eitaa logo
مجردان انقلابی
15.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
••『💑💍』•• ※ در سمت چپ محـبوبتان راه بـروید... سمت چپ بـدن شـما به سمت راست مغـزتان مربوط می‌شود که بیشتر به کنتـرل احساسات عاطفی می‌پـردازد در حالیکه سمت چـپ مـغز بیشتر به مسائل منطقی و دلیل و برهان می‌پردازد. متخـصصان می‌گویند قـدم زدن در سمت چپ او و صحبت کردن در گوش چپ توسط نیمـکره راست مغز جذب می‌شـود که مربوط به احساسات است. این به آن مفـهوم است که ممکن است او بیشتر احساساتی شود اگر با گوش چپش حرفهای شما را بشنود. تحقیقات دانشگاه هوستون می‌گویـد اگر حرفهای احساسی با گوش چپ شنـیده شود تاثیر بیشتـری روی مـغز می‌گذارد.... نکته هاۍريزهمسردارۍ... 😁💖🙈 👫•••|↫ ╭━⊰•♡❁💫❤️💫❁♡•⊱━╮ @mojaradan ╰━⊰•♡❁💫❤️💫❁♡•⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و دی ماهی که بوی میدهد بوی شهادت و بوی دلتنگی💔 بـه‌خداحـا‌فظۍتلـخ‌ٺـوسـوگندنشـد -ڪه‌تورفتـۍودلـم‌ -ثانیہ‌اۍبـندنـشـد💔:) سومین سآلگردحآجی نزدیک هست 😔😭 - -----------------❁------------------ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 🔻 «کودکان آخرالزمانی» ❌ خانواده‌های به اصطلاح مذهبی که پیامبر از آنها متنفر است... 📥 دانلود با کیفیت بالا https://aparat.com/v/9NF3W 👤 استاد ازغدی @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 جریانی نیست آقای فراهانی من مجد هستم همکارتون و خودتون از من خواستید برای دیدن بی بی بیام الانم روز آخره نمیدونستم شما تشریف میارید وگرنه مزاحم نمیشدم دوباره بغض کردم و لبم رو گزیدم خدای من نکنه جلوی بی بی چیزی از گذشته بگه امیر علی:ولی من نمیدونستم شما... -ببخشید مزاحم شدم من فکر نکنم دیگه اینجا کاری داشته باشم گل رو به بی بی دادم کلید ها رو رو تخت گذاشتم : -با اجازه بی بی که تازه به خودش اومده بود گفت : -کجا بری بیا بشین دخترم یه چای با هم میخوریم بعد امیر میرسونت -نه ممنون باید برم کار دارم -پس حداقل بزار امیر برسونتت -ماشین آوردم بی بی گونش رو بوسیدم و با یه خداحافظی از امیر علی که همچنان در فکر بود از خونه خارج شدم *** از زبان امیرعلی کش و قوسی به بدنم دادم و از ماشین پیاده شدم حسابی بدنم کوفته بود از شیراز تا تهران یک کله رانندگی کردم - آخی بالاخره رسیدم ، یکی نیست از من بپرسه چرا با ماشین خودم رفتم ، پس پرواز به این خوبی رو واسه چی گذاشتن کلید انداختم و در رو باز کردم ،مثل همیشه بی بی و رقیه خانم تنها توی حیاط نشسته بودن : -سلام به مادرای گلم من اومدم بی بی :سلام عزیزم رسیدنت بخیر خوش اومدی رقیه خانم:سلام مادر خوش اومدی -ممنون بی بی پیشونیم رو بوسید و گفت: - جات حسابی خالی بود پسرم بیا بشین که مادر زنت حسابی دوست داره میخواستم چای بریزم -چشم اجازه بدید الان میام واقعا هم تنها چیزی که الان با این خستگی می چسبید چای بود پس سریع وسایلم رو توی اتاق گذاشتم و به بی بی و رقیه خانم پیوستم: بی بی؟مادر مگه قرار نبود فردا بیای چطور شد امروز اومدی -اگه ناراحتین برگردم؟ با دست به شونم زد و گفت: - اینطوری نگو شیطون میدونی که همش چشمم به دره تا تو ازش بیای داخل قربونت گیس گلابتون ،کارم زود تموم شد نخواستم الکی بمونم گفتم بیام یه روز رو هم با شما خانمای گل بگذرونم به نظرتون چطوره فردا بریم زیارت شاه عبدالعظیم؟ بی بی و رقیه خانم همزمان گفتن: -خیر ببینی از هماهنگ بودنشون لبخندی روی لبم نشست ، لیوان جایم رو بالا ب ردم هنوز اولین جرعه رو کامل نخورده بودم که صدای دخترونه ای توی حیاط پیچید : -بی بی کجای که گل دخترت اومد.... چای به گلوم پرید و شروع کردم به سرفه، بی بی با دست پشتم زد و گفت : - آروم پسر چی شد ؟ با چشمای از حدقه در اومده خیره شدم به کسی که رو بروم بود باورم نمیشه این اینجا چکار می کرد ؟ چیزی که از فکرم گذشت رو به زبون آوردم و دوباره مثل برق گرفته ها به شخص رو به روم خیره شدم تصویری از ذهنم عبور کرد ، دختری با مانتوی قرمز و موهای که آزادانه از مقنعه بیرون افتاده بود دریای مجد و اما اینی که الان روبه روم بود دختری با صورت دریای مجد ولی قاب گرفته با چادر مشکی ، باورم نمیشه اینجا چه خبره خدای من اصلا اینجا چکار میکنه ؟ با صدای بی بی رشته ی افکارم پاره شد ،داشت می گفت دکتر مجده خدای من باورم نمیشد کاملا هنگ بودم حتی ازش به خاطر این مدت که مواظب بی بی بوده تشکر نکردم نمی دونم چه وقت رفت ، اصلا یادم نمیاد چی گفتم وچی گفت فقط این توی ذهنم می چرخید که این دختر نمیتونه دریای مجدی باشه که من چندسال پیش به اون تیپ دیدم مگه میشه آدم تا این اندازه تغییر کنه؟ کلافه پوفی کشیدم و روی تخت نشستم: بی بی : امیرعلی معلومه چته این چه برخوردی بود با این دختره بیچاره داشتی حداقل یه تشکر ازش میکردی -وای بی بی اصلا گیجم نمیدونم چه خبره این دختر چطور پاش به اینجا رسید؟ -به خودت بیا امیر مگه خودت این دختر رو نفرستادی اینجا ؟ یعنی این اون همکارت نیست که فرستادی و ما اشتباه کردیم ؟ نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نه بی بی خودشه من اشتباه کردم -چه اشتباهی ؟ -من تازه متوجه شدم این کیه -وا بسم الله مگه چند ماه همکار نیستید ؟چطور نمیدونستی کیه؟اصلا بزار بینم مگه کیه؟ -چرا همکار هستیم ولی من تا حالا متوجه نشده بودم که این همون خانم مجدیه که چند سال پیش همکلاسم بوده این مدت عمدا خودش رو از پنهان می کرد تازه دارم میفهمم که چرا همی شه ماسک میزد منه ساده فکر کردم آلرژی چیزی داره -چرا باید خودش رو از تو پنهان کنه مگه بینتون چی زی بوده؟ -بی بی اجازه بدین نگم چیزی ای که چند سال پیش بوده گذشته الان درست نیست بازگو بشه - هرطور صلاحه پسرم ،ولی هرکی که هست خیلی دختر خوبیه این مدت حسابی به من و رقیه رسیده ازش تشکر کن باشه آرومی گفتم و به بهانه استراحت به اتاقم رفتم افکار مختلف به ذهنم هجوم آورد: یعنی چی ؟ چطور شده که الان این دختر با این ظاهر جدید باورم نمیشه دارم خل میشم نکنه نقششه به من نزدیک بشه ؟ به خودم نهیب زدم: - دیونه شدی خوبه این بنده خدا قبل اومدن تو توی بیمارستان بوده تازه اصلا کاری هم به کارت نداشته خودت رفتی سر اغش گفتی بیاد سر به بی بی بزنه از اینا گذشته اصلا نگاهتم نمی کنه مگه ندیدی ؟ چیزی توی ذهنم جرقه زد ،تسبیح دستش ، این تسبیح منه ولی دست مجد چکار میکنه ؟ چرا همیشه همر اشه ؟ چند بار متوجه شدم دور دستشه با اینکه سعی داره پنهانش کنه ولی نمیدونه من چندبار دیدمش از ذهنم گذشت : -یعنی هنوزم دوسم داره ؟ اوووف به چه چیزای فکر میکنی بابا بی خیال گیریم که دوس داشته باشه که چی ؟ توکه اونو نمیخوای ولی خوب الان کلی فرق کرده،دوباره به خودم تشر زدم تغییر کرده باشه مگه خودت نبودی میگفتی آدم خوبه از اول شخصیتش رشد کنه بی خیال بابا اون موقعه من حتی یه درصدم فکر نمی کردم این دختر این همه عوض بشه،از خودم سوال پرسیدم:یعنی اگه احتمالا میدادی دل به دلش میدادی؟؟؟؟ -خوب نه فکر نکنم چون هیچ احساسی ندارم با این فکر کمی آشفتگی ذهنم آروم شد و تونستم بخوابم ** از زبان دریا -چیزی که ازش می ترسیدم به سرم اومد بالاخره امیر فهمید من کیم حالا چطوری باهاش رودر رو بشم کاش هیچ وقت پیشش اعتراف نمیکردم حد اقل الان اینقدر سختم نبود که ببینمش،به خودم تشر زدم: -اوف دریا بی خیال کاریه که شده خودتم میدونستی بالاخره روزی این اتفاق می افتاد، الانم بهتر شد دیگه استرس این که بفهمه رو نداری خوب حالا برنامه چیه از امروز باید چکار کنم جناب عقل -هیچی خیلی عادی مثل این مدت رفتار میکنی اصلا فکر کن امیر علی نیست نمیشه ای خدا پس این دل بی صاحب رو چکار کنم -معلومه هیچی وقتی اون تورو نمیخواد باید دلت رو ساکت کنی بزاریش یه گوشه باشه بابا باشه با اینکه سخته ولی حرفت رو قبول دارم من نباید اشتباه گذشته رو تکرار کنم نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ✨ پارت53 بله که نبایدم تکرار کنی مگه دیروز ندیدی حالش رو قشنگ معلومه اگه میدونست تو کی هستی هیچ وقت بهت اجازه نمیداد پا تو خونش بزاری بهتره اینبار با دل تصمیم نگیری اوف تسلیم حق با تواه منو ببین تورو خدا دارم با خودم بحث می کنم همینم کم بود دیونه بشم روز بعد طی توافقی که روز قبل با عقلم کرده بودم تصمیم گرفتم خیلی عادی و بدون هیچ استرسی به بیمارستان برم اصلا انگار که امیر علی وجود نداره برای تحویل بخش همراه زهرا و پرستارهای بخش وارد بخش شدیم چند دقیقه بعد امیر علی هم به ما اضافه شد وقتی کار تحویل بخش تموم شد بدون اینکه به امیر علی توجه ای داشته باشم همراه زهرا از گروه جدا شدم تا به اتاقم برم ولی با صداش متوقف شدم : -ببخشید خانم مجد ؟ آروم باش دریا چیزی نیست عادی برخود کن،سمتش برگشتم و مثل خودش نگاهم رو به زمین دوختم: -بله بفرمایید؟ -اگه میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم قبل اینکه چیزی بگم زهرا گفت: پس من میرم تا بیای سری براش تکون دا دم که یعنی باشه،بعد از رفتن زهرا رو به امیر علی گفتم: - درخدمتم -راستش میخواستم بابات این چند روز که مواظب بی بی بودید هم از طرف خودم هم بی ب ی تشکر کنم و اینکه بی ادبی اون روز من رو ببخشید راستش یه کم شوکه شدم نتونستم تشکر کنم بازم ممنونم از لطفتون خواهش میکنم آقای دکتر وظیفه من بود بعد از مکث کوتاهی اضافه کردم : -هر کس دیگه ای هم جای شما بود من همین کار رو می کردم بالاخره من پزشکم و یه سری وظایف دارم -این بزرگی شما رو میرسونه به هر حال بازم ممنونم ببخشید وقتتون رو گرفتم -خواهش میکنم با اجازه اوف چقد اینکه بهش نگاه نکنم سخته ،میگم بد نشه این جمله آخری رو گفتم؟ -نه بابا چرا بد باشه خوب گفتی اصلا،نباید فکر کنه بازم مثل قبل فکرت درگیرشه اینطوری بهتره جدیدنا زیادی با خودم دارم حرف میزنم فکر کنم به قول عزیز جدی جدی دیونه شدم به محض اینکه وارد اتاق شدم زهرا پرسید : -چی شد ؟