eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
236.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
70 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
از مادرت دعا بخواه و از پدرت اندرز، سپس بر سختی‌های زندگی پیروز شو . . .! 👳 @mollanasreddin 👳
۶ مهر ۱۴۰۱
📚بی بی ناردونه زن و شوهرى بودند که يک دختر به‌نام بى‌بى‌ناردونه داشتند. مادر دختر مريض شد و مرد و پدرش پس از مدتى زن گرفت. نامادرى چشم ديدن دختر را نداشت. چون‌که صورت دختر مثل پنجهٔ آفتاب مى‌درخشيد. روزى نامادرى هفت قلم آرايش کرد و جلوى آينهٔ سحرآميز خود ايستاد و پرسيد: اى آينه! من خوشگلم يا آينه؟ آينه گفت: نه تو خوشگلي، نه آينه! بى‌بى‌ناردونه خوشگل است. نامادرى عصبانى شد. بى‌بى‌ناردونه را برداشت و برد به صحراى بى‌آب و علف رها کرد و برگشت. بى‌بى‌ناردونه رفت و رفت تا به کلبه‌اى رسيد. ديد اثاثيهٔ کلبه درهم ريخته و کثيف است. آنجا را تميز و مرتب کرد و خودش در جائى پنهان شد. کلبه متعلق به هفت مرد درويش بود. وقتى هفت مرد درويش آمدند، کلبه را مرتب و تميز ديدند. گفتند: اى کسى‌که کلبه را تميز کرده‌اى خودت را به ما نشان بده! بى‌بى‌ناردونه از جائى که مخفى شده بود، بيرون آمد. قرار گذاشتند مثل خواهر و برادر با هم زندگى کنند. نامادري، پس از اينکه بى‌بى‌ناردونه را در بيابان رها کرد، آمد و خود را هفت قلم آرايش کرد و جلوى آينهٔ سحرآميز نشست و همان سؤال را گفت و همان جواب شنيد. نامادرى گفت: ”الآن حيوان‌ها بى‌بى‌ناردونه را خورده‌اند! آينه گفت: زنده و در جمع هفت برادر درويش است. نامادرى لباس کولى‌ها را پوشيد و رفت و رفت تا به کلبهٔ هفت برادر رسيد. فرياد زد: فال مى‌بينم، طالع مى‌گيرم، انگشتر مى‌فروشم! بعد انگشترى را که به زهر آلوده بود، به انگشت بى‌بى‌ناردونه کرد. بى‌بى‌ناردونه حالش به‌هم خورد و بيهوش شد. نامادرى برگشت به خانه‌اش. وقتى هفت درويش به کلبه آمدند، ديدند بى‌بى‌ناردونه مرده است. او را توى صندوقى گذاشتند و صندوق را به آب نهر سپردند. آب صندوق را برد تا به باغ حاکم شهر رسيد. پسر حاکم صندوق را از آب گرفت و درش را باز کرد، دختر را ديد. دستور داد جسد را بشويند و دفن کنند. وقتى مرده‌شور انگشتر را از انگشت بى‌بى‌ناردونه درآورد، دختر عطسه‌اى زد و زنده شد. پسر حاکم با او ازدواج کرد و پس از يک سال صاحب يک پسر کاکل زرى شدند. روزى نامادرى به‌سراغ آينه‌اش رفت و پرسيد: من خوشگلم يا آينه. آينه گفت: بى‌بى‌ناردونه. نامادرى گفت: او ديگر مرده. آينه گفت: او زنده است و زن پسر حاکم. نامادرى سر و وضعش را تغيير داد و خود را با هزار کلک خدمتکار پسر حاکم کرد. شبى سر پسر بى‌بى‌ناردونه را بريد و چاقو را هم در جيب بى‌بى‌ناردونه گذاشت. صبح خبر به پسر حاکم رسيد. گشتند، ديدند چاقوى خون‌آلود در جيب بى‌بى‌ناردونه است. او را به‌همراه جسد پسرش، از دربار بيرون کردند. بى‌بى‌ناردونه رفت و رفت تاخسته شد. زير درختى نشست. در همين موقع، سه کبوتر روى شاخه‌هاى درخت نشستند. يکى از آنها گفت: اگر برگ کوبيده شدهٔ اين درخت به سربريده ماليده شود به‌تن مى‌چسبد. کبوتر دومى گفت: اگر کسى با چوب اين درخت به‌تن مرده‌اى بزند، مرده زنده مى‌شود. کبوترها پريدند و رفتند. دختر کارهائى را که کبوترها گفته بودند انجام داد و پسرش زنده شد. آنها به‌همراه هم رفتند تا به شهر رسيدند و با هم زندگى جديدى شروع کردند. روزى پسر حاکم براى سرکشى به شهر آمده بود، بى‌بى‌ناردونه به پسرش ياد داد که سر راه پسر حاکم چوبى به زمين بکوبد، جلويش کاه بريزد و بگويد: ”اى اسب چوبي! کاه بخور کاه نمى‌خواهى جو بخور“. پسر همان کار را کرد. پسر حاکم به او گفت: مگر اسب چوبى هم کاه مى‌خورد؟ پسر گفت: مگر ادر هم سر پسرش را مى‌برد. پسر حاکم مادر پسر را به نزد خود خواند. وقتى او را ديد شناختش. آنها زندگى جديدى را شروع کردند. به‌دستور پسر حاکم، گيس‌هاى نامادرى را به دم اسبى چموش بستند و در بيابان رهايش کردند. 👳 @mollanasreddin 👳
۶ مهر ۱۴۰۱
💡 اصطلاح "چو فردا شود فکر فردا کنیم" زمانی به کار می رود که شخصی به دنبال تفریحات و سرگرمی‌های لحظه ای باشد و آینده ی خود را به طور کامل فراموش کند و وقتی دیگران به این رفتار او اعتراض کنند او در جواب آنها این مصرع را به کار می برد. این مصرع بخشی از شعری است که "نظامی گنجوی" شاعر بزرگ پارسی در کتاب" اسکندرنامه ی" خود آورده است اما آنچه که باعث معروف شدن آن در بین عوام شده است مربوط به یک واقعه ی تاریخی است که آنرا به طور خلاصه در اینجا بیان می کنیم. "جمال الدین ابواسحاق اینجو" از امیرزادگان دولت چنگیزی بود که در قرن هشتم هجری به علت ضعف دولت مرکزی بر قسمت جنوبی ایران دست یافت و در شهر شیراز به نام شاه ابواسحاق به سلطنت نشست. ابواسحاق پادشاهی خوش خلق بود و به شعر و شاعری علاقه ی فراوانی داشت اما از طرفی مردی عشرت طلب بود و به امور پادشاهی توجه چندانی نشان نمی داد و حاضر نبود در هیچ شرایطی عیش خود را بر هم زند . در سال 754 هجری "محمد مظفر"از رقبای ابو اسحاق از یزد به شیراز لشکر کشی کرد . شاه ابواسحاق طبق معمول به عیش و عشرت مشغول بود و هر چه بزرگان گفتند که :" اینک دشمن رسیده است " خود را به نادانی می زد و می گفت :" هرکس از این نوع سخن در مجلس من بگوید اورا سیاست کنم " به همین جهت هیچ کس جرئت نمی کرد دیگر خبری از دشمن به او دهد تا اینکه مظفر امیرمبارزالدین و سپاهیانش به دروازه شیراز رسیدند .در این شرایط حساس" شیخ امین الدوله جهرمی" ندیم و مقرب شاه ابواسحاق برای اینکه شاه را از شرایط به نحوی آگاه کند، از شاه خواست که بر بام قصر رود زیرا تماشای بهار در جای بلند و مرتفع بیشتر نشاط انگیز است. خلاصه با این تدبیر شاه را بر بام قصر بردند . شاه ابواسحاق دید که دریای لشکر در بیرون شهر موج می زند . پرسید که :" این چه آشوب است ؟" گفتند :" صدای کوس محمد مظفر است " فرمود که :" این مردک ستیزه روی هنوز اینجاست ؟" و یا به روایت دیگر تبسمی کرد و گفت :" عجب ابله مردکی است محمد مظفر ، که در چنین نوبهاری خود را و ما را از عیش دور می گرداند !" و این بیت از اسکندرنامه را خواند و از بام فرود آمد : همان به که امشب تماشا کنیم چو فردا شود فکر فردا کنیم در نهایت محمد مظفر شهر شیراز را بدون زحمت و درگیری فتح کرد و شاه ابواسحاق متواری گردید و سرانجام پس از سه سال در به دری و سرگردانی در سال 757 هجری در اصفهان دستگیر شد . او را به شیراز بردند و به دستورامیرمحمدمظفر یعنی همان مردک ابله کشتند. 👳 @mollanasreddin 👳
۶ مهر ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوبِ من صبحِ دل انگیزت بخیر🍂 ماه مهر است و پاییزت بخیر🍂 صبحِ زیبا و هوایى دلفریب💛 بوی پاییزان گلریزت بخیر🍂 🍁 🧡🍂🧡🍂🧡🍂🧡🍂🧡🍂🧡🍂🧡 👳 @mollanasreddin 👳
۷ مهر ۱۴۰۱
📚 کشاورزی تعدادی توله سگ داشت و قصد داشت آنها را بفروشد. اعلامیه ای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را می کشد. برگشت دید که یک پسری کوچک است. پسرک گفت: «آقا، من میخوام یکی از توله سگ های شما را بخرم.»کشاورز گفت: «این توله سگ ها از نژاد خوبی هستند و باید پول خوبی براشون بدی.» پسرک دستش را کرد تو جیبش و تعدادی سکه داد به کشاورز و گفت: «من 39 سنت دارم. این کافیه؟»کشاورز گفت: «آره، خوبه» و بعد سوتی زد و سگ مزرعه را صدا کرد. سگ از لانه بیرون آمد و به دنبالش چهار تا گوله پشمالو بیرون آمدند. پسر قطار توله سگ ها را دنبال می کرد و چشم هایش برق می زد. در حالی که مشغول تماشای توله ها بود متوجه شد چیزی داخل لانه سگ تکان می خورد. یک توله ی پشمالوی دیگر نمایان شد که از چهار تای دیگه کوچک تر و ضعیف تر بود. از لبه در لانه پایین افتاد و در حالی که لنگ لنگان قدم بر می داشت سعی می کرد خودش را به بقیه برساند. پسرک به این آخری اشاره کرد و به کشاورز گفت:«من اونو میخوام.» کشاورز خم شد و به پسر گفت: «این به درد نمی خوره. اون نمیتونه مثل چهار تا توله دیگه بدوه و با تو بازی کنه.» پسر با شنیدن این حرف کشاورز، پاچه شلوارش را بالا زد و یک آتل فلزی رو به کشاورز نشان داد که پایش را به یک کفش مخصوص وصل می کرد. پسر به کشاورز نگاه کرد و گفت: «منم نمیتونم خوب بدوم و اون به کسی نیاز داره که درکش کنه.» :دنیا پر از آدم هایی است که نیاز دارند کسی درکشان کند. 👳 @mollanasreddin 👳
۷ مهر ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کودک از سینه‌های مادرش شیر می‌نوشد تا سیر شود با نور چشمان او می‌خواند تا خواندن و نوشتن بیاموزد از کیف او پول می‌دزدد تا بسته‌ای سیگار بخرد روی پاهای لاغر او راه می‌رود تا از دانشگاه فارغ التحصیل شود زمانی که مرد می‌شود پایش را روی پای دیگرش می‌اندازد در یکی از کافه‌های روشنفکران کنفرانس مطبوعاتی برگزار می‌کند و می‌گوید:‏ عقل زن کامل نیست دین زن کامل نیست و مگس‌ها و گارسون‌ها برایش دست می‌زنند 👳 @mollanasreddin 👳
۷ مهر ۱۴۰۱
