح از شهر طبس، امامزاده حسین ابن موسی الکاظم به صورت زنده
🔸شبکه3⃣: از ساعت ۱۴:۱۵ از شهر مقدس قم بارگاه مطهر حضرت معصومه (سلام الله علیها) به صورت زنده
🔸شبکه4⃣: ساعت ۱۲ حرم مطهر احمدابن موسی (ع) از شیراز به صورت زنده
🔸شبکه5⃣: ساعت ۱۳:۴۵ دقیقه و از حرم مطهر حضرت عبدالعظیم حسنی (ع)، شهرری به صورت زنده
🔸شبکه قرآن و معارف سیما: هر روز در سه نوبت:
✅بعد از اذان صبح به صورت زنده از مسجد مقدس جمکران
✅ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه به صورت زنده از بارگاه ملکوتی شمس الشموش، شهر مقدس مشهد
✅ساعت ۱۸ از حرم مطهر امام خمینی (ره)
🔸شبکه افق: ساعت ۱۶ از حرم مطهر امام رضا (ع) به صورت زنده
🔸شبکه امید: ساعت ۱۵ از حرم مطهر حضرت معصومه (س)
🙏التماس دعا🤲
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #داستان قسمت بیست و ششم🍃 راز میان چشم ها💕 توی بند دائم به این فکر بودم که با کار احمقانه ام
🍁🍁🍁🍁
#داستان_شب
قسمت بیست و هفتم🍃
راز میان چشمها 💕
سه روز بود که توی انفرادی در بسته ایی بودم که تهویه نداشت. اونقدر عرق کرده بودم که نصف تنم آب شده بود. از آخرین باری که ماهگل و دیدم تا همین الان خبری ازش نداشتم.مشفق هم دیگه برام کری نمیخوند و زیاد دور و برم نمیومد و همین بیشتر نگرانم میکرد. نه میدونستم چه بلایی سر رحمان اومده نه ماهگل. بیشتر نگران ماهگل بودم. اون با وضعیتی که داشت نباید اینجور جاها میموند. اما برام جالب بود که ازم میخاست چیزی نگم. یعنی اونم توی این خط ها بود و من نمیدونستم.
با وجود اینکه مشفق دور و برم نمیپلکید اما از شکنجه های بقیه رفیقاش چیزی کم نشده بود. دلتنگی عزیز و از همه مهمتر ماهگل بدجوری عذابم میداد. نمیدونستم سر رحمان و حاجی چه بلایی اومده.
بالاخره بعد سه روز مشفق سر و کله اش پیدا شد و منو برد به اتاق بازجویی
مشفق :نمیخای حرف بزنی نه؟
+چی باید بگم؟ من نمیدونم تو اون ساک چی بود، فقط بهم گفتن قایمش کن، از کجا میدونستم اعلامیه است
مشفق :دروغ میگی عین سگ، فکر کردی من خرم؟ تو با اون دختره دستتون تو یه کاسه است
+اونم نمیدونست من ازش خواستم ساک و بگیره، باهاش چیکار کردی ها؟
مشفق سیگاری آتیش کرد و نشست روبه روم
مشفق :خیلی دلت میخاد بدونی چه اتفاقی براش افتاده؟
با گیجی نگاهش کردم که با لبخند کثیفی بلند شد و به سرباز پشت در دستور داد منو هم با خودش ببرن
#ادامه_دارد.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁
#داستان_شب
قسمت بیست و هشتم🍃
ماهگل
تموم بدنم کوفته و زخمی بود. نمیدونستم چه اتفاقی داره میوفته. سه روز بود که دست این عوضیا افتاده بودم و خبری از بیرون نداشتم. لابد تا الان مامان کلی خودش و عذاب داده. اون لحظه که ساک و هاشم بهم داد نمیدونستم باید قبول کنم یا نه. اما حسی ته قلبم راضی نمیشد تنها بزارمش
فکر میکردم وقتی اوضاع آروم شه میاد و ساک و ببره اما حتی فکرشم نمیکردم اینجا قراره اسیر بشم یا حتی به این حد با اون کمربند های لعنتی شون کتکم بزنند. بیشتر از کتک زدن از خودشون میترسیدم. میترسیدم بلایی سرم بیارن. منم که نه چشمی داشتم برای دیدن نه قدرتی برای دفاع کردن از خودم. توی همین افکار بودم که صدای در انفرادی بلند شد و بعد صدای بلند داد هاشم اومد
هاشم :چیکار کردی باهاش عوضی؟
انگاری داشت با یه نفر حرف میزد و منو میدید. ناخواسته از ترس از جام بلند شدم و چسبیدم به گوشه دیوار
مشفق :هی هی هی، آروم تر اینجا انفرادیه ها مگه نمیبینی خانم دارن استراحت میکنن؟
هاشم :ماهگل خانم؟ صدای منو میشنوید؟ حالتون خوبه؟
و پشت بند گفت :تقصیره منه که همچین بلایی سرت اومد، تقصیره منه احمقه
با تصور کردن حال نگرانش آروم گفتم :من خوبم، نگران نباش
همون لحظه مشفق گفت :خیله خوب بسه، فقط بگم اگه میخای از این حال و احوالاتش بد تر نشه بگو رفقات کیان، تا ما هم دست از سرش برداریم
با شنیدن این جمله انگار یه سطل آب سرد روم ریختن. مطمعن بودم که با دیدن حال و روزم آخر به حرف میاد. میخاستم حرفی بزنم که پیش دستی کرد وگفت :اول میخام باهاش تنها صحبت کنم
مشفق :تو چی فکر کردی پسر؟ فکر کردی اینجا یه زندونه معمولیه که ساعت ملاقات بهتون بدیم؟
هاشم :میخای بگم با کی بودم یا نه؟ اگه میخای بزار دو کلام باهاش حرف بزنم
مشفق ساکت شد و بعد صدای پا شنیدم و نزدیک شدن کسی. ناخداگاه چمباتمه زدم تو دل دیوار و صورتم و گرفتم و گفتم :به من دست نزن...
#ادامه_دارد.
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan