••|📜🖋|••
داستان عجیب شیخ رجب علی خیاط و زنی آتشین
✍🏽 فرزند شیخ رجبعلی خیاط میگوید پدرم چیزهایی می دید که دیگران نمی دیدند.
یکی ازدوستان پدرم نقل میکرد. یک روز با جناب شیخ به جایی میرفتیم که دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی که موی بلند و لبـاس شیـکی داشـت نگـاه میکند
از ذهنم گـذشت که شیـخ به ما می گوید چشمتان رااز نامحرم برگردانید و خود ایشان اینطور نگاه میکند! نگاهی به مــن کرد و فرمـود: توهم میخواهی ببینی من چی میبینمـــ؟
ببین! نگاه کردم دیـدم همینطور از بـدن آن زن مثل سُرب گـداخته ، آتش و سرب مذاب به زمین میریزد و آتش او به کسانی که چشم هایشان به دنبـال اوست سـرایت میکند...
شیخ رجبعلی فرمـود این زن راه میـرود و روحـش یقـه مـرا گـرفته او راه میـرود و مردم را همینطور با خـودش به آتش جهنـم می بَـرَ...
📚 بوستان حجاب ص ۱۰
🏖•••|↫ #حـکآیت
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱چه کنیم به نامحرم نگاه نکنیم⁉️
راهکار زیبای #استادحسینمومنی👌
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ #پارت_28 مامان:دریا جان بهتره به جای زبون درازی صبحانت رو تموم کنی مگه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت_29
بله حتما در خدمت هستم بفرمایید تا براتون پرونده تشکیل بدم مدارکتون همراهتون هست؟
-بله
تمام مدارک رو تحویل دادم ، بعد از تشکیل پروند رو به من گفت:
-ببینید خانم مجد ما الان به شما یه کارت عضو عادی میدیم بسته به فعالیتهای شما میتونید کارت فعال دریافت کنید
-بله خانم...
-حسینی هستم سحر حسینی
- خوشبختم بله خانم حسینی راستش من نمیدونم باید چه کارای انجام بدم اگه راهنمایم کنید ممنون میشم
-چرا که نه ؟ فعلا که کار خاصی نیست ما شمار ه شما رو یاداشت کردیم با شما تماس می گیریم
-ممنون از لطفتون
-خواهش میکنم
با یه نفس عمیق از اتاق خارج شدم خوب اینم قسمت دوم حالا قسمت سوم اینه که بدونم این آقای بسیجی چه روزای کلاس داره و من چند روز در هفته می تونم ببینمش
متاسفانه چیزی دستگیرم نشد فکر کنم باید دست به دامن شقایق و مریم بشم با این فکر سراغ بچه ها رفتم که از قبل آمارشون رو داشتم و مثل همیشه توی فضا سبز دانشگاه نشسته بودن
-سلام بچه ها کلاس تشکیل نشده که اینجا نشستیت ؟
مریم:اولا سلام دوما گیج میزنیا نیم ساعت دیگه کلاس تشکیل میشه
شقایق :سلام بیا تو هم بشین که هنوز کلی وقت داریم
- وا پس چرا اینقد زود اومدید ؟
مریم:خودت چرا زود اومدی ما هم به همون دلیل
-چرت نگو من اومد م قدم اول نقشه امیر علی رو پیاده کنم تو هم برا همین اومدی؟
شقایق:ای وای هنوز بیخیال نشدی ؟ چقد گیری تو دختر
- هه بشین تا بیخیال بشم
مریم:ما برای اون بخت برگشته نیومدیم از سر بیکاری اومدیم
-خوبه که اومدید اتفاقا کارتون دارم
مریم :ها ؟ بگو بینم کارت چیه
-راستش من هر کاری کردم نتونستم ساعت کلاس ها و ساعت های کاری امیر علی رو پیدا کنم
شقایق:اینکه مشکلی نیست دختر خاله من هم همکارشه هم همکلاس
با ذوق از جا پریدم:
-جدی میگی کی هست کجاست الان
شقایق:مسعول بسیج بانوانه
-اه خانم حسینی رو میگی؟
چشماش رو باریک کرد و گفت:
شقایق:تو از کجا می شناسیش ؟
-از اونجا که الان پیشش بودم و رفتم عضو بسیج شدم
دهن دوتاشون از تعجب باز موند :
مریم:تو میخوای بری بسیج ؟ تو کجا بسیج کجا ؟
- هه چه خوش خیالی ها من فقط برای نزدیکی به امیر علی رفتم اونجا
مریم:یعنی جدی جدی نمیخوای بیخیال این بیچاره بشی ؟
-امکان نداره باید ادب بشه
رو به شقایق گفتم:
-حالا به نظرت دختر خالت آمار میده؟
شقایق: آره بابا ببین چطور خودم تخلیه اط لاعاتیش کنم کارت نباشه
-مرسی گلم فقط مواظب باش نفهمه واسه منه گندش در بیاد
شقایق:اوکی بابا خیالت راحت تا فردا خبرش بهت میدم
-ممنون عشقم
مریم با افسوس سری تکون داد و گفت:
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت_30
هی چی بگم که تو حرف حرف خودته حالا پاشید بریم به کلاسمون برسیم
بعد از کلاس اون روز و راحت شدن خیالم از آم ار گیری امیر علی همراه خاله گیتی به بازار رفتم و کلی لباس مناس ب نقشم خریدم البته بماند که گیتی بیچاره دهنش از این تغییر باز مونده بود ولی چیزی به روی خودش نمی آورد .
شاید هم فکر می کرد متحول شدم
روز بعد شقایق خبر آورد که امیر علی بجز دوشنبه ها که با خودمون کلاس داره کلاس دیگه ای نداره ولی هروز به دفتر بسیج میاد و قراره بعد پاس کردن این درس برای گرفتن تخصص به روسیه بره
پس وقت زیادی ندارم و باید از راه بسیج بهش نزدیک بشم
روزها می گذشت و من همچنان در پی یک نگاه یا توجه از جانب امیر علی بودم ولی این بشر انگار از جنس سنگ بود و تمام نقشه های من به فنا می رفت
این موضوع من رو بیشتر حرصی می کرد ، شب روز از خودم می پرسیدم
چرا من رو نمی بینه شاید ساعتها خودم رو توی آینه نگاه می کردم برای پیدا کردن عیبی در صورتم ولی به نتیجه ای نمی رسیدم
زیاد رفتنم به دفتر بسیج باعث ایجاد دوستی عمیقی بین منو سحر حسینی شده بود
و من حالا با علاقه و بدون توجه به نقشم برای دیدن امیرعلی به دفتر بسیج می رفتم و البته سحر هم بیکار نبود و هروز دریچه ی جدید ی از فلسفه بسیج و حجاب و عفاف به روی من باز می کرد .
تغی ر ا ت ظاهریم دیگه به خاطر امیر علی نبود . بلکه برای خودم بود ولی هنوزم مقاومتهای داشتم در مورد پوشش مثلا اینکه همیشه اون یه کم مو باید بیرون باشه ولی نوع لباسم م عقول تر شده بود
و البته آرایشم کمتر
یک روز که مثل هم یشه که برای دیدن سحر رفته بودم پوشه ای دستم داد تا به دست امیر علی ب رسونم
تقه ای به در زدم و وارد دفترش شدم :
-سلام آقای فرهانی
مثل همیشه سرش برای نگاه کردن بالا نیومد و سر به زیر جواب داد:
-سلام بفرمائ ید
-این پرونده رو خانم حسینی دادن بدم شما
-ممنون
یک لح ظه فقط یک لحظه کودک درونم شیطنتش گل کرد که اذیتش کنم
پ رونده رو سمتش گرفتم ، دستش رو که برای گرفتن پرونده دراز کرد
سمت خودم کشیدم پوف کلافه ای کشید ، دوباره سمتش گرفتم اینبار هم دستش که بلند شد سمت خودم کشیدم
کلافه دستی بین موهاش کشد و گفت :
- مشکلی پیش اومده خانم مجد؟
-با شیطنت خندیدم:
-نه مشکلی نیست فقط میخوام بدونم چرا نگاه نمیکنی ؟ مگه چی میشه ؟
نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت_31
خواهش می کنم خانم مجد اگه شما کاری ندارید، من کلی کار دارم
اوه بی ادب منظورش اینه برو بیرون بازم حرصی شدم پرونده رو سمتش گرفتم همینکه دستش رو برای گرفتن پرونده جلو اورد با یک تصمیم آنی بچگانه دستش رو گرفتم و گفتم:
-مثلا الان چی شد خوردمت بی خیال بابا
یک لحظه حس کردم بیچاره سکته کرد تندی دستش رو کشید و فریاد کشید:
-با چه اجازه ای همچین کاری کردی ؟
با صدای دادش ترس توی دلم ر ی خت فکر نمی کردم اینقد ناراحت بشه
-ببین آقای ..
-ساکت شو برو بیرون همین الان دیگه نمیخوام چشمم بهت بیوفته فهمیدی ؟
-ولی گوش کن..
-گفتم برو بیرون
با بغض پرونده رو روی میز گذاشتم و از دفترش بیرون زدم ،سمت ماشینم دویدم می دونس تم کارم اشتباه بوده ولی باید میز اشت معذرت خواهی کنم من فقط آنی تصمیم گرفتم
-وای دریا این چه کاری بود ؟ چه کار احمقانه ای کردی
صدای هق ه قم کل ماشین رو گرفته بود و یه فکر موزی داشت عین خوره مغزم رو میخورد اون به من گفت نمیخوام دیگه چشمم بهت بیوفته
وای خراب کردم حالا اگه دلم براش تنگ شد چکار کنم؟
با این فکر محکم وسط اتوبان ترمز کردم که با بوقهای اعتراض زیادی روبه رو شد، آروم ماشین رو گوشه ای کشیدم
چرا من باید دلم براش تنگ بشه ؟ چرا همچین فکری کردم ؟ اصلا این چه احساسیه که وقتی می بینمش قلبم میلرزه ؟ چرا هروز که به دفتر بسیج میرم ناخودآگاه منتظر دیدنش میشم ؟ چی داره به سرم میاد ؟
به دستم نگاه کردم همون دستی که دست امیر علی رو گرفته بود . خدا ی من یک لحظه تنم از فکر اینکه دست امیرعلی توی دستم بوده گرم شد . دستش چه گرمای داشت انگار هنوزم دستم گرمه
ناخود آگاه دستم سمت لبام رفت و اون رو بوسیدم
دادی کشیدم چرا ؟ چرا ؟ چی شده ؟ و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن من این رو نمی خواستم من فقط می خواستم ازش انتقام بگیرم پس چرا الان ناراحتیش داره داغونم می کنه
خودم رو به لواسون خونه عزیز رسوندم باید با یکی حرف بزنم و چه کسی بهتر از گیتی
تلفنی به مامان خبر دادم که چند روز خونه عزیز میمونم و از اونجای که اتاق مخصوصی اونجا داشتم بدون براداشتن وسیله ای حرکت کردم
تا شب که گیتی بیاد توی اتاق بودم و به امیر علی و عصبانیتش فکر می کردم شب وقتی گیتی اومد شروع کردم به تعریف کردن جریان از اول تا اون روز
گیتی :خوب این یه لجبازی بچه گانه بوده پیش میاد بیخیال شو بهش فکر نکن عزیزم
-ولی چیزای دیگه هم هست
- مثلا چی؟چیه ک اینطوری به همت ریخته؟
با بغض گفتم:...
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁
بسیاری از فجایع زندگی ما ناشی از "عدم کنترل نگاه" است؛
گاهی یک نگاه قلب را آنچنان درگیر میکند که عقل از کار میافتد!
@mojaradan
ز دست دیده و دل.mp3
1.44M
#یک_دقیقه_حرف_حساب
💥 ز دستِ دیده و دل!
❣با یه راهکار ساده، میشه جلوی هرزهگردیِ قلب رو گرفت
قبل از اینکه اتفاق پشیمان کنندهای بیفته!
#استاد_شجاعی
منبع: مجموعه مدیریت غریزه جنسی
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روزها زیاد بگویید....
