#علامه_طباطبایی
در #دنیا غریب تر از #عارف کسی نیست؛ زیرا غریب به کسی می گویند که در شهری واقع شود که کسی او را نشناسد و او نیز کسی را نشناسد.
عارف نیز در دنیا چنین است؛
ظاهرا با اهل دنیاست، ولی دلش با آنان مباينت دارد.
عارفان در غریبی، یکتا و در غیب به دل از اهل دنیا، فانی به ذات احدیت و جمال مطلق می باشند.
👳 @mollanasreddin 👳
🍃عارف و گدا
روزی ” عارفی” در جاده ای می رفت.
او با #گدایی برخورد کرد که زیر درختی خوابیده بود. لباس های مرد گدا پاره و کثیف و پاهایش گل آلود بودند.
سادو واسوانی با دست های خود بدن آن مرد را شست و پیراهنش را به او بخشید.
مرد گدا به کلاهی که بر سر عارف بود اشاره کرد و #عارف بدون کو چکترین درنگ و تردیدی کلاهش را نیز به آن مرد بخشید و گفت:” این پیراهن، کلاه و هرچه دارم همه به من امانت داده شده تا آنان را به کسانی که بیش از من به آنها #نیازمند هستند بدهم.”
به راستی که هر چه در تملک ماست، زمان، استعداد، تحصیلات، قدرت، ثروت، دارایی هایمان، سلامت، نیرو و حتی خود زندگی امانت هایی هستند که به ما سپرده شده اند تا به کسانی بدهیم که بیشتر به آنها نیاز دارند.
🍃🍃🍃🍃🍃
👳 @mollanasreddin 👳
🔻علم عشق در دفتر نباشد
یكی از مریدان عارف بزرگی، در بستر مرگ استاد از او پرسید:
مولای من استاد شما كه بود؟
عارف: صدها استاد داشته ام.
مريد: كدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟
عارف اندیشید و گفت:
در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.
اولین استادم یك دزد بود.
شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و كلید نداشتم و نمی خواستم كسی را بیدار كنم. به مردی برخوردم، از او كمك خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز كرد. حیرت كردم و از او خواستم این كار را به من بیاموزