eitaa logo
مجردان انقلابی
15.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 عملیات جهانی طوفان توئیتری در شب 💢 با هشتگ همگانی 📝 ❗️ نکته مهم: لطفا تمام سعی خود را انجام دهید که در قالب یک توییت، به غربی ها امام زمان حقیقی را معرفی کنید که آنچه هالیوود به آنها شناسانده، حقیقت ندارد. و سعی کنید به یک مترجم برای ترجمه‌ی خود به متن انگلیسی رجوع کنید. ولی اگر امکان این ترجمه برای شما فراهم نبود، میتوانید از توییت های انگلیسی مندرج در سایت www.ThePromisedSaviour.com استفاده نمایید. 🗓 وعده ما: چهارشنبه ۲۰ فروردین، ساعت ۲۱ الی ۲۳ به وقت ایران 🌍 در سایر کشورها از ساعت ۱۶:۳۰ الی ۱۸:۳۰ به وقت گرینویچ @mojaradan
Eshtiagh_153791.mp3
3.65M
😍پر کشیده عطر ایمان در میان جمع یاران😍 🌙@mojaradan
📝 راوی: 🔶 کلی سنت شکنی کردیم. سفره نینداختیم، یک پهن کردیم رو به قبله، و یک جلد هم مقابلش. 🔹 را هم بر خلاف آن زمان نگرفتیم؛ اما مراسم‌مان شلوغ بود. همه را کرده بودیم؛ ♦️ البته نه برای ریخت و پاش، برای اینکه سادگی ازدواج‌مان را ببینند؛ این که می‌شود ساده کرد، و خوشبخت بود. ⚜ عروسی‌مان هم از این ساده تر بود. اصلا مراسمی نبود. شب ، خانواده علی آمدند خانه ما، دورهم خوردیم، بعد هم من و علی رفتیم خانه‌ی بخت. 📚 قرمز رنگ خون بابا 🌀 با ما همراه باشید. 🌐 🆔 @mojaradan
✨﷽✨ 💐 ماه مبارک💐 ✍خداوند عزّوجلّ فرمود: ماه رجب را ريسمانى ميان خود و بندگانم قرار داده ام؛ هر كس به آن چنگ زند، به من رسد. 📚إقبال الأعمال، ج ۳، ص ۱۷۴ پیامبر (ص): در قصرى است كه جز ماه رجب وارد آن نمى شوند. 📚بحار الأنوار، ج ۹۷، ص ۴۷ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : را «ماه » ناميده اند؛ چون در اين ماه، رحمت بر امّت من، به فرو مى ریزد 📚بحارالأنوار جلد۹۷ ص ۳۹ پیامبر اکرم (ص): رجب ماه الهى است. خداوند در اين خود را بربندگانش فرو مى ريزد. 📚عيون اخبارالرضا عليه السلام، ج۲، ص۷۱ امیرالمؤمنین عليه السلام: خوش دارم كه ، سالى چهار شب خود را خدا كند: 🔸 شب عيد ، 🔸 شب عيد قربان، 🔸 شب 🔸و شب اول 📚 ميزان الحكمه جلد۵ صفحه۴۳۰ امام کاظم (ع): ماه بزرگى است كه خداوند [پاداش] نيكى ها را در آن دو چندان و را پاك مى كند . 📚من لايحضره الفقيه، ج ۲، ص ۹۲ 💚 🌙 @mojaradan
کجای لشکر امامم هستم؟.mp3
3.26M
ویژه - نقش من و شما در لشکر امام زمان عج چیست؟ - چه زمانی می‌توانیم ادعا کنیم منتظر حقیقی امام زمان بوده ایم؟ 🎤 @mojaradan 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستانی و هنگام 🔸 هنگام همسرمان چگونه رفتار کنیم؟! 🔸فرق زن و مرد وقتی هستند! 🔸بعد از دعوا چگونه کنیم؟ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ .. 🌷 . ❤️ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬』 💥از بس که گناه کردم، می‌کشم، برم حرم! رویِ روبرو شدن با امام رضا ع، با امام حسین ع، رو ندارم .... ✍ و ... سالهاست با همین بهانه، ما را در جهنم‌مان حبس کرد ... چگونه می‌توان از شرّ این رها شد؟ 🙂👌🏻 .. 🌷 . 💟 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️شب و روزی بسیار عظیم 🎆 شبی که بشریت با آن رقم میخورد 🍃🌸مولود مبارک .. 🌷 🔺 بسیار نزدیک است. 💟 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 شب قدری در ماه شعبان، که تمام انبیاءِ قبل از اسلام نیز، آن را به احیاء می‌گذراندند. @mojaradan
47.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻چرا ولادت امام زمان عجل‌الله مخفی بود و خیلی از نزدیکان امام حسن عسکری هم متوجه حتی ازدواج ایشان نشدن؟ شبهه‌ای مطرح می‌شود که اصلا ایشان به‌دنیا نیامده است و سند تاریخی ندارد، اتفاقا این خواست امام حسن عسکری بود که کسی متوجه نشود. ولی چند سند تاریخی وجود داره که مردم متوجه وجود و حضور امام زمان درهمان کودکی شدند، این کلیپ دکتر رجبی دوانی از جلسه ۳۶ ام دوره تاریخ معصومین هستش. .•°``°•.¸.•°``°•. ٰٖ @Mojaradan ٖ ٰ •.¸ ¸.• °•.¸¸.•° ¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨) (¸.·´ (¸.·´ .·´
🌹 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 روی دوتا صندلی یه نفره نشستیم نگام به آینه روبه روم بود.تو این هفته ما بیشتر خریدهامون و کردیم فقط مونده بود یه سری چیزها که محمد بایدبرام میگرفت. چون باید باهم میرفتیم خرید به پیشنهاد محمد،همراه پدر ومادرمن، علی،محسن و ریحانه اومدیم محضر تا بینمون صیغه محرمیت خونده شه. هیجان زیادم باعث لرزش دست هام شده بود.هر چند دقیقه به چشم های پدر و مادرم نگاه میکردم که از رضایتشون مطمئن شم نمیتونستم به محمد نگاه کنم.هم از نگاه بابام میترسیدم،هم اینکه فکر میکردم تا بهش نگاه کنم ناخودآگاه ازسرشوق لبخند میزنم و میگن دختره چه سبکه! به خودم حق میدادم روی ابرها راه برم قرار بود به محرم ترین نامحرمم محرم شم.به ادمی که تو عرف معمولی بهش میگن غریبه ...ولی واسه من از هر آشنایی آشناتر بود.آدمی که یک ساله پیداش کردم ولی انگار که ۱۰۰ ساله میشناسمش.با اجازه ما صیغهه رو خوندن،و من بعد کلی خواهش و تمنا از خدا،کلی اشک وغصه و دلشوره بعد کلی ترس و استرس...! اجازه داشتم کسی وکه کنارم نشسته و تمام زندگیم شده بود "محمدم" خطاب کنم. با صدای صلواتشون متوجه اشک های رو گونه ام شدم و قبل اینکه کسی متوجه اشون بشه پاکشون کردم زل زده بودم به دست‌هام و از خجالت سرم و بالا نمیاوردم الان که بهش محرم شده بودم یه احساس خاصی نسبت بهش پیدا کردم که باعث میشد بیشتر از قبل ازش خجالت بکشم‌.امروز لباس خاصی نپوشیده بودم.قرار شد عقدمون رو بگیریم. لباس های سفیدم رو کنار گذاشتم‌ تا همون زمان بپوشمشون. با صدای ریحانه به خودم اومدم.خم شده بود کنار سرم و: +فاطمه جان _جانم؟ +دستت و بده با اینکه هنگ بودم ولی کاری رو که گفت انجام دادم که: +این چیه؟دست چپت رو بده! تازه دوهزاریم افتاد.دلم یجوری شد. با لبخند دستم و گذاشتم روی دستش که یه حلقه تو انگشتم گذاشت. به حلقم نگاه کردم،دلم میخواست از ذوق جیغ بکشم. یه حلقه ی دور نگین نقره‌ای بود. به نظر پلاتین میرسید ریحانه گونم و بوسید و گفت +مبارکت باشه عزیزم بهش یه لبخند زدم که دیدم مامان با چشم های خیس بالای سرم ایستاده. بلند شدم و کنارش ایستادم. دستم و گرفت و محکم تو آغوشش فشارم داد و بهم تبریک گفت. باباهم اومد و بغلم کرد.بعدش به ترتیب به محمد تبریک گفتن. علی و محسن هم اومدن سمتم و تبریک گفتن. دلم میخواست زودتر همه برن و من بشینم وتو چشم های محمدم خیره شم!بعد از مدت ها بتونم سیر نگاهش کنم.حواسم ازش پرت بود،که بابا گفت +فاطمه جان آقا محمد منتظر شماست ها...میخوایم بریم سمتش برگشتم با لبخند به آینه خیره بود. منم مثل خودش تو آینه زل زدم که خندید. از جامون بلند شدیم با ریحانه رفتیم دم در و منتظر شدیم تا بقیه بیان. _ یه پیراهن آبی روشن تنش بود محاسنش قشنگ‌تر از همیشه به نظر میرسید.با محسن دست داد وطرف ماشین ما اومد. به بابام نگاه کرد و: +ببخشید دیر شد آقای موحد! شرمنده!اگه اجازه بدین فردا بریم برای خرید که ان‌شالله پنجشنبه سمت قم حرکت کنیم بابا جدی گفت: +ان شالله ازشون خداحافظی کرد و سمت من برگشت.با یه لحن قشنگ تر تو چشم هام زل زد وگفت: +دست شما هم درد نکنه سرم و تکون دادم و چیزی نگفتم که گفت +خدانگهدار به زور تونستم لب باز کنم _خداحافظ چند ثانیه بعد بابا استارت زدو ازش دور شدیم،دلم نمیخواست ازش جدا شم.این جدایی و انتظار برام سخت‌تر از همیشه بود! کاش همراه ما میومد. تو همین هیاهو بودم که صدای گوشیم بلند شد. یه پیامک،از یه شماره ناشناس بود. بازش کردم.نوشته بود "رنجور عشق بِه نشود جز به بوی یار :) دوستت دارم! بمون برام،خب؟ " دلم رفت.یه لحظه حس کردم نبض ندارم.نفسم تو سینم حبس شد احساس خفگی میکردم. دیگه مطمئن شده بودم که محمده! چشم هام و بستم تا بتونم جملش و تو ذهنم تجزیه کنم.نفهمیدم چیشد که با لبخند رو لبام براش تایپ کردم "تو همه‌ی وجود منی" خیلی حالم خوب بود.دلم میخواست از شدت ذوق بمیرم،فقط چشم‌هام و ببندم و به همین خوبی ها فکر کنم‌ همین اتفاق‌های ساده وقشنگ...! هیچ وقت فکر نمیکردم سادگی انقدر برام شیرین باشه.تو راه بودیم که،بابا ایستاد.از ماشین پیاده شد. _کجا؟ گفت:. +یه دقیقه صبر کنین الان میام یه نفس عمیق کشیدم تو آینه به چشم‌های مامان نگاه کردم که روم زوم بود.یه لبخند زد و سرش و برگردوند.چند دقیقه گذشته که دوباره پیام اومد "امشب هیئت ببینمت" براش یه "چشم" فرستادم و گوشیم و روی صندلی گذاشتم. لبخندم کنترل نشدنی‌تر از همیشه شده بود.چشمم و بستم و از سر آسودگی یه نفس عمیق کشیدم. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´