eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
243.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
65 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
•|🌸🌿|• صبح‌دم چون آسمان در گردش آرد جام زر در گمان افتم که خورشیدست یا جام شراب جان سرمستم برقص آید ز شادی ذره‌وار هر نفس کز مشرق ساغر برآید آفتاب سلام صبح بخیر 😊🌹 👳 @mollanasreddin 👳
‌ 📚داستان کوتاه چندی پیش سوار تاکسی شدم. راننده تاکسی مرد محترمی بود که ۶۰سال سن داشت و بسیارشاد بوداو با مسافران با شادی برخورد میکرد یکی از مسافران از او پرسید با وجود ترافیک و شغلی که خسته‌ کنندست چطور میتواند شاد باشد جواب راننده برایم جالب بود. گفت من 4فرزند دارم 2دختر و 2پسر که همه تحصیل کرده اند در حالیکه هرگز به درسشان رسیدگی نکردم گفت رمز موفقیتش این بوده که بشدت هوای همسرش را داشته و به او توجه و محبت خاص میکرده و فقط نیازهای همسرش را برآورده کرده است. گفت همسرش را همیشه خوشحال و راضی نگه میداشت و درعوض همسرش همیشه پرانرژی بود و با تمام قوا به بچه‌ها و منزل و هر کار دیگری رسیدگی میکرد. میگفت زنها تواناییهای موازی دارند و میتوانندچند کار را در منزل باهم مدیریت کنند. کافیست آنها را راضی و خوشحال و تحت توجه و محبت کافی نگه داری تا هر کاری از آنها بربیاید. او معتقد بود اگر باطری قلب همسرتان را شارژ نگه دارید میتوانید با آرامش به کارتان رسیدگی و باخوشبختی زندگی کنید. چون همسرش از جان و دل، بقیه امور را سرپرستی خواهد کرد. بنظرمن حق با اوست رمز موفقیت او میتواند، رمز موفقیت بسیاری از مردها باشد. زن!موي مش كرده،ابروي برداشته،لبانِ قرمز نيست. زن!لباسِ سفيدشب باشكوه عروسي بوي خوشِ قرمه سبزي نيست. زن!پوكي استخوان،يك زنِ پا بماه، حال تهوع،استفراغ درد‌هاي زايمان، مادر بچه‌ها نيست. زن! عصايِ روز‌هاي پيري،پرستار وقتِ مريضي نیست. زن! وجود دارد؛ روح دارد؛ پا به پاي يك مرد، زور دارد. زن هميشه همه جاحضور دارد. و اگر تمام اينها يادت رفت، تنها يك چيز را به خاطر داشته باش: كه هنوز هيچ مردي پيدا نشده كه بخواهد در ايران جایِ يك زن باشد 👳 @mollanasreddin 👳
ایتا.jpg
48.8K
ایتا جهانی شد! پیام‌رسان ایرانی ایتا از امروز با انتشار قابلیتی جدید بر بستر سرویس خود این امکان را فراهم کرد که کاربران از هر نقطه‌ای در جهان امکان مشاهدۀ پیام‌های کانال‌های عمومی این سرویس را داشته باشند به گزارش خبرنگار گروه علمی و فناوری خبرگزاری برنا؛ پیام‌رسان ایرانی ایتا از امروز با انتشار قابلیتی جدید بر بستر سرویس خود این امکان را فراهم کرد که کاربران از هر نقطه‌ای در جهان امکان مشاهدۀ پیام‌های کانال‌های عمومی این سرویس را داشته باشند. براساس اخبار منتشر شده از این پس مطالب «کانال‌های عمومی ایتا» بر بستر وب برای همه کاربران اینترنت در سطح دنیا قابل مشاهده خواهد بودبرای استفاده از این ویژگی، می‌توانید آدرس هر کانال عمومی در ایتا را با الگویی مشابه لینک زیر در یکی از مرورگرهای اینترنت وارد کرده تا "بدون نیاز به ثبت نام یا ورود به حساب ایتا"، محتویات کانال خود را ضمن استفاده از روش ذیل مشاهده کنند: https://eitaa.com/eitaa
📚حکایات یکی از مداحان تعریف میکرد چای ریز مسجدمون فوت کرد ، سر مزارش رفتم گفتم یه عمر نوکری کردی برای ارباب بی کفن حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام ...، بیا بهم بگو ارباب برات چه کرد ...! ایشان میگفت دو سه شب از فوتش گذشته بود خوابش رو دیدم گفتم مشت علی چه خبر؟ گفت الحمدلله جام خوبه ارباب این باغ و قصر رو بهم داده دیدم عجب جای قشنگی بهش دادن. گفتم بگو چی شد؟ چی دیدی ؟ گفت شب اول قبرم امام حسین علیه السلام آمد بالای سرم ، صدا زد آقا مشهدی علی خوش آمدی .. مشهدی علی توی کل عمرت ۱۲ هزار و ۴۲۷ تا برای ما چایی ریختی ... این عطیه و هدیه ما رو فعلا بگیر تا روز قیامت جبران کنیم ... میگفت دیدم مشت علی گریه کرد . گفتم دیگه چرا گریه میکنی ؟ گفت : اگه میدونستم ارباب این قدر دقیق حساب نوکری من رو داره برای هر نفر شخصا" هم چایی میریختم ، هم چایی میبردم ... عزیزانم : نوکری خود را دست کم نگیرید... چیزی در این دستگاه کم و زیاد نمیشود... و هر کاری ولو کوچک برای حضرت زهرا سلام الله علیه و ذریه مطهرش انجام دهیم. (حتی کپی این متن کوتاه برای گروه ها و کانالها) چنان جبران میکنند که باورمان نمی شود... 👳 @mollanasreddin 👳
📚 درون مایه‌ای برای طرح یک قالی ژنرال فقط هشتاد سرباز دارد و دشمن پنج هزار. ژنرال در چادرش ناسزا می‌گوید و مویه می‌کند. بعد، بیانیه‌ای می‌نویسد پرشور و کبوتران نامه‌بر نسخه‌های آن را باران می‌کنند بر سر اردوگاه دشمن. دویست سرباز دشمن به لشکر ژنرال می‌پیوندند و نزاعی برپا می‌شود که ژنرال پیروز بی گفت‌وگوی میدان است و دو هنگ دشمن به صف او در می‌آیند. سه روز بعد، دشمن هشتاد سرباز دارد و ژنرال پنج هزار. بعد، ژنرال بیانیه‌ی دیگری صادر می‌کند و هفتادونه سرباز دیگر دشمن به او می‌پیوندند. فقط مانده یک نفر دشمن که لشکر ژنرال در سکوت محاصره‌اش کرده‌اند. شب به صبح می‌رسد و دشمن به صف ژنرال درنمی‌آید. ژنرال در چادرش ناسزا می‌گوید و مویه می‌کند. غروب که می‌شود، دشمن آهسته آهسته شمشیر از غلاف بیرون می‌کشد و به چادر ژنرال نزدیک می‌شود. وارد چادر می‌شود و نگاهی به ژنرال می‌اندازد. لشکر ژنرال منحل می‌شود. خورشید بالا می‌آید. نویسنده: خولیو کورتاسار مترجم: پژمان طهرانیان داستان‌های کوتاه جهان...! 👳 @mollanasreddin 👳
༻﷽༺ ‍ داستانی عبرت انگیز در مورد (اثر بداخلاقی) یکی از بزرگان اصفهان خدا رحمتش کند معلم علم اخلاق بود و همه رویش حساب می کردند. وی در میان مردم زود عصبانی می شد، ولی در خانه اش را نمی دانم... یادم نمی رود با وجود این که به من لطف داشت، یک وقت چرایی گفتم که به من برگشت و زود هم پشیمان شد! مقداری عصبانی منش و بداخلاق بود، خودش مثل باران گریه می کرد.. می گفت: "شبی در خواب دیدم که مُردم و مرا در قبر گذاشتند، ناگهان سگ سیاهی آمد و بنا بود که همیشه با من باشد!! در همان خواب حس کردم که این سگ سیاه، بداخلاقی های دنیای من است که به این صورت در آمده و تمثُّل پیدا کرده است..." مثل باران گریه می کرد و می گفت: "خیلی ناراحت بودم که حالا چطور می شود...که یک دفعه دیدم آقا امام حسین (علیه السلام) آمدند..." البته بگویم که این آقا با آن که از علمای بزرگ اصفهان بود، اما ارادت خاصی به اهل بیت (علیهم السلام) داشت و در جلسات خصوصی روضه شرکت می کرد و به منبر می رفت و می گفت: "برای این که از روضه خوان های امام حسین محسوب شوم منبر میروم و روضه می‌خوانم" می فرمود: "فهمیدم که برای آن نوکری که به این خاندان داشتم، آقا امام حسین (علیه السلام)به فریادم رسیده، به آقا امام حسین عرض کردم که این سگ چطور می شود؟ فرمودند: من تو را از دستش نجات میدهم...و با اشاره‌ای که به او کردند، رفت. از خواب بیدار شدم. نظیر این قضیه را زیاد داریم..! جهاد_با_نفس (استاد مظاهری) 👳 @mollanasreddin 👳
‌ 📚حکایت با مردم به اندازه عقل هایشان سخن بگویید. روزی پادشاهی دانا به شهری وارد می‌شود و می‌خواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد چوپان می‌برند. آندو روبروی هم می‌نشینند و مردم هم گرد آنها حلقه می‌زنند. پادشاه دایره‌ای روی زمین می‌کشد. چوپان با خطی آن را دو نیم می‌کند. پادشاه تخم مرغی از جیب درمی‌آورد و کنار دایره می‌گذارد. چوپان هم پیازی را در کنار آن قرار می‌دهد. پادشاه پنجه دستش را باز می‌کند و به سوی چوپان حواله می‌دهد. چوپان هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه می‌رود. پادشاه برمی‌خیزد، از چوپان تشکر می‌کند و به شهر خود بازمی‌گردد. مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش می‌پرسند و او پاسخ می‌دهد که: چوپان دانشمند بزرگی است. من در ابتدا دایره‌ای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استوا هم دارد. من تخم مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده ی بعضیها زمین به شکل تخم مرغ صاف و مسطح است. و او پیازی نشان داد که به شکل پیاز لایه لایه است. من پنجه دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست می‌شد و او دو انگشتش را نشان دادکه یعنی فعلاً ما دو نفریم. مردم شهر چوپان هم از او پرسیدند که گفتگو در مورد چه بود و او پاسخ داد: آن پادشاه دایره‌ای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان می‌خورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان می‌خورم. او تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم مرغ می‌خورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنی من نان و پیاز می‌خورم. او پنجه دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاکبر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود. 👳 @mollanasreddin 👳
6.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ 📚حکایات سعدی 🎞داستان چشم گاو 👳 @mollanasreddin 👳
📚آنقدر شور بود که خان هم فهمید هنگامی که کسی در انجام کار‌های نادرست و استفاده نابه‌جا از موقعیت‌ها زیاده‌روی کند، تا جایی که حتی ابله‌ترین آدم‌ها و نیز ساکت‌ترین افراد را هم به اعتراض وادار کند، از این ضرب‌المثل استفاده می‌شود. زمانی هر روستایی خانی داشت. مردم روستا مجبور بودند هر ساله مقداری از دسترنج خود را به خان بدهند و همه از خان می‌ترسیدند. یکی از روستاها خانی داشت که بسیار ابله بود. خان آشپزی داشت که توجهی به درست پختن غذا نمی‌کرد. غذاهایی که آشپز می‌پخت بدبو ، بدطعم و بی‌ارزش بودند، اما خان متوجه نمی‌شد و هیچ اعتراضی نمی‌کرد و آشپز نیز این را می‌دانست. اطرافیان خان هم گرچه می‌دانستند غذا‌ها بد هستند اما از ترس اینکه به روی خان بیاورند، سکوت می‌کردند و آشپز نیز به کار خود ادامه می‌داد. یک روز که آشپزباشی مشغول غذا پختن بود ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و مستقیم افتاد توی دیگ غذا. آشپز ابتدا تصمیم گرفت که سنگ نمک را دربیاورد اما وقتی به یاد آورد که خان هیچ وقت توجهی نمی‌کند تصمیمش عوض شد و به پختن غذا ادامه داد. وقتی غذا آماده شد و همه دور سفره نشستند هر کس با بی‌میلی غذای خودش را کشید. با خوردن اولین لقمه آه از نهاد همه برآمد اما جرات اعتراض نداشتند. خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد. اما انگار کم‌کم متوجه شوری غذا شده باشد ، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت: ببینم غذا کمی شور نشده است؟ آشپز تکذیب کرد. اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را دیده بودند جرات یافته و یکی از آنها فریاد کشید: «خجالت بکش! این غذا آنقدر شور شده که خان هم فهمید.» 👳 @mollanasreddin 👳
🌂چتر خدا ﺑﺰﺭگواری می‌ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ بشین ! ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: ﭼﻪ ﺟﻮﺭی؟ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺟﻮﺭی ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻳﻪ ﻧﻔﺮ میشی ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﻭقتی ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ می‌ﺯﻧﻢ، ﺯﻳﺎﺩ ﻣﻴﺮﻡ ﻭ ﻣﻴﺎﻡ ﮔﻔﺖ: ﺁﻓﺮﻳﻦ. ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ ! ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﮐﻦ ! ﻭقتی ﺩﻟﺖ با ﺧﺪﺍس، بذاﺭ ﻫﺮﮐﺲ ﻣﻴﺨﻮﺍد ﺩلتو بشکنه، خدا خریدار دل شکسته است! دل شکسته قیمتی‌تره! ﻭقتی ﺗﻮﮐﻠﺖ به خداس، بذار ﻫﺮﭼﻘﺪر ﻣﻴﺨﻮﺍن ﺑﺎ ﺗﻮ بی‌ﺍﻧﺼﺎفی کنن، هر چقدر میخوان پشت سرت حرف بزنن. ﻭقتی ﺍﻣﻴﺪﺕ به ﺧﺪﺍس بذار ﻫﺮ ﭼﻘﺪر میخوان ﻧﺎﺍﻣﻴﺪﺕ کنن، بذار امیدت فقط خدا باشه. ﻭقتی ﻳﺎﺭﺕ ﺧﺪﺍس، بذار ﻫﺮﭼﻘﺪر ﻣﻴﺨﻮﺍن ﻧﺎﺭﻓﻴﻖ بشن. ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ بمون. ﭼﺘﺮِ خدا، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﭼﺘﺮِ دنیاست 👳 @mollanasreddin 👳
📚پسرِ باکلّه يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيچ‌کس نبود. در زمان‌هاى قديم، جوانى بود که پدر و مادر پيرش در شهر دور افتاده‌اي، زندگى و کشت و کار مى‌کردند و روزگارشان به ‌سختى مى‌گذشت. شب و روز زحمت مى‌کشيدند ولى زندگيشان هر روز مشکل‌تر مى‌شد. تا اينکه يک روز، پسر فکرى به کله‌‌اش زد که راه بيفتد و پيش جادوگر برود و از او بخواهد که بختش را سفيد کند. از پدر و مادرش خداحافظى کرد و راه افتاد. هفت شبانه‌روز رفت و رفت تا به يک خانه سياه رسيد. در آن خانه يک پير زال زندگى مى‌کرد. فکر کرد که اين پير زال همان جادوگر است. به پير زال گفت: من بخت سياهى دارم آمده‌ام تا سفيد کني. پير زال گفت: من جادوگر نيستم. بايد هفت شبانه‌روز ديگر هم راه بروى و از يک درياى بزرگ بگذرى تا به خانه او برسي. پسر راه افتاد و خواست برود که پير زال به او گفت حالا که مى‌خواهى بروى از قول من به او بگو: يک دختر داريم زبانش بسته شده است، چه کار بايد بکنيم. پسر، ”خوب ننه‌اي“ گفت و راه افتاد. رفت و رفت تا به يک غار رسيد. ديد داخل غار يک پيرمرد با موهاى سفيد و بلند دارد نماز مى‌خواند. ايستاد تا نمازش تمام شد. پيرمرد از او پرسيد: به کجا مى‌روي؟ جوان گفت: مى‌روم پيش جادوگر تا بختم را سفيد کند. پيرمرد گفت: من هم سفارشى دارم اگر قبول مى‌کنى بگويم. گفت: بله، بگو. گفت: به جادوگر مى‌گوئى براى چه جواب قاصدى را که پيشش فرستاده‌ام تا حالا نداده است. گفت: باشد. راه افتاد و رفت تا نزديک درياى بزرگ رسيد. ماند که حالا چطور از دريا عبور کند. اندوهگين رفت و کنارى نشست. ديد اژدهاى بزرگى از آب بيرون آمد و او را گرفت و گذاشت روى پشتش. پرسيد: کجا مى‌روي؟ گفت: به آن‌طرف پيش جادوگر. اژدها گفت: من تو را به آن‌طرف دريا مى‌برم ولى يک سفارشى دارم، وقتى پيش جادوگر رسيدى از قول من به او بگو که من چندين سال است ميان آب زندگى کرده‌ام، حالا دلم مى‌خواهد پر دربياورم و به آسمان بروم. جوان گفت: چشم، خواهم گفت. به آن‌طرف دريا که رسيدند جوانک راه افتاد و رفت و رفت تا به کوه بلندى رسيد. جادوگر، سر کوه زندگى مى‌کرد. پيش رفت و سلام کرد. جادوگر گفت: چه حاجتى دارى که اينجا آمده‌اي. گفت: چهار حاجت دارم. جادوگر گفت: من سه حاجتت را روا مى‌کنم، يکى را فراموش کن. پسر فکر کرد و حاجت خودش را نگفت: جواب سه حاجت ديگر را که مربوط به پير زال و پيرمرد و اژدها بود گرفت. جوان رفت تا کنار دريا رسيد. اژدها آنجا بود، گفت: جوابم را آوردي؟ جوان گفت: بله جادوگر پر به من داد و گفت اينها را به اژدها بده تا به پهلويش بزند. همان دم بال درمى‌آورد و مى‌تواند پرواز بکند. اژدها خوشحال شد و رفت براى او يک مرواريد بزرگ از ته دريا آورد. بعد به جوان گفت: بيا اين هم مزدت. بعد پرها را به پهلوهايش چسباند و زود بال درآورد. جوان را بر پشتش نشاند و به آن‌طرف آب رساند و بعد پرواز کرد و رفت. جوان راهى شد و به نزد پيرمرد رسيد و گفت: جادوگر گفته همانجا که به نماز مى‌ايستى هفت خمره طلا زيرزمين هست دربياور. پيرمرد به جوان گفت: من پيرم. کمکم کن. آنها با هم نصف مى‌کنيم. پسر کمک کرد و نصف طلاها را گرفت و به‌طرف خانه پير زال به راه افتاد. آمد و آمد تا به خانه پير زال رسيد و گفت: جادوگر گفته اگر مغز سر ماهى را به دخترت بدهي، حالش خوب مى‌شود پير زال هم همان کار را کرد و دخترش به زبان آمد. پيرزن هم به‌خاطر محبتى که جوان در حق او کرد دخترش را به جوانک داد. جوان دختر را با مرواريد اژدها و خمره‌هاى طلاى پيرمرد برداشت و به شهرشان برد، به خانه بابا و ننه‌اش و همگى باقى عمر را به خوشى و خرمى گذراندند. 👳 @mollanasreddin 👳