📚#پندانه
مراقب باشیم، لذتهای گذرا ما را از رستگاری محروم نکند
مردی نابینا درون قلعهای گرفتار شده بود و نومیدانه میکوشید خودش را نجات دهد. چاره را در این دید که با لمسکردن دیوارها، دری برای رهایی پیدا کند.
پس، گرداگرد قلعه را میگشت و با دقت به تمام دیوارها دست میکشید. همچنان که پیش میرفت با چندین در بسته روبرو شد اما به تلاش و جستجو ادامه داد.
ناگهان برای لحظهای دست از دیوار برداشت تا دست دیگرش را که احساس خارش میکرد لمس کند، درست در همان زمان کوتاه، مرد نابینا از کنار دری گذشت که قفل نشده بود و چه بسا میتوانست رهاییاش را به ارمغان آورد، پس به جستجوی بی سرانجامش ادامه داد.
بسیاری از ما در تکاپوی دستیابی به آزادی و خوشبختی هستیم، متاسفانه، گاهی تلنگری شبیه خارش دست، لذتهای گذرا یا چیزهایی از این دست، ما را از جستجو و دستیابی به دری گشوده به سوی رهایی و رستگاری محروم میکند.
👳 @mollanasreddin 👳
📚 ﺑﺨﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮕﻪ
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﯿﺴﺘﻢ ﺗﻬﻮﯾﻪ ﺍﯼ ﺣﺮﻡ آﻗﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ( ﻉ)، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺻﺤﻨﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﭼﺸﻤﺶ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ آﻗﺎ، ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺘﺮﺟﻤﺶ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺷﻠﻮﻍ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﻬﺎ ﭼﯿﻪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﯿﺒﻨﺪﻥ؟؟
ﮔﻔﺖ؛ ﻣﺎ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻫﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻤﺎﻻ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﻨﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﻣﺸﮑﻠﻤﻮﻥ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺣﻞ ﺑﺸﻪ. ﮐﻪ ﺩﯾﺪم ﻣﻬﻨﺪﺱ ﮐﺮاﻭﺍﺗﺸﻮ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﺩﺭآﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ آﻗﺎ.
ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﯽ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺩﻭﺭ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻨﺶ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ
ﻣﺘﺮﺟﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺣﺎﻟﺶ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﺷﺪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯﯾﻦ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ،
ﺩﺳﺘﺎﺵ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻧﻤﻢ ﺑﻮﺩ ﻣﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ، ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻓﻠﺞ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﺠﺎیی،
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺖ: ﯾﻪ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺭﺿﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻫﻤﺴﺮﺗﻮﻥ ﻣﻨﻮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮﺗﻮﻥ رو ﺑﺒﯿﻨﻢ،
ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪ ﻟﺤظﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﭽﻪ، ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﻭ ﺳﺮﺵ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ آﻗﺎﺗﻮﻥ ﺑﮕﯿﺪ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺣﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﻌﺪ ﺍﺯﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﻢ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﭽﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺟﻔﺖ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﺩﺍﺭﻩ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﺍﯾﻦ آقا ﮐﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
. ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﺳﯽ ﺍﻟﺮﺿﺎ. ﺍﮔﻪ ﺍﻗﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺭﻭ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﯼ ﺗﻮﯼ ﻫﺮ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﮐﭙﯿﺶ ﮐﻦ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺩﻋﻮﺗﺖ ﮐﻨﻪ .
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ( ﻉ) ﻣﻦ ﮐﻪ به ﻋﺸﻖ ﭘﺎﺑﻮﺱ ﻣﻮﻻﻡ ﮐﭙﯽ ﮐﺮﺩﻡ
اینو به اشتراک بزار و بدون قرار نیست پولی بهت برسه یا خبرخوشی
فقط آدمهایی رو الان تو این لحظه یاد خداشون میندازی تا یادشون باشه خدا هست!!!
قول میدی اگه خوندی تو هر گروه یا کانال هستی پخش کنی .
اللهم عجل لولیک الفر ج والعافیة و النصر
اگه پای قولت هستی
کپی کن تا همه برا ظهور
حضرت مهدی(ع)دعا کنند
#امام_زمان (عج)
اللهم عجل لولیک الفرج به حق عمه سادات☘️
👳 @mollanasreddin 👳
🌹ســــــــــــلام
🌹صبح زیباتون بخیر و نیکی
🌿صبحتون شاد و پرانرژی
🌹روزتون معطر به نور الهی
🌿سر آغاز روز تون
🌹سرشار ازعشق و شادی
🌿و خبرهای خوش و عالی
🌹#دوشنبه_تــــون_زیبا
👳 @mollanasreddin 👳
عادَت کردهایم هَر روز دوش بگیریم،
اما یادِمان میرود که ذهنِمان هم به دوش نیاز دارد
گاهی با یک غزلِ حافظ میتوان دوش ذهنی گِرفت و خوابید
یک شِعر از فروغ، تکهای از بیهَقی، صفحهای از مزامیر، عبارتی از گِراهام گرین، جملهای از شِکسپیر، خَطی از نیما
ولی غافِلیم
شبانه روز چقدر خبَر و گزارش و مطلبِ آشغال میتِپانیم تویِ کلهمان، بعد هم با همان کلهیِ بادکرده به رختِخواب میرَویم و توقع داریم در خواب پدربزرگِمان را ببینیم که یک گلابی پوستکَنده و با لبخند میگوید بفرما
👳 @mollanasreddin 👳
من شکستم تکه تکه؛ اینقدر حقم نبود!
کوزه ای بودم که سنگی بی خبر حقم نبود!
باغبان ، هیزم شکن را محرم خود کرده است
سبز بودم، سردی دست تبر حقم نبود!
چوب دیوار خودم را میخورم، تکلیف چیست؟
غرق در محدوده ای بودم که در حقم نبود!
مثل ماهی ها به آب خوش خیالی میزدم
خام بودم؛ صید ماه غوطه ور حقم نبود !
هرکسی سهم خودش را میبرد از باغ عشق
سرو رعنا بودم و ترک ثمر حقم نبود
👳 @mollanasreddin 👳
❣یکی از زیباترین شعر های فریدون مشیری
دل که تنگ است کجا باید رفت؟
به در و دشت و دمن؟
یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟
یا به یک خلوت و تنهایی امن
دل که تنگ است کجا باید رفت؟
پیر فرزانه مرا بانگ برآورد
که این حرف نکوست ،
دل که تنگ است برو خانه دوست...
شانه اش جایگه گریه تو
سخنش راه گشا
بوسه اش مرهم زخم دل توست
عشق او چاره دلتنگی توست...
دل که تنگ است برو خانه دوست...
خانه اش خانه توست...
باز گفتم:
خانه دوست کجاست؟
گفت پیدایش کن
برو آنجاکه پر از مهر و صفاست
گفتمش در پاسخ:
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و دعاشان گویم ،
یادشان در دل من ،
قلبشان منزل من...!
صافى آب مرا ياد تو انداخت ، رفيق!
تو دلت سبز ،
لبت سرخ ،
چراغت روشن!
چرخ روزيت هميشه چرخان!
نفست داغ ،
تنت گرم ،
دعايت با من!
روزهايت پى هم خوش باشد.
👳 @mollanasreddin 👳
میدونی رفیق...
بعضی از دلخوشیها خیلی کوچیکه!
اما پر از عشقه ؛
مثل یه شاخه گل
بعضی از دلخوشیها خیلی کوتاهه
مثل هوهو کردن فاختهایی
که نشسته لب پنجره اُتاقت؛
بعضی هاشون بی نهایت شیرینه
شبیه بازی قشنگ دختر بچهها
بعضی از دلخوشیا پر از هیجانه
مثل برنده شدن تیم فوتبال محبوبت
دلخوشیها رنگ و جنسشون فرق داره
عطرشون فرق داره؛
بعضی دل خوشیها مجازیه
اما واقعی حال دل آدم رو خوب میکنه ˘◡˘
کاش سبب دلخوشی هم باشیم حتی مجازی
👳 @mollanasreddin 👳
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﭼﻪ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﺭﻗﻢ ﻣﯿﺰﻧﻪ.
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﮐﻮﻩ ﻣﺸﮑﻼﺗﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﻩ ﭼﻘﺪﺭﻩ؟
ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ، ﺯﻣﺎﻧﺖ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﺖ ﺳﭙﺮﯼ ﮐﻨﯽ.
ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﻭﻗﺖ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ
ﻭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻧﺸﻮﻥ ﺑﺮﯼ...
ﻫﻨﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦِ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﯾﺎﺩﺷﻮﻥ ﺑﺎﺷﯽ،
ﻫﻨﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﻭﺝ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﻭ ﻣﺸﮑﻼﺗﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺸﻮﻥ ﻧﮑﻨﯽ...
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻫﺴﺘﻨﺪ،
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭﺷﻮﻥ ﺑﺮﯼ ﻭ ﺟﻮﯾﺎﯼ ﺣﺎﻟﺸﻮﻥ ﺑﺸﯽ..
👳 @mollanasreddin 👳
این دنیا به کوه می ماند،
هر فریادی که بزنی ،
پژواک همان را میشنوی.
اگر سخنی خیر از دهانت بر آید،
سخنی خیر پژواک می یابد.
اگر سخنی شر بر زبان برانی ،
همان شر به سراغت می آید.
پس هر که درباره ات
سخنی زشت بر زبان راند ،
تو درباره آن انسان سخن نیکو بگو.
در پایان می بینی
که همه چیز عوض شده .
اگر دلت دگرگون شود ،
دنیا دگرگون میشود.
👳 @mollanasreddin 👳
🍁فدای سرت اگر آنچه میخواستی نشد .
اگر چرخ دنیا با چرخ تو نمیچرخد .
🍁تو چایت را بنوش ☕️
روی ایوان خانه مادربزرگت بنشین
و با او گپ بزن.
🍁برای پرنده ها دانه بریز و بعد، از دیدن نوک زدن آنها به دانه های گندم لذت ببر.
🍁میشود دقایقی را برای مادرت کنار بگذاری و چند لحظه را در آغوش او سپری کنی
میبینی که چقدر آرامش بخش است.
میشود از زندگی لذت برد .
میشود از ثانیه ها نهایت استفاده را کرد.
🍁مگر چقدر عمر میکنیم که بخواهیم آن را هم صرف سر و کله زدن با این و آن بکنیم و از شکل راه رفتن همراهمان تا آبی بودن رنگ آسمانو گردی زمین ایراد بگیریم...
🍁چه خوب میشد اگر میتوانستیم به زمین و زمان گیر ندهیم و سخت نگیریم.خوب میشد اگر زندگی میکردیم .
🍁بیایید همه با هم زندگی کنیم
👳 @mollanasreddin 👳
📚قصه حسین کرد شبستری تعریف کردن!!
یکی از داستان های عامیانه بسیار مشهور زبان فارسی داستان "حسین کرد شبستری" است که متاسفانه نویسنده آن ناشناس است.
داستان کتاب همانگونه که از نامش مشخص می باشد در مورد پهلوانی خیالی بنام"حسین کرد" است، که درعهد صفویه زندگی میکرده و در ابتدا در خدمت یکی از پهلوانان به نام تبریز بوده ولی پس از اختلاف با همسر پهلوان به اصفهان میرود و جزو پهلوانان "شاه عباس اول" می شود.
با وجود تمام نکات مثبتی که این داستان دارد، ولی ایراد اصلی کتاب این است که، بیش از اندازه بلند است و سرشار از زیاده گویی های بیهوده می باشد.
در نتیجه خود نام کتاب به صورت یک مثل در زبان فارسی درآمده است، هر وقت کسی در یک گفتگو بیش از اندازه مطلبی را توضیح میدهد می گویند "قصه حسین کرد شبستری" تعریف میکنی، که کنایه از پرحرفی و اطناب در کلام است.
👳 @mollanasreddin 👳
سلام صبحتان به زیبایی
موج دریا
وبه سخاوت آسمان بی کران
ازشروع دوباره نهراسید،
چون
فرصتی است تازه،
برای بازسازی آنچه میخواهید
صبح بخیر ❤️❤️
👳 @mollanasreddin 👳
👌روزی که بتونی ...
با پولدارتر از خودت
همنشینی کنی و معذب نشی !
با فقیرتر از خودت بشینی
و خردش نکنی !
با باهوشتر از خودت باشی
و همصحبت بشی !
با کمهوشتر از خودت باشی
و مسخرش نکنی !
با عقاید و سلایق دیگران
کاری نداشته باشی !
با زندگی شخصی بقیه
کاری نداشته باشی !
اونوقت میتونی بگی" انسانیت "داری ...
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂هفت درس عالی در زندگی
🍂درس اول
عشق را بی معرفت معنا مکن
زر نداری مشت خود را وا مکن
🍂درس دوم
گر نداری دانش ترکیب رنگ
بین گلها، زشت یا زیبا نکن
🍂درس سوم
پیرو خورشید یا آیینه باش
هر چه عریان دیده ای افشا مکن
🍂درس چهارم
ای که از لرزیدن دل آگهی
هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن
🍂درس پنجم
دل شود روشن زشمع اعتراف
با کس ار بد کرده ای، حاشا مکن
🍂درس ششم
زر بدست طفل دادن ابلهی ست
اشک ر ا نذر غم دنیا مکن
🍂درس هفتم
خوب دیدن شرط انسان بودن است
عیب را در این و آن پیدا مکن
👳 @mollanasreddin 👳
🔴بسیار زیباست
✨من راه رفتن را از یک سنگ آموختم
دویدن را از یک کرم خاکی
و پرواز را از یک درخت
✨بادها از رفتن به من چیزی نگفتند
زیرا آن قدر در حرکت بودند
که رفتن را نمیشناختند
✨پلنگان دویدن را یادم ندادند
زیرا آن قدر دویده بودند
که دویدن را از یاد برده بودند
✨پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند
زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند
که آن را به فراموشی سپرده بودند
✨اما سنگی که درد سکون را کشیده بود
رفتن را می شناخت
✨و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود
دویدن را می فهمید
✨و درختی که پاهایش در گل بود
از پرواز بسیار می دانست
✨آنها از حسرت به درد رسیده بودند
و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت
✨وقتی راه رفتن آموختی
دویدن بیاموز
✨و دویدن که آموختی
پرواز را . . .
👳 @mollanasreddin 👳
وقتی با معایب خودم کنار بیایم، میتوانم با این معایب در وجود دیگران هم کنار بیایم و آنها را ببخشم و تنها اینگونه است که عشقِ واقعی ممکن میشود. وقتی خودمان را همینگونه که هستیم نمیپذریم، دیگر نمیتوانیم دیگران را همانگونه که هستند بپذریم.
- مارک منسن
- عشق کافی نیست
👳 @mollanasreddin 👳
به تاريخ های روی سنگ قبر نگاه کنید:
تاريخ تولد- تاريخ مرگ؛
آنها فقط با يك خط فاصله از هم جدا شده اند، همين خط فاصله كوچك نشان دهنده تمام مدتي است كه ما روي كره زمين زندگي كرده ايم.
ما فقط به اندازه يك " خط فاصله" زندگي مي كنيم و ارزش اين خط كوچك را تنها كساني مي دانند كه به ما عشق ورزيده اند...
آنچه در زمان مرگ مهم است پول و خانه و ثروتي كه باقي مي گذاريم نيست، بلكه چگونه گذراندن اين خط فاصله است.
بياييد به چرايى خلقتمان بيانديشيم،
بياييد بيشتر يكديگر را دوست داشته باشيم،
دير تر عصباني شويم،
بيشتر قدرداني كنيم،
كمتر كينه توزي كنيم،
بيشتر احترام بگذاريم،
بيشتر لبخند بزنيم
و به ياد داشته باشيم كه اين
خط فاصله خيلی كوتاه است..!
─┅─═ঊঈ 📚 ঊঈ═─┅─
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان #ضرب_المثل آب در هاون کوبیدن
داستان این حکایت به زمانی بر میگردد که دو عطار قدیمی در یک بازار با هم رقابتی داشته اند. بحث جدل بین این دو عطار برای این بود که هر کدام می گفتند داروهای من بهتر می باشد.
بعد از شدت گرفتن این اختلاف این دو عطار تصمیم گرفتند بین خودشون مسابقه ای بگذارند. مسابقه اینگونه بود که قرار شد هر دو عطار زهری را بسازند و به دیگری بدهند و هر کس که مسموم شد باید از بازار برود.
فردای آن روز هر دو عطار برای مسابقه شروع به آماده شدن کردند. عطاری که مغازه اش در سمت راست بازار بود دید که رقیبش با 5 کارگر که هر کدام یک ماسک زده اند در حال کوبیدن چیزی می باشند. خود عطار نیز از این کارگرها فاصله گرفته است.
گذشت و گذشت تا زمان مسابقه فرا رسید.وقتی مسابقه شروع شد آن عطار آمد و به مردم توصیه کرد که تا می توانند از آنها فاصله بگیرند تا مبادا زهر بر آنها اثر کند.
با اشاره ی او یکی از کارگرها که ماسک زده بود با احتیاط انبری را برداشت و ظرف زهر را به عطارِ دوم داد و فرار کرد. عطار دوم که ترس و وحشت او را فرا گرفته بود ظرف را گرفت و با دستانی لرزان شروع به خوردن زهر کرد و بلافاصله بیهوش شد.
وقتی از عطار اول پرسیدند که در زهر چه چیزهایی ریخته بود، گفت: آب بود و گوشت!! اینگونه بود که #ضرب_المثل آب در هاون کوبیدن به وجود آمد.
👳 @mollanasreddin 👳
افسوس؟
بنی آدم ابزار یکدیگرند،
گهی پیچ ومهره گهی واشرند
.یکی تازیانه یکی نیش مار،
یکی قفل زندان،یکی چوب دار .
یکی دیگران را کند نردبان،
یکی میکشد بار نامردمان
یکی اره شد،نان مردم برد،
یکی تیغ شد خون مردم خورد
یکی چون کلنگ و یکی همچو بیل ،
یکی ریش و پشم و یکی بی سبیل .
یکی چون قلم خون دل می خورد،
یکی خنجر است و شکم می درد .
خلاصه پرازنفرت وکین واندوه و آز،
نه رحم و نه مهر و نه لطف و نه ناز،
همه پر کلک پر ریا حقه باز!
چو عضوی بدرد آ ورد روزگار دگر عضوها پا گذارند فرار!!!!!!
#افسوس
👳 @mollanasreddin 👳
یا رَبِّ لا تُعَلِّق قَلْبِی بِما لَیْسَ لِی...
پروردگارا!
قلب مرا به آنچه برای من نیست
وابسته مگردان... 🤍🍃
معبــــودم..؛
یک بغل نیاز از من
یک لبخند اجابت از تو :) 🧡
خدایا گشایشی ایجاد کن
برای دلهایی که با بغض صدایت میکنند
👳 @mollanasreddin 👳
📚چل کليد
پادشاهى بود هفت پسر داشت. روزى پسرها به شکار رفتند. با يکديگر عهد کردند که چنانچه شکار از کنار هريک از آنها فرار کند، همان شخص بايد بهدنبال شکار برود. در اين حين آهوئى را ديدند. او را دوره کردند. آهو از کنار کوچکترين برادر فرار کرد. پسر کوچکتر او را دنبال کرد. آهو به تپهاى رسيد و در آنجا ناپديد شد. پسر به بالاى تپه رسيد و ديد پيرمردى آنجا نشسته است. چون شب شده بود و جوان هم خسته بود از پيرمرد خواست، به او جائى بدهد تا بخوابد. پيرمرد او را به خانهاش برد. جوان در خانهٔ پيرمرد تصوير يک دختر زيبا را ديد و به او دل باخت. از پيرمرد نام و نشان صاحب عکس را پرسيد. پيرمرد گفت: رسيدن به او کار سختى است. بايد هفت ديو را بکشى تا به باغى برسى در آنجا يک گربه هست که يک دسته کليد چهلتائى به گردن دارد. گربه را بايد بکشى و در اتاقها را باز کني. دختر در اتاق چهلم است. شاهزاده صبح فردا بهسوى باغى که دختر در آنجا بود حرکت کرد. هفت ديو را که نگهبان باغ بودند کشت. در کنار ديو هفتم کتابى پيدا کرد آن را خواند طلسمها را شکست و اسيران آزاد شدند. شاهزاده خود را به پاى ديوار باغ رساند.
ديد گربه بالاى ديوار است دو تير او خطا رفت ولى تير سوم گربه را کشت. کليدها را برداشت و در اتاقها را باز کرد. در اتاق چهلم دختر زيبائى خوابيده بود و بلبلى بالاى سرش آواز مىخواند. جوان دختر را بوسيد و انگشتر خود را به انگشت او کرد و پيش پيرمرد بازگشت. پيرمرد به او گفت: فردا پادشاه جار خواهد زد که هرکس انگشتر خود را به دست دختر من کرده بيايد و با او ازدواج کند. البته او سه شرط هم مىگذارد. جوان فردا پيش پادشاه رفت. پادشاه به او گفت: بايد سه شرط مرا انجام بدهى تا بتوانى با دخترم عروسى کني. اگر نتوانستى آنوقت گردنت را مىزنم. پسر پذيرفت. پادشاه به او گفت: من چراغى روى سر گربهام مىگذارم بايد کارى کنى که اين چراغ از روى سر او بىافتد. بعد چراغ را روى سر گربه گذاشتند. جوان يک موش جلوى گربه انداخت. گربه جستى زد تا موش را بگيرد چراغ از روى سرش افتاد. شرط دوم پادشاه اين بود که جوان در مدت يک ساعت يک پيهسوز درست کرده و آن را روشن کند. پسر اين کار را هم انجام داد. شرط سوم اين بود که پسر بهمدت چهل شب، طورى دختر را ببوسد که از خواب بيدار نشود. جوان اين شرط را هم انجام داد و بعد دست دختر را گرفت و به ديار خود رفت. آنجا هفت شبانهروز جشن گرفتند.
👳 @mollanasreddin 👳
این جمله رو باید با طلا نوشت:
کسی رو قضاوت نکنید
فقط برای اینکه گناهانش با
گناه های شما فرق داره...
علی شریعتی
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋
صبح پاییزیی🍁
شما عزیزان بخیر ☕️😊🍁
و پراز نیکبختی 😇
امیدوارم🍂
ساعتهایی مملو از🍂
عشق و ایثار🧡
دقایقی لبریز از مهربانی🧡
و ثانیه هایی 🍂
پراز خیر و برکت🍞
پیش رو داشته باشید🤗
👳 @mollanasreddin 👳
دو دست خویش گرفتم به دور پیراهن
که در پناه نگیرد مرا کسی جز من
به دست هرکه تبر بود، ریشهها را زد
مهم نبود که این دوست است و آن دشمن
دلم به حرف که نه، به سکوت هم راضیست
پرندهایست گرفتار دانهای ارزن
هرآینه به هر آیینه میرسی، بگذر
که باتلاق شد آبی که ماند در ماندن
شبی به خانهی گرمش غزل پناهم داد
از آن به بعد شدم بیپناه و بیمأمن...
#امین_انجیدنی
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آیههایعشق 💕
كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلَىٰ نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ...)
چند قطره آرامش...
✨🕊؎•°🌱
👳 @mollanasreddin 👳
📚"روزی چهار شمع در خانه ای تاریک روشن بودند"
اولین آنها که ایمان بود گفت:در این دور و زمانه مردم دیگر چندان ایمان ندارند و با گفتن این جمله خاموش شد.
شمع دومی که بخشش بود،گفت:در این زمانه مردم دیگر به هم کمک نمی کنند و بخشش از یاد مردم رفته است.و او هم خاموش شد.
شمع سوم که زندگی بود،گفت:مردم،دیگر به زندگی هم ایمان ندارند و با گفتن آن خاموش شد.در همین هنگام پسرکی وارد اتاق شد و شمع چهارم را برداشت و سه شمع دیگر را روشن کرد.
سه شمع دیگر از چهارمین شمع پرسیدند تو چه هستی؟
گفت:من امیدم.وقتی انسانها همه درها را به روی خود بسته می بینند من تمام چراغهای راهشان را روشن می کنم تا به راه زندگی خود ادامه دهند...
دوست خوب من:خوشبختی نگاه خداست،آرزو دارم،خداوند هرگز از تو چشم بر ندارد،و شعله شمع امیدت همواره روشن بماند...
آمیــــن🕯🌹
👳 @mollanasreddin 👳
صحبت کردن در مورد جهل دیگران ،
عمیقترین درجه جهالت محسوب میشود !
👤سقراط
─┅─═ঊঈ 📚 ঊঈ═─┅─
👳 @mollanasreddin 👳
داشته هامون رو بیشتر ببینیم👌
فردى در پيش حكيمى از فقر خود شكايت میکرد و سخت مینالید حكيم گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟
گفت: البته كه نه. دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمیكنم
گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه میكنى؟
گفت: نه
گفت: گوش و دست و پاى خود را چطور
گفت: هرگز
گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است. باز شكايت دارى و گله مى كنى؟!
بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش تر و خوشبخت تر از بسيارى از انسان هاى اطراف خود مى بينى. پس آنچه تو را داده اند، بسى بيش تر از آن است كه ديگران را داده اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيش ترى هستى!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
خـدایـا
درهای رحمتت را
بروی دوستانم بگشا
خیر و برکت، سلامتی
آرامش و خوشبختی را
در زندگیشون جاری کن
بارالها
هر روز
را برای همه دوستانم
شروع بهترین ها مقدر فرما
👳 @mollanasreddin 👳
خدایا چگونه ناامید گردم در حالی که نسبت به من بسیار مهربانی...
دعای عرفه
👳 @mollanasreddin 👳