☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت بیست و سوم : رسيدگی به مردم
✔️راوی : جمعی از دوستان شهيد
🔸«بندگان #خانواده من هستند پس محبوبترین افراد نزد من کسانی هستند که نسبت به آنها مهربانتر و در رفع #حوائج آنها بيشتر #کوشش کنند.»
🔸عجيب بود! جمعيت زيادی در ابتدای خيابان شهيد سعيدی جمع شده بودند، با #ابراهيم رفتيم جلو، پرسيدم: چی شده!؟ گفت: اين پسر عقبمانده ذهنی است، هر روز اينجاست. سطل آب کثيف را از جوی بر میدارد و به آدمهای خوش تیپ و قيافه میپاشد! مردم کم کم متفرق میشدند. مردی با کت و شلوار #آراسته توسط پسرک خيس شده بود. مرد گفت: نمیدانم با اين آدم عقبمانده چه کنم. آن آقا هم رفت. ما مانديم و آن پسر! ابراهيم به پسرک گفت: چرا مردم رو خيس میکنی؟ پسرک خنديد و گفت: خوشم مییاد. ابراهيم کمی فکر کرد و گفت: کسی به تو میگه آب بپاشی؟ پسرک گفت: اونها پنج ريال به من میدن و میگن به کی آب بپاشم. بعد هم طرف ديگر خيابان را نشان داد. سه جوان هرزه و بيکار میخندیدند. ابراهيم میخواست به سمت آنها برود، اما ايستاد، کمی فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟
🔸پسر راه خانهشان را نشان داد. ابراهيم گفت: اگه ديگه مردم رو #اذيت نکی، من روزی ده ريال بهت میدم، باشه؟ #پسرک قبول کرد. وقتی جلوی خانه آنها رسيديم، ابراهيم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به اين ترتيب مشکلی را از سر راه مردم بر طرف نمود.
🔸در #بازرسی تربیتبدنی مشغول بوديم. بعد از گرفتن حقوق و پايان ساعت اداری، پرسيد: #موتور آوردی؟ گفتم: آره چطور!؟ گفت: اگه کاری نداری بيا با هم بريم فروشگاه. تقريباً همه حقوقش را خريد کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و... همه چيز خريد. انگار لیستی برای خريد به او داده بودند! بعد با هم رفتيم سمت مجيديه، وارد کوچه شديم. ابراهيم درب خانهای را زد.
🔸پيرزنی که #حجاب درستی نداشت دم در آمد. ابراهيم همه وسایل را تحويل داد. يك صليب گردن #پيرزن بود. خيلی تعجب کردم! در راه برگشت گفتم: داش ابرام اين خانم #ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟ آمدم كنار خيابان. موتور را نگه داشتم و با عصبانيت گفتم: بابا، اين همه #فقير مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسيحيا!
🔸همينطور كه پشت سر من نشسته بود گفت: مسلمونها رو کسی هست کمک کنه. تازه، کميته امداد هم راه افتاده، کمکشون میکنه. اما اين بندههای خدا کسی رو ندارند. با اين کار، هم مشکلاتشان کم میشه، هم دلشان به امام و #انقلاب گرم میشه.
🔸۲۶ سال از #شهادت ابراهيم گذشت. مطالب #كتاب جمعآوری و آماده چاپ شد. يكی از نمازگزاران #مسجد مرا صدا كرد و گفت: برای مراسم يادمان آقا ابراهيم هر كاری داشته باشيد ما در خدمتيم. با تعجب گفتم: شما شهيد #هادی رو میشناختید!؟ ايشون رو ديده بوديد!؟ گفت: نه، من تا پارسال كه مراسم يادواره برگزار شد چيزی از شهيد هادی نمیدونستم. اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره!
🔸برای رفتن عجله داشتم، اما نزدیکتر آمدم. باتعجب پرسيدم: چه حقی!؟ گفت: در مراسم پارسال جاسوئیچی عكس آقا ابراهيم را توزيع كرديد. من هم گرفتم و به #سوئيچ ماشينم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت برمیگشتیم. در راه جلوی يک مهمانپذیر توقف كرديم. وقتی خواستيم سوار شويم باتعجب ديدم كه سوئيچ را داخل #ماشين جا گذاشتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم: #كليد يدكی رو داری؟ او هم گفت: نه، كيفم داخل ماشينه!
🔸خيلي #ناراحت شدم. هر كاری كردم در باز نشد. هوا خيلی سرد بود. با خودم گفتم شيشه بغل را بشكنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی. يك دفعه چشمم به عكس آقا ابراهيم افتاد. انگار از روی جاسوئيچی به من نگاه میکرد. من هم كمی نگاهش كردم و گفتم: آقا ابرام، من شنيدم تا زنده بودی مشكل مردم رو حل میکردی. شهيد هم كه هميشه زنده است. بعد گفتم: خدايا به آبروی شهيد هادی مشكلم رو حل كن.
🔸تو همين حال يك دفعه دستم داخل جيب كُتم رفت. دسته كليد منزل را برداشتم! ناخواسته يکی از كليدها را داخل قفل دَر ماشين كردم. با يك تكان، قفل باز شد. با #خوشحالی وارد ماشين شديم و از خدا تشكر كردم. بعد به عكس آقا ابراهيم خيره شدم و گفتم: ممنونم، انشاءالله جبران كنم. هنوز حركت نكرده بودم كه خانمم پرسيد: در ماشين با كدام كليد باز شد؟
🔸با تعجب گفتم: راست میگی، كدوم كليد بود!؟ پياده شدم و يكی يكی كليدها را امتحان كردم. چند بار هم امتحان كردم، اما هيچكدام از كليدها اصلاً وارد قفل نمیشد!! همينطور كه ايستاده بودم نَفس عميقی كشيدم. گفتم: آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشكلات مردمی.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی
شادي روح پاکش صلوات 🌹
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