زود بگو چکارت داشت ؟ با تعجب نگاهش کردم: -چته آروم باش چکار داشت ؟ خواست به خاطر اینکه مادر بزرگش رو ویزیت کردم تشکر کنه انگار بادش خالی شد: -اه همین منو باش داشتم فکر میکردم برا عروسی چی بپوشم یکی پس گردنش زدم و گفتم : -همیشه اینقد خیال بافی یا الان اینطوری شدی ؟ -نه همیشه اینطور بودم خندیدم وگفتم : -خیلی خلی والا -برو بابا خودت خلی عرضه نداری یه مخم بزنی دلم از حرفش گرفت البته نه از زهرا چون میدونستم داره شوخی میکنه ولی خودم که خبر داشتم من واقعا عرضه به دست آوردن دل امیر علی رو نداشتم دیگه بی خیال بحث با زهرا شدم باید به کارم برسم این حرف زیاد داره برای گفتن نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
2_144123984262718185.mp3
13.32M
🏴 ☜ فاطمه سلام‌الله‌علیها با آخرین جمله‌اش در لحظه وفات یک نقشه راه را برای ما ترسیم می‌کند 💥 نقشه ای که بر اساس آن همین الان هم می‌شود فهمید در مسیر عاقبت بخیری هستیم یا نه! @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 بی بی جان ؛ می‌خواهیم مایه‌ی زینتتان شویم نه اسباب خجالتتان؛ این را خودتان خواستید از ما. پس دعا کنید برایمان که یاوری باشیم برای فرزندتان، قدمی برداریم برای ظهورش، شاید آبرویی بخریم برای او، که نه، برای خودمان... 🏴آجرک الله یا صاحب الزمان @mojaradan 🔳🔳🔳🔳🔳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📎💛بی حسین بن علی احساس پیری میکنم نی که پیری، بلکه احساسِ حقیری میکنم ✨ گفت سائل: از چه رو محکم به سینه میزنی؟ گفتم :از آیینه ی دل گردگیری می کنم @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂» . «أناالغريبُ‌بأرضٍ‌لاأراكَ‌بها» اوست‌نشسته‌درنظرمن‌بہ‌ڪجانظرڪنم اوست‌گرفتہ‌شھرِدل‌من‌بہ‌ڪجاسفربرم؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌من غریبم در سرزمینی ڪہ ٺـو را نمی نبینم..💔✨ @mojaradan
نفر اول بودن در : قاعده ازدواج سالم در اینه که شما قبل از اینکه ازدواج کنید باید پدر و مادرتونو از نظر روانی و احساسی طلاق بدین. وقتی کسی در 30 سالگی هنوز به مادرش وابسته است و نتونسته بند ناف روانی خودشو از مادرش پاره کنه معلومه که مثل بچه 8 ساله نمیتونه هیچ کس رو در جایگاهی بالاتر از مادر ببینه. بذارید رک و راست بهتون بگم ❣اگه شما هنوز تو مرحله وابستگی مثلا به پدر و مادر موندید به هیچ عنوان توانایی عشق ورزیدن سالم رو ندارید و اصولا کالای عشق و ازدواج نیستین @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 💠 معمولاً هر شب هنگام پخش سریال در تلویزیون، قسمت‌های قبل، به صورت آنچه گذشت نمایش داده می‌شود تا بیننده، موضوع اصلی سریال را نکند و با دیدن خلاصه‌‌ی آن، داستان فیلم را مرور کرده و تسلّط بیشتری به ابعاد آشکار و پنهان سریال پیدا کند. 💠 چه خوب است زن و مرد گاه در تنهایی خود به ویژه در ، با تفکّر و یا دیدن آلبوم و فیلم‌های قدیمی، سریال زندگی خود با همسرشان را در ذهن، کنند. تصوّر و مرور صحنه‌ها و خاطرات تلخ و شیرین زندگی، تصوّر صحنه‌های گذر از سختی‌ها و مشکلات، تلاش‌‌های من و همسرم در رسیدن به اهداف و شرایط ایده‌آل، تصوّر روزهای اوّل زندگی عاشقانه و بطور کلّی مرور ایّام سپری شده‌ی زندگی، و فواید خوبی دارد. 💠 این‌کار تلنگر خوبی برای یادآوری زودگذر بودن، بودن و بی‌وفایی دنیاست و روحیه‌ی گذشت، درک همسر، قدر یکدیگر دانستن و نگاه را در ما زنده می‌کند. 💠 این‌کار باعث می‌شود برخی از واقعیّت‌های شده‌‌ی زندگی و نقش مثبت همسر و تلاش‌های او در زندگی‌مان دیده شود و این نکته را به ما یادآوری کند که هردو باهم تا این نقطه از زندگی را پیموده‌ایم در نتیجه حسّ اتّحاد و را در ما تقویت کند. @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂» . توصیه‌حضرت‌زهرا🌸🌱 C᭄ . •۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰• ‌"❥| @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂» قدر بدون... همیشه ناسپاس نباش؛ همیشه چشمت به اون نیمه خالی لیوان نباشه‼️ ببین خدا چی بهت داده😉👌! شکرگذار_باشیم🦋✨ C᭄ . •۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰• ‌"❥| @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از زبان امیر علی توی اتاقم نشسته بودم و به رفتار مجد فکر می کردم با کسی که میشناختم خیلی فرق کرده انگار کلا عوض شده وقتی با من حرف میزد حتی لحظه ای هم به من نگاه نکرد بازم جملش از ذهنم گذشت -هر کس دیگه ای هم جای شما بود همین کار رو می کردم -یعنی واقعا دیگه براش با دیگران فرقی ندارم؟؟ کلافه سری تکون دادم اصلا من چرا دارم به این چیزا فکر می کنم معلومه که فرقی ندارم منکه همون موقعه گفتم این یه حس زود گذر و بچگانه است - ولی پس اون تسبیح چی میگه ؟ وای بی خیال پسر کلید کردی رو اون تسبیح شاید اونم مثل تو خوشش از این تسبیح اومده دلیل نمیشه چون تسبیح تو دستشه عاشقت باشه بیخیال افکارم شدم و به کارم ادامه دادم نباید به این افکار اجازه پیشروی بیشتری بدم دارن زیادی پیش میرن صبح بعد از تحویل شیفت بیمارستان رو برای رفتن به خونه ترک کردم وقتی به پارکینگ رسیدم متوجه مجد و دوستش شدم که داشتن به سمت پارکینگ می اومدن با دیدنم بازم نگاهش رو به زمین دوخت و بعد از دادن یه سلام از کنارم گذشت ، سوار ماشین شدن و رفتن !!! ولی من همچنان متعجب از برخورد سرد مجد سر جام خشکم زده بود طوری رفتار می کرد انگار اصلا من رو نمیشناسه - حالا مگه چی شده؟ بهتر اصلا اینطوری برا منم بهتره دلم نمیخواد اتفاقات گذشته دوباره تکرار بشه با این فکر بیخیال مجد و رفتارش شدم خودم رو به خونه رسوندم از خستگی هلاک بودم آروم وارد خونه شدم تا مزحم خواب بی بی و رقیه خانم نشم،با همون لباسا خودم رو روی تخت پرت کردم به حدی خسته بودم که نفهمیدم کی به خواب رفتم نزدیک ظهر با صدای بی بی بیدار شدم: -امیر پسرم بیدار شو نزدیکه اذان ظهر بگن غلطی زدم و کش و قوسی به بدنم دادم: -سلام بی بی -سلام عزیزم کی اومدی متوجه نشدم -صبح زود اومدم خواب بودید بیدارتون نکردم -پاشو بیا نماز بخون که کلی کار داریم -خیره عزیز خبریه -حالا تو بیا -باشه الان میام بعد از خوندن نماز کنار بی بی نشستم: -جانم بی بی به گوشم - جانت سلامت خواستم ببینم برنامت برا محرم چیه -محرم؟ -انگار هواست نیست یک هفته دیگه محرم شروع میشه محکم به پیشونیم کوبیدم: -اصلا هواسم نیست چرا زودتر نگفتید بی بی ؟ -گفتم حتما خودت یادته -نه بی بی اینقد مشغول بیمارستان و مطب بودم متوجه نشدم چند روز مونده ولی شما اصلا نگران نباش رو چشمم همه کارا رو اوکی می کنم نگران نیستم پسرم میدونم آقا خودش کمک می کنه همه چی جور بشه دستش رو بوسیدم و گفتم: -کاملا درست می فرمای بانو ، حالا امر بفرما از کجا شروع کنم؟ نویسنده : آذر_دانود @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 55 میدونی که این ده روز رو باید شام برای هیت درست کنیم اول برو برنج و چیزای خشک رو بخر بعدم بگو بچه ها بیان پارچه های سیاه رو بزنن - امثالم قراره هرشبی یه غذا باشه ؟ -آره مادر -باشه من همه چی رو اوکی میکنم فقط دیگه هماهنگ کردن خانمای کمکی محل با شما آقایونم با من -باشه اونا خودشون میدونن فقط یه زحمت دیگه دارم برات؟ -جانم شما فقط بگو؟ -زحمت بکش به دریا هم بگو بیاد با تعجب ابروی بالا پروندم و گفتم: -دریا ؟!!! -بله دیگه خانم مجد رو میگم -میدونم ولی چرا من بگم؟ -پس کی بگه مغازه دار محل خوبه نذری ماست ما باید دعوتش کنیم بیاد -نه عزیز منظورم اینه شما خودت چرا زنگش نمیزنی ؟ - تو که هرروز اونو می بینی بگو بیاد دیگه -باشه یه کاریش می کنم - یه کاریش می کنم نه حتما بهش بگی -چشم ،چشم بی بی خانم برای انجام کارها مجبور شدم چند رووی رو مرخصی بگیرم نمیدونم این موضوع رو چطور فراموش کرده بودم حسابی دیر شده بود باید از فردا سراغ خرید مواد مورد نیاز برم اینقد سر گرم انجام کارای نذری بودم که دعوت کردن از مجد رو بکلی فراموش کرده بودم یک روز مونده به محرم بی بی حسابی دعوام کرد که چرا یادت رفته ،اوف بی بی حالا کی روش میشه به دختر مردم زنگ بزنه ، بعد کلی دل دل کردن برای جلوگیری از دعوای احتمالی دیگه تصمیم گرفتم که زنگش بزنم بین مخاطبا اسمش رو پیدا کردم و روی اسمش مکث کردم : -کاش اصلا بگم بی بی خودش باهاش حرف بزنه اه پسر چه مرگته یه زنگه دیگه مگه میخواد بخورتت مثلا دکتر این مملکتی بعد روت نمیشه با یه دختر حرف بزنی با این فکر شماره رو لمس کردم،بعد از خوردن چند بوق جواب داد: -بله - سلام خانم مجد فراهانی هستم با مکث کوتاهی گفت: -بله بفرمایید -راستش خانم مجد بی بی دهه اول محرم مراسم دارن گفتن که بهتون بگم شما هم تشریف بیارید - ممنون که خبر کردید از طرف من سلام برسونید به بی بی و بگید اگه وقت کنم حتما میام - بزرگیتون رو میرسونم ببخشید مزاحمتون شدم -خواهش میکنم خدا نگهدارتون -خدا نگهدار بعد از قطع تماس نفس راحتی کشیدم ، خدا رو شکر این کار بی بی هم انجام شد و گرنه پوستم رو می کند کاش می تونستم این ده روز رو کلا مرخصی بگیرم ولی نمیشه خدا رو شکر مردم محله حسابی کمک میرسونن وگرنه امیدی به کمک نصفه نیمه من نبود بی بی:امیر پسرم کجا موندی رفتی یه زنگ بزنی -اومدم بی بی -چی شد بهش گفتی؟ -آره سلام رسوند گفت اگه وقت داشته باشه حتما میاد -خوبه دستت درد نکنه خودت چکار میکنی مادر میتونی بیای ؟ -خودمم مطب رو که تعطیل کردم میمونه بیمارستان که اونم فقط یه روزش شیفتم بقیش از بعد ظهر آزادم -خیلی هم خوب -راستی بی بی گفتم محمد بیاد امشب با هم پارچه سیاهه رو میزنیم -خیر ببینید شب محمد پسر حاج محمود که دوست دوران کودکیم بود به همراه چند نفر دیگه از بچه های محل برای کمک اومدن تمام حیاط و سیاه پوش کردیم بقیه پارچه ها رو هم بیرو حیاط زدیم همه جای بوی محرم گرفته بود نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