eitaa logo
مجردان انقلابی
14.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #پارت_هدیه🎁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ #پارت84 امیر علی دستم به دامنت داری این دختره رو عقد میکنی
🎁 🇮🇷🎁 با صدای حسین کمی از دریا فاصله گرفتم : -بریم ؟ نگاهم رو بهش دوختم دوس داشتم خفش کنم با این حرف زدنش چشمکی زد و سرش رو به نشونه چی شد تکون داد ؟در جوابش انگشت شصتم رو زیر گردنم کشیدم و لب زدم: -کشتمت مثلا حرکت رو پنهانی انجام دادم تا دریا متوجه نشه ولی دید و با لبخند ملیحی گفت: -حالا لازم نیست بکشیدش اشتباه پیش میاد دیگه حسین نفس عمیقی کشید و گفتم: -خدا خیرتون بده نجاتم دادید بخدا منظوری نداشتم بابا یهوی از دهنم پرید اینقدر که این امیرخان منو تهدید کرد اگه شما ناراحت بشید منو می کشه مافیا تهدیدم نکردن لبخندش پرنگتر شد: -نگران نباشید من ضمانتتون رو می کنم -ممنون خانم بعدم یکی پس گردن من زدو گفت: -ببین یاد بگیر که بخشنده باشی بار آخرتم باشه منو تهدید میکنی مثلا من کاره ای هستم تو این مملکت -نخیر چیزی هم بدهکار شدم بریم که الان چیزی هم دستی ازم میگیره حسین خندید و در رو باز کرد : -یا علی بریم به سمت محضر مشخص شده حرکت کردیم وقتی رسیدیم مادر دریا اونجا بود بعد سلام و احوال پرسی رو به من گفت: -ببخشید آقا امیر علی میشه قبل اینکه داخل بر یم من چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟ -بله در خدمتم -خصوصی اگه میشه ؟ متوجه نگاه ملتمس در یا به مادرش شدم، مادرش در جواب نگاهش پلکها شو با لبخندی روی هم گذاشت و به معنای چیزی نیست سری تکون داد و از ما فاصله گرفت نگاهی به دریا انداختم و پشت مادرش رفتم: -در خدمتم -راستش امیر علی خان لازم دونستم قبل عقد یه سری چیزا رو بهتون گوشزد کنم -امر بفرمایید با صداقت بگم من اصلا راضی نبودم که دریا به این عملیات بیاد اگه الان اینجاست بخشی ازش به خاطر شناخت کمیه که از شما و خانواده شما دارم و بخش دیگش به خاطر اصرار دریا خودشه من حتی شرطی برای دریا گذاشتم که تقریبا مطمعن بودم قبول نمی کنه ولی در کمال نا باوری پذیروفت و الان اینجاست نگاه عمیقش رو به من دوخت و ادامه داد: -اینا رو گفتم تا بدونید دریا برای اینکه الان اینجاست بزرگترین داشته زندگیش رو به عنوان تضمین گذاشته توی ذهنم گذشت چرا باید همچین کاری بکنه یعنی به خاطر من این کار رو کرده افکارم رو عقب روندم و دوباره حواسم رو به حرفای عاطفه خانم دادم: -الان از شما یه چیزی میخوام -چ ... چیزی ؟ - دریا گفت حاضر هستید تضمین بدید ؟ -هرچی باشه قبول میکنم -من فقط از شما یه قول میخوام سوالی نگاهش کردم مادر دریا:قول بده دخترم امانت باشه دستت و همینطور سالم دستت دادم سالم تحویلم بدی هم از لحاظ روحی هم جسمی متوجه منظورم هستین که؟ منظورش رو فهمیدم و با شرم سرم رو پایین انداختم: نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