🦁شیرها پدربزرگ هم می‌خواست سیرک باز شود تا کفر همه‌ی آنها را که باور نمی‌کردند از عهده‌ی او بر می‌آید در بیاورد، تا کفر همه را در بیاورد. هیچ وقت حرفش را نزد. کنار برکه‌ی کوچکی مرغابی پرورش می‌داد. حالا مرده است، زیادی مشروب می‌خورد. یک زمانی توی زندگیش حتماً متوجه شده بود که سیرک باز بشو نیست. از همان ساعت بلیط ورودی سیرک به نظرش زیادی گران آمد. با دخترک زیبایی ازدواج کرد و توی تقویمش چیزهایی درباره‌ی هوا، درجه حرارت و سرعت باد یادداشت می‌کرد. بعد از مرگش داراییش را تقسیم کردند. حالا همه یک تکه از پدربزرگ را دارند. تازگی خواننده‌ی روزنامه‌ای از سردبیر پرسیده بود که آیا می‌شود با ۴۳ سال سن و بدون آشنایی قبلی فلوت زدن یاد گرفت. به او جواب دادند که دست بر قضا یکی را می‌شناسند که با ۶۴ سال سن این کار را یاد گرفته. البته با تمرین مداوم، عشق، صبر و حوصله. وقتی مُرد هیچکاره‌ای بیش نبود. کوچکتر شده بود، شوق و ذوقش را، و بیشتر و بیشتر عقلش را از دست داده بود، قدرت نداشت لیوان آب را نگه دارد، و توانایی نداشت بندکفشش را ببندد، و وقتی که مرد هیچکاره‌ای بیش نبود. مرده شده بود. أخر پیری زیاد به مجالس ترحیم می‌رفت. متأثر و در خود می‌نشست روی نیمکت کلیسا و کلاهش را در دستانش می‌چرخاند. خوابش نامنظم شده بود. هرکجا و هر وقت می‌خوابید و کمی بعدش هم از خواب بیدار می‌شد. شیرها از رویایش بیرون رفته بودند و همراهشان خود رؤیاها هم رفتند. دیگر نمی‌دانست دختران زیبا چگونه‌اند، و به گارسونها زیادی انعام می‌داد. حالا پولهایش تقسیم شده. نوه‌ها شیرها را با خود بردند و با دقت زیر تختهایشان پنهان کردند. این هم برای او خوب بود و هم برای ما. هیچ وقت کسی از پدربزرگ چیزی نمی‌پرسید، چندان دانا هم نشده بود. پیر اما شده بود. این خیلی مهم است که آدم پیر بشود. خیلی دردناک است که آدم اجباراً شیرها را ترک کند. شیرها آرام رفتند، پدربزرگ متوجه نشد. مُرد، چون زیاد الکل میخورد. نويسنده: پتر بیکسل مترجم: بهزاد کشمیری‌پور داستان‌های کوتاه جهان...! 👳 @mollanasreddin 👳
۷ مهر ۱۴۰۱
هدایت شده از حرم 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موهام نه رشد داره نه پرپشت میشه😫 ولی دوستام اووف چه موهایی دارن🐎😟 تازگی راز بلندی و موهاشونو فهمیدم😍 آموزش ‌بلند کردن و پرپشت کردن موبلد نیستی 🤦🏻‍♀ بیا 👇💕 https://eitaa.com/joinchat/1795620904C14db9c5dd4 موهاتو 2متر کن🤤👆🏻👆🏻
۷ مهر ۱۴۰۱
هدایت شده از حرم 🦋
طوری روسری سرت کن که همه محو تماشات بشن و به به و چه چه کنن🤩🤩 بیا اینجا انواع مدل بستن و گذاشته 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1795620904C14db9c5dd4 کانالش واسه شما حرف نداره😉 آموزش ‌بلند کردن و پرپشت کردن موبلد نیستی 🤦🏻‍♀ بیا 💕موهاتو 2متر کن🤤👆🏻👆🏻
۷ مهر ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه وقتا بیرون از خودت دنبال یه چیزی می‌گردی. اما نمی‌دونی چی. یه اتفاق، یا یه نفر، یا یه چیز؛ یه چیز که باید، که قراره حالتو خوب کنه. یه حس انتظار عجیب داری تو هر لحظه. اصلا شایدم ندونی با اون اتفاقه قراره حالت خوب شه یا نه، اما میدونی که منتظر یه چیزی هستی. کاش زودتر پیداش شه، تموم شه این انتظار 👳 @mollanasreddin 👳
۷ مهر ۱۴۰۱
📚قدر عافیت پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستین بار بود كه دریا را مى دید و تا آن وقت رنجهاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد كه آسایش شاه را بر هم زد، اطرافیان شاه در فكر چاره جویى بودند، تا اینكه حكیمى به شاه گفت : (اگر فرمان دهى من او را به طریقى آرام و خاموش مى كنم .) شاه گفت : اگر چنین كنى نهایت لطف را به من نموده اى . حكیم گفت : فرمان بده نوكر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانى را صادر كرد. او را به دریا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد مى زد مرا كمك كنید! مرا نجات دهید! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشیدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و دیگر چیزى نگفت . شاه از این دستور حكیم تعجب كرد و از او پرسید: (حكمت این كار چه بود كه موجب آرامش غلام گردید؟ ) حكیم جواب داد: (او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست ، همچنین قدر عافیت را آن كس داند كه قبلا گرفتار مصیبت گردد.) 📙 حکایات پندآموز 👳 @mollanasreddin 👳
۷ مهر ۱۴۰۱
📚لزوم آماده کردن اسباب متناسب با هدف اگر می‌خواهی یک مسیر نزدیکی را بروی مثلا تا سر کوچه یا نهایتا چند کیلومتر آنطرف‌تر، همین حالا با پای پیاده راه بیافت و برو. اما اگر می‌خواهی راه دوری بروی یا مثلا به کشور دیگری سفر کنی، نمی‌شود پیاده رفت؛ باید دوچرخه یا ماشین بسازی و بعد راه بیافتی؛ دوچرخه زودتر ساخته می‌شود و ماشین دیرتر؛ اما با ماشین راحت‌تر می‌توانی به مقصد برسی. با این حال اگر هدفت این است که به کره ماه بروی، اصلا با پای پیاده یا با دوچرخه و ماشین نمی‌توانی بروی. برای این کار باید فضاپیما بسازی. برای هر کاری باید اسباب متناسب با آن را فراهم کنی. اگر بخواهی فضاپیما بسازی، تا چند سال به نظر می‌رسد همانجا مانده‌ای و هیچ حرکتی نمی‌کنی؛ در این مدت به نظر می‌رسد افرادی که پیاده راه افتاده‌اند، خیلی از تو جلوتر هستند، اما وقتی حرکت کنی، آنقدر به سرعت دور می‌شوی که همه‌ی افرادی که پیاده حرکت کرده بودند از تو جا می‌مانند؛ باید ببینی تا کجا می‌خواهی بروی؛ اسبابش را فراهم کنی؛ درست کردن اسبابش گاهی خیلی طول می‌کشد.» در مورد «یادگیری» هم همینطور است. مساله این است که افق دیدت کجاست. اگر می‌خواهی کارهای معمولی انجام دهی، نهایتا یک سواد خواندن و نوشتن کارت را راه می‌اندازد. اما اگر افق‌های بلندتری در ذهنت داشته باشی، سالها باید مطالعه کنی و زحمت بکشی تا عمق دانش لازم برای آن کارهای بزرگ را به دست بیاوری/دکتر محمد علی اسماعیل زاده 👳 @mollanasreddin 👳
۷ مهر ۱۴۰۱