مجردان انقلابی
#ناحله💕 #قسمت_دویست_نه 🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫 _شمیم جون بچه رو بده +نه خ
#ناحله💕
#قسمت_دویست_ده
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
اگه تو نخوای که من نمیرم ولی مطمئن باش فقط برامون شرمندگیش میمونه!
در هر صورت من نرم یکی دیگه میره
حرم خانم که خالی نمیمونه،این ماییم که خودمون رو از این سعادت محروم کردیم.خودمون سد راهمون شدیم. صداش همش تو سرم اکو میشد.
راست میگفت،حق با اون بود.
من که میدونستم محمد عاشق شهادته،
من اینجوری عاشقش شده بودم،
من میدونستم اون دوست داره شهید شه و زنش شدم. با اینکه به روی خودم نمیاوردم و یجورایی خودم و گول میزدم،میدونستم.حالا اگه مانعش میشدم ته نامردی بود.میدونستم محمد ببشتر از من عذاب میکشه.
میدونستم چقدر اذیت میشه،ولی میترسیدم،خیلی میترسیدم. تقریبا همون زمان که محمد گفت بیست و پنج روزی که نبود و من و خونه ی بابام بودم ،سوریه رفته بود،خبرای داعش پخش شد. فیلم ها و عکساشون تو فضای مجازی پر شده بود. با دیدنشون از ترس تمام بدنم میلرزید،حتی نمیشد حیوان خطابشون کرد ،مطمئنا حیوانات هم نمیتونستن در این حد وحشی باشن. حتی فکر کردن به اینکه محمد قرار بود بره و باهاشون بجنگه برام ترسناک بود،ولی میدونستم باید جلوی این قوم باطل گرفته شه.
تا صبح با خودم کلنجار رفتم
انقدر فکرای جور واجور تو ذهنم بود که خوابم نمیبرد. با شنیدن صدای گریه ی زینب از جام بلندشدم و رفتم بغلش کردم تا آروم شه. محمد تا خودِ صبح نیومد
نفهمیدم چقدر گذشت که چشم به در خوابم برد.
واسه شام آبگوشت بار گذاشتم.
زینب خیلی لجباز شده بود و برخلاف گذشته همش چشماش اشک آلود بود .
شاید خبر از دل پدرو مادرش داشت.
محمد اومد بچه رو بغل کرد و رفت تو اتاق.دیگه واقعا کلافه شده بودم .
علاوه بر کارای خونه و بچه داری کارای دانشگاهم خیلی زیاد شده بود.
دیگه وقت واسه سرخاروندن هم نداشتم.خواستم برم دوش بگیرم که یادم افتاد امروز سه شنبه بود
واسم عجیب بود چرا محمد هیئت نرفته بود. در اتاق رو زدم و وارد شدم
محمد برگشت سمت من که گفتم
_چرا نرفتی هیئت؟
سرش روبرگردوند و جوابی نداد.
منتظر نگاهش میکردم
چند ثانیه گذشت و جواب نداد .
کلافه گفتم
_جواب نمیدی؟
با بی حوصلگی برگشت سمتم و یه دستش رو برد تو موهاش و گفت
+باچه رویی برم هیئت؟
_وا یعنی چی؟
تاحالا با چه رویی میرفتی؟
+فاطمه من خجالت میکشم
_ازچی؟
+هیچی
_چیزی شده محمد؟
+نه چیزی نشده
_پس از چی خجالت میکشی؟
+از خودم،از روضه ی حضرت زینب
از اینکه اسم حضرت زینب بیاد و من...
سرمو انداختم پایین و از اتاق خارج شدم.دلم واسش میسوخت.شرمنده شده بودم.شرمنده تر از همیشه!
با اینکه دلکندن ازش واسم خیلی سخت و شاید هم غیرممکن بود باید میتونستم
محمد باید میرفت و منم بایدسخت ترین تصمیم زندگیم و می گرفتم!
آخرین پیراهنش رو با اشک تا کردم و تو ساک گذاشتم. میدونستم دلش میخواد رفتنش برگشت نداشته باشه.
سرش گرم نوشتن بود،پرسیدم
_چی مینویسی؟
+وصیت...
_بخونش ببینم
+خیلی خب،پس خوب گوش کن
بسم رب الشهداء والصدیقین
_بسه بسه نمیخواد ادامه بدی!
ازجام پاشدم و رفتم تو اتاق پشت در نشستم وزدم زیر گریه. بلند بلند گریه میکردم که از پشت در صدای محمد و شنیدم
+گریه نکن،منم...
دیگه ادامه نداد
همونجا پشت در رو زمین نشست وبه در تکیه داد.
_محمد،پس دعا کن منم شهید شم
به خدا نمیتونم،به جون تو به جون زینب...
+هیس،دنیا هنوز به امثال تو نیاز داره
تو باید باشی،تو یه مسئولیت شرعی به گردنته
_کاش زینب مثل تو شه،دقیقا عین خودت !
+ان شالله باهم بزرگش میکنیم...
فاطمه
_جان؟
گفت:
+نکنه راضی نباشی یه وقت؟مطمئنی دلت رضا میده؟
چیزی نگفتم،از جام بلند شدم و در رو باز کردم.
سعی کردم محکم باشم.آب دهنمو بزور قورت دادم و گفتم
_ میدونم قامت مرتضی از همسرش دلبری میکنه اما چشامو میبندم و نمیبینمت...!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم هق هقم شروع شد
گفت :
+چه عجب،شما مارو مرتضی خطاب کردی!
_خواستم روح مادرت وشاد کرده باشم.
مادرش اینطوری خطابش میکرد.
سعی کردم همه ی این لحظات رو به خاطرم بسپرم با خودم گفتم کاش هیچ وقت اخرین باری وجود نداشت.
میدونستم چقدر دوستم داره،به عشقش شک نداشتم و میدونستم اون بیشتر از من میشکنه، چون نمیتونه احساسش رو بروز بده.
چیزی نگفت. بعد از خونه بیرون رفت.
قرار بود شب همه بیان خونمون و با محمد خداحافظی کنن.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ناحله💕
#قسمت_دویست_یازدهم
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
دست و دلم به کار نمیرفت، دلم میخواست بگردم وصیت نامه اش رو پیدا کنم بخونم و هی گریه کنم
ولی جلوی خودم رو گرفتم.
قرار بود ریحانه و بقیه برای کمک بیان.
منتظرشون نشستم،شاید با دیدنشون حال و هوام یکم تغییر میکرد...
برای چندمین بار ساکش رو چک کردم که چیزی جا نذاشته باشه.براش یکم پسته و بادوم و کشمش گذاشتم.
سه تاجوراب،شلوار و ... وقتی از کامل بودنش مطمئن شدم زیپش و بستم.
ریحانه اومد تو اتاق و
+بسه فاطمه .انقدر خودتو اذیت نکن .
به قول داداش هنوز که چیزی نشده.
این محمد ما لیاقت شهادت نداره .
خیالت تخت هیچیش نمیشه.
_کاش اینجور باشه که تو میگی!
از ساکِ محمد جدام کرد و من و تو بغلش گرفت.
+تا کی میخوای اینجا بشینی؟
بقیه تو هال منتظر توان. میخوان خداحافظی کنن برن .
_باشه تو برو میام.
+دیر نکنی
از اتاق رفت بیرون.از جام بلندشدم.
چادرم رو مرتب کردم و رفتم بیرون
محسن محمدو محکم تو بغلش گرفته بود و در تلاش بود کسی متوجه اشکش نشه. حال همه عجیب بود،اولین بار بود انقدر داغون میدیدمشون. انگار یکی میخواست وجودشون و ازشون جدا کنن. انقدر که حالم بد بود اصلا نفهمیدم کیا اومدن و کیا نیومدن!
تو حال دیگه ای بودم ،تو فکر دیگه ای
تو فکر به لحظه ای که از جلو چشمام محو نمیشد. چند دقیقه بعد دورمون خلوت شده بود و جز مامان و بابا دیگه کسی نمونده بود. عصبانیت و ناراحتی و نگرانی بابا با هم قاطی شده بود
نمیدونست باید کدوم حسش و بروز بده.
عصبانی از اینکه چرا به محمد اجازه دادم و خودم و به قولش بدبخت کردم.
ناراحت از رفتن محمد، نگران از برنگشتنش...
انگار اونم مثل بقیه فکر میکرد رفتن محمد برگشتی نداره. مامان از اضطراب از وقتی که اومد همش راه میرفت و به بهونه ی ظرف شستن و...گوشه کنار خونه آروم اشک میریخت.
با وجود تمام اصرار و فشاری که به من اورده بودن، با وجود همه ی مخالفت هایی که کرده بودن، باوجود اون همه مشکل،همه ی دعواهایی که پیش اومده بود.محمد طلبیده شد،انگار خواسته بودنش،انگار صداش کرده بودن تا ببرنش. بابا نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده . حال بدش رو میشد از رنگ چهرش خوند. با شناختی که ازش داشتم میفهمیدم از درون داغ داغ و از بیرون یخه...
تنها کسایی که خیلی اصرار به نرفتن محمد میکردن اونا بودن،چون میدونستن پسرشون، اهل اینجا نیست...
مامان محمد رو تو بغلش چند ثانیه نگه داشت.با گریه بوسیدتش و باهاش خداحافظی کرد و قول گرفت که برگرده و واسه دختر نه ماهش پدری کنه.
بابا هم حسابی با محمد حرف زد و دست از تلاش برای نگه داشتنش بر نداشت.
ولی وقتی مصر بودنش رو دید ترجیح داد سکوت کنه و همه چی رو دست خدا بسپره.باباهم بغلش کرد و تمام عشقش رو تو نگاهش ریخت، با وجود تمام خشمی که داشت،با یه لبخند مصنوعی پیشونی و شونشو بوسید وازش خداحافظی کرد و رفت.دیگه فقط ما مونده بودیم،من و محمد و زینب!
فقط ما و یه چند ساعتی تا اذان صبح.
فقط ما و اون چند ساعت اخر و خدایی که از دلامون خبر داشت!
محمد نشست رو مبل، #چادرم رو از رو سرم در اوردم و نشستم کنار پاش...
خواست بیاد پایین بشینه که دستمو گذاشتم رو زانوش و مانع شدم
سرم رو گذاشتم رو زانوش و اشک میریختم
_ببخش اگه مخالفت کردم.
بخدا فقط ترسیدم از اینکه...
دستش و کشید رو موهام و چیزی نگفت
_شهید شدی شفاعتم میکنی؟
+لیاقتشو ندارم،ولی اگه داشتم مگه میشه پاره ی تنمو شفاعت نکنم؟
تازه،شما که نیاز به #شفاعت نداری !
اشکمو پاک کردم و سعی کردم ته دلشو خالی نکنم .دلم نمیخواست وقتی میره یه دلش اینجا باشه،با بغض گفتم
_خب یه دیقه بشین من برم گوشی بیارم ازت فیلم بگیرم
+نمیخوام بمیرم که ای بابا
_خدارو چه دیدی؟ شاید خریدنت
با عشق نگام کرد که پاشدم.گوشیم رو آوردم و روشنش کردم. دکمه ریکوردش رو زدم و همزمان گفتم
_خب آقا محمد دهقان فرد، شهید زنده
چه احساسی داری؟
دستشو گذاشت رو صورتش و گفت
+عه عه فیلم نگیر یکی ببینه وحشت میکنه با این قیافه خندید که گفتم
_نمیخوای به زینب چیزی بگی براش بمونه؟
دستش رو گذاشت زیر چونش و
بعد از چند ثانیه گفت
+اممم خب چرا، دخترِ خوابالوی بابا سلام.وقتی مامان داره این فیلمو برات ضبط میکنه تو توی اتاق بصورت خیلی خوشگلی دستاتو مشت کردی و تو بغلت جمع کردی و تو خواب عمیقی فرو رفتی.
البته الاناس که از خواب بپری وشروع کنی به جیغ کشیدن و لجبازی
البته دختر بابا که لجباز نیست شوخی کردم یک وقت به شما بر نخورد...
خب دختر گل بابا،نفس بابا
حرفشو بریدم و
_اووو چه قربون صدقشم میره اصن نخواستم،پس من چیتم اون نفسته!
عه عه شهید زنده دیگه داری لوس میشی!
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
سرفصلهای #مقام_محمود۱۴
۱• زیارت و انس با اهل بیت علیهم السلام، رحمی برای تطهیر، نورانیت، رشد انسانی و کسب مقام
۲• لزوم سرعت و سبقت در مسیر کسب مقام
۳• توافق امیال قلبی انسان با معصومین علامت حرکت صحیح بسمت مقام
رسانه رسمی #استاد_محمد_شجاعی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
382_16681681368998.mp3
10.23M
#مقام_محمود ۱۴
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
#استاد_شجاعی | #استاد_انصاریان
• هر مسیری یه میانبر داره!
که آدمو زودتر به مقصد میرسونه.
• یا فرمولهای شیمیایی یه کاتالیزور دارند که باهاش زودتر به نتیجه میرسند.
✘ در مسیر کسب مقام محمود، کاتالیزور چیه ؟
چی باعث میشه من زودتر به مقصد برسم و مانع هدررفت زمان و انرژیم بشم ؟
منبع : کارگاه مقام محمود
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#عکساستورۍهاۍشھداییویژهاربعین🖤
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|🗞❕|••
مــیگم مـیدونستید
مـولا امـام زمانـمون ماه محـرم وصـفر عزادار هستن و لباس سیاه به تن می کنند...؟
هـر ساله
میدونم میدونید محـض اطلاع گفتم هآ
حـواسهامـون بیشتر جمع باشه...
اهنگ، رقص، شادی، گناه و......
دلشـو به درد میاره
#شبتون_سجادی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#ناحله💕 #قسمت_دویست_یازدهم 🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫 دست و دلم به کار نمیرفت
#ارسالی_از_کاربران
سلام بالاخره فهمیدم شهید رمان ناحله ایشون هستن
#ادمین_نوشت
ایشون مدتی پی گیر هستن بدونند که سرگذشت کدام شهید هست داستان ناحله و خب شهدا تقریبا همه غریب به اتفاق. زندگیشون شبیه هم بود چون خدایی بودن و عاشق خدا به قول شهید حججی عاشق خدا باش. خدا خوب میخردت شهدا هم همشون عاشق خدا بودن و هیچ تعلق خاطری به دنیا نداشتن و فقط خدا را میدیدن
الهی به حق این شهدا مخصوصا شهدایی که مثل اربابشون امام حسین سر از بدنشان جدا کردن این بزرگوار حاجت روا و خوشبخت دو عالم باشن . ومجردهای کانال هم خبر ازدواجشان به زودی زود بدن .
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشفی
#سلام_اربابم
#حسین_جانم
داشتندبهسویجهنممیبردنش!
قطعامیدکردهبود..
ناگهانبهدلشافتادکهاویکباربرایحسین
گریهکردهبود..!
ناخودآگاهبهزبانآورد"یااباعبدالله"
دستهایشراولکردندماتماندوگفت!
-کسیجوابمراندادچرارفتید؟؟
+اگربخشیدهنشدهبودینمیتوانستی
بگوییاباعبدالله!💔(:
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
در این حوالی؛
چراغ روشن کرده ام و نشسته ام
تا مرا ببینی و نجات دهی
از این تنگنایِ دنیا !
تو آرام جانُ و جهان منی!( :💙
[ #امامزمانم #یاصاحبالزمان🌱]
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_دانند
#قسمت_دوم
🔻آیا شناخت اینترنتی ممکن است؟
❌خطرهای شناختهای اینترنتی
#ادامه_قسمت_دوم
را قطع کنند و با همان اطلاعات غلط با یکدیگر ازدواج می کنند. این ازدواج برپایه رابطه احساسی صورت می گیرد و وقتی از لحاظ عقلانی، دختر و پسر متوجه تفاوتشان می شوند، زندگی شان به مخاطره می افتد.
❌اعتیاد خطرناک به آشنایی های اینترنتی
یکی دیگر از معایب ملاقاتهای اینترنتی این است که هر دختر و پسری ممکن است ملاقات های اینترنتی متعددی داشته باشد تا به اصطلاح بتواند افراد دیگر را هم بررسی و شناسایی کند. ادامه دادن چنین رفتاری نه تنها جلوی علاقه مند شدن افراد به یکدیگر را می گیرد، بلکه نمی تواند به داشتن رابطه طولانی منجر شود، چراکه آن ها به این نوع قرارها معتاد شده و مدام دنبال گزینه ای بهتر از قبلی هستند. استمرار برای پیدا کردن یک فرد ایده آل و مطلوب تر از قبلی، خطر بسیار بزرگی برای فرد محسوب می شود و حتی اگر با فردی وارد رابطه ای شود، ممکن است نتواند از عادت بد خود دست بردارد و بازهم دراینترنت به دنبال دوست باشد. نتیجه این که به وسیله اینترنت می توان با افراد بی شماری ارتباط برقرار کرد، اما هرگز نمی توان درگیر یک رابطه سالم عاطفی و بادوام شد.
✍زهرا نوری روانشناس بالینی
#پایان
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
28.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_پنجم
#قسمت_۵_۲
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#ارسالی_از_کاربران سلام بالاخره فهمیدم شهید رمان ناحله ایشون هستن #ادمین_نوشت ایشون مدتی پی گیر
#ارسالی_از_کاربران
این شهید
شهید محمد (مرتضی) عبداللهی هستن
بعضی وجوه داستان ب شهید عبداللهی نمیخوره
مثلا اینکه پدر این شهید بعد از شهادت فرزندشون در موردشون صحبت کردن
اما پدر شهید داستان خودش شهید شده
شهیدی که عکسشو گذاشتین
شهید ناحله نیستن که
شهید مرتضی عبدالهی هستن ایشون
❤️
سلام
کاش دوستان عزیزی که کتاب روایت زندگی ایشون رو خوندن توضیح بدن آیا شبیه داستان کانال هست؟
واقعا خانم ایشون یه دوره اونجوری بوده تا حدی که دست زدن به سر و صورت یه نامحرم اصلا براشون مهم نبوده و به راحتی با یه نامحرم رابطه داشتن و بعد اینقدر متحول شدن و شهید با توجه با این قضایا ایشون رو پسندیدن؟
❤️
سلام صبح بخیر میخوام بدونم شهیدی به اسم محمدرضا دهقان فرد وجود خارجی داره یا نه
❤️
واقعاً عکسی که گذاشتن عکس شهید دهقان فرد هستش؟
❤️
اسامی شهدای مدافع حرم رو هم که زدم اسم ایشون نبود. ناحله داستان واقعی هست یا برگرفته از زندگی و شخصیت شهدای مدافع حرم
❤️
سلام من خیلی جستجو کردم هرچی میزدم چه به اسم مرتضی چه محمد فقط شهید دهقان امیری رو میآورد
❤️
سلام من خیلی جستجو کردم هرچی میزدم چه به اسم مرتضی چه محمد فقط شهید دهقان امیری رو میآورد
❤️
#گفتگوی_ادمین_دوست_خوبمان
ولی اینجا توی اینترنت زده شهید مرتضی عبدالهی
#ادمین
بله منم گفتم شهدا زندگیشون شبیه همه اس .خود بزرگوار هم سوال کردم گفتن شهید عبداللهی .است گفتن زندگیش شبیه این شهید هست .
#دوست_خوبمان
اها درسته
من خیلی گیج شده بودم شرمنده
ممنونم بابت توضیحتون
نوشته بودید ارسالی از اعضا و ایشون گفته بودن بلاخره شهید توی رمان ناحله رو پیدا کردم ایشون هستن گیج شدم
خداخیرتون بده که اینقد پیگیر هستید و دغدغه دارید
❤️
شهیدی که عکسشو گذاشتین
شهید ناحله نیستن که
شهید مرتضی عبدالهی هستن ایشون
❤️
این شهید
شهید محمد (مرتضی) عبداللهی هستن
بعضی وجوه داستان ب شهید عبداللهی نمیخوره
مثلا اینکه پدر این شهید بعد از شهادت فرزندشون در موردشون صحبت کردن
اما پدر شهید داستان خودش شهید شده
❤️
آخه توی داستان اسمشون محمد مرتضی بود سرچ کردم ایشون اومدن
❤️
سلام من خیلی جستجو کردم هرچی میزدم چه به اسم مرتضی چه محمد فقط شهید دهقان امیری رو میآورد
اسامی شهدای مدافع حرم رو هم که زدم اسم ایشون نبود. ناحله داستان واقعی هست یا برگرفته از زندگی و شخصیت شهدای مدافع حرم
واقعاً عکسی که گذاشتن عکس شهید دهقان فرد هستش؟
❤️
این شهید
شهید محمد (مرتضی) عبداللهی هستن
بعضی وجوه داستان ب شهید عبداللهی نمیخوره
مثلا اینکه پدر این شهید بعد از شهادت فرزندشون در موردشون صحبت کردن
اما پدر شهید داستان خودش شهید شده
شهید دهقان فرد واقعی نیست؟؟
چون هرچی سرچ کردم چیزی ندیدم
دهقان امیری دیدم
فامیلهای فرق داره
پس حدس اون مخاطب ک شهید عبداللهی رو گفتن اشتباهه
اسم دختر شهید دهقان فکرکنم کوثر
آخه تو داستان اصلا مادر نداره
❤️
سلام من به این نتیجه رسیدم شهید داستان چون دوست داشتن گمنام باشن عکسی ازشون تو ایننرنت نیس
❤️
تو گوگل من سرچ کردم شهیدمحمددهقان فرد اومد
وحتی وصیت نامشم بودمیخواستم بگم درسته
#ادمبن_نوشت
باعرض سلام خدمت خوبان عالم
ببینید از دیشب چقدر ما پیام داشتیم راجب این شهید عکس شهید عبداللهی من توضیح داده بودم که شهدا همشون زندگیشون غریب به اتفاق شبیه هم هست و تفاوت ندارن مردان خدا و کسانی که فارغ از دنیا هستن و دنیا را به قول امام علی ۳طلاقه کردن این طوری هستند .عذرخواهی میکنم بابت اینکه گیجتان کردم و خوشحالم که خادم شما خوبان عالم هستم که دغدغه مدار هستید و در پی حق و حقیقت هستید الهی به حق سر بریده شهدا که مثل اربابشان بی سر و بی کفن در بیابان بودن و گمنام ها هر آرزویی دارید برآورده بشه و مجردان کانال که دغدغه ما هستن
برای مجردان کانال ارزوی خوشبختی و عاقبت بخیری و اونی که صلاحشون و خدا مقدر کرده براشون اتفاق بیفته هر چه زودتر و در کمترین زمان به ارزوهاشون برسن . وخبر ازدواجشان به ما بدن ما چشم به راه مجردان کانال هستیم که خبر ازدواجشون بشنویم ❤️
همه کارای من با قلدری و زورکی هست . خب تا مجردان کانالان هستن خیالتون راحت از دست من راحت نمیشید بیخ ریشتان هستم .خلاصی ازمن و پستهای من نداریدوهمچنین گیج شدن از کارهای من ندارید میخواهید از دست من راحت بشید فقط یک راه دارد مجردی در کانال نمونه و همه ازدواج کرده باشند. پس ازدواج کنید این اعتراف کنم بدونید 😍😘.از مدیر محترم کانال از ایشونم یادی کنیم و تشکری ویژه کنم از مدیر محترم کانال که با من مدارا میکنند در تمام مراحل و فعالیت کانال همراه و راهنمایی من هستند . همیشه سلامت و موفق باشن .
#دوستون_دارم_اندازه_ده_تای_بچگیم
#یا_علی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
روانشناسی رابطه 🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
28.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
📀 قسمت بیست و پنجم
💾 دوره آموزشی رایگان
🎉 سوالات خواستگاری 🎉
دکتر مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#حرف_حساب
هيچوقت...
مردكسي راقرض نگيريد
او كه به ديگري خيانت كرده
به شما نيز خيانت می کند
مرد ها دلباخته كسي هستند كه عشق رابه آنها ياد داده است
پس تظاهر به علاقه به شما فقط هوس است.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
سلاملیکم...
من اومدم🙋♀️
امروز بریم سراغ این خانوم که
چقدر با فیلمش غصه خوردیم😅🤦♀️
فیلم برباد رفته؛ که ایشون با دستای خودش شوهرشو فرستاد شهر تا درس بخونه ولی به خاطر رفتارهای اشتباهش؛ دیگه دستش به شوهر تحصیلکرده اش نرسید😐
چرا؟
میگم براتون✌
.
اقتدار دادن به همسر خوبه؛
همراه همسر بودن عالیه؛
فداکاری که اصلا چاشنی مهمّه زندگیه مشترکه...
امّا...
✓نکنه از اون خانومایی هستی که دائماً
اقتدار میدی و بالا میبریش ولی بلد نیستی
حمایت و همراهیش رو جذب کنی؟؟ 👩❤️👨
✓نکنه از اون خانومایی هستی که
فداکاری هات بیش از حد و دائمی هستن
انقدر که فکر میکنی دیده نمیشی؟ 😕
.
.
تا حالا فکر کردی پس خودت چی؟
میدونستی یه روز یهو از درون خالی
میشی و حس میکنی اونقدر که
بخشیدی دریافت نکردی🥺
ولی اون روز به خاطر همین ارتباطات
یک طرفه دیگه بین تون فاصله افتاده؟
پس راهکارش چیه؟
تکه فیلم زیر رو ببین برات گفتم🎬👇
.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خودتم فرصت رشد بده وگرنه یه روز هم خودت رو و هم عزیزات رو از دست میدی🥺
تکه فیلمی از سریال «برباد رفته»
#تحلیل_فیلم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و فاصلهای است ابدی میان عشق و دوست داشتن که برای پیمودن این فاصله، یا باید پرید، یا باید فرو چکید...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#ناحله💕 #قسمت_دویست_یازدهم 🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫 دست و دلم به کار نمیرفت
#ناحله💕
#قسمت_دویست_دوازدهم
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
+خب،شما که عزیز دل ماییُ...
_عو بله بله ادامه بفرمایین
+خب داشتم میگفتم،نفس بابا که چشای بابا رو به ارث بردی،الان فقط میتونی سه تا کلمه بگی
"یَه یَه" "بَف بَف" و "دَ دَ"
کلا با مصوت اَ رابطه ی خوبی داری
خندیدم و:اوووو چه با جزییاتم تعریف میکنه بسه دیگه زودتر تمومش کن
+خب بذار حرفمو بزنم،مامانت در حال حاضر وسیله ای شد که بدونی چقدر عاشقتم و میمیرم واست.نمیدونم اگه برم و برگردم فراموشم میکنی یا نه
ولی اگه فراموشم کنی انقدر قکقلکت میدم تا دندونات از لثت دربیاد
_اوه اوه بابا محمد خشمگین میشود
+والا که،تازه زینبم خوشگل بابا مواظب مامان باش تا بابا برگرده،باشه بابا؟افرین
_به دامادت نمیخوای چیزی بگی؟
+اوه داماد؟من رو دخترم غیرت دارما
اصن نمیخوام شوهرش بدم
_نمیشه که تا ابد مجرد بمونه
+چرا میشه،ولی خب اگه خواستی شوهرش بدی،یه شوهر مث باباش واسش پیدا کن .
_خیلی خودشیفته شدیاااا
+به شهید زنده توهین نکن
_بله بله چشم،خب و حرف اخر ؟
+اینکه عاشقتم و عاشقت خواهم موند!
با اینکه خیلی سعی کردم دیگه گریه نکنم،نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و یه قطره اشک از گوشه چشام سر خورد و افتاد رو گونه ام.
با دست تکون دادن محمد ضبط دوربینو قطع کردم و برای اینکه محمد نبینه رفتم تو اتاق و خودمو با زینب مشغول کردم.
یکم که اروم شدم رفتم تو حال
هنوز رو همون مبل نشسته بود .
تو یه دستش کاغذ و تو یه دست دیگش خودکار بود. رفتم نشستم کنارش و همه ی عشقمو ریختم تو نگاهم .
_اگه شهید شدی کی خبرشُ به من میده؟
برگشت سمت منو گفت :
+دوس داری کی خبرشو بده؟
_نمیدونم
+دلم واست تنگ میشه
_منم خیلی!سی و پنج روز خیلی زیاده.
کاش زودتر می اومدی...
+دعا کن رو سفید برگردم
_خیلی دلتنگت میشم اگه شهید شی مرتضی...
+چرا هر وقت حرف از شهادت میزنیم مرتضی صدام میکنی؟
_چون مرتضی ابهتت رو بیشتر میکنه.
لابد مامانت تو وجودت یه چیزی دید که وقتی بدنیا اومدی گفت "تو مرتضیِ منی"
+اره،هر وقت واسم تعریف میکرد اون لحظه رو به پهنای صورت اشک میریخت. میگفت خیلی شجاع بودی
میگفت همه ی بچه ها وقتی بدنیا میان کلی گریه میکنن ولی تو تا یه روز گریه نمیکردی،برا همین فکر میکردم شاید مریضی...
_الان احساس میکنم مرتضی بیشتر بهت میاد .
لبخند قشنگی زد و گفت :چون روز #تولد امام محمد جواد بدنیا اومدم اسمم رو گذاشتن محمد
_اوهوم .محمدم خیلی قشنگه،من عاشق محمدم!
+وصیتنامم لای قرآن صورتی ایه که واسه چشم روشنیت خریدم،میدونم لیاقت ندارم ولی خب،فاطمه ازت یه قول میخوام!
_جانم؟
+اگه شهید شدم،یا مجروح یا هر چی ازت صبر زینبی میخوام...
سعی کردم بارون اشکامو کنترل کنم
گفتم:
_اوهوم سعی خودمو میکنم
کاغذ و خودکاری که دستش بود رو روی اپن گذاشت.چند دقیقه ای تا اذان صبح مونده بود.دلم میخواست تک تک رفتاراشو تو ذهنم ثبت کنم. رفت سراغ اتو و لباسش رو برداشت. پاشدم از جام و لباسشو از دستش کشیدم با لبخند نگام کرد. مشغول اتو کردن لباساش بودم که رفت تو اتاق زینب...
اتوی لباسش تموم شد با گریه کفشاش رو واکس زدم .من چیزی از اینده نمیدونستم ولی انگار به دلم افتاده بود
یه حسی تو دلم غوغا کرده بود و فریاد میزد،همه چی رو یادت بمونه.
چون دیگه فرصتی نیست واسه اتوی لباسش،واکس زدن کفشاش،دیگه فرصتی نیست واسه تماشای قد رعناش...
با تمام اینها با افکارم در جدل بودم که به شهادتش فکر نکنم و به خودم بقبولونم که برمیگرده.کارم که تموم شد در اتاق زینب و زدم و وارد شدم .زینب رو تو بغلش گرفته بود و اشک میریخت.
با دیدن من سعی کرد خودش رو عادی جلوه بده،اشکاش رو ازصورتش پاک کرد ولی من فهمیدم.
برای اینکه چیزی نپرسم خودش شروع کرد به حرف زدن:
+یه قول دیگه هم باید بهم بدی
_چی؟
_اگه برنگشتم لباس جهاد تن زینبمون کن
جنگ همیشه هست فقط فرمش عوض میشه،تو #جنگ_نرم لباس #جهاد تن #زینب کن، خیلی مراقب زینبمون باش.نذار آب تو دلش تکون بخوره.
نمیدونستم چی باید بگم،اصلا دلم نمیخواست جواب حرفشو بدم
خیره نگاهش میکردم که صدای #اذان بلند شد.بچه رو روی تختش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. منم رفتم آشپزخونه و #وضو گرفتم . زینب امشب از همیشه آروم تر خوابیده بود. واسم عجیب بود که چرا مثل شبای گذشته بیدار نشد .جانمازها رو پهن کردم و چادرم رو روی سرم گذاشتم و منتظر محمد شدم.
در دستشویی باز شد و محمد اومد بیرون . بعد از کشیدن مسح پاش بلافاصله نماز رو بست .
به محمد اقتدا کردم و نمازم رو بستم.
خوابِ شبِ زینب آرامش پس از طوفان بود. بعد نماز، استراحت چند دقیقه ای رو هم به چشممون حرام کرده بود.
تو هال بچه رو میگردوندم تامحمد بتونه چند دقیقه استراحت کنه که دوباره صدای زینب بلند شد و شروع کرد به جیغ زدن...
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
@mojaradan
#ناحله♥️
#پارت_دویست_و_سیزدهم
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
با دستم زدم تو سرم و جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم:زینبم تو رو خدا آروم باش چرا انقدر بهونه میگیری مامان؟
بزار بابایی یکم استراحت کنه خسته اس!!
مشغول تکون دادن بچه بودم که در اتاق باز شد و محمد اومد بیرون
فاطمه:وای بیدار شدی؟ بمیرم الهی
به زینب نگاه کردمو ادامه دادم:از دست تو بچه ی حرف گوش نکن!!!
محمد خندید و اومد بچه رو تو بغل من بوسید و رفت تو اشپزخونه تا به صورتش اب بزنه کارش که تموم شد به اتاق برگشت دنبالش رفتم که لباسش رو از تو کمد برداشت.
لباس رو از روی شاخه برداشت که تلفنش زنگ خورد تلفنش رو برداشتمو دادم بهش.
داداش علی زنگ زده بود.
به تماس جواب داد وصدا رو روی بلندگو گذاشت.
نگاهش میکردم که گوشی رو روی میزگذاشت و مشغول لباس پوشیدن شد با دقت گوش میکردم که محمد گفت:الو
علی:سلام
محمد:سلام چطوری؟
علی:خوبی؟
محمد:خوبی چه خبرا؟مخلصم
علی:ببخشید دیگه من میخواستم بیام ولی نشد دیگه ببخشید تو رو خدا...