چشم من بهتون قول میدم شما نگران چیزی نباشید از اعتمادتون سواستفاده نمیکنم قول میدم و شرفم رو به عنوان تضمیین قرار میدم لبخندی زد و گفت: -ممنون الان خیالم راحت شد پس دریای من دست شما امانت -چشم عرق روی پیش و نیم رو پاک کردم و سمت بقیه رفتم وارد محضر شدمو کنار دریا نشستم نگاهم رو به دستام دوختم صدای آروم دریا توی گوشم نشست: -مامان چیزی گفته که ناراحت شدید؟ -نه...نه اصلا ،ناراحت نیستم -یهوی کلافه شدید گفتم شاید چیزی گفته که... بین حرفش اومدم و با لبخندی گفتم : -نگران نباش فقط ازم خواست مواظب تو باشم سری با تایید تکون داد و سکوت کرد مادرش اومد صندلی کناریش نشست و چیزی توی گوشش زمزمه کرد که من متوجه نشدم فقط صدای دریا رو شنیدم که گفت: -چشم عشقم نگران نباش توی ذهنم گذشت : -خوشبحال مادرش کی می شد به منم بگه عشقم ؟ مدارک خودم و دریا رو ،روی میز حاج آقا قرار دادم حاج آقا بعد از پرسیدن مبلغ مهریه که دریا چهارده تا گل روز قرمز تایین کرده بود و ثبت مشخصات توی صیغه نامه شروع کرد به خوندن خطبه ، نگاهم به انگشت ای دریا بود که دست مادرش رو می فشرد خانم دریا مجد آیا وکیلم ؟ شمارو به عقد موقت آقای امیر علی فراهانی با مهر معلوم و مدت معلوم دربیاورم نفس عمیقی کشید و با صدای لرزانی گفت: -با اجازه مادرم بله دلم از لذت شنیدن بله ای که گفت هری ریخت و نفس راحتی کشیدم -آقای امیر علی فراهانی از طرف شما هم وکیلم تا خانم دریا مجد رو به مدت پنج ماه به عقد موقت شما با مهر معلوم در بیاورم ؟ -بله -مبارک باشه نگاهم رو به دریا دوختم قطره اشکی که می رفت تا از چشمش جاری بشه رو با سر انگشت گرفت نزدیک گوشش گفتم: - به من اعتماد کن و نگران نباش با لبخند به چشمام خیر شدو مثل خودم آروم گفت : -اگه اعتماد نداشتم که الان اینجا نبودم دلم از خوشی لرزید: -ممنونم از اعتمادت نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 لبخندی زد و چیزی نگفت جلوی محضر حسین و همکاراش از ما جدا شدن و رفتن مادر دریا:خوب حالا از کی میخواید برید ؟ دریا :امشب ، البته گفتن فردا صبح ولی من امشب میرم خونه تمیز کاری نیاز داره تا قبل اینکه آقا امیر علی بیان دستی به سر و گوش خونه می کشم -باشه مادر موفق باشی من امروز شیفتم فکر نکنم دیگه بتونم ببینمت بعد رو به من گفت : -شما میتونی دریا رو برسونید ببخشید من عجله دارم -بله...بله حتما توی دلم گفتم از خدام هم هست دوباره رو به دریا گفت : -دیگه سفارش نکنم همه وسایلت رو ببر چیزی جا نذاری -چشم مامان ، مگه کجا میخوام برم اینقد نگرانی ، کلا نیم ساعت بیشتر راه نست چیزی هم جا موند فدای سرت میخرم دیگه -باشه عزیزم همدیگه رو بغل کردن بعد از اینکه از هم جدا شدن مادرش رو به من گفت: -حرفام فراموشت نشه - چشم رو چشمم نگران نباشید با یه خداحافظی از ما جدا شد رو به دریا گفتم: -مامانت خیلی حساسه -آره بیشتر از خیلی خیلی دوس داشتم ازش بپرسم اون چیزی که به مادرت دادی تا بزاره الان اینجا باشه چیه که دیروز اون همه براش گریه کرده بودی ؟ ولی نتونستم و ترجیح دادم بیخیال بشم بعد اینکه ماشین رو به حرکت درآوردم گفتم: -خوب برنامه چیه کجا ببرمت ؟ -اگه برسونی خونه ممنون میشم -شب میری خونه ستاد؟ -آره باید تمیز کاری بشه بعد کلی دل دل کردن گفتم: -منم می تونم همین امشب بیام؟ با تعجب گفت : -چرا؟ -خوب خونه خیلی بزرگه و و یلای هم هست ، ستاد هم نمیدونه امشب میری اونجا می ترسم تنهات بزارم -سری تکون داد و گفت : - باشه بیائید مشکلی نیست - پس یه کاری کنیم من الان تو رو می رسونم و غروب هم خودم میام سراغت نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🎁❣🎁 لازم نیست زحمت بکشید با ماشین خودم میام -نه زحمتی نیست ، ماشین هم یکی برا دوتامون بسه دیگه لازم نیست تو بیاری -باشه بعد از خوردن ناهار برای استراحت که به اتاقم رفتم برگه صیغه نامه رو از جیبم درآوردم و یه بار دیگه نگاهش کردم باورم نمیشد : -یعنی الان دریا زن منه ؟ دلم غرق شادی شد و روی اسم دریا بوسه ای نشوندم -خدایا حواست بهم باشه کمکم کن دلش رو به دست بیارم غروب با برداشتن چمدونم و خدا حافظی از بی بی و رقیه خانم خونه رو ترک کردم جلوی خونه دریا از ماشین پیاده شدم و بعد از تکیه دادن به در ماشین چشم به در دوختم تا دریا بیاد تقریبا بیست دقیقه بعد با چمدونش از در خارج شد برای گرفتن چمدونش جلو رفتم: -سلام خیلی منتظر موندی ؟ خوشحال از فعل مفردی که استفاده کرد لبخندی زدمو بدون برداشتن نگاهم از صورتش گفتم ای اگه به بیست دقیقه خیلی نگن نه چیزی نیست منتظرم با شرم خندید و گفت: -ببخشید یه کم کارم طول کشید -فدای سرت بشین بریم نیم ساعت بعد توی خونه بودیم ، من صبح توجه نکرده بودم حق با دریا بود یه گرد گیری مفصل می خواست : -دریا خانم شما کدوم اتاق رو میخوای ؟ -فرقی نداره دوتا مثل هم هستن هر کدومو میخوای بردار -باشه پس من برم لباس عوض کنم و شروع کنم به تمیزی توام برو استراحت کن امروز فکر کنم از خستگی هلاک شدی -لبخندی زد و گفت: -من تو این وضعیت خوابم نمیبره بهتره باهم تمیز کنیم تا زود تموم بشه -خسته نیستی -راستش چرا ولی چاره ای نیست در عوض فردا بیمارستان نیستم و حسابی می خوابم -باشه هر طور راحتی لباسم رو با تیشرت طوسی و شلوار ورزشی مشکی عوض کردم و از اتاق خارج شدم چرخی توی خونه زدم نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️السّلام علیک یا امّ الوفا امّ العباس قمر بنی هاشم امّ البنین اگر عباس ماه هاشمين است هنر جوي امير المومنين است اگر اسطوره ي فخر و ادب شد چو مامش حضرت ام البنين است وفات حضرت ام البنین، مادر حضرت عباس(ع) تسلیت باد.🖤 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ارزومه بیام حرمت بشینم‌جلوۍضریحت... زاربزنم‌... بگم‌دل‌مریض‌آوردم... شفانمیدی‌؟((: بگم‌حال‌خرابموآوردم‌پسرفاطمه یه‌نیم‌نگاهی‌هم‌به‌ما‌کن‌ :)))💔 بہ زیࢪ قُبہ تـو ࢪا از خدا طلب بُڪنم خدا ڪند زِ سࢪم سایہ ےِ تو ڪَم نشود 💚♡@mojaradan 💚 ━⊰❀❀❀💚💚❀❀❀⊱━ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاسَیِّدُالشَّهید،عزیزِخدا،حسین ای‌نورِچشم‌حضرتِ‌خَیرُالنِّسا،حسین باهرکسی‌به‌غیرِتوبیگانه‌می‌شود آنکس‌که‌باغمِ‌توشودآشنا،حسین... ♥️ ✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|•• ...✨ من‌دانش‌آموزتنبل‌ڪلاسِ‌انتظارم. پرازغیبت‌هاےناموجّہ… شاگردےڪہ‌مشق‌هایش‌مانده‌ودرس‌هایش‌روے هم‌تلمبارشده… نمرهٔ‌قبولےهم‌مےخواهم! @mojaradan
✨﷽✨ ❤️🍃❤️ ❤️ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺗﺼﻤﻴﻢ مهمی‌ست ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﺍﻯ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﻮﺩ 👈👌ﻭﻗﺘﻰ ﺷﻤﺎ ﻓﺮﺩﻯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﻯ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﺮﺩﻳﺪ ﺍﺯ آﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﺯﻥ ﻭ ﻳﺎ ﻣﺮﺩﻯ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ " ﺍﺣﺴﺎﺳﻰ ﻭ ﺟﻨﺴﻰ " ﻧﺒﺎﻳﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻨﻴﺪ و فکر کنید❌ 👈💜ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﺩﻳﺪ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺑﺎﺷﺪ، 👈ﻣﺜﻞ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﻳﺘﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﻳﺪ 👈❌ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺭﺍ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺷﮕﻠﺘﺮ ﻫﺴﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﻯ ﺑﭽﻪ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺑﺮ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﺭﻳﺪ. 💍 ...💍 ⭕️ﺍﮔﺮ ﻧﻤﻰ ﺗﻮﺍﻧﻴﺪ " ﻣﺘﻌﻬﺪ ﻭ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭ " ﺑﺎﺷﻴﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﻜﻨﻴﺪ. @mojaradan ‌⊱⋅─ ─ ─⋅✻⋅─ ─ ─⋅⊰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۶.mp3
1.75M
❤️🍃❤️ ✍ رابطه صحیح زن و شوهر ☑️ فقط باید به وظیفمون عمل کنیم. حتماً گوش بدید عالیه👌 @mojaradan
*⚘﷽⚘ 🔴 💠 گاهی در زندگیِ زن و شوهری حال نداریم. و انگیزه‌ای برای تحرّک و تلاش وجود ندارد. 💠 یکی‌از مهارتهایی که می‌تواند فضای بی‌روح خانه را دهد شنیدن یا دیدن چیزی است که نقش آن ایجاد و زدن است. 💠 لذا گاهی در فضای خانه، پخش صدای زیبا و ملایم ، مناجات، روضه‌ای یا کلیپی زیبا از و یا سخنان کوتاه ، جرّقه‌ای می‌شود تا فضای سرد خانه را گرم و با انگیزه کند. 💠 اتصال همسران به عامل ازدیاد و گرمابخش زندگی خواهد شد. @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「‌‌‌‌ 𝓗𝓮𝓼 𝓐𝓻𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱 」 - وقتۍ‌بچہ‌روبه‌باباش‌میسپارۍ😂 ... @mojaradan
50.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقویم شیعه‌وفات یا شهادت؟! حضرت ام البنین سلام الله علیها شهادت‌حضرت‌ام‌البنین(س)تسلیت ــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍••• @mojaradan
توروووووووخداااا امشبم پارت هدیه بزارین یه کمم پارتا طولانی تر کنین😶🤕 ادمین خیلی دل نازک و دل رئوف و مهربانی داره 😉 باهاش این طوری نکنیدگناه داله😂 چشم امشب پارت هدیه به خاطر این بزرگوار میزارم الهی خوشبخت دو عالم باشن. @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🎁#پـــــارت‌هدیه❣🎁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ #پارت88 لازم نیست زحمت بکشید با ماشین خودم میام -نه
🍁🍁🍁🍁🍁 بیا بشین تا برات چیزی بیارم بخوری -آروم روی مبل دونفره کنارش نشست خودم رو به آشپزخانونه رسوندم و از یخچال لیوان ی آبمیوه ریختم و سریع براش بردم -بیا این رو بخور دستاش می لرزید بزور لیوان رو گرفته بود لرزش دستاش بیشتر نگرانم می کرد ، چند قلپ که خورد لیوان رو کنار گذاشت: -چرا کنار گذاشتی همش رو بخور فشارت پایینه -نمیتونم اصلا میل ندارم کنارش نشستم و لیوان رو دوباره دستش دادم : -باید حتما بخوری حالت بده بزور یه لیوان رو به خوردش دادم و گفتم: بهتره دراز بکشی اینطوری زودتر خوب میشی بلند شد که به اتاقش بره از ترس اینکه زمین نخوره تا اتاق دنبالش رفتم دل دل می کردم دستش رو بگیرم ولی از واکنشش می ترسیدم روی تخت که نشست از اتاقش خارج شدم و به اتاق خودم رفتم از زبان دریا -روی تخت دراز کشیدم و پاهام رو به تاج تخت تکیه دادم بی خوابی دو روزه کار دستم داد و فشارم افتاد ، پلکهام رو روی هم گذاشتم و به اتفاقات امروز فکر کردم امروز امیرعلی انگار شخص دیگه ای شده هر لحظه داره با کاراش بیشتر من رو متعجب می کنه اون از صمیمی شدن یه دفعه ای صبحش اونم از برخوردش با دوست بیچار ش که جدی ترسید بود حسین اگر میدونست چه ولوله ای به جونم انداخت با زن داداش گفتنش هیچ وقت این حرف رو نمی گفت وقتی دم محضر مامان خواست باهاش حرف بزنه از ترس اینکه نکنه چیزی بگه که امیر علی پشیمون بشه دیونه شدم ولی خدارو شکر به خیر گذشت ، وای الان رو بگو وقتی با این لباسا از اتاق بیرون رفتم بیچاره کپ کرد نزدیک بود زیر خنده بزنم -بخند بایدم بخندی ور پریده این چه طرز لباس پوشیدن جلوی یه پسر جونه ؟ چه کنم بالاخره منکه نمی تونم این چند ماه رو با چادر جلوش بشینم یکی دو روز که نیست -حداقل می تونستی یه چیز بهتر بپوشی -بیخیال وجدان جان جون جدت توکه میدونی من تو خونه نمیتونم پوشیده باشم همین که تاپ و شلوارک نپوشیدم باید خدا رو شکر کنی -نه بیا بپوش خیلی پروی والا نگرانی الانش وقتی حالم بد شد دلم رو دیونه تر کرد، وای دریا گفتنش اگه میدونست چقدر دریا گفتنش برام شیرینه اون خانم کوفتی رو دیگه هیچ وقت نمی گفت تقریبا یک ساعتی می شد به اتاق اومده بودم که تقه ای به در خورد: نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
دریا بیداری ؟ ابروهام بالا پرید خوبه بازم زود پسر خاله شد ارتقاع درجه پیدا کردم بالاخره شدم دریای خالی کاش از خدا چیز دیگه ای خواسته بودم دوباره صداش بلند شد البته این بار نگران: -دریا چرا جواب نمیدی خوبی ؟بیام داخل ؟ یه لحظه وسوسه شدم کمی اذیتش کنم ولی پشیمون شدم گناه داره بچم روز اول شوک زیاد بهش بدم ، در اتاق رو باز کردم با دیدنم نگاه نگرانش رو به صورتم دوخت و گفت: -کجای پس ؟ مردم از نگرانی میخواستم بیام داخل -خوبم نگران نباش -بیا شام بخور -شام؟!! -آره دیگه شام چز عجیبیه؟ - نه عجیب نیست ولی من غذای بیرون نمی خورم -خودم درست کردم ، منم غذای بیرون نمیخورم ابروی بالا انداختم یعنی چی پخته ؟ کدبانویه برا خودش این رو وقتی فهمیدم که متوجه برق زدن حال پذیرای از تمیزی شدم -باشه بریم ، حالا چی پختی ؟ لبخندی زد و گفت: یه چیز دم دستی درست کردم دیر بود تو هم فشارت پایین بود گفتم زود آماده بشه با دیدن میز قشنگ چیده شده رو به روم و اون ماکارانی خوشرنگ وسطش احساس ضعف کردم و گفتم: -وای امیر علی من عاشق ماکارانیم دستت مرسی یهو به خودم اومدم و قرمز شدم حسابی جو زده شدم باید کمی خودم رو کنترل کنم خندید و گفت : -حالا چیز خاصی هم نشده قرمز شدی بیخیال بیا بشین من با همین دریا راحت ترم لازم نیست خودت رو کنترل کنی چشمکی حوالم کرد و نشست ، دلم از چشمکش زیرو رو شد ، البته باز موند دهنم از تعجب این حرکتش دیگه بماند رو به روش نشستم و تصمیم گرفتم منم مثل خودش بیخیال بشم و دیگه دست از رسمی بازی بردارم دست پخ تش واقعا عالی بود دوباره پروندم: -دست پختت عالیه خوشبحال زنت دیگه آشپزی نمی کنه با خندیدنش دلم تکون خورد : -همین الانم خوشبحا ل ش شده لقمه به گلوم پرید و شروع کردم به سرفه لعنتی چرا داری با دلم بازی می کنی ؟ لیوان آبی جلوم گرفت و گفت: -ببخشید فقط خواستم شوخی کنم نمیدونستم ناراحت میشی نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نگاهم رو به زیر دوختم و تو دلم گفتم از همین که شوخی بود ناراحتم کاش واقعی می گفتی سری تکون دادم و گفتم : -مهم نیست غذات رو بخور پریشون نگاه م کرد ، فکر می کرد ناراحت شدم لبخندی به روش زدم و گفتم: -ناراحت نشدم غذات رو بخور بعدم شروع کردم به خورد ، نفس راحتی کشید و اونم غذا خوردنش رو ادامه داد بعد از خوردن شام امیر علی اجازه هیچ کاری به من نداد و بزور راهی اتاقم کرد تا استراحت کنم ، اما مگر فکر به این امیرعلی مهربون تازه پیدا شده میذاشت که من بخوابم ، خدا خودش بهم رحم کنه اگه همینطور بخواد مهربونی خرجم کنه چطور می تونم ازش جدا بشم باید اعتراف کنم نگرانی مامان به جا بود و بعد از این صیغه حتما چیزی از من باقی نمیموند کلافه سری تکون دادم و با خودم گفتم: - بی خیاله این فکرای منفی دختر ، الان اینجای تا چند ماه کنار عشقی باشی که شاید هیچ وقت بهش نرسی پس بهتره از این چند ماه به خوبی استفاده کنی صبح برای نماز بیدار شدم و به عادت همیشه دیگه نتونستم بخوابم برای همین تصمیم گرفتم خودم رو به قهوه ای روی تراس دعوت کنم تا قهوه آماده بشه خودم رو با دید زدن خونه سرگرم کردم خونه نسبتا بزرگ و لوکسی بود که حسابی به دلم ننشسته بود حال پذیرای به شکل مربع پنچاه متری که با مبل های یخی و فیلی رنگ دکور شده بود ، کف حال کامل پارکت بود و خبری از فرش نبود تنها وسط مبلها گلیم فرش یخی با خطهای اوریب فلیی به چشم میخورد، پنچره بزرگ حال پذ یرای که به سمت حیاط باز می شد با پرده های حریر یخی پوشیده شده بود از درب ورد که وارد می شدی رو به رو راهرو کوتاهی بود شامل درب دوتا اتاق خواب که رو به روی هم بودن و در نهایت سرویس بهداشتی که در ته راهرو قرار داشت سمت چپ پذ یرای آشپزخونه بزرگی که با ک ا بینت های سفید و نقره ای کامل پوشیده شده بود قرار داشت با صدای امیر علی دست از دید زدن خون برداشتم: -سلام صبح بخیر سلام صبح تو هم بخیر -چه زود بیدار شدی ؟ -برای نماز بیدار شدم ، دیگه خوابم نبرد -بوی قهوه میاد نگو که اول صبح بدون خوردن صبحانه میخوای قهوه بخوری؟ لبخندی به لحن گفتنش زدمو گفتم : -متاسفانه باید بگم کار هر روزمه سری با تاسف تکون داد و همینطور که سمت آشپزخونه می رفت گفت: نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁 🎁 تورو خدا دکتر مملکت ما رو نگاه کن ، دیگه چه توقعی میشه از بقیه داشت ؟ -بیخیال امیرعلی قهوه استثنا ست -پاشو بیا اینجا صبحانه آماده کردم -نوش جان من عادت ندارم صبحانه بخورم -ولی تا زمانی که پیش منی مجبورت می کنم عادت کنی زود بیا دوباره دلم از توجهش لرزید صندلی رو به روش رو بیرون کشیدم و نشستم ،لیوان آب پرتغالی جلوم گذاشت و گفت : - شروع کن با بی میلی نگاهی به میز انداختم: -نمیشه من قهوه خودم رو بخورم؟ لقمه ای سمتم گرفت و گفت: -نوچ شما از امروز بعد از صبحانه قهوه میل می کنید تمام وجودم لبریز از خوشی شد مگه می شد امیر علی برام لقمه بگیره و من نخورم ، لقمه رو گرفتم و شروع کردم به خوردن ، خوشمزه ترین لقمه ای بود که تا به حال خورده بودم -میگم قراره ما الان بیکار تو خونه باشیم ؟ شونه ای بالا انداخت و گفت : -آره -ولی من اینطور حوصلم سر میره که -میخوای بریم بیرون -مثلا کجا -هرجا شما بخواید بانو با عشق نگاهم رو بهش دوختم و گفتم: -بریم همین اطراف پیاده روی احساس کردم از نگاهم کلافه شد: -با..شه بریم نمیدونستم کارم درسته یا نه ولی واقعا دیگه کنترل دلم دست خودم نبود سخته کنترل کردنش وقتی معشوقش و محرمش کنارش بود ، شونه ای بالا انداختم و با خودم گفتم: -دیگه میخوام سیر نگاهش کنم باید تمامش رو ذخیره کنم برای وقتی نیست -دریا ... جانمی که داشت می رفت تاروی زبانم بشینه رو کنترل کردم و گفتم: -ج...بله -کجای؟میگم الان بریم یا بمونیم چند ساعت بعد ؟ -نه دیگه پیاده روی صبح مزش به همین اول وقت بودنشه -پس آماده شو بریم -باشه باید بگم این پیاده روی هم دلچسبترین پیاده روی زندگیم بود حتی یک لحظه خسته نشدم دوست داشتم ساعت ها ادامه داشته باشه ، وا قعا کنار امیر علی بودن لذت بخش ترین حس دنیا بود نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🎊🎁 چند روزی گذ شته بود که حسین به امیر علی زنگ زد و گفت یکی از بچهای گروه بد حال شده و قراره بیارنش برای ویزیت البته چون مرد بود قرار شد امیر علی ببینتش و حضور من لازم نبود برای همین به اتاقم رفتم تا راحت باشم تمام وقت مشغوله مطالعه بودم که تقه ای به در خورد : -دریا -بیا تو امیرعلی -سلام -سلام خسته نباشی رفتن؟ -نه حسین هستش می خوام برای شام نگهش دارم مشکلی نیست؟ -نه چه مشکلی -یعنی میگم میخوای همش تو اتاق باشی؟خوب اذیت میشی -نه الان میام ،خودم شام درست می کنم -باشه ممنون کلافه چند بار دهن باز کرد که چیزی بگه ولی پشیمون شد : -چیزی شده؟ -نه...یعنی -بگو امیرعلی راحت باش -میگم ...چیزه میشه با...این لباس نیای؟ جفت ابرو هام بالا پرید و با تعجب نگاهی به لباسم انداختم تونیک سفید که تقریبا چند سانت بالای زانوم بود به همراه شلوار و شال صورتی چرک نمیدونستم ایرادش کجاست -چرا؟مشکلش چیه ؟ کلافه دستی به موهاش کشید و گفت: -هیچی ببخشید احساس کردم کمی دلخور شد می خواست از اتاق خارج بشه که جلوش ایستادم: - ناراحت شدی؟ -نه چرا باید ناراحت بشم ؟ -ولی قیافت چیز دیگه ای رو نشون میده -نه چیزی نیست بیا بریم شونه ای بالا انداختم و سمت در رفتم کنار در چادر رنگی که برای همچین موقعه های با خودم آورده بودم رو سرکردم ، با دیدن چادرم نفس راحتی کشید و لبخندی به روم زد و آروم گفت: -لباست خیلی تنگ بود واسه همین گفتم ،نمیدونستم میخوای چادر بپوشی ببخشید بعد گفتن این حرف اتاق رو ترک کرد و من رو مبهوت به جا گذاشت : - یعنی الان این داشت برا من غیرت خرج می کرد ؟ از اتاق که بیرون اومدم صدای حسین رو شنیدم که می گفت : -تو چه مرحله ای هستی امیر دست آوردی هم داشتی یا عین ماست همش نگاه کردی... امیر علی بین حرفش پرید و گفت: -حسین خفه شو تا خودم خفت نکردم باز دهنت باز شد حسین با صدای بلند خندید و گفت: -میدونستم عرضه نداری... با دیدن من حرفش رو ادامه نداد: نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