eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
246.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر قرار است از زندگی لذت ببریم ، الان وقتش است ، نَه فردا، نَه ماه دیگر، و نَه سال دیگر همین امروز باید زیباترین روز زندگیت باشد، از همین امروز لذت ببرید، زندگی همین لحظه است صبحتون بخیر ❤️🌱 👳 @mollanasreddin 👳
🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀 چرا پدرم موقع عکس گرفتن زانوهایش را خم می کرد؟ دکتر محسن زندی چند وقت پیش پدرم عکس‌های قدیمی آلبومش را بیرون آورده بود و به من نشان می‌داد. عکس‌هایی از دوران نوجوانی و جوانی خودش در کنار پدرش. چیزی گفت که هنوز هم نتوانسته‌ام این حجم از ادب و توجه و احترام را درک کنم. در تمام عکس‌ها زانوهایش را شکسته بود تا هم قدِ پدرِ کوتاه قدش باشد. می‌گفت آنقدر حواسم به احترام و جایگاه پدرم بود که همیشه در کنارش طوری می‌ایستادم تا بلندتر از او به نظر نرسم؛ و مهم‌تر آنکه او احساس نکند بلندتر از او هستم. راستش هر چقدر سنم بالاتر می‌رود و بادِ چرخِ نخوت و تکبر و همه‌چیز دانیِ ایام جوانی‌ام کمتر می‌شود، به اهمیت وجود بزرگسالان و حفظ جایگاهشان در هر خانواده‌ای بیشتر پی می‌برم. بزرگترها اساس و بنیان و محور هر خانواده‌ای هستند. وقتی می‌میرند یا جایگاهشان را از دست می‌دهند، خیمه آن خانواده از هم می‌پاشد. چه بسیار خانواده‌هایی را دیده‌ایم که حتی با وجود فرهیختگی و صمیمیت اعضای آن، بعد از مرگ والدین از هم دور شده‌اند. حتی اگر سالی یک بار هم دور هم جمع شوند، دیگر خانواده نیستند؛ بلکه ازدحامی از تنهایانند. پدرم همیشه به مادربزرگ ساکت و نحیف و رنجورم اشاره می‌کرد و می‌گفت: همین یک مشت پوست و استخوان را می‌بینی که چگونه همه را دور خودش جمع کرده؟ اگر روزی نباشد دیگر این جمع پا نخواهد گرفت. و دقیقاً همان شد که می‌گفت. به جرات می‌گویم یکی از آیتم‌های به شدت تاثیرگذار بر خانواده بودن یک خانواده و نه اینکه صرفاً ازدحامی از تنهایان باشند، میزان ادب و احترام و حفظ جایگاه بزرگترها در هر خانواده‌ای بود. چقدر تفاوت بود بین آنها که بچه‌هایشان را طوری تربیت کرده بودند که با هر رفت و آمد بزرگترها، حتی به دستشویی، به احترامشان تمام قد از جایشان بلند می‌شدند؛ با آنها که حتی یک حرف و کلام ساده و معمولی را با تندخویی و بی‌اعتنایی و بی‌توجهی به بزرگترها می‌زدند. نه اینکه بزرگترها هیشه درست می‌گویند، یا همیشه بیشتر و بهتر می‌فهمند، یا هیچ‌گاه حرف زور و بی‌حساب نمی‌زنند، و گاهی ناخواسته و خواسته آسیب نمی‌رسانند. ابداً منظورم این نیست. مقصودم حفظ جایگاه و شأن آنها، محبت، ادب، احسان، خشوع باطنی و ظاهری به آنها، حفظ بزرگی‌شان در هر خانه؛ و ازین مهمتر، القای این حسِ بزرگی و ادب و جایگاه به آنها، حتی در صورت مخالفت با نظرشان است. این وضعیتی است که سودش به جیب همه می‌رود. سالخورده‌ای که در برابر خود غبارِ غمناک مرگ را می‌بیند، دل‌خوشی‌ای جز ثمره‌ها و محصولات باغش ندارد. چه مصیبت دردناکی‌ست آنکه در برابرش هم باغی سوخته از گذشته می‌بیند و هم پایانِ آینده را. پدرم که خودش یک کشاورز و باغدار حرفه‌ای است همیشه درخت‌ها را کج و ماوج و نادرست می‌کاشت. می‌پرسیدم چرا این کار را می‌کنی وقتی می‌دانی غلط است؟ می‌گفت: می‌دانم غلط است. اما پدرم این‌گونه خوشش می‌آید. چرا باید برای ۴ کیلو میوه بیشتر، دلش را بشکنم و بعدش سال‌ها حسرتش را بخورم؟ و البته پدرش هم همیشه از او راضی بود و از دیدنش لذت می‌برد و دعایش می‌کرد. با اینکه ۲۰ سال از مرگش گذشته است هنوز هم پدرم با احترام و جلالت از او یاد می‌کند و اشک در چشمانش حلقه می‌زند. به راستی این ادب چیست که مولانا می‌گوید: از خدا جوییم توفیقِ ادب بی‌ادب، محروم گشت از لطفِ رب بی‌ادب، تنها نه خود را داشت بد بلکه آتش در همه آفاق زد از ادب پُر نور گشته‌ست این فلک وز ادب معصوم و پاک آمد مَلَک دوست بسیار ثروتمندی دارم که از هر لحاظ انسان موفق و حسرت‌انگیزی است. یک‌بار خاطره‌ای تعریف می‌کرد که هروقت آن را تعریف می‌کنم گریه‌ام می‌گیرد. می‌گفت: مادری داشتم که سال‌ها زمین‌گیر بود و لگن زیرش می‌گرفتیم برای دفع ادرار و مدفوع. مادرم که بسیار ماخوذ به حیا بود، از شدت خجالت، ادرار و مدفوعش را تا آنجا که ممکن بود نگه می‌داشت که نکند ما را به زحمت بیندازد. هر ساعت هم از خدا مرگش را می‌خواست تا از رنجِ این سرشکستگی و سربار بودن رها شود. هر چقدر به او می‌گفتم که مادرجان این کار را نکن. ما وظیفه‌مان است حفظ و نگهداری از تو؛ به خرجش نمی‌رفت که نمی‌رفت. یک روز بعد از دفع ادرارش در لگن، مشتم را پر از آن کردم و به صورتم مالیدم و التماس کردم که تا زنده است توفیق خدمتگزاری به خودش را از ما نگیرد. و این کار را به خاطر ما بکند. ماییم که محتاج اویم، و نه او محتاج ما. با این کارم بهت زده شد و شروع به گریه کرد. از عمق جان دعایم کرد و همان دعا شد توشه دنیا و آخرت من. آری. بزرگترها مثل هوایی هستند که نفس می‌کشیم. تا هست قدرش را نمی‌دانیم، اما وقتی نیست، احساس خفگی بیچاره‌مان می‌کند: هر که جز ماهی زِ آبش سیر شد هر که بی‌ روزی است، روزش دیر شد 🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀 👳 @mollanasreddin 👳
عیاری بازرگانی را به جبر به خانه ی خود برد و به زن خود سپرد تا در زمان مناسب خون بازرگان بریزد چون به خانه باز آمد که آنچه نیت کرده بود انجام دهد لقمه ای نان در دست بازرگان دید که مشغول خوردن است. _این نان را چه کسی به تو داده؟ _عیال تو این مرحمت را در حق من کرده و با بازرگانی اسیر و گرسنه لقمه ای نان عنایت کرده مرد چو بشنید این پاسخ تمام گفت:برما شد تو را کشتن حرام چونکه هر مردی که نان ما شکست سوی او با تیغ نتوان برد دست 📕برگرفته شده از: منطق الطیر شیخ فریدالدین عطار 👳 @mollanasreddin 👳
روزی پزشکی سالخورده که از افسردگی شدید رنج می‌برد برای معالجه و درمان نزد من آمد. او توان این را نداشت که با اندوه از دست دادن همسرش در دو سال پیش کنار بیاید. نیروی چیره شدن بر این درد و رنج را در خود نمی‌دید. او همسرش را به‌شدت دوست می‌داشت. از دست من چه کاری ساخته بود؟ به او گفتم دکتر چه می‌شد اگر شما مرده بودید و همسرتان زنده می‌ماند؟ _ وای که دیگر این خیلی بدتر بود، بیچاره او چگونه می‌توانست این‌همه درد و رنج را به تنهایی تحمل کند؟ از این فرصت استفاده کردم و در پاسخ گفتم: دکتر پس ببینید که این درد و رنج نصیب او نشد، و این شما هستید که رنجش را به جان خريديد و اکنون باید آن را تحمل کنید. سکوت کرد، تنها به آرامی دستم را فشرد و مطب را ترک کرد... رنج وقتی معنا یافت، معنایی چون گذشت و فداکاری، دیگر آزاردهنده نيست... 📕 معنادرمانی ✍️ 👳 @mollanasreddin 👳
مردی ٣٢ساله، نزد پزشكی به نام "ريچارد كراولی" رفت و شكايت كرد كه: نمی‌توانم عادت مكيدن شصتم را ترك كنم! 🌹🌹 كراولی گفت: زياد در موردش نگران نباش؛ فقط سعی كن هر روز انگشتی غير از انگشت ديروزی را بمكی!! ...مرد كوشيد تا آنگونه كه به او دستور داده شده بود عمل كند. اما هر بار كه انگشتش را به سمت دهانش ميبرد، ميبايست آگاهانه تصميم ميگرفت كه امروز كدام انگشت را بايد هدف عادتش قرار دهد! قبل از آنكه هفته به آخر برسد عادت او رفع شده بود. 🌹🌹 ريچارد ميگويد: وقتی عمل ناپسندی عادت ميشود، كنار آمدن با آن مشكل ميشود. اما وقتی بخواهيم رفتارهای جديدی به اين اضافه كنيم، آگاه ميشويم كه به زحمتش نمي‌ارزد. 👳 @mollanasreddin 👳
♈️چند روز پیش داشتم روزنوشته های زینب در ژاپن رو می خوندم. نوشته ای از ایشان توجهم رو جلب کرد. زینب به همراه خانواده اش هم در ژاپن درس می خواند و هم کار می کند. اما نوشته ایشان را با هم بخوانیم: ♈️دیروز استادمون چیز جالبی گفت برای شما هم حتماً جالبه. می گفت توی برخی کشورهای اروپایی برنامه مرخصی با حقوق برای زایمان برای آقایان وجود داره. مثلاً توی نروژ آقایون شش ماه مرخصی با حقوق برای زایمان همسرشون دارن. یکی از مطالعاتی که انجام شده، این بود که ببینند تأثیر این طرح روی علاقه به افزایش تعداد فرزندان چه میزان است؟ ♈️تصور کنید مرد شش ماه کنار زن و بچه می خوره و می خوابه حقوقش هم سر وقت واریز میشه چی از این بهتر؟! اومدن تو کشورهای مختلف اروپایی قبل و بعد از این شش ماه از مردها سوال کردن نظرشون چیه و آیا دلشون میخواد تعداد بچه هاشون بیشتر بشه یا نه؟ ♈️نتایج غافلگیرکننده بود! همه‌شون اول خیلی خوشحال بودن و می گفتند ذوق زده‌ اند که بالاخره بعد از مدتها کار و نداشتن فرصت برای خانواده، میتوانند پیش زن و بچه‌شون باشند و باهم وقت بگذرونند و اصلا دلشون میخواهد هرسال بچه دار بشند که نصف سال بمونند خونه!! اما بعد از شش ماه، همه مردها عصبی و پریشان و پکر، که ما اصلاً غلط کردیم زن گرفتیم که اصلاً بچه دار بشیم! ما رو چه به بچه:)) معلوم شد طوری پدرشون درآمده و به خاطر بچه تو سر و کله هم زدن و دنیای واقعی آن قدر با خیالات و تصورات فانتزیشون فرق داشته که کلا از بدنیا اومدن همون یکی هم پشیمونن! این به کنار؛ نه تنها تمایل به فرزندآوری از طریق این طرح‌ها، حداقل در این افراد تحت تحقیق، اصلا افزایش پیدا نکرده، که حتی تمایل به طلاق و جدایی بعد از استفاده این طرح رو هم بیشتر کرده:)) ♈️استادمون گفت خیلی طرح ها هست که روی کاغذ خیلی درخشان و عالی و موفقند اما واقعیت همیشه ما رو غافلگیر میکنه. الان هم ممکنه خیلی از شماها فکر کنید خونه و درآمد و امکانات میتواند باعث افزایش جمعیت بشه درصورتی که ممکنه اصلأ افراد با داشتن اونها دلشون نخواد بچه دار بشند. 👳 @mollanasreddin 👳
بدگویی حکایتی از بوستان سعدی سعدی می گوید؛ در روزگار جواني، من در مدرسه ي نظاميه درس مي خواندم، شب و روز مشغول مطالعه و تحقيق بودم. يکي از دوستانم به من حسادت مي کرد، اين قضيه را براي استادم تعريف کردم، او تا سخن مرا شنيد با عصبانيت گفت : عجب! تو حسد را از دوست خود نمي پسندي، آن وقت غيبت کردن را روا مي داني؟! اگر او با حسادت به سوي آتش دوزخ مي رود تو با غيبت در همان راه حرکت مي کني ! 👳 @mollanasreddin 👳
یکی از دوستان ازخاطرات خیلی جالبش میگوید که واقعا شنیدنی است: در اون سال ها ژاندارمها میرفتن روستاها سرباز بگیری من رو گرفتن بردند به سرباز خونه ای در مشهد… هنوز ۴۵ روز نگذشته بود، که خیلی دلم برای خانواده ام تنگ شد اما مرخصی ندادن ،منم بدون مرخصی و پای پیاده، از پادگان مشهد تا طرقبه ( ۱۸ کیلومتر ) دویدم و بعد از دیدن یکی دوساعته خانواده ، بلافاصله دوباره از طرقبه تا مشهد را دویدم و رفتم پادگان … پادگان، که رسیدم دیدم گروهبان متوجه غیبت من و چند نفر دیگه شده ، همه رو به خط کرد و گفت دور پادگان رو باید بدوید (حدود۴کیلومتر)… شروع به دویدن که کردیم بعد از 1000 متر همه سرباز های دیگه خسته شدند و افتادن اما من دور کامل دویدم و ایستادم…! فرمانده ی گروهان که دویدن من رو ندیده بود، فکرکرد کلک زدم ،گفت مگه نگفتم دور کامل باید بدوی؟ گفتم دویدم قربان …گفت فضولی موقوف ..!دوباره باید بدوی…! خلاصه، دو دور دیگه به مسافت 8 کیلومتر دویدم و سر حال، جلوی فرمانده ایستادم و همه مبهوت نگاهم کردن ونمیدونستن دوسه ساعت قبل ۳۶کیلومتر دیگه دویده بودم !!! همین اتفاق باعث شد مسیر زندگیم تغییر کند…! چون یک روز، من رو بدون اطلاع قبلی با یک جیپ ارتشی به میدان سعد آباد مشهد بردند ، برای مسابقه… رییس تربیت بدنی تا من رو دید، گفت: چرا کفش و لباس ورزشی نپوشیدی؟این پوتین لکنته چیه پاته؟ گفتم:کفش دیگری ندارم وخبر هم نداشتم اگر زودتر میگفتن گیوه داشتم !!گفت :خوب الان که دیگه دیر شده مجبوری با همین وضع بری سر خط الان مسابقه شروع می شه ببینیم چند مرده حلاجی ؟ خلاصه با همون پوتین گشادو لباس تنگ سربازی دویدم و دور اخر همه داد می زدن باریکلا سرباز ،بریکلاسرباز!!! برنده که شدم دیدم همه می گن سرباز رکورد ایران رو شکستی …! من اون روز با پوتین و لباس سربازی رکورد ایران رو شکستم و بهم کاپ نقره ای دادن…! خبر رکورد شکنی من خیلی زود، به مرکز رسید و یکروز بهم امریه دادن تا برم تهران … با اتوبوس به تهران رفتم و پرسان پرسان، خودم رو به دژبانی مرکز رسوندم و با فرمانده ی لشگر که روبرو شدم، گفت: تو همون سربازی هستی که با پوتین رکورد شکستی؟ گفتم : بله قربان …گفت:چرا این قدر دیر اومدی و سریع من رو سوار ماشین کردند و به استادیوم امجدیه بردن، که قرار بود مسابقه بزرگی انجام بشه …! مسابقه ی دوی ۵۰۰۰ متر بود و من کفش و لباسی رو که رئیس تربیت بدنی مشهدهدیه داده بود، پوشیدم و رفتم لب خط…! یک دفعه بغل گوشم صدای وحشتناک تیری شنیدم و هراسان به این طرف اون طرف دویدم اطراف رو نگاه کردم ببینم چه خبره ؟ که دیدم رییس تربیت بدنی با عصبانیت می گه چرا ما رو نگاه میکنی نمیدوی؟ بدو..!گفتم من نمیدونستم این صدا چیه ؟ و من تازه فهمیدم ،که صدای شلیک تیر برای اغاز مسابقه بوده و چون مادر مشهد فقط با صدای (حاضر رو )مسابقه رو شروع می کردیم اینجا هم منتظر همون کلمه بودم ،نه صدای تیر … خلاصه شروع کردم به دویدن و یه عده هم من رو هو و مسخره می کردن و می گفتن: مشهدی تو از اخر اولی …! دور سوم رو که دویدم تازه به نفر اخرگروه رسیدم و تازه گرم شده بودم …! در دور بعد متوجه شدم، که نفر چهارم هستم و با خودم گفتم: خدا رو شکر لااقل چهارم می شم…! سه دور تا اخر مسابقه مانده بود، که دیدم فقط یک نفر با فاصله از من جلوتره…! دور اخر خودم رو به پشت سرش رسوندم… به خط پایان نزدیک می شدیم که یک آن جلو زدم و اول شدم …! باز هم رکورد ایران رو شکسته بودم و از عزیز منفرد، که سال ها قهرمان ایران بود جلو زده بودم!!!!…! این ها حرف های استاد علی باغبان باشی، قهرمان دوی ایران بود، که ۲۹ سال متوالی بدون حتی یک باخت، مقام نخست مسابقات را در ایران دارابود و جالب است، بدانید که تا به حال رکورد وی در هیچ رشته دو در دنیا شکسته نشده…! باغبان باشی ۲۱۹ مدال از انواع مدالهایی اسیایی و جهانی را داشته و در 8 مسابقه ی المپیک شرکت کرده 👳 @mollanasreddin 👳
🌺🧚‍♀️دل که تنگ است کجا باید رفت ؟ به در و دشت و دمن ؟ یا به باغ و گل و گلزار و چمن ؟ یا به یک خلوت و تنهایی امن دل که تنگ است کجا باید رفت ؟ پیرفرزانه من بانگ برآورد که این حرف نکوست ، دل که تنگ است برو خانه دوست . . . شانه اش جایگه گریه تو سخنش راه گشا بوسه اش مرهم زخم دل توست عشق او چاره دلتنگی توست . . دل که تنگ است برو خانه دوست . . خانه اش خانه توست . . . باز گفتم : خانه دوست کجاست ؟ گفت پیدایش کن آنجا پر از مهر و صفاست گفتمش در پاسخ : دوستانی دارم بهتر از برگ درخت که دعایم گویند و دعاشان گویم ، یادشان در دل من ، قلبشان منزل من . . . ! صافى آب مرا ياد تو انداخت ، رفيق ! تو دلت سبز ، لبت سرخ ، چراغت روشن ! چرخ روزيت هميشه چرخان ! نفست داغ ، تنت گرم ، دعايت با من ! روزهايت پى هم خوش باشد. "فریدون مشیری " 👳 @mollanasreddin 👳
سوء تفاهم و عشق 💞 🍃فردا آخرین روز دادگاه طلاقشان بود. قاضی دادگاه گفته بود: تا فردا صبح بروید فکراتون رو بکنید، هر کدامتان فکر کردید هنوز هم می تونید همدیگر رو دوست داشته باشید، به اون یکی تلفن کنه.😃 اگر با هم تماس نگرفتین ساعت نه فردا اینجا باشید. 🎈حالا زن با دختر 16 ساله اش در خانه بود و مرد شب را در شرکتی که مدیر عاملش بود، گذراند.وقتی فکر کرد باورش شد که به زنش خیلی ظلم کرده، به همین خاطر تلفن را برداشت و شماره منزل را گرفت، یک بار، دو بار... ده بار گرفت.😯 تلفن زنگ می خورد اما کسی گوشی را بر نمی داشت. مرد عصبی شد: لابد شماره منو دیده که گوشی را بر نمی دارد... به درک.🥴 🌹زن اما... لحظه ای چشم از تلفن بر نداشت و دعا می کرد که مردش تلفن بزند، اما صدای زنگ تلفن در نیامد، او خبر نداشت که دخترش از دست مزاحمان تلفنی، دو شاخه را از پریز کشیده!😟 👳 @mollanasreddin 👳
💢‍ خورده خانم و امیرکبیر در دوره قاجار زنی بود به نام خورده خانم کسی نام واقعی او را نمی دانست. می گویند هشت بار ازدواج کرد و هر بار بعد از مدتی شوهرش بیمار می‌شد و فوت می‌کرد. به همین خاطر اسمش را گذاشته بودند خورده خانم یعنی سر ۸ شوهر را خورده! پس از فوت شوهر هشتم دیگر ازدواج نکرد. شاید هم دیگر مردی جرات نکرد او را عقد کند. هرچه بود خورده خانم برای تامین مخارج زندگی شغل رمالی را برگزید و شیادی و حیله گری پیشه کرد. پس از آن بود که خورده خانم برای بیماران معجون ساخت. فال دختران بی شوهر می گرفت و به مسافران دعا می داد و خلاصه برای هر مشکل گزینه ای آماده داشت تا بدین طریق مشتری هایش را سرکیسه نماید. زمانی که امیرکبیر دستور واکسیناسیون عمومی برای ریشه‌کن کردن آبله صادر کرد بسیاری از دعانویسان که آینده شغلی شان را در خطر می‌دیدند، شایعه کردند که کفار می خواهند به وسیله آبله کوبی جن وارد بدن کودکانتان کنند.یکی از خوب های این شایعه سازی همین خورده خانم بود که با تحریک مادران کاری می‌کرد والدین کودک اجازه واکسیناسیون را نمی دادند. این شایعات به قدری در مردم خرافاتی آن زمان اثر گذاشته بود که حتی زمانی که واکسیناسیون اجباری شد بسیاری برای فرار از دست ماموران دولت خانه و کاشانه را ترک کرده و کودکانشان را شهر خارج می کردند. گفته شده امیرکبیر سه بار خورده خانم را به جرم شایعه پراکنی و ایجاد خلل در کار واکسیناسیون عمومی فلک کرد اما او درس عبرت نگرفت و تا لحظه آخر علیه واکسیناسیون شایعه سازی می کرد. ‌‎‌‌‎ 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جالبه که طرف یه محصول لاغری خریده ، بعد بیشتر از اون چیزی که بهش گفتن لاغر شده😁 ترسیده رفته پیش دکتر که بلایی یسرش نیاد😐 یکی نیست بگه همه ارزوشونه که بیشتر لاغر بشن😉 ❌اگه تو هم اگر اضافه وزن داری و میخوای خیلی سریع و آسون وزن کم کنی👌🏻 بزن رو لینک و از این چربی سوز سفارش بده👇🏻 https://landing.saamim.com/1LeVz https://landing.saamim.com/1LeVz راستی تا 24 ساعته دیگه 50% تخفیف خورده😍
هدایت شده از قاصدک
خیلی به پول احتیاج داشتم ولی هیچ منبع درآمدی نداشتم😔 شرایط بیرون رفتن از خونه هم نداشتم تا اینکه خواهرشوهرم بهم گفت با بافتنی و گلدوزی از تو خونه... میلیونی درآمد داره😳😳😳 منم از این کانال یادگرفتم به جای وقت هدر دادن و اینترنت مصرف کردن با هنرم پول دربیارم و با مسیرطلایی زندگیم عوض شد😍💰ŸŸ لینک کانالش رو براتون میذارم💵 https://eitaa.com/joinchat/3394502966C379fb7f8b5 . فرصتُ از دست نده، پیوستن رو بزن👇 چون از فردا مینیدوره رایگان کسب درآمد در منزل شروع میشه👆
صبح شد آی نمی‌باید خفت چشم بگشای که خورشید شکفت بازکن پنجره را با دمِ صبح سلام صبح بخیر 👳 @mollanasreddin 👳
یه روز منتظر اسنپ بودم، وقتی اسنپ اومد و نشستم راننده داشت باگوشی همراهش حرف میزد "حالا بخند.. مرگ من بخند بیشتر یکم بیشتر.. آهاان حالا شد حدود چهل و پنج سالی سن داشت.. بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد بهم گفت ببخشید داداش شرمنده دست خودم نیست، خانومم که دلش میگیره اصلا دیوونه میشم ، یه چیزایی میگم که جوونا نمیگن ولی خداییش عجیجم مجيجم نمیگم بعد زد زیر خنده.... خندیدم و گفتم "دمت گرم کارت خیلی درسته" گفت: " خدا پیغمبری نمی خوام لاف بزنم با اینکه سواد درست حسابی ندارم ولی دکترای عاشقی.. دارم گفت " میدونی مهمترین نشونه ی عشق چیه؟ گفتم؛ "نه" بعد همینطور که بوق میزد تا ترافیک باز بشه گفت: "خنده" ، گفت تو وقتی عاشق یکی باشی عاشق خنده هاش میشی اون وقت هرکاری میکنی تا بخنده اگه خنده‌ی یه نفر قند تو دلت آب نکرد یعنی هیچ حسی بهش نداری اگه خنده اش یادت موند و جلو چشمت اومد یعنی دل باختی؛ حتی اگه نخوای قبول کنی!!! منم دل باختم.. گاهی آدما چقدر درک زیبایی از عشق دارن حتی در پایین ترین سطح سواد آکادمی...! ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎ 👳 @mollanasreddin 👳
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺍﺯ ﻫﺮ کسی، ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ..‌.!! ﺍﺯ ﻋﻘﺮﺏ ﺗﻮﻗﻊ ﻣﺎﭺ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﺑﻐﻞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺵ‌‌‌‌‌... ﺍﻻﻍ ﮐﺎﺭﺵ ﺟﻔﺘﮏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ... ﺳﮓ ﻫﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺎﺯ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ، ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻣﯽ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ..‌. ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﺗﮑﻠﯿﻔﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ...! ﺣﺎﻻ تو هی ﺑﯿﺎ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻣﭻ ﺑﮑﻦ ﺗﻮﯼ ﮐﻮﺯﻩ ﻋﺴﻞ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻫﻦ ﺁﺩﻡ ﻧﺎﻧﺠﯿﺐ...!! ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ!! ﺗﻮﻗﻌﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻢ ﮐﻨﯽ، ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ... ﺭﺍﺣﺘﺘﺮ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ.‌..!! من زندگی خودم را میکنم و برایم مهم نیست چگونه قضاوت میشوم چاقم,لاغرم,قد بلندم,کوتاه قدم,سفیدم,سبزه ام همه به خودم مربوط است مهم بودن یا نبودن رو فراموش کن روزنامه ی روز شنبه زباله ی روز یکشنبه است زندگی کن به شیوه خودت...با قوانین خودت...با باورها و ایمان قلبی خودت مردم دلشان می خواهد موضوعی برای گفتگو داشته باشند برایشان فرقی نمی کند چگونه هستی هر جور که باشی حرفی برای گفتن دارند شاد باش و از زندگی لذت ببر چه انتظاری از مردم داری ؟؟؟ *آنها حتی پشت سر خدا هم حرف می زنند 👳 @mollanasreddin 👳
توی مترو یه پیرمردی رو دیدم دسته گلی دستش و ماسکی به صورتش زده بود که توی اوج فکرش ، از این دنیا و آدما دور شده بود . رفتم پیش اون بهش گفتم: آقا،چیزی شده ؟ روبراهی..؟ نگاهم کرد گفت : خانوم حالش خوش نیس، نگرانم یه وقت خدایِ ناکرده چیزیش بشه ، من اون موقع بی ستون از پایه فرو می ریزم . خانوم، رفیق ، شفیق تموم عمر منه . بهش گفتم: نگران نباش آقا خوب میشه ، ازش پرسیدم: آقا چطوری تا حالا این همه سال پای عمر هم موندید...؟ با نگاه خسته آلود گفت : دوست داشتن های واقعی ،دل کندن رو بلد نیستن .. 👳 @mollanasreddin 👳
تا حالا شده تو ماشین باشی، یهو چشمت به ویترین یه مغازه بخوره که خوشت بیاد؟ به زور جای پارک پیدا می‌کنی و میری سمتش؛ ولی انگار فقط از دور قشنگ به نظر می‌رسیده! برمی‌گردی سمت ماشین و می‌بینی جریمه شدی. من الان همچین حسی رو دارم، مثل یه حباب مانند، تو خالی شدن، یه جوری مثلِ تهی شدن از کسی که یه حباب بوده. خیلی از آدما تو زندگی مثل اون مغازه‌ها می‌مونن. مراقب باش کجا واسه چه مغازه‌ای پارک میکنی. 👳 @mollanasreddin 👳
پیر زنی رفت داروخانه تا برای درد مفاصلش دارو بخره. . . صندوق دار داروخانه بهش گفت: خوشکل خانم امر بفرمایید... پیزنه فوری کمرشو راست کرد گفت: رژ لب میخواستم عزیزم.... این است قدرت کلمات 👳 @mollanasreddin 👳
نامه باستانی پاریزی به دکتر مصدق و پاسخ پیر احمد آباد پدر من مرحوم حاج آخوند پاریزی، سالها مدیر دبستان پاریز بود و بازنشسته شد ، اما حقوق او نمیرسید و هر چه مکاتبه کردیم، باز به جایی نرسید. من آنروزها محصل بودم. دولت پول نداشت و پرداخت ها عقب می افتاد. پیرمرد در زحمت بود. البته عایدات ملکی مختصری داشت و چون درِ خانه اش باز بود، هرچه می توانست قرض کرد ولی ماهی ۲۱۰ تومان حقوق بازنشستگی نرسید که نرسید. یک روز من که از بی پولی پدر خبر داشتم از ادامه آن وضع وحشت کردم زیرا دیگر کاسبهای روستا هم با احتیاط جواب او را می دادند. بنابراین بدون اطلاع پدر، از کرمان تلگرافی تند به نام شخص نخست وزیر وقت مخابره کردم. بدین شرح: . جناب آقای دکتر مصدق، پدر پیر مردم ایران، پدر پیر هفتاد و چند ساله ام، علی اکبر باستانی، معلم فرهنگ، مدت ها پیش بازنسسته شده و هنوز که هنوز است حقوق بازنشستگی را نپرداخته اند. گویا منتظر رای هیات دولت‌اند!! اگر این حقوق برای کفن و دفن یا ذخیره ی روز قیامت است که هیچ!! و اگر مربوط به دوران حیات اوست، جنابعالی که مزه هفتادسالگی را چشیده اید، فکری به حال این پیر مرد بفرمایید که از قدیم گفته‌اند: مصیبت بود پیری و نیستی . مدتی گذشت و در پاسخ تلگراف باستانی جوان به نخست وزیر محبوب، مرحوم مصدق، چنین آمد: دوست محترم؛ نسبت به پرداخت حقوق بازنشستگی فرهنگیان و والد محترم ، شرحی به حسابداری وزارت فرهنگ نوشته و تاکید کردم که در پرداخت تسریع نمایند. در صورتیکه تاکنون نتیجه ای نگرفته باشید خواهشمندم مجدد مرقوم فرمایید تا یادآوری شود مخلص آن دوست باذوق محمد مصدق . پدرم وقتی حال قضیه را دانست. رو کرد به من و گفت: 《برو فرزند ، که از قلمت خیر ببینی》 برگرفته از 📘 کوچه هفت پیچ 👤:استاد باستانی پاریزی است 👳 @mollanasreddin 👳
🍁 *زنده باد اونیکه این آمار را گردآوری و به درصد تبدیل کرده که فهمش آسانتر باشد:* جمعیت جهان درحال حاضر حدود 7.8 میلیارد نفر تخمین زده شده. برای اکثر اشخاص، این عدد بزرگیست. ولی وقتی به درصد تبدیل میشود، آمار راحت تر فهمیده میشوند: - ۱۱ ٪ در اروپا هستند، - ۵ ٪ در امریکای شمالی - ۹ ٪ در امریکای جنوبی - ۱۵ ٪ در افریقا - ۶۰ ٪ در آسیا‌. از میان کل جمعیت ۴۹ ٪ درحومهء شهرها زندگی میکنند و ۵۱ ٪ در شهرها. ۷۷ ٪ خانهء شخصی دارند و ۲۳ ٪ اصلاً خانه ندارند. ۲۱ ٪ پرخور هستند. ۶۳ ٪ خوب میخورند. ۱۵ ٪ کمبود تغذیه دارند‌ و یک درصد آخرین غذایشان را خورده ولی فردایی برایشان نیست. درآمد روزانهء ۴۸ ٪ کمتر از ۲ دلار است. ۸۷ ٪ آب تمیز میخورند. ۱۳ ٪ یا آب تمیز نمیخورند و یا منبع آبی آنها آلوده است. ۷۵ ٪ موبایل دارند اما ۲۵ ٪ ندارند ۳۰ ٪ دسترسی به اینترنت دارند ولی ۷۰ ٪ شرایط برای وصل شدن به اینترنت را ندارند *۷ ٪ تحصیلات دانشگاهی دارند،* *ولی۹۳ ٪ تحصیلات عالی ندارند* ۸۳ ٪ باسوادند، ۱۷ ٪ بیسواد. ۳۳ ٪ مسیحی ۲۲ ٪ مسلمان ۱۴ ٪ هندو ۷ ٪ بودایی ۱۲ ٪ دینهای مختلف ۱۲ ٪ اعتقاد به هیچ دینی ندارند. 🌸بنابراین: *اگر شما خانهء خودتان را دارید، غذای خوب میخورید، آب تمیز دارید، میتوانید وارد اینترنت شوید، به دانشگاه رفته اید، شما عضو تعداد محدودی از انسانهای خوشبخت هستید (کمتر از ۷٪ جمعیت جهان)* از ۱۰۰ ٪ در دنیا فقط ۸ ٪ از سن ۶۵ سالگی عبور میکنند؛ *اگر سن شما ۶۵ سال یا بیشتر است، باید شکرگذار باشید و قدر هرلحظهء زندگی خود را بدانید و از هرثانیهء آن به نحو احسن استفاده کنید…. *شکرگذار باشید که قبل از ۶۴ سالگی این دنیا را مثل ۹۲٪ انسانهای دیگر ترک نکرده اید. چون شما عضو انسانهای برگزیده هستید.* مواظب سلامتی خودتان باشید چون هیچ کسی به اندازه خودتان مواظب شما نخواهد بود و قدر هرلحظهء آنرا بدانید…. 👳 @mollanasreddin 👳
دو تا برادر شیطون بودن که به خاطر شیطنت و شلوغیشون یه محل از دستشون شاکی بود... دیگه هر جا که خرابکاری می شده همه می دونستن زیر سر این دوتاست... خلاصه ی کار، پدر و مادر این دو نفر صبرشون تموم میشه و کشیش محل رو میارن و میگن: " خواهش می کنیم این بچه های ما رو نصیحت کنید؛ پدر همه رو در آوردن! " کشیشه میگه: " باشه، ولی یکی یکی بی...اریدشون که راحت تر باهاشون صحبت کنم و مشکلی پیش نیاد. " خلاصه، اول داداش کوچیکه رو میارن. کشیشه ازش می پرسه: پسرم! آیا میدونی خدا کجاست؟ پسره جوابشو نمیده و همین جور در و دیوار رو نگاه می کنه... باز ازش می پرسه: "پسر جان! میدونی خدا کجاست؟ " ولی دوباره پسره به روش نمیاره... در نهایت دو سه بار کشیشه همین سوالو می پرسه و پسره هم به روش نمیاره...! آخرش کشیشه شاکی میشه و داد می زنه: بهت گفتم خدا کجاست؟! پسره می زنه زیر گریه و به سمت اتاقش فرار می کنه و در رو هم پشتش می بنده! داداش بزرگه ازش می پرسه: چی شده؟؟؟!!! پسره میگه: بدبخت شدیم!! خدا گم شده، همه فکر می کنن ما برش داشتیم... 👳 @mollanasreddin 👳
کایتی از گلستان سعدی ✳️ سعدي مي‌گويد: زماني كه در دمشق زندگي مي‌كردم بخاطر ناراحتي و دلخوري كه بين من و دوستانم پيش آمد ،به سمت بيابان‌هاي بيت‌المقدس رفتم و گوشه‌ي عُزلت گزيدم. تا اينكه توسط سپاهيان كشور روم اسير شدم. روميان مرا همراه با بسياري از اسيران ديگر به انجام كارهاي سخت و بيگاري، وادار كردند. ✳️ پس از مدّتي يكي از بزرگان شهر حَلب در سوريه كه با من دوستي ديرينه داشت به طور اتفاقي از آنجا عبور مي‌كرد. مرا ديد و شناخت و از وضعيت و حالي كه داشتم، تعجّب كرد و گفت: اي دوست عزيز اين چه حالي است كه تو داري؟ آدم دانشمندي نظير تو چرا كارهاي سخت و مشقّت بار انجام مي‌دهد؟ ✳️ من ماجراي اسارت خود را براي دوستم تعريف كردم ، او مرا از روميان به ده دينار خريد و آزاد كرد و به خانه خود برد . پس از مدّتي دختر خود را نيز به ازدواج من در آورد و مَهريه او را صد دينار تعيين كرد. امّا هنوز زمان زيادي نگذشته بود كه همسرم بناي ناسازگاري را گذاشت و مُدام با من بحث و مشاجره مي‌كرد. روزي به طعنه گفت : تو همان كسي هستي كه پدرم با ده دينار او را خريد و آزاد كرد. من هم در جواب او گفتم: بله، پدرت با ده دينار مرا آزاد كرد، اما با صد دينار گرفتار تو كرد. ✳️ شنيدم گوسفندي را بزرگي رهانيد از دهان و دست گرگي شبانگه كارد بر حلقش بماليد روان گوسپند از وي بناليد كه از چنگال گرگم در ربودي چو ديدم عاقبت خودگرگ بودي 👳 @mollanasreddin 👳
( الهی نامه ) دیوانه‌ای به نیشابور میرفت ، دشتی پر از گاو دید پرسید : اینها از کیست ؟ گفتند : از عمید نیشابور است گذشت ... صحرایی پر از اسب دید پرسبد : این اسب‌ها از کیست ؟ گفتند : از عمید نیشابور است چون به شهر درآمد غلامان بسیار دید پرسید : این غلامان از کیست ؟ گفتند : بندگان عمید نیشابورند درون شهر سرایی دید آراسته که مردم به آنجا می‌آمدند و میرفتند پرسید : این سرای کیست ؟ گفتند : این سرای عمید نیشابور است دیوانه دستاری کهنه بر سر داشت از سر برگرفت به آسمان پرتاب کرد و خطاب به خداوند گفت: این را هم به عمید نیشابور بده 👳 @mollanasreddin 👳
ســــلامـ طلوع صبحی دیگر از زندگی بر شما مبارک دلتان شاد ، از غم‌ها آزاد خانه اميدتان آباد زندگیتان بر وفق مراد 👳 @mollanasreddin 👳
سال‌ها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار می‌کردم، دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانسِ زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده ‏اش به او بود، او فقط یک برادر 5 ساله داشت، دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد. پسرک از دکتر پرسید؛ آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟ دکتر جواب داد؛ بله و پسرک قبول کرد، پسرک را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله ‏های تزریق را به بدنش وصل کردیم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج میشد، به دکتر گفت؛ آیا من به بهشت می‌روم؟ پسرک فکر میکرد که قرار است تمامِ خون بدنش را به خواهرش بدهند. 👳 @mollanasreddin 👳
در زمان ساسانیان مردی در تیسفون زندگی میکرد که بسیار میهمان نواز بود و شغلش آب فروشی بود. روزی بهرام پنجم شاهنشاه ایران (ساسانی) با لباسی مبدل به در خانه ی این مرد میرود و می گوید که از راه دوری آمده و دو روز جا می خواهد . آن مرد بهرام را با شادی می پذیرد و می گوید بمان تا بروم و پول در بیاورم. مرد میرود و تا میتواند آب میفروشد و سپس با میوه و خوراک نزد بهرام باز میگردد. بهرام به میهمان نوازی مرد اطمینان پیدا میکند ولی می خواهد آن مرد را بیشتر امتحان کند. بنابراین تا قبل از آمدن مرد به دربار رجوع می کند و می گوید : دستور دهید که هیچ کس حق ندارد از این مرد در سطح شهر آب بخرد. فردای آن روز مرد آب فروش به بهرام میگوید که بمان تا بروم و قدری پول در بیاورم. مرد آب فروش هرچه در بازار گشت هیچ کس از او آب نخرید. در آخر مرد آب فروش که دید نمیتواند برای میهمان خویش آب تهیه کند مشک آبش را فروخت و میوه و خوراک نزد بهرام برد. بهرام او را گفت : تو چگونه پول در آوردی ؟ مگر نگفتی که کسی از تو آب نخرید ؟ مرد گفت : مشک آب خویش را فروختم ، تو نگران نباش و میل کن فردا رود برای خویش فکری خواهم کرد . بهرام پس از این واقعه فردای آن روز به دربار رجوع کرد و باز با لباسی مبدل نزد پولدارترین تاجر شهر که از اشراف نیز بود رجوع نمود و گفت من میهمانم و امشب را جا می خواهم . مرد نه تنها بهرام را نپذیرفت بلکه با ضرب تازیانه او را از منزل بیرون کرد . فردای آن روز بهرام در حالی که بر تخت سلطتنت جلوس کرده بود آن دو مرد یعنی تاجر و آب فروش را اظهار کرد. هر دوی آنان که دیدند آن مرد شخص شاه شاهان – امپراطوری ایران بوده بسیار هراسیدند. بهرام از مرد آب فروش بسیار تشکر و سپاسگزاری کرد و او را به سبب رفتار نیکویش با مهربانی پذیرفت. بهرام دستور داد که تمام اموال مرد تاجر را بگیرند و به مرد آب فروش بدهند تا یا بگیرد که انسان حتی اگر در اوج تنگدستی و فقر باشد باید شرافت ، مردانگی و مهمان نوازی خویش را حفظ کند 👳 @mollanasreddin 👳
علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد در زمان‌هاي‌ دور، كشتي‌ بزرگي‌ دچار توفان‌ شد و باعث‌ شد كه‌ كشتي‌ غرق‌ شود. مسافران‌ كشتي‌ توي‌ آب‌ افتادند. در ميان‌ مسافران، مردي‌ توانست‌ خودش‌ را به‌ تخته‌پاره‌اي‌ برساند و به‌ آن‌ بچسبد موج‌ها تخته‌پاره‌ و مسافرش‌ را با خود به‌ ساحل‌ بردند. وقتي‌ مرد چشمش‌ را باز كرد، خود را در ساحلي‌ ناشناخته‌ ديد بدون‌ هدف‌ راه‌ افتاد تا به‌ روستا يا شهري‌ برسد. راه‌ زيادي‌ نرفته‌ بود كه‌ از دور خانه‌هايي‌ را ديد. قدم‌هايش‌ را تندتر كرد و به‌ دروازه‌ شهر رسيد. در دروازه‌ي‌ شهر گروه‌ زيادي‌ از مردم‌ ايستاده‌ بودند. همه‌ به‌ سوي‌ او رفتند. لباسي‌ گران‌قيمت‌ به‌ تنش‌ پوشاندند. او را بر اسبي‌ سوار كردند و با احترام‌ به‌ شهر بردند مسافر از اين‌كه‌ نجات‌ پيدا كرده‌ خوشحال‌ بود اما خيلي‌ دلش‌ مي‌خواست‌ بفهمد كه‌ اهالي‌ شهر چرا آن‌قدر به‌ او احترام‌ مي‌گذارند. با خودش‌ گفت: .نكند مرا با كس‌ ديگري‌ عوضي‌ گرفته‌اند.. مردم‌ شهر او را يكراست‌ به‌ قصر باشكوهي‌ بردند و به‌عنوان‌ شاه‌ بر تخت‌ نشاندند مرد مسافر كه‌ عاقل‌ بود، سعي‌ كرد به اين راز پي ببرد . عاقبت‌ به‌ پيرمردي‌ برخورد كه‌ آدم‌ خوبي‌ به‌ نظر مي‌رسيد. محبت‌ زيادي‌ كرد تا اعتماد پيرمرد را به‌ خود جلب‌ كرد. در ضمن‌ گفتگوها فهميد كه‌ مردم‌ آن‌ شهر رسم‌ عجيبي‌ دارند. پيرمرد ، به‌ او گفت: . معمولاً شاهان‌ وقتي‌ چندسال‌ بر سر قدرت‌ مي‌مانند، ظالم‌ مي‌شوند. ما به‌ همين‌ دليل‌ هر سال‌ يك‌ شاه‌ براي‌ خودمان‌ انتخاب‌ مي‌كنيم. هر سال‌ شاه‌ سال‌ پيش‌ خودمان‌ را به‌ دريا مي‌اندازيم‌ و كنار دروازه‌ي‌ شهر منتظر مي‌مانيم‌ تا كسي‌ از راه‌ برسد. اولين‌ كسي‌ كه‌ وارد شهر بشود، او را بر تخت‌ شاهي‌ مي‌نشانيم. تختي‌ كه‌ يكسال‌ بيشتر عمر نخواهد داشت مسافر فهميد كه چه سرنوشتي‌ در پيش روي اوست . دو ماه‌ بود كه‌ به‌ تخت‌ پادشاهي‌ رسيده‌ بود. حساب‌ كرد و ديد ده‌ ماه‌ بعد او را به‌ دريا مي‌اندازند. او براي‌ نجات خود فكري‌ كرد: از فردا ‌ بدون‌ اين‌كه‌ اطرافيان‌ بفهمند توي‌ جزيره‌اي‌ كه‌ در همان‌ نزديكي‌ها بود كارهاي‌ ساختماني‌ يك‌ قصر آغاز شد .در مدت‌ باقي‌مانده‌، شاه‌ يكساله‌ هم‌ قصرش‌ را در جزيره‌ ساخت‌ و هم‌ مواد غذايي‌ و وسايل‌ مورد نياز زندگي‌اش‌ را به‌ جزيره‌ انتقال‌ داد ده ‌ماه‌ بعد ، وقتي شاه‌ خوابيده‌ بود ، مردم‌ ريختند و بدون‌ حرف‌ و گفتگو شاهي‌ را كه‌ يكسال‌ پادشاهي‌اش‌ به‌ سر آمده‌ بود از قصر بردند و به‌ دريا انداختند. او در تاريكي‌ شب‌ شنا كرد تا به‌ يكي‌ از قايق‌هايي‌ كه‌ دستور داده‌ بود آن‌ دور و برها منتظرش‌ باشند رسيد. سوار قايق‌ شد و به‌طرف‌ جزيره‌ راه‌ افتاد. به‌ جزيره‌ كه‌ رسيد، صبح‌ شده‌ بود. خدا را شكر كرد به‌ طرف‌ قصري‌ كه‌ ساخته‌ بود رفت اما ناگهان‌ با همان‌ پيرمردي‌ كه‌ دوستش‌ شده‌ بود روبه‌رو شد. به‌ پيرمرد سلام‌ كرد و پرسيد: .تو اينجا چه‌ مي‌كني؟. پيرمرد جواب‌ داد: .من‌ تمام‌ كارهاي‌ تو را زيرنظر داشتم. بگو ببينم‌ تو چه‌ شد كه‌ به‌ فكر ساختن‌ اين‌ قصر در اين‌ جزيره‌ افتادي؟. مسافر گفت: .من‌ مطمئن‌ بودم‌ كه‌ واقعه‌ي‌ به‌ دريا افتادن‌ من‌ اتفاق‌ خواهد افتاد، به‌ همين‌ دليل‌ گفتم‌ كه‌ پيش‌ از وقوع‌ و به‌وجود آمدن‌ اين‌ واقعه‌ بايد فكري‌ به‌ حال‌ خودم‌ بكنم.. پيرمرد گفت: .تو مرد باهوشي‌ هستي. اگر اجازه‌ بدهي‌ من‌ هم‌ در كنار تو همين‌جا بمانم از آن‌ پس، وقتي‌ كسي‌ دچار مشكلي‌ مي‌شود كه‌ پيش‌ از آن‌ هم‌ مي‌توانسته‌ جلو مشكلش‌ را بگيرد و يا هنگامي‌كه‌ كسي‌ براي‌ آينده‌ برنامه‌ريزي‌ مي‌كند، گفته‌ مي‌شود كه‌ علاج‌ واقعه‌ قبل‌ از وقوع‌ بايد كرد. 👳 @mollanasreddin 👳
گفت: همه ش که نباید توو فکر اتفاقای افتاده باشی، گاهی هم باید به اتفاقای نیفتاده فکر کنی. به پاهات فکر کن که هنوز داریشون، به چشمات که هنوز سر جاشونن، به خونه ات که هنوز سیل نبرده تش، به مادرت که هنوز زنده اس. بالاخره یه چیزایی توو زندگی هست که اتفاق نیفتادن و تو میتونی به خاطر همونا خوشحال باشی. گفتم پس عشق چی؟ آخه هنوز توو عمرم عاشق نشدم. گفت: راستشو بخوای عشق تنها چیزیه که نمیدونی اتفاق افتادنش بهتره یا اتفاق نیفتادنش 👤ﺑﺎﺑﻚ ﺯﻣﺎﻧﻲ 👳 @mollanasreddin 👳