eitaa logo
مجردان انقلابی
14.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام روزت مبارک بااین که تواین روزااصلاحالت خوش نیست خیالی نیست چیزی ازدوست داشتنت کم نمیکنه همیشه دوست داشتم ودارم ازخدابرای هردومون صبروحوصله و وفاداری نسبت به همدیگه به زندگیمون وسه تادسته گلی که خدابهمون داده رومیخوام امیدوارم عیدی امروزمون باشه خلق وخوی خوب مهربونی بهترین هدیه است امیدوارم پشتوانه خوبی برای بچهامون باشیم وموفقیتاشون وببینیم وخستگی این روزا ازتنمون دربره ❤️🌺 این پیام وبراش فرستادم سریع بهم زنگ زدوگفت ممنونم ازت خیلی دلگرم شدم کلی تشکروبیشترازهرسال که براش کادومیگرفتم😍 الهی همیشه کنار هم خوش باشید و خوشبخت دوعالم باشید و فرزندانتان را در کنار هم و به کمک هم عروس و داماد کنید و هزار سال زندگی عشقولانه ای در کنار هم داشته باشید و راه برید بشکن بزنید ❤️ @mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: #راهنمای_سعادت #پارت72 یکدفعه در باز شد و یه دختر اومد داخل و خیلی با احترام گفت:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان اصلا همه‌ی اون ارثیه مال خودت باشه فقط منو ول کن برم! خندید و گفت: - بدون تو که نمیشه عزیزم! عصبانی گفتم: - به من نگو عزیزم! اصلا هرکاری که بگی می‌کنم فقط بعدش ولم کن برم، باشه؟ زد روی میزی که کنارش بود و گفت: - ولت کنم بری کجا؟ هان؟ بری پیش اون پسره که به راحتی ولت کرد؟ بری پیش اون چکار کنی بدبخت؟ اون ولت کرده چرا نمیفهمی؟ چند روز دیگه هم یکی دیگه رو جایگزینت می‌کنه. دستامو روی گوشم گذاشتم و فشار دادم و با آه و زاری گفتم: - بسه بسه دیگه نگو! ببین هردومون میفهمیم منو فقط بخاطر اون ارثیه میخوای! اصلا کاری ندارم چقدره که انقدر طمع گرفتت، اصلا همش مال خودت باشه فقط بعدش منو ول کن برم. نمیخوام برم پیش اون و نه پیش تو بمونم فقط دلم می‌خواد فرار کنم اصلا می‌خوام همه چیو کنار بزارم و فقط فرار کنم اصلا دلم می‌خواد بمیرم. با گریه گفتم: - تو اصلا منو درک می‌کنی؟ من با این سن دوبار مردم و زنده شدم. میفهمی این یعنی چی؟ اصلا درک می‌کنی؟ کاری به این ندارم که دور و وریام چقدر نامردن فقط نمی‌دونم چرا خدا هم داره دستامو ول می‌کنه؟! تورو به جان خودت قسم میدم! هرکاری که گفتی رو انجام میدم اصلا میگم من زنتم که اونا راحت بهت اعتماد کنن اصلا میگم همه چی رو بزنن به نام خودت خوبه؟ بعدش منو ول می‌کنی برم؟ دارم ازت التماس میکنم! ببین من تا امروز که تازه هجده سالم شده کلا با بدبختی زندگی کردم نزار تا اخر عمرم اینطور باشه. می‌خوام برم جایی که هیچکس منو نشناسه می‌خوام دوباره از نو زندگی کنم. بهروز که تا اون لحظه ساکت بود گفت: - حرفات کاملا تاثیر گذار بود. باشه ولت می‌کنم تا بری اما قبلش باید کل ثروت خانوادت به من برسه! گفتم: - باشه قبوله! - تا چند دقیقه‌ی دیگه میرسن فقط یادت باشه من شوهرتم توهم زنمی! زبانت خوبه درسته؟ اونا فارسی بلد نیستنا! گفتم: - گفتم که مامانم معلم زبان بوده! من از بچگی مامانم بهم زبان یاد داده بود. گفت: - هنوزم نمیخوای باور کنی؟ بهتره تا نیومدن اون دفترچه رو بخونی! من تا اونا بیان تنهات میزارم. بهروز از اتاق رفت بیرون و باز خودم تنها موندم و شروع کردم به خوندن اون دفترچه! با خوندنش قطره قطره اشکام جاری می‌شد. کل خاطراتش نوشته شده بود که با خوندنش به یاد خودم افتادم! با خوندنش تازه فهمیدم مامان هم مثل من از بچگی رنج زیادی کشیده! چقدر مادر و دختر مظلومانه قلبمان شکست و دم نزدیم! توی حس و حال خودم بودم که صدایی شنیدم و به سمت در رفتم و بازش کردم. پیرزنی عصا به دست و پشت سرش پیرمردی رنجوده! فکر کنم پدربزرگ و مادربزرگم بودن چون خیلی شبیه مامان بودن. مامان بزرگ به سمتم اومد و منو توی بغلش گرفت و اشک می‌ریخت. عجیب بود اما هیچ حسی نسبت بهشون نداشتم! مادرم رو به طرز فجیعی از خودشون دور کردن الانم اومدن دنبالش اونم بعداز این همه سال؟ اونم الان که دیگه نیستش؟ دوست داشتم از خودم دورش کنم اما نمیشد و باید تحمل می‌کردم! (یک هفته بعد) یک هفته گذشت و بالاخره تمام ارثیه که قرار بود به نام من بشه به اسم بهروز زده شد و اون پیرزن و پیرمرد که حالا به گفته خودشون خیالشون راحت شده بود برگشتن به کشور خودشون! الان میفهمم که طمع بهروز واسه چی بود! آخه چرا با این ثروتی که پدربزرگ داشت منو و مامان و بابام باید اینطور زندگی می‌کردیم؟ اگر قرار بود به من چیزی بدن که اصلا قبول نمی‌کردم اونم با بلاهایی که سر مادرم اوردن حالا یادشون افتاده چه گندی زدن و فکر جبران افتادن. دیگه که همه چی به بهروز رسیده بود باید ولم می‌کرد تا برم. رفتم پیشش و گفتم: - الان دیگه همه چی به خودت رسید حالا راضی شدی؟ پس منو ول کن تا برم. خندید و گفت: - کی گفته تو قراره بری؟ گفتم: - یعنی چی؟ تو خودت گفتی، قول دادی؟! خندید و گفت: - نه من یادم نمیاد قولی داده باشم! عصبانی گفتم: - خیلی پستی بی شرف! به خدمتکاراش اشاره کرده اونا هم منو گرفتن و از اتاقش بیرون کردن و توی اتاقی تاریک انداختنم و در رو قفل کردن. دیگه نمیتونستم اجازه بدم هرکسی که دلش خواست به راحتی منو ساده فرض کنه و گولم بده. یه پنجره اونجا بود رفتم نزدیکش و بازش کردم. ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: یه پنجره توی اتاق بود که تنها روشنایی از اونجا بود. رفتم نزدیکش و بازش کردم. ماه چقدر قشنگ بود! توی دل سیاهیِ شب ماه و ستاره های دورش آسمون رو روشن کرده بودن. همینجور که به ماه نگاه می‌کردم دلم بیشتر گرفت. دلم واسه مامان و بابام و مخصوصاً امیرعلی تنگ شده بود. نمی‌دونم چه حکمتی داره، هرکی میاد توی زندگیم و من دوستش دارم خدا ازم میگیرش! اشکام بازم مثل همیشه جاری شد. دوست داشتم خودتو از پنجره پرت کنم پایین اما جرعتش رو نداشتم. نامرد بهم گفت بعداز اینکه همه چی به نامش شد آزادم می‌کنه اما زد زیر حرفش! مدتی گذشت که صدایی شنیدم! یکی کلید توی در انداختن و در رو باز کرد! با دیدن پیرمرد باغبون تعجب کردم! گفتم: - شما اینجا چکار می‌کنی؟ یواش اومد داخل و گفت: - آروم تر دختر جون الان بیدار میشن! اومدم نجاتت بدم. باید فرار کنی و هرچی می‌تونی از اینجا دور بشی فقط زودتر برو..! با تعجب گفتم: - اینطوری که شما توی دردسر میوفتی! بالبخند گفت: - نگران من نباش دخترم فقط تو سریع تر از اینجا دور شو چون اگه اینجا بمونی معلوم نیست تا فردا چه بلایی سرت میاد فقط زودتر از اینجا برو و هرچقدر که میتونی از اینجا دور شو! با چشمای اشکی قدرشناسانه نگاهش کردم و گفتم: - ممنونم! و پا به فرار گذاشتم، البته خیلی آروم راه می‌رفتم تا کسی صدامو نشنوه. به در حیاط که رسیدم تازه یادم اومد که ناگهبان دم در گذاشتن. اما خبری ازشون نبود! حتما اون پیرمرد فکر نگهبان ها هم کرده بود. چقدر امروز ممنونش شدم اگه نبود من حالا حالاها اینجا زندانی بودم. پا به بیرون که گذاشتم تازه یادم اومد جایی واسه رفتن ندارم! کلید خونه هم که پیشم نبود و توی خونه‌ی بهروز جا گذاشته بودم. کلافه به راهم ادامه دادم و سعی کردم از خونه‌ی نحسش تا حد امکان دور بشم اما مگه چقدر میتونستم دور بشم؟! تا اذان صبح چیزی نمونده بود و من هنوز داشتم با خستگی راه می‌رفتم تا خودمو به یه جایی برسونم! همینجور که میرفتم یکدفعه صدای اذان رو شنیدم و فقط خدا میدونه چقدر خوشحال شدم. با ذوق به طرف صدای اذان می‌رفتم. بالاخره به مسجدی رسیدم و خوشحال وارد شدم. بالاخره سرپناهی پیدا کردم. وارد مسجد شدم و نماز رو به جماعت خوندم اما بعداز نماز نمیدونم چی شد که یکدفعه خوابم برد. نمی‌دونم چند دقیقه گذشته بود که با تکون تکون یکی چشم باز کردم و دختر رو به روم دیدم و چند قدم دور تر یه طلبه ایستاده بود و سرش رو به زمین انداخته بود! ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: نمی‌دونم چند دقیقه گذشته بود که با تکون تکون یکی چشام رو باز کردم و دختری رو به روم دیدم و چند قدم اون طرف تر هم یه طلبه ایستاده بود و سرش رو زمین انداخته بود! دخترِ با لبخند گفت: - عزیزم پاشو مثل اینکه خوابت برده بود و الان قرار مسجد رو ببندن. یادم اومد جایی رو ندارم که برم اما نمیتونستم همیشه هم اینجا بمونم بخاطر همین گفتم: - شرمنده خستم بود خوابم برد، چشم الان میرم. از مسجد اومدم بیرون و همه رفتن. احساس تنهایی و بدبختی می‌کردم. نه جایی واسه رفتن داشتم و نه پولی که چیزی واسه خودم بگیرم و بخورم! واقعیتش خیلی گشنم بود و خوابم میومد جایی هم نداشتم که برم پس تصمیم گرفتم روی صندلیِ رو به روی مسجد بشینم. ازبس خسته بودم و دیشب راه زیادی رو طی کرده بودم پاهام خیلی درد می‌کرد. خیلی سردم بود و از شدت سرما به خودم جمع شده بودم! بدنم داغ بود اما سردم بود! (چند ساعت بعد) همین که دیدم در مسجد رو باز کردن با خوشحالی رفتم داخل و نمازم رو به جماعت خوندم. بعداز نماز داشتن قرآن می‌خوندن که یکدفعه احساس کردم دارم از حال میرم. خیلی سردم بود و بدنم می‌لرزید دختری که صبح دیده بودمش کنارم نشسته بود حالمو که دید گفت: - خوبی عزیزم؟ سعی کردم لبخندی بزنم، در جوابش گفتم: - اره عزیزم خوبم! گفت: - اما حالت اینو نشون نمیده خیلی قرمز شدی دختر! - نه چیزیم نیست نگران نباش. به حرفم توجهی نکرد و دستی روی پیشانیم گذاشت و با نگرانی گفت: - خیلی داغی دختر، تبت خیلی شدیده! دیگه کم کم همه دارن میرن نمازم که تموم شده آدرس خونتون رو بگو تا با داداشم برسونیمت. با سرگیجه‌ی بدی که داشتم گفتم: - خیلی ممنون عزیزم، اما جایی واسه رفتن ندارم خودم یه فکری به حال خودم میکنم شما برو! با ناراحتی و نگرانی گفت: - یعنی چی جایی واسه رفتن نداری؟ اخه چجوری با این حالت ولت کنم؟ با صدایی که به زور به گوش می‌رسید گفتم: - چرا نتونی ولم کنی؟ همه‌ی کسایی که دوستشون داشتم ولم کردن شما رو که نمی‌شناسم پس انتظاری هم ازتون ندارم. اینو گفتم و از حال رفتم. (از زبان مهدی) یکی یکی خانوما میومدن بیرون اما زهرا هنوز داخل بود! بعداز چند دقیقه معطلی بالاخره اومد بیرون و دیدم با کمک یه خانوم دیگه دارن یه نفرو که انگاری از حال رفته بود بیرون میاوردن! زهرا گفت: - مهدی به چی نگاه می‌کنی زود باش برو در ماشین رو باز کن این بنده خدا حالش خیلی بده! با عجله به سمت ماشین رفتم و در رو باز کردم. ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: باعجله به سمت ماشین رفتم و در رو باز کردم. بالاخره اون خانومو سوار ماشین کردن زهرا سوار شد و منم سوار شدم. ماشینو روشن کردم و گفتم: - برم بیمارستان‌؟ زهرا با نگرانی گفت: - اره بریم بیمارستان فقط عجله کن تا از دست نرفته! با سرعت به سمت بیمارستان رفتم و بعداز رسیدن به بیمارستان بلافاصله بستریش کردن. زهرا توی اتاق پیشش بود و منم بیرون منتظر بودم. بعداز چند دقیقه زهرا اومد بیرون و گفت: - تبش خیلی شدید بوده خداروشکر زود رسوندیمش وگرنه تشنج می‌کرد! الانم بخاطر آمپولایی که توی سرمش زدن خوابه اما نمی‌دونم چرا توی خواب همش داره اشک می‌ریزه! با تعجب گفتم: - اخه چرا باید توی خواب اشک بریزه؟ ازش آدرس خونشون رو پرسیدی؟ زهرا گفت: - وقتی بهش گفتم حالت خیلی بده آدرس خونتون رو بده تا برسونمت گفت جایی واسه رفتن نداره! گفتم: - تلفن همراه چی؟ نداشت؟ زنگ بزنیم خانوادش بیان! زهرا با کلافگی گفت: - انقدر سوال نپرس مهدی، نمی‌دونم تلفن همراهش هست یا نه! گفتم: - الان مسئولیتش رو دوش ماست خب باید برسونیمش دست خانوادش یا نه؟ زهرا گفت: - خب معلومه اما برادرِ من تا وقتی بیدار نشده تو چجوری می‌خوای اطلاعاتی از خانوادش بگیری و برسونیش خونشون؟! گفتم: - باشه درسته حالا برو ببین بیدار نشده؟ زهرا رفت داخل و گفت: - مهدی برو پرستار رو صدا کن بیدار شده! (از زبان نیلا) چشام رو که باز کردم دوباره اون دخترو دیدم. قشنگ میتونستم حس کنم الان بیمارستانم چون دیگه به بستری شدن عادت کرده بودم! دختره که نمیدونستم اسمش چیه گفت: - عزیزم الان بهتری؟ سری تکون دادم که نفس عمیقی کشید و گفت: - الان که بهتر شدی می‌خوان مرخصت کنن میشه آدرس خونتون رو بگی که برسونیمت؟ گفتم: - قبلا هم بهت گفتم که خونه ای واسه رفتن ندارم یعنی دارما اما دیگه جای امنی واسم نیست. با گیجی گفت: - یعنی چی؟ نمیتونی واضح تر توضیح بدی؟ گفتم: - یه کلام اینکه من درحال حاضر جایی واسه رفتن ندارم و خانواده ای هم ندارم. با تعجب گفت: - پس تاحالا کجا زندگی می‌کردی؟ با ناراحتی گفتم: - ماجراش طولانیه! در باز شد و یه طلبه با یه پرستار داخل اومدن. پرستار ازم سوالاتی راجب حالم پرسید و بعدش سرم رو از دستم کشید و گفت: - دیگه مرخصی و تبت هم پایین اومده! از روی تخت بلند شدم و چادرمو روی سرم مرتب کردم و از اون دختر تشکر کردم. دخترِ با ناراحی گفت: - الان کجا می‌خوای بری؟ تو که گفتی جایی واسه رفتن نداری! قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید و گفتم: - نمی‌دونم، من اصلا هیچی نمیدونم فقط اینو خوب میفهمم که دیگه واقعاً هیچکس رو ندارم. اون دختر گفت: - اینطوری که نمیتونیم ولت کنیم بری! می‌تونی بیای خونه‌ی ما بمونی تا وقتی که محلی واسه زندگیت پیدا کنی. اون مردی هم که کنارش ایستاده بود فقط سرش پایین بود و چیزی نمی‌گفت. گفتم: - نه عزیزم خیلی ممنون اما نمی‌تونم قبول کنم. گفت: - نه دیگه نشد، تو حتما باید بیای نمیتونم وقتی جایی واسه رفتن نداری بزارم بری! گفتم: - اما.. گفت: - اما و اگر نداره! و دستم رو کشید و برد سمت ماشینشون! اون مرد هم رفت که هزینه‌ی بیمارستان و پرداخت کنه. سوار ماشین شدیم که گفتم: - اون طلبه همسرته؟ زد زیر خنده و گفت: - نه بابا خدانکنه! و بازم خندید و گفت: - داداشمه، چندسالی هست که داره طلبگی می‌خونه و جدیدا توی مسجد محله‌ی خودمون فعالیت داره. لبخندی زدم و گفت: - میشه اسمتو بپرسم؟ گفت: - ای وای فراموش کردم خودمو بهت معرفی کنم! من زهرا سادات هستم. بعدش داداشش که سوار ماشین شد بهش اشاره کرد و گفت: - ایشونم سید مهدی هستن و لبخند دندون نمایی زد و گفت: - شما خودت رو معرفی نمیکنی؟ لبخندی زدم و گفتم: - نیلا هستم! ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معتکف که می‌شوی، در روزهای خدا و در خانه خدا وارد شدی. سه روز در خانه او تو هستی و خدا خداست و رحمت بی کرانش همان که از رگ گردن به تو نزدیک تر است... 