السلام علیک یا امیرالمؤمنین علی علیه السلام💔
این روزها کسی در مدینه سلامش نمی کند...😔
السلامعلیکیاعلیابنابیطالب(ع)💚
#شبتون_فاطمی
#پایان_فعالیت
@mojaradan
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
چه ڪردهاے ڪه جهانے
به تو یقین دارد...؟؟
براے دیدنِ تو،
شوقِ این چنین دارد...؟؟
تو ڪیستے ڪه به یادت
پس از هزاران سال...
جهان ، قیامتے از
جنس اربعین دارد...؟؟
#السلامعلیڪیااباعبدالله♥️
💠 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدےجان💚
عشق تو مهربان را باید بہ جان خریدن
باید براے یوسف از چاه دل بریدن
آقا بگو ڪجایے ما منتظر نشستیم
از تو بہ یڪ اشاره از ما بہ سر دویدن
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
♥️♡@mojaradan ♡♥️
┄═❈๑๑♥️๑๑❈═┄
*#کفویت_سنی
📌کفویت سنّی
✅ اگر روحیّات دختر و پسر با یکدیگر همخوانی داشته باشد و هر دو در زندگی به دنبال یک چیز بگردند، اختلاف سنّ چندان مهم نیست.
✳️ انسانها #تفاوتهای بسیاری با هم دارند. به طور قطع نمیتوان گفت دو دختر که هر دو در بیست سالگی هستند، روحیّۀ آن دو نیز همسان است و دو پسر ۳۵ ساله اخلاق یکسانی دارند.
🔰انسانها به #حکم اینکه انسان بوده و عوامل زیادی در شکلگیری شخصیت آنها مؤثّر است، #تفاوتهای بسیاری با هم دارند؛ تا اندازهای که ممکن است دو خواهر یا برادر دوقلو، از نظر روحی با #هم متفاوت باشند. توجّه به این نکته، ضرورت مشاوره در این زمینه را به خوبی نشان میدهد.
❌البتّه مهم نبودن #اختلاف سن، به این معنا نیست که یک دختر پانزده ساله با مردی #چهل ساله ازدواج کند. محدودۀ سنّیِ دو طرف، در تعیین تکلیف #اختلاف سنّی، بسیار مهم است.
⚠️ گاهی دختر در #محدودۀ نوجوانی و طرف مقابلش در حال پشت سر گذاشتن #دورۀ جوانی است. احتمال درک متقابل این دو، بسیار کم است؛ زیرا یکی در محدودۀ شور و حال نوجوانی است ــ که #اقتضائات خاصّ خود را دارد ــ و دیگری این دوره را پشت سر گذاشته و نمیتواند خود را در #جایگاه یک نوجوان قرار دهد.
✔️امّا اگر #محدودۀ سنّی دو طرف نزدیک به هم بود، احتمال درک متقابل، بیشتر میشود.
📚نیمه دیگرم، کتاب اول، ص ۱۷۷*
@mojaradan
#بانوی_با_سیاست
میخوای یه بانوی باسیاست بشی اینو بخون👇👇👇👇
1_ تمام سعی تو بکن مستقل باشی، هیچ چی مثل مستقل بودن تو رو جذاب نمیکنه. غیر قابل پیشبینی باش و سوپرایز رو یاد بگیر 💎🤠
2_ به ظاهرت برس ولی همیشه از ظاهرت راضی باشدو اعتماد به نفس داشته باش😌💄
3_ سعی کن بامزه و شوخ باشی و حداقل به اندازه شوهرت باهوش باش🙄👨🏻💻
4_ وقتی تازه از سرکار اومده همون لحظه شروع به غرزدن نکن؛ دنبال دردسر و جر و بحث نباش، مدام شوهر تو کنترل و نقدش نکن😬🙆🏻♀
5_ چیزهای کوچیک باهاش جشن بگیر و هر از گاهی براش کادو بخر 🎁🎉
6_ مردان عاشق زنان که مراقبه خودشونن، عاشق شوهرت باش نه اینکه نیازمند اش باشی 🙂👌🏻
7_ سعی کن خونه رو مرتب نگه داری 🏠🤦🏼♀
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هیچ_وقت_برای_شروع_دیر_نیست
🎥|هیچوقت برای شروع دیر نیست...
