eitaa logo
مخاطب خاص
35 دنبال‌کننده
65 عکس
7 ویدیو
1 فایل
یاد من باشد تنها هستم.ماه بالای سر تنهاییست. @Golnarinajmeh
مشاهده در ایتا
دانلود
مجذوب قدرت قلم نویسنده شدم. نگو نشان بده در حد لالیگا 👍 شخصیت پردازی درجه یک 🤌 پرداختن به جزئیات هم که محشر کبری✊ ۲۳ از ۴۰
حالا دیگر خیلی تنها شده ایم سردارهایمان رفتند یکی... یکی... و دشمنمان هار تر از همیشه شده است. نگرانیم و منتظر... پایمان بسته است و مشتهایمان فشرده... معنای اضطرار جز این است؟ به نفس نفس افتاده و چشم به راه طلوع کن که مدتهاست منتظر آن صبح نزدیکیم...
مخاطب خاص
♥️ لذت خوندن پری‌دخت با لهجه اصفهانی #پریدخت #رمان 🆔 @bookmehrestan Www.Book.mehrestan.ir
هوِس کردم یبار دیگه اِز اول پریدختا با لهجه‌ی قشنگی خودمون بوخونم 😍 لهجه که نیس لامصب قندا پولکیه‌س.😅😊❤️
یک جایی از یک ترانه ای هست که چاووشی با آن بغض همیشگی و صدای گرفته‌اش می خواند: چقدر گریه کنم... چقدر تلو بخورم... چقدر به دیوار پیاده رو بخورم... و هی این تکه را تکرار می کند و خنج به جگر آدم می کشد. این روزها هر بار که عکسها و فیلمهای غزه و لبنان را میبینم، اشکهای مادرها، ضجه های پدرها، بهت کودکها و بغض جوانهایشان زیر رگه‌های خون و خاک را، دلم آتش میگیرد و اشکم بی بغض و بی مقدمه جاری می‌شود. این تکه بارها و بارها در مغزم پلی می‌شود. چقدر گریه کنم؟ نمی‌دانم تا کی؟ چقدر قرار است اشک بریزم و درد بکشم و کاری ازم برنیاید؟ نمی‌فهمم این چه شکنجه ایست؟ اصلا این چه جور جنگی است؟ من چه جور مبارزی هستم که سلاحم اشک است فقط؟ اصلا من رزمنده هستم؟ این بغضها، این دست بسته بودنها، این به در و دیوار خوردنها، کی بلندم میکند؟
توی ماشین نشسته ایم و پشت چراغ قرمز خیابان کمال اسماعیل معطل مانده ایم. بچه ها دارند روی صندلی عقب سر اینکه کدامشان دفعه قبل وسط نشسته بوده با هم بحث می‌کنند. صدای ضبط را بلندتر میکنم. آرام می‌گیرند. صدای محمد اصفهانی توی ماشین پخش می شود: زنده رود خاطره ترمه‌ی دستباف آسمان اصفهان روشن آبی صاف... بی اختیار سرم میچرخد به سمت شیشه و اشک بی اجازه حلقه می زند توی چشمم. مدتهاست هر بار از کنار رودخانه رد میشوم سعی می کنم نگاهش نکنم. دلم مثل بستر خشکش که تشنه و سوزان است، می سوزد. زاینده رود ما تمام نشد. از ما گرفتندش. و تا دنیا دنیاست گرفتن به ناحق، ظلم محسوب میشود و جایش درد میکند. بدجور. من کشاورز نیستم که اثر این بی آبی را روی شغل و درآمدم حس کنم. باستان شناس هم نیستم که اثر خشکی زمین روی سازه های پلهای قدیمی را بفهمم. از شهر سازی و معماری چیزی سرم نمیشود که رابطه فرو نشستهای زنجیره ای خیابانها و خانه ها با خشکی زاینده رود را درک کنم. چون کارشناس محیط زیست هم نیستم نمی توانم اثر خشکی زاینده رود و تالاب گاوخونی بر هوای آلوده اصفهان و شهرهای اطرافش را دقیق و درست و علمی توضیح بدهم. با اینکه حال بد ریه ها و تنگی نفسهایمان را میبینم. من یک شهروند معمولی‌ام و زاینده رود برایم هویت دارد. من با زاینده رود بزرگ شده ام. خاطره های کودکی ام کنارش گذشته. اولین خاطره ها را با همسرم کنار آب روانش ساخته ام. زاینده رود نه برای من که برای همه همشهری‌هایم پناه بوده.آغوش بوده. برای شادیهایشان. غمهایشان. دلتنگی ها و درددلهایشان. چند سال پیش تبلیغ یک موسسه آموزشی از تلویزیون پخش می شد با صدای نیما رئیسی که هنوز هم همه یادشان است: درس کجا بخونم: مدرسان شریف کتاب چی بخونم: مدرسان شریف. . کی؟مدرسان شریف چی؟ مدرسان شریف... اصفهانیها با همین لحن لطیفه ای ساخته بودند که همه از عمق وجود قبولش داشتند: تفریح کوجا بریم؟لبی آب. دور همی کوجا وعده کونیم؟ لبی آب. سیزده به در؟ لبی آب. چارشنبه سوری؟ لبی آب. دلمون گرفته؟ لبی آب. کی؟ لبی آب. کوجا؟ لبی آب. چی؟ لبی آب... حالا میگویند قرار است مشکل حل بشود. نمی دانم راست میگویند یا این هم از همان وعده هاییست که هیچ وقت قرار نیست جامه عمل بپوشد. فقط این را میدانم که الان نسلی در اصفهان به بلوغ رسیده که هیچ خاطره مشترکی با بقیه کنار آب ندارد. نسل بچه های ما فقط گاه گداری کنار آب چند روزه رودخانه ایستاده و یک سلفی گرفته. اصلا بود و نبود رود برایش مسئله نیست. زاینده رود برایش به عنوان یک رود جاری هیچ هویتی ندارد. وقتی چیزی که آدمهای یک شهر را به هم وصل میکرد وجود نداشته باشد آنها از هم دور می شوند و من به عنوان یک شهروند معمولی فکر میکنم این برای آینده یک شهر خیلی ترسناک است. ترانه زنده رود هنوز دارد گوشم را نوازش می‌دهد: خاطرات کودکی در تو جامانده گوشه‌ی چشمان من گریه ها مانده... پسرم می پرسد: چرا این شعرو میشنوی ناراحت میشی مامان؟ قشنگه که. اشکهایم را پاک میکنم.
امروز اولین نرگس امسال را خریدم. نرگس همیشه من را یاد آقاجان می‌اندازد. یاد باغچه پر از نرگسش که با اولین برف زمستان گلهایش انگار جان می‌گرفتند و یکی یکی باز می‌شدند. مطمئنم که آقاجان عاشق نرگس بود. هنوز صورت مهربان و آرامش جلوی چشمهایم است وقتی یک شاخه نرگس را بو می‌کشید و خطوط چهره اش از هم باز می‌شد. اصلا آقاجان عاشق همه گلها بود. گلهایی که خودش می‌کاشت و پرورش می‌داد. دست آقاجان سبز بود مثل مرامش مثل خاطره هایش برای من. من همیشه دلتنگ روزهایی هستم که آقاجان با قیچی باغبانی در دست میان حیاط و باغچه‌ها میچرخید و با عشق به گلهایش رسیدگی میکرد و آرام آرام برایم حرف می‌زد. اسمهایشان را یادم می‌داد، می‌گفت که هر گل یا درخت را چه زمانی کاشته بوته یا قلمه اش را از کی گرفته و ... کاش حوصله کودکی ام بیشتر بود. کاش کسی به من می‌گفت روزی برای آن لحظه‌ها خیلی دلتنگ خواهم شد. برای بوته های بزرگ رز صورتی وسط باغچه، رز قرمز آتشی نزدیک در حیاط، محمدی‌های آن باغچه پشتی، زنبق‌های سمت گلخانه، یوکای بزرگ زیر درخت خرمالو که آن موقع تنها یوکایی بود که میدیدیم گل می‌دهد و آقاجان با دیدن شاخه پر از غنچه های سفیدش چقدر ذوق می‌کرد. من حتی آن یک دانه نرگس شهلای زیر درخت کاج را هم خوب یادم است. کنار یک کنده درخت سبز می‌شد. اول عید یک گل بزرگ میداد. انگار ملکه نرگسها بود. آن وقتها باز شدن آن یک نرگس شهلا گوشه باغچه به چشم من یک معجزه بود. تعجب میکردم از آدم بزرگهایی که از کنارش رد می‌شدند و نگاهش نمی‌کردند. من می‌نشستم و بویش می‌کردم. از آقاجان یاد گرفته بودم. بوی بنفشه های عید هم از همان وقتها توی شامه ام مانده که می‌نشستم و سرم را فرو میکردم لابلای گلبرگهای زرد و بنفششان. من همیشه دلم برای گلها تنگ می‌شود. برای کودکی ام توی آن حیاط قدیمی درندشت. برای آجرهای کف حیاطش. برای خم شدن روی شیر حوض آبی رنگش. پاییز که می‌شود دلم هوای خرمالوهایش را می‌کند. بهارها دلم برای توت خوردن از درختهای جلوی حوضش تنگ میشود و تابستان ها روحم پر میکشد برای انجیرهای درشت مشکی اش. من سالهاست مثل آن وقتها یک دل سیر شاتوت نخورده ام. و سیبی به آبداری و شیرینی تنها درخت سیبش گاز نزده ام. من دلم برای انار خوردن کنار آقاجان تنگ شده است. وقتی که صبحهای جمعه روی آن دستمال سفید چارگوش با آن دستهای زبر و انگشتهای کوتاه شده اش برایمان انار دان می‌کرد. اصلا من دلم برای آقاجان خیلی تنگ شده است.