محمد:نه بابا کجا بیای؟بابا من به بقیه هم گفتم نمیخواد بیاین حالا گیر دادن میایم.
علی:میخواستم ببینمت برا بار اخر اخه...
محمد:نه دفعه بعد ایشالله باشه
علی:ببین فقط یه کاری باید بکنی بدی دست فاطمه خانوم که برام بیارن
محمد:چیو بدم؟
علی:میگم یه کاری باید کنی بدی دست فاطمه خانم بیارن.
محمد:چه کاری؟
علی:بنویسی امضا کنی که این شخص...
این جانب فلانی!!!خب؟
محمد:خب؟
علی:تعهد میکنم که اگر شهید شدم مثلا منو شفاعت کنی!
محمد:چیکار کنم؟
علی:بنویسی که تهعد میکنم که اگر شهید شدم منو شفاعت کنی.
بعد تا کن بده به فاطمه خانوم بیاره دیگه.
محمد:باشه باشه.
علی:یادت نره ها؟فقط امضا کنیا...
محمد:باشه باشه
علی:یادت نره مرتضی تو اون شلوغ پلوغی،الان یه جا هستی انجام بده...
محمد:باشه باشه
علی:اره کاری نداری؟
محمد:نه قربانت خداحافظ
علی:خداحافظ
تلفن رو قطع کرد دکمه های لباس سپاهش رو بست زینب یکم اروم گرفته بود.
فاطمه:الان جدی میخوای امضا کنی بدی من براش ببرم؟
محمد:اره دیگه
فاطمه:پس برای منم بنویس
محمد:چی؟
فاطمه:همین که میخوای واسه داداشت بنویسی.
محمد:اینکه شفاعت میکنم؟
فاطمه:اره دیگه!!
خندیدُ گفت:شهیدم کردین رفت،چشم!
فاطمه:چشمت بی بلا زندگی فقط یه چیزی...
محمد:چه چیزی؟
فاطمه:اینکه شفاعت نامه ی منو تو حرم حضرت زینب بنویس که خانم شاهد باشه زیرشم بنویس با حوریا ازدواج نمیکنی تا من بیام!!!
نگاهم کرد و بلند بلند خندید.
محمد:خدا نکنه!
جز شما حوریِ دیگه ای به چشم نمیاد!
فاطمه:قربانِ شما
محمد:فاطمه جان ساعت چنده؟
فاطمه:نزدیک هفت
محمد:اوه اوه دیرم شد الان میان دنبالم.
فاطمه:خیلی زود داری میری!
سلام منو به خانوم زینب برسون!
محمد:چشم.
شلوارش رو که پوشید از اتاق رفت بیرون.
با یه دست ساکش و با یه دست بچه رو نگه داشتم.
ساکش رو براش بردم تو هال و گذاشتم روی مبل که دیدم دوباره دست به قلم شده.
پایین کاغذ رو امضا کرد و گفت بدم به علی اقا.
محمد:دیگه سفارشت نکنم برو خونه ی مامان اینا ببخشید فرصت نیست و گرنه خودم وسایلاتو جمع میکردم میبردمت.
فاطمه:نه نمیخواد
محمد:خیلی مراقب خودتو این بچه باش خب؟خیلی مراقب باشیا برگردم ببینم ی تار مو از سرتون کم شده دعواتون میکنما!!
تو رو خدا مراقب باش یه وقت سر به هوایی نکنی کار دست خودت بدی.
دوباره گریم گرفته بود.
زینب هم دوباره شروع کرده بود به گریه کردن دلم میخواست محکم بغلش کنم و نزارم از کنارم تکون بخوره دلم میخواست فرصت بیشتری رو کنارش باشم با وجود همه ی ماموریت ها و دوری هایی که از هم داشتیم ولی دوریِ این ماموریت سخت ترین و زجر اور ترینش بود.
من صدای خورد شدن قلب و روحم رو به وضوح میشنیدم.
استرس همه ی وجودم رو گرفته بود.
با وحشیگری هایی که از اون قوم پست و کثیف دیده و شنیده بودم حس میکردم رفتنش برگشتی نداره ولی با یادآوری برگشت دوستای محمد که قبلا رفته بودن به خودم دلداری میدادم و سعی میکردم خودم رو آروم کنم.
قلبم خودشو به شدت به قفسه ی سینم میکوبید. انگار میخواست سینمو بشکافه و ازش بزنه بیرون.
همه ی وجودم درد میکرد.
حس ادمی رو داشتم که خودش زنده است ولی برای اینکه کسی که دوسش داره زنده بمونه میخواد قلبشو بهش اهدا کنه میخواد وجودشو از خودش جدا کنه.
محمد تنها همسرم نبود اون عضوی از وجودم بود به خودم که اومدم متوجه شدم صورتم از گریه خیسه خیسه.
محمد بچه رو از بغلم گرفت و گفت:نباید اینجوری ناراحت باشی هم خودت اذیت میشی هم بچه رو اذیت میکنی خانومم.
بهم نزدیک شد و دستمو گرفت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´