ماجرای جالب آیتالله جهانگیرخان قشقایی❗
🔥شخصی که تا چهل سالگی اهل دین نبوده... اما از #چهل_سالگی تصمیم میگیره بندگی خدا کنه و تبدیل میشه به یک عارف و کلی از بزرگان شاگردش میشن😳🤭
👤استاد عالی•.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا طرف رد شد همچنین حرفی
زدا🤣🤌🏻 ، و ما هم واقعا جوابمون همینه!
والا بخدا ادم سراغ دارم نون نداره بخوره ولی یک تار موش رو هم نامحرم ندیده!
به گرونی چادر اعتراض داریم ولی اونجورام نیست که برهنگی رو بشه انداخت گردن گرونی چادر!!!!
#حجاب
#حیا_عفت
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ #پارت_31 خواهش می کنم خانم مجد اگه شما کاری ندارید، من کلی کار دارم او
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت32
گیتا وقتی می بینمش دلم می لرزه نگاهم دست خودم نیست همش دنبالشه دوس دارم همیشه ببینمش الان از اینکه دس تش رو گرفتم هنوز بدنم داغه گیتی من میترسم از اینکه دیگه نبینمش من جونم داره به لبم میرسه از اینکه ازم متنفره من چم شده ؟ گیتا من چم شده ؟
ا ینا رو گفتم و با صدا شروع کردم به گریه کردن . آروم بغلم کرد و گفت :
- هی ش عزیزم آروم باش ، عزیزم آروم ، دوسش داری ؟ آره دریا عاشق شدی ؟
انگار جریان برق از بدنم رد شد:
-نه ...نه...این امکان نداره من نمیتونم دوسش داشته باشم
کلافه بلند شدم سمت پنجره رفتم احساس خفگی داشتم پنجره رو برای هوای تازه ای باز کردم ولی نشد هنوزم احساس خفگی داشتم با خودم تکرار کردم :
-نه من دوس ش ندارم نه من هیچ وقت عاشق امیر علی نمیشم من ازش بدم میاد من فقط میخوام حرصش بدم
ولی دلم با یه پوزخند وسط افکارم اومد پس این حالتای که داری چیه چشمام رو بستم تا افکار رو دور کنم ولی صورت امیر علی توی ذهنم نقش بست اشکام دوباره از گونم جاری شد بازم حس شیرینی مثل نسیم از قلبم عبور کرد روی زمین زانو زدم با همون گریه گفتم :
گیتی من دوسش دارم ،.... من عاشقش شدم
دوباره بغلم کرد:
-ولی دریا میدونی که این عشق اشتباه ، تا جون نگرفته تمومش کن
-میدونم ، میدونم مگه من خواستم که جون بگیره که الان بخوام فراموشش کنم من این رو نمی خواستم
- عزیزم ...عزیزم
اشکهای گیتی هم جاری شد فکر کنم اونم ترسید سرانجام عشق منم مثل خودش بشه
حق با گیتی بود باید جلوی جون گرفتن این عشق رو بگیرم من و امیر علی راهمون از هم جداست ،
جدای همه اینها اون از من خوشش نمیاد این عشق یعنی خودزنی باید بیخیالش بشم از همین الان شروع میکنم و دیگه بهش فکر نمی کنم با این فکر از گیتی جدا شدم:
-حق با توئه گیتی من باید این احساس اشتباه رو پاک کنم
-آره عزیزم همین کار رو بکن تا زوده جلوش رو بگیر نزار یکی بشی عین من باشه گلم؟باشه عزیزم؟
-باشه ..باشه تمام تلاشم رو می کنم
اون روز و چند روزی که خونه عزیز بودم تمام تلاشم رو برای فکر نکردن به امیر علی به کار گرفتم ولی بی اثر بود انگار این اعتراف به خودم که دوستش دارم باعث شده بود بی پروا تر به اون فکر کم حالا بی پرواتر رویاهای شیرینی از با امیر علی بودن توی ذهنم نقش می بست دوست داشتم لذت گرفتن دستش رو دوباره و دوباره بچشم نظرم عوض شد .
