فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
بین آن کاروان و جمعیت
چه کسی با تو هم قدم شده است؟
خوش به حال کسی که با گریه
با شما راهی حرم شده است
🏴 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🥀
#انچه_مجردان_باید_بدانند
📌 #ازدواج اسیر کردن یکدیگر نیست.
ازدواج مقدمه با هم پیمودن راهیست رو به روشنایی …
در این راه شانه به شانه هم راه رفتن به این معنی نیست که بدون یکدیگر نمی توان به راه ادامه داد یعنی تا تو هستی تا من هستم هر جای راه که خسته شدیم به هم انگیزه می دهیم برای پیمودن ادامه مسیر….
یعنی تو مرا تکمیل می کنی ، من تو را. اما باید قبول کنیم هر کداممان انسانهای کاملی هستیم با درایت کافی…..
در این راه می توانیم با هم کشف کنیم اقیانوس های جدید را…. یعنی با هم دنیا را بگردیم و به تنهایی راکد نمانیم…..
👈 ازدواج مثل شنا کردن دو ماهیست در رودخانه ای که به دریاها، اقیانوس ها ختم می شود با هم مسیر را شنا میکنند اما نه این راه آن را سد می کند نه آن یکی را دیگری …….
ازدواج یعنی تازه شروع ماجراجویی های جدید برای اینکه دو نفره بگردیم و پیدا کنیم زندگی را
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
52.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_سوم
#پایان_قسمت،_۲_۲
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#هنر_زندگی
کدومتون این حس رو دارین؟
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ازدواج
📹 کلیپ تکنیکال و مهم از کلام دکتر داودی نژاد
با عنوان
📋 تفاوت سن در ازدواج ...
📒 فاصله سنی دختر و پسر در ازدواج چقدر باید باشه؟ آیا همسن بودن مشکل داره؟
#کلیپ_تصویری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💜
🌸🍃مرد که خوب باشد
#زن بی شک بهترین میشود
👌باورکنید!
مردزن رامیسازد
پشت هرمردموفق
زنی است که خیالش
از مردانگی ِ #مردش جمع است.....
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
33.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میدونستین یکی از نشونه های یه خانوم باسیاست نحوه خبر دادنشه؟!
این تکه فیلم رو ببینین تا
بدونین چی دارم میگم🥺
#تحلیل_فیلم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ ازدواج ها را آسان بگیرید🌹
مجوز ندارید ک مانع ازدواج 👨🏻👰🏻بشید
💡چراغ عقل رو روشن کنید
#مجوز_ندارید_مانع_ازدواج_بشید
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『🎥🌪』•
از مرز رد شدیم ولی با مصیبتی
با پرچم اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج به همراه هیأتی...
از نامههای اهل محل کولهها پر است
بر شانه میبریم چه بار امانتی...
سینی به سر نشسته پر از التماس و اشک
طفلی که نیست هستی او غیر شربتی...
هر خانه موکبیست که بیتوتهگاه ماست
بر روی ما گشوده شده باب رحمتی...
پای عمود روضه سقا شنیدنی است
باید قلم به دست نوشت از شهامتی...
باز این چه شورش است که در راه کربلاست
باز این چه شورش است؟ چه شوق زیارتی!
کم نیست بغضهای گره خورده بر ضریح
اما به غیر اشک نداریم حاجتی...
اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
50.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_سوم
#پایان_قسمت،_۲_۳
#پارت_هدیه
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قسمت20 چند روز بعد موقع برگشتن از سرکار از جلوی مغازهی آقای امیر زاده که
••|🌼💛|••
بگرد نگاه کن
قسمت21
با احتیاط داخل مغازه شدم و همانجا جلوی در ایستادم.
خودش پشت پیشخوان بود.
–بفرمایید، مغازه خودتونه. دو قدم جلوتر رفتم.
بستهی کوچک کادو پیچ شده ایی را روی میز گذاشت.
–من اتفاقی که اون روز افتاد رو برای مادرم تعریف کردم. ایشونم گفتن که باید ازتون عذر خواهی کنم و برای اینکه کدورتی
تو دلتون نمونده باشه، گفتن که این هدیه رو از طرف مادرم بهتون بدم. بعد دستش را به طرفین تکان داد:
–با اون حالش کلی هم با من دعوا کرد که چرا اونجوری گفتم.
سرم را به طرفین تکان دادم.
–اصلا نیازی به این کارها نیست. به مادرتونم بگید من کینه ایی ندارم. نکنه شما فکر کردید من نفرینتون کردم؟
–فکر نکنم شما اصلا بلد باشید که نفرین کنید. اگر این هدیه رو قبول نکنید هم مادرم ناراحت میشن هم من باور نمیکنم که من رو بخشیدید. بعد جعبه را برداشت و به این طرف پیشخوان آمد و دو دستی مقابلم گرفت.
–خواهش میکنم قبول کنید.
دچار یک جور رودروایسی و معذب بودن شدم. فقط میخواستم زودتر از آنجا بروم. جعبه ی کادو پیچ شده را گرفتم و تشکر کردم و از مغازه بیرون آمدم.
در ایستگاه نشسته بودم و منتظر مترو بودم. هنوز کادو در دستم بود. جنس کادو انگار از جنس پارچه بود. نرم و زیبا. زمینه ی آبی داشت و گلهای برجسته از خودش رویش برق میزدند.
آرام چسبهایش را باز کردم تا پاره نشود.
داخلش یک جعبهی مخملی سفید رنگ بود. درش را باز کردم. سه نوشت افزار طلایی بسیار زیبا داخلش بود. خودکار و خودنویس و روان نویس. حتما یکی از گرانترین نوشت ابزارهای مغازه اش است.
نمیدانم یعنی تمام این اتفاقها به خاطر قبول نکردن انعام آن روز است.
به خانه که رسیدم رستا با بچه هایش آمده بودند. مریم و مهدی با دیدنم به طرفم دویدند و خودشان را در آغوشم انداختند. بعد بالا و پایین پریدند و با هم گفتند.
–خاله چی خریدی؟ خاله چی خریدی؟
همیشه وقتی شکلات یا خوراکی گیرم میآمد نمیخوردم و گوشهی کیفم برای بچه ها نگه میداشتم. ویفریهایی که از مترو خریده بودم را به دستشان دادم و بوسیدمشان. مهدی و مریم دو سال بیشتر با هم اختلاف سن نداشتند. واقعا بچه های معرکه ایی بودند.
رستا گفت:
–تلما جان، از بیرون امدی اول دستات رو بشور و یه آب نمکی قرقره کن بعد بچه ها رو بغل کن.
کیفم را کناری انداختم
گیره ی شالم را باز کردم و از سرم کشیدمش. کلیپس موهایم را برداشتم و اجازه دادم روی شانه هایم خستگی در کنند. همانطور که به طرف سرویس بهداشتی میرفتم گفتم:
–مگه این وروجکتای تو میزارن، هنوز از راه نرسیده آدمو خفت میکنن.
نـویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قسمت22
دستهایم را با حوله خشک کردم.
شما ناهار خوردید.
مادر گفت:
–آره، سهم تو رو گذاشتم رو اجاق.
–چی داشتیم.
–رستا آش آورده بود.
رستا گفت:
–آره از دیروز ویار آش کرده بودم. دیگه پاشدم درست کردم واسه شمام آوردم.
–وای رستا، با این وضعت قابلمه آش بلند کردی؟ به خودت رحم نداری به اون بچه تو شکمت رحم کن. اون که زورش به قابلمه نمیرسه.
رستا خندید.
–نه بابا، بخوامم اصلا نمیتونم. نزدیک بودن اینش خوبه دیگه، زنگ زدم محمد امین امد گذاشت تو ماشین، من فقط زحمت رانندگی رو کشیدم. مرد داریم مثل شیر من چرا بار سنگین بردارم.
محمد امین با غرور گفت:
–اره آبجی من که نمردم تو بار برداری، هر وقت کاری داشتی فقط زنگ بزن.
رستا بعد از این که حسابی قربان صدقه ی محمد امین رفت پرسید:
–راستی تلما تو چرا تا این ساعت ناهار نمیخوری؟ ساعت چهاره.
–آخه بخوام اونجا هر روز هزینهی ناهار بدم که کل حقوقم میره.
–خب از خونه ببر.
مادر گفت:
–منم بهش میگم، میگه روم نمیشه، اونا ناهاراشون همیشه خورشتیه. وقت ناهار این نماز خوندن رو بهونه میکنه.
خواهرم با ناراحتی پرسید:
–آره تلما؟
با دلخوری از مادر گفتم:
–نه، حالا انگار ما غذا خورشتی نمیخوریم. بعدشم اگه حالا خورشتی نباشه چی میشه، موضوع این نیست،
کلا روم نمیشه پیش اونا غذا بخورم. آخه با پسرا سر یه میز سختمه، بعدشم تو فکر کن غذای نونی هم بخوای جلوی اونا بخوری، معذب میشم.
بهشون گفتم خانوادم ناهار نمیخورن منتظر من میمونن که با هم بخوریم.
چقدرم خانوادم واقعا منتظر میمونن.
رستا بلند شد و گفت:
–الهی خواهرت برات بمیره. الان آشت رو برات گرم میکنم.
مادر با دلسوزی گفت:
–بچم از همون اول حجب و حیا داشت. رستا خندید.
–وا، مامان، حالا مگه ما بیحیا هستیم، میخوای از تلما تعریف کنی خب مارو چرا میکوبی.
مادر نوچی کرد.
–این حرفها چیه دختر، بچه های من همشون خوبن. ولی این تلما از بچگی یه جوری دلسوز همه بود. ملاحظه میکرد، نه این که شماها نبودینا، نه، ولی مال این تو چشم بود. انشاالله سفید بخت بشی مادر.
رستا چشمکی زد.
–ببین با یه ناهار دیر خوردن چطوری دل مامان رو بدست میاری ناقلا. اصلا من از فردا کلا ناهار نمیخورم مامان بیشتر دوسم داشته باشه.
مادر کلافه بلند شد و همانطور که به طرف اتاق میرفت گفت:
–بحث ناهار نیست دخترتوام. عه، تلما مادر این بچهها دل و رودهی کیفت رو ریختن بیرون بیا جمع کن. من برم ببینم نادیا چیکار میکنه.
محمد امین گفت:
–لابد دوباره داره آهنک اون دخترخارجیه رو گوش میده.
مادر کلافه گفت:
–پس درس و مشق مگه نداره؟
رستا پچ پچ کنان گفت:
–به خاطر سنشه، زیاد سخت نگیرید از سرش میفته،
نـویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قسمت 23
خودم را سر صحنه رساندم. بچه های شیطان وسایل کیفم را روی زمین ریخته بودند و مشغول شیطنت بودند.
در روان نویسی که هدیه گرفته بودم را باز کرده بودند و در حال هنر نمایی بودند.
–ای وای خرابشون میکنید، بده به من ببینم. همین که از دستشان وسایل را گرفتم شروع به گریه کردند.
محمد امین به دادم رسید و بغلشان کرد.
–بچهها بیایید بریم اسب سواری، بعد چهار دست و پا شد و گفت:
–بچه ها بپرید بالا،بدویید، الان آقا اسبه میره ها، بچه ها کلا گریه را فراموش کردند و با ذوق برای سوار شدن روی کمر محمد امین دویدند.
رستا سر رسید.
–به به چه روان نویس خوشگلی، از کجا رسیده؟ بعد به جعبهی مخملی که کمی آن طرفتر افتاده بود اشاره کرد.
–اونا چیه؟
–هیچی بابا. جعبهی این روان نویسا هستش. تو کافی شاپ از یکی دلخور شدم واسه عذر خواهی اینو بهم داد.
رستا مرموز نگاهم کرد.
–عه، باید گرون باشن. چقدر ناراحتیت براش مهم بوده که این همه هزینه کرده.
–نه بابا، همچین گرونم نیستن. برای این که بیشتر از این مجبور به توضیح نباشم همهی وسایل را داخل کیفم ریختم و به طرف اتاقم فرار کردم.
در حال بستن بندهای مغنعهام به شکل پاپیون بودم که صدای آویز در کافی شاپ بلند شد.
به طرف سالن راه افتادم.
آقای امیر زاده را دیدم که بین میزها ایستاده و انگار برای پیدا کردن جای مناسب دچار تردید است.
با دیدن من لبخند زد و و با سرش سلام کرد. البته ماسک داشت ولی لبخندش آنقدر پر رنگ بود که از چشمهایش میشد فهمید.
چرخی زد و نزدیکترین میز دو نفره به پیشخوان را انتخاب کرد و نشست.
جلو رفتم.
–خیلی خوش آمدید. چرا امروز میزتون رو عوض کردید؟
به صندلیاش تکیه داد.
–گفنم اینجا بشینم، کار شما راحت تر میشه، دیگه نمیخواد تا میز کنار در هی برید و بیایید.
نگاهم را پایین انداختم و مهربانیاش را ندید گرفتم و پرسیدم.
–املت میل میکنید؟
دستهایش را روی میز گذاشت و بعد نگاهش بر روی روان نویسی که در دستم بود ثابت ماند. همان هدیهی خودش بود.
برای این که سکوت نباشد گفتم:
–حال مادرتون چطوره؟
نگاهش را به چشمهایم داد.
–خدارو شکر خیلی بهتره، دیگه خودش میتونه کارهاش رو انجام بده. گفت از شمام به خاطر قبول کردن هدیه تشکر کنم.
لبخند زدم.
–شما افتادید به زحمت، هدیه گرفتن که...
–خب این یعنی دیگه از من دلخور نیستید.
به دفترچه سفارش نگاه کردم به نشانه این که زودتر سفارش بدهد.
مکثی کرد و بعد گفت:
–بله همون املت.
بعد از این که املت و مخلفات را روی میز چیدم پرسیدم.
–چیز دیگه ایی لازم ندارید؟
من و منی کرد و بعد پرسید:
نـویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃زندگی بوم سفیدیست
🌼من و تو نقاشهای این صفحهایم
🍃زندگی را میتوان رنگی کشید
🌼اندکی رنگِ محبت بیشتر رنگِ عشق
🍃سایه روشنهایی هم رنگِ صفا
#حس_خوب🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچکس اندازه رهبر انقلاب دلتنگ کربلا نیست 😔
رفتید کربلا برا سلامتی آقا هم دعا کنید
#اربعین
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارد میآید اربعین
انظُر عَلینا..؛
دق میکنم بیشک
اگر که جا بمـانم..:)💔
#شبتون_حسینی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلامـــــ.حضـــــــرٺــــــ.ارباب
#حسینجان
آقاجان...
دخترک تون رقیه...
به اربعین نرسید..
ولی به خودتون رسید...
حال دل ما کربلا نرفته ها
رو رقیه میفهمه ققط...:)
ما که سعادت دیدار اربعین نداریم؛ کاش روز محشر پیرو شما بوده باشیم...!
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
بیاکہاینجادلهاسختگرفتہاند؛
بیاکہاینجاهمہگرفتارند!
وفقط،غمهایشان
باآمدنتتسکینمۍیابد💛
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_دانند
✔️ تأثیر دوستی دختر و پسر در زندگی آینده آن ها چه اندازه خواهد بود⁉️
🔹 دختران و پسرانی که از راه غیر مشروع با فردی از جنس مخالف رابطه دوستانه برقرار میکنند از جهات مختلف آسیب میبینند آسیب ها هرچند متوجه دختر و پسر است اما دامنه و شدت آن درباره دختران بیشتراست و این اسیب ها عبارتند از
1⃣ آسیب روانی
دختری که به پسری علاقه مند شده خود را در اختیار وی قرار میدهد پس از بی وفایی پسر و ترک وی به شدت دچار سرخوردگی میشود و گاهی تا مرز افسردگی و بیماریهای روانی پیش میرود اعتماد چنین شخصی از جنس مخالف به خاطر بی وفایی هایی که در نتیجه آن را دیده شده سلب خواهد شد و در زندگی آینده نمی تواند متعادل باشد
2⃣ آسیب های اجتماعی
دختری که با پسر ارتباط دارد و ارتباط آن آشکار می شود که این شخصیت جایگاه و شخصیت اجتماعی خود را از دست میدهد و تغییر می شود حتی اگر ازدواج کند نمی تواند زندگی متعادل داشته باشد زیرا ازطرف همسر و خانواده شوهر سرزنش می شود و به هر بهانه ای روابط قبلی وی را به رخ او میکشند
ادامه دارد...
کتاب
#رازهایارتباطباجنسمخالف
نویسنده: مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
49.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_سوم
#پایان_قسمت،_۲_۴
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´