👀 | به همراه تصاویری از معتکفین در حرم مطهر رضوی @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|👏🏻🎁|•• هستی جانان عــلی... به هر زمان به هر مــکان یاعــلی... عــیدمون مبارك... ان شاءالله عیدی مـون امضاء ظهور مولامون باشه... یا علی دوای دردی ماها هزاران ساله دردی داریم سنگینی می کنه به دلهامون به زندگی هامون، ندیدنش درده یاعلی... واسطه گری کن علی جانم... علی جانم امروز به درت اومدم عیدی میخام سالهاست دل بیقرارمون منتظر نگاهشه... منتظر ظهورشِ ♥️ 🐣•••|↫ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「♥️」 بناے عشق پابَࢪجاست،چه باهجࢪان،چه بی‌هِجࢪان که هِجࢪان‌ هم بہ جانِ تو 「♥️ @mojaradan ┈•••✾••💞••✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ای یوسف گم گشتهٔ غایب ز نظرها 🌹 جان بر لب عشاق رسیدست کجایی 💕 🌹 باز آی و نظر کن به من خستهٔ بیمار 🌹 جانم به فدایت که طبیب دل مایی 💚 💔 💚 @mojaradan
۴ نشانه ای که به شما میگوید او یک فرد ایده ال برای شما نیست.این نشانه ها را در ادامه مطلب بخوانید انتخاب صحیح انتخاب یک فرد برای ادامه راه زندگی از مهمترین دغدغه هایی است که نباید به آسانی از آن گذشت و تجارب و بررسیها را نادیده گرفت.همیشه عشق و دوست داشتن مشکلات را در خود پنهان می کند و بدون توجه به مشکلات موجود تصمیم میگیرید که یک راه سخت و طولانی را با فردی که همتای شما نسیت طی نمایید.در این مقاله نشانه هایی گفته شده است که اگر در فرد مورد نظرتان میبینید بهتر است ادامه راه را ببندید و یا در صورت لزوم حتما به مشاور های متخصص مراجعه نمایید. نشانه‌هایی وجود دارد که با کمک آن‌ها متوجه خواهید شد که ارتباط خود را با طرف مقابل تان حفظ کنید و یا او را رها کرده و دیگر به پشت سرتان نیز نگاه نکنید! در این مقاله با ما همراه باشید تا با این نشانه‌ها آشنا شوید. @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺آسیب شناسی روابط دختر و پسر قبل از ازدواج مقابله با آرمان گرایی در ازدواج @mojaradan
🌼با همــــسرتان همــــدردی کنــــید 🔆اجازه دهید همسرتان در رابطه با مشکلاتش صحبت کند حتی اگر شنیدن این مشکلات برای شما خوشایند نباشد یا ناراحت شوید. 👈برای مثال : اگر همسرتان به شما می گوید که در حال ورشکست شدن می باشد به جای اینکه به او بگویید : نه ! من طاقت ندارم ، جواب فامیل را چه بدهم از این پس چطور زندگی کنیم و یا سوالاتی بدین سبک ... 🔆با همسرتان همدردی کنید، اجازه دهید او به صحبت هایش ادامه دهد از او بپرسید حالا چه فکری دارد ؟ چه طور می توانید با هم راه حلی پیدا کنید؟ @mojaradan
پایان روز مرد👨 و آغاز حکومت 364 روزه زنان مبارک!👸 @mojaradan ♡•   •♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 🖥 ‼️ اعتکاف دوره مستحبی که ما از ۱۳ رجب در مساجد برگزار می‌کنیم✨👌 برای آگاهی از ساختار اعتکاف دانلود این مجموعه پیشنهاد میشه✋ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه نام رمان: #راهنمای_سعادت #پارت76 باعجله به سمت ماشین رفتم و در رو باز کردم. با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت77 لبخندی زدم و گفتم: - نیلا هستم! با ذوق گفت: - چه اسم قشنگی داری خیلی بهت میاد مخصوصا به رنگ اون چشات! لبخندی زدم و دیگه چیزی نگفتیم تا به خونشون رسیدیم. از ماشین پیاده شدم و زهرا هم همراه من پیاده شد. آقا مهدی به زهرا گفت: - زهرا جان لطفاً برو وسایل منو از توی اتاق بیار چند روزی خونه‌ی دوستم میمونم. زهرا رفت و من هنوز همونجا وایساده بودم و با کمی این دست و اون دست کردن با شرم سرم رو پایین انداختم و گفتم: - اگه بخاطر من میخواید برید من همین الان از اینجا میرم از اولشم قصد نداشتم بمونم زهرا خیلی اصرار کرد. همونطور که سرش پایین بود گفت: - نه این چه حرفیه من فقط چند روزی خونه‌ی دوستم میمونم تا شما اینجا راحت باشید و احساس غریبگی نکنید مهمان هم حبیب خداست! گفتم: - ممنونم و بازم عذرمیخوام که مزاحمتون شدم! در همین حین زهرا اومد و کیفی رو به اقا مهدی داد و اونم خداحافظی کرد و رفت. منو زهرا وارد خونشون شدیم خونشون دکور قشنگی داشت و کلا توی این خونه فضای معنوی و خاصی وجود داشت که باعث آرامش می‌شد‌. به خودم اومدم که دیدم نه مادرش خونه هست و نه پدرش! با تعجب گفتم: - مامان و بابات کجا هستن؟ زهرا لبخند غمگینی زد و گفت: - پدرم چند سالی هست که شهید شده مامانم الان حتما گلزار شهداست! هرروز همین ساعت میره پیش بابام انگاری هنوزم باهم زندگی میکنن. قشنگ نیست؟ باناراحتی گفتم: - چرا خیلی قشنگه اما مطمئنم مامانت خیلی ناراحته نه؟ زهرا گفت: - نه اصلا، راستش از صبر و بردباری مادرم تعجب می‌کنم وقتی خبر شهادت پدرم اومد مامانم نه اینکه ناراحت نباشه ها نه اما بیشتر واسه پدرم خوشحال بود که به آرزوش یعنی شهادت رسیده! یکدفعه دیدم اشک توی چشای زهرا جمع شده، با ناراحتی گفتم: - ببخشید حتما ناراحتت کردم نباید فضولی می‌کردم شرمنده! سعی کرد لبخندی بزنه که اشکش جاری شد و گفت: - دشمنت شرمنده عزیزم، نه چرا ناراحت بشم؟ فقط وقتی داشتم از بابام می‌گفتم دلم واسش تنگ شد. نفس عمیقی کشید و گفت: - دیگه ناراحتی بسه بیا اتاقت رو نشونت بدم. به اتاق اشاره کرد و گفت: - اینجا اتاق منه اما تا وقتی اینجایی میتونی ازش استفاده کنی هرچی هم نیاز داشتی بهم بگو منم این چند روز رو توی اتاق مهدی میمونم. رفت توی کمدش دست کرد و یه دست لباس بهم داد و گفت: - میتونی از اینا استفاده کنی لباسات رو عوض کن و بیرون رفت. مهربونیش منو یاد فاطمه انداخت اخ که چقدر دلم واسش تنگ شده بود اما نباید دیگه اونا رو ببینم که خاطرات گذشته برام زنده بشه! خواستم مانتوم رو عوض کنم که متوجه شدم چیزی توی جیبمه! با تعجب دست توی جیب مانتوم کردم و گوشیم رو درآوردم! فکر می‌کردم اینم توی اون خونه‌ی نحس جا گذاشتم اما خوشحالم که حداقل اینو جا نذاشتم. گوشیمو روشن کردم و دیدم فاطمه و مامان و باباش صد بار تا الان بهم زنگ زدن و چون گوشیم روی سایلنت بوده متوجه نشدم! مونده بودم زنگ فاطمه بزنم یا نه اما بالاخره زنگش زدم که با همون بوق اول گوشی رو جواب داد و با صدای بلندی گفت: - معلومه کجا رفتی؟ نیلا با توهم کجایی؟ بهم بگو تا همین الان بیام دنبالت..! می‌دونی چقدر نگرانت بودم؟ چیشد که با امیرعلی بهم زدین؟ حرف بزن دیگه یه چیزی بگو! اشکم باز جاری شد و با بغض گفتم: - فاطمه خواهشاً دیگه بهم زنگ نزن دیگه نمی‌خوام کسایی که باعث میشن به یاد گذشته بیوفتم رو ببینم! میدونی؟ درکم می‌کنی؟ نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت78 اشکم باز جاری شد و با بغض گفتم: - فاطمه خواهشاً دیگه بهم زنگ نزن دیگه نمی‌خوام کسایی که باعث میشن به یاد گذشته بیوفتم رو ببینم! میدونی چی میگم؟ درکم می‌کنی؟ بخدا خسته شدم از این وضع هرروز یه ماجرای جدید برام پیش میاد که تصورش برام سخته و تا بخوام با اون کنار بیام بلافاصله یه اتفاق دیگه میوفتم واقعیتش دیگه خسته شدم نمی‌خوام به گذشتم نگاه کنم. می‌دونم توی گذشته اشتباه هایی مرتکب شدم خیلی خوبم می‌دونم اما تا کی باید تاوان پس بدم؟ واقعاً دیگه بس نیست؟ ماجرای بهم خورد رابطمونم مطمئنم از خودِ امیرعلی پرسیدی پس الکی دوباره از من نپرس! فاطمه باناراحتی گفت: - تو الان کجایی؟ رفتم خونتون اما نبودی خب منم نگرانت شدم نیلا خودت خوب میدونی چقدر دوستت دارم پس خواهشاً برگرد. اره همه‌ی ماجرا رو از زبونش شنیدم یعنی مجبورش کردم همه چی رو بگه چون میدونستم خیلی همو دوست دارین و اونم بهم همه چیو گفت اما نیلا تو خیلی چیزا رو نمیدونی اون فقط بخاطر خودت ولت کرد نمی‌خواست آسیبی ببینی همش تقصیر بهروز بوده زنگ زده تهدید کرده! عصبانی و ناراحت گفتم: - چقدرم با جزئیات برات توضیح داده! واقعاً نفهمید چقدر دوسش دارم که با من مشورت نکرد و خودش تصمیم گرفت؟ بخدا جسمم صدمه‌ای میدید به اندازه‌ی الان که روحم اسیب دیده ضربه نمی‌خوردم. اما خداروشکر خوب موقعی شناختمش اگه واقعا منو میخواست به همین راحتی ولم نمی‌کرد حتی اگه تهدید شده بود. فاطمه گفت: - گوش کن، امیرعلی الان رفته سوریه.. نذاشتم حرفش رو کامل کنه و گفتم: - نه تو گوش کن، دیگه بهم زنگ نزن چون جوابت رو نمیدم! امیرعلی هم می‌خوام فراموش کنم همنطور که اون فراموشم کرد و ولم کرد الانم برام مهم نیست کجاست! هنوز دوستیمون سرجاشه ها اما دوری و دوستی باشه برای من بهتره! خدانگهدار..! گوشی رو قطع کردم و اشک می‌ریختم. دورغ گفتم که می‌تونم فراموشش کنم راستش وقتی گفت رفته سوریه نگرانش شدم که یه وقت بلایی سرش نیاد. اما باید فراموشش می‌کردم چون دیگه قرار نبود ببینمش فقط امیدوارم زودتر بتونم اینکارو کنم. صدای در اومد که یادم اومد من الان خونه‌ی زهرا اینا هستم پس زود اشکم و پاک کردم و با صدایی که گرفته بود گفتم: - بیا تو عزیزم! زهرا اومد داخل و رو به روی من نشست و گفت: - ببخشید اما صدات بلند بود مکالمتون رو شنیدم. ببین من نمی‌دونم چه اتفاقی برات افتاده و توی گذشته چه کارایی کردی و اصلا هم برام مهم نیستی چون الان که اینجایی معلومه دوست نداری گذشته رو مرور کنی و اینجایی تا آینده رو بسازی مطمئن باش توی این مسیر کمکت می‌کنم. دیگه اشک نریز عزیزم چشای قشنگت رو اینجوری نابود میکنیا! اشک ریختن برای چیزای بیهوده ارزش نداره خودتم اینو خوب میدونی پس دیگه اشک نریز و لباسات رو بپوش. میون گریه هام لبخندی زدم و گفتم: - تو منو یاد فاطمه میندازی تقریباً همینطوری باهم آشنا شدیم‌. مثل خواهرم دوستش داشتم اما.. پرید وسط حرفم و گفت: - یعنی الان دوستش نداری؟ گفتم: - نه نه هنوزم مثل خواهرم دوستش دارم اما دیگه نمی‌تونم ببینمش چون خیلی از خاطرات گذشته برام زنده میشه و خب از الان دلم براش تنگ شده. زهرا لبخندی زد و دستی روی سرم کشید و گفت: - از کجا معلوم دیگه نبینیش؟ مطمئن باش باز همو می‌بینید چه دیر چه زود! و اینم مطمئنم که به زودی گذشته رو فراموش می‌کنی و هر وقت دلت خواست بدون هیچ واسطه ای میتونی ببینیش. بابت دلگرمی‌ ای که بهم داد تشکر کردم. از اتاق رفت بیرون و گفت: - زود حاضر شو بریم مسجد امروز داداشم سخنرانی داره حاضر شدم و رفتم بیرون و به زهرا گفتم: - زهرا مامانت مشکلی نداره من اینجا بمونم؟ زهرا خندید و گفت: - هنوز مامانم رو نشناختی که این سوالو میپرسی حالا توی مسجد میبینیش و بیشتر باهاش آشنا میشی. آهانی گفتم و زهرا هم رفت که حاضر بشه. چند دقیقه بعد باهم به سمت مسجد حرکت کردیم. از خونشون تا مسجد راهی نبود و پیاده راحت میتونستیم بریم. نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت79 از خونشون تا مسجد راهی نبود و پیاده راحت میتونستیم بریم. بعداز چند دقیقه رسیدیم و باهم وارد مسجد شدیم‌. زهرا به سرعت به سمت خانمی دوید که فکر کنم مادرش بود منم پشت سرش بودم! مادرش که منو دید با لبخند رو به زهرا گفت: - دوست جدیدت رو معرفی نمی‌کنی زهرا جان؟ زهرا به من اشاره کرد و گفت: - معرفی میکنم، دوست جدیدم نیلا هستن. فقط مامان نیلا قراره چند روزی پیش ما باشه تا یه خونه‌ی جدید واسه خودش پیدا کنه. مامانش اول تعجب کرد بعد رو به من گفت: - ایرادی نداره دخترم تا هروقت خواستی می‌تونی پیشمون بمونی عزیزم! لبخندی زدم و گفتم: - واقعاً ممنونم حتما یه روزی لطفتون رو جبران میکنم. به لبخندی اکتفا کرد. نماز شروع شد و همگی توی صف نماز ایستادیم. بعداز نماز قرار بود حاج آقا سخنرانی کنه! شروع کرد به صحبت کردن و فقط از خدا می‌گفت! می‌گفت: - رفیق خدا که باشی هیچ وقت، بن بست و ناامیدی برات معنایی نداره کسی که به خدا در زندگی تکیه میکنه و خدا رو سرپرست خودش در زندگی میگیره، هیچ وقت نه بابت گذشته افسوس میخوره و نه بابت آینده نگران میشه چون میدونه خدا جباره و جبار به معنی جبران کننده است. متاسفانه اکثر ما به آدمهایی مثل خودمون تکیه میکنیم و وقتی اونا رو از دست میدیم یا بهمون ضربه می‌زنند از هم میپاشیم و از خدا گله میکنیم که چرا؟؟ در صورتی که خدا خودش بارها به ما تذکر میده که فقط به من تکیه کنید و از من کمک بخواید. مسلما توکل کردن یک شبه اتفاق نمی‌افته، یک دانشگاهه که باید هر روز تمرین کرد و درس های کوچیک و بزرگش و پاس کرد تا به موفقیت و آرامش و پیروزی رسید. چقدر قشنگ صحبت می‌کرد! راستش خیلی به این حرفا نیاز داشتم. چقدر مسمم حرف می‌زد که قشنگ وجود خدا رو توی خودت حس می‌کردی! حرفای زیادی زد و منم کلی سوال برام پیش اومد. حتما باید سوالاتم رو ازش می‌پرسیدم! بعداز سخنرانی همه کم کم رفتن. منو و زهرا و مادرش هم رفتیم بیرون که دیدیم چند نفر از آقایون دور آقا مهدی جمع شدن و دارن سوالاتشون رو مطرح می‌کنن. بعداز چند دقیقه که آقایون رفتن و دورش خلوت شد به سمت ما اومد و سلام داد. مادرش گفت: - خسته نباشی پسرم آقا مهدی تشکر کرد که یکی از پشت سر گفت: - سید فردا مراسم داریم یادت نره زودتر بیای با بسیج خواهران هم هماهنگ کردم که بیان. روشو کرد سمت اون مرد و گفت: - چشم یادم نمیره خیلی ممنون لطف کردی. زهرا گفت: - چه مراسمی داداشی؟ - فردا میلاد آقا صاحب الزمانِ قرار شده بسیج خواهران و برادران برای بستن ریسه ها و آماده کردن بعضی از هدایا واسه مراسم فردا بیان. - اها چه خوب پس منو و نیلا هم فردا واسه کمک میایم! زهرا و مادرش خواستن برن که من گفتم: - ببخشید اما من چندتا سوال راجب سخنرانی امروزشون داشتم شما برید من پشت سرتون میام. زهرا لبخندی زد و گفت: - باشه عزیزم! آقا مهدی مثل همیشه سر به زیر گفت: - بفرمایید من درخدمتم با ناراحتی گفتم: - چندتا سوال ازتون دارم! گفتم: - ببینید من توی زندگیم وقتی خدا رو خوب شناختم رفتم سمتش و سعی کردم باهاش رفیق بشم گفتم حتما توی زندگی خیلی کمکم می‌کنه اوایل همه چی خوب پیش می‌رفت اما کم کم اتفاق های بد زیادی هم برام پیش اومد من توی گذشته اشتباهاتی کردم که فکر کنم تاوان همش رو پس دادم پس چرا هنوز همه چی بد پیش میره؟! گفت: - هر وقت دیدی همه چیز داره بد پیش میره، بدون اتفاق های خیلی خوبی تو راه هستن، انرژی قدیمی داره خودش رو پاک میکنه تا انرژی جدید وارد زندگیت بشه. نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام وعرض ادب وقت بخیر بعد ازسه سال کرونا امسال خداتوفیق دادبیایم اعتکاف خواستم بگم تواین فضای معنوی به یادهمه ی بچه های کانال وشما ادمین محترم هستم دعاگوی همه مجردان انقلابی عزیزهستم ان شاءالله که به حرمت خانم زینب کبری همه ی مجردهای کانال به زودی زود همگی متأهل بشن وهمگی عاقبت بخیران شاءالله وبه نیابت حاجت روایی همه ی بچه های کانال ختم صلوات حضرت زهراگرفتم خوش به سعادتون ممنونم از شما بزرگوار الهی به حق حضرت زینب هر خواسته و حاجتی دارید برآورده به خیر بشه و خوشبخت دوعالم باشید 🌺 @mojaradan