من نمی خواستم این عشق رو فراموش کنم
من تلاش می کنم تا به عشقم برسم من مثل گیتی کنار نمی کشم
از این فکر انگار انرژی تازه ای گرفتم با انرژی مثبت ی به خونه برگشتم تا فصل جدیدی از زندگیم رو شروع کنم
روز بعد برای معذرت خواهی از امیر علی راهی دانشگاه شدم
با استرس و هیجان خاصی وارد دفترش شدم انگار تازه داشتم می دیدمش قلبم دیوانه وار شروع به کوبش کرد دستام می لرزید و این استرس از صدام هم مشخص بود:
نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت_33
سلام ...آقای فراهانی
با تعجب نگاه کوتاهی بهم ان داخت و بعد از جواب دادن به سلامم گفت:
-ببخشید انگار حرفای اون روزم رو فراموش کردید که بازم اینجا هستید؟ خواهش می کنم دیگه اینجا نیاید
دوباره بغض تو گلوم نشست. ناخوآگاه گفتم :
- امیر علی ...
با دست رو دهنم کوبیدم وای حواس م نبود ابرو های امیر علی هم از تعجب بالا پرید تند گفتم:
-ببخشید...ببخشید حواس م نبود
سری تکون داد گفت:
- بهتره برید خانم مجد
-ولی من اومدم معذرت خواهی کنم بخدا منظوری نداشتم اصلا خودمم نمیدونم چرا همچین کار اشتباهی کردم خواهش می کنم من رو ببخشید
-ببینید خانم مجد این که شما به اشتباه خودتون پی بردید خوبه و منم شما رو می بخشم ولی فرقی در اصل موضوع نداره به ن ظ ر من بهتره دیگه من و شما با هم رو در رو نشیم
-ولی...
-خواهش میکنم خانم اینطور بهتره
با صدای که بزور شنیده می شد گفتم :
-با...شه
با غمی عمیق از اتاقش خارج شدم سردر گ م بودم نمیدونستم حالا باید چکار کنم چیزی هم به آخر ترم نمونده بود و من داشتم از دستش می دادم قل بم از اینکه شاید دیگه نبینمش فش رده شد ولی چه باید می ک ردم همه چی تقصیر خودم بود تقصی ر بچگ ی کردنم کاش اصلا پا تو این بازی نمیزاشتم
روزهای بعد هم همینطور با بی محلی امیر علی گذشت هر راهی برای نزدیک شدن بهش پیدا می کردم رو می بست حتی
اجازه نزدیک شدن هم بهم نمیداد چه برسه به اینکه بخوام دلش رو به دست بیارم
روز به روز افسرده تر می شدم و دیگه خبری از اون دریا شاد و شیطون نبود
دیگه از تیپ های دریای خبری نبود دیگه آرایش برام مهم نبود
وقتی امیر علی نگاهم نمی کرد هیچی مهم نبود .
شکست رو پذیرفته بودم و تصمیم گرفتم دیگه باهاش رودر رو نشم ولی همیشه و همه جا نگاهم بهش بود همیشه پنهانی نگاهش می کرد
یک روز که داشت به سمت مسجد می رفت با فاصله دنبالش رونه شدم مثل همیشه سر به زیر بود .
ته دلم لرزید از پاک بودنش چقدر خوبهم امیر علی که چشمت به کسی نیست چقد خوبه که خیالم راحته ، اگه به یکی نگاه می کردی می مردم از غم ، هرچند الان دارم توی غم دست و پا میزنم ولی درد اینکه بفهمم نگاهت که برای من نیست برای کس دیگه ی باشه من رو می کشه
برای وضو گرفتن کنار حوض جلوی مسجد نشست . تسبیح فیروزه ای که همیشه دستش بود رو کنارش روی لبه ی حوض گذاشت ، موقعه رفتن فراموش کرد که تسبیح رو برداره با عجله سراغ تسبیح رفتم و اون رو برداشتم مثل یک شی مقدس به لبهام نزدیک کردم بوسه آرومی روش نشوندم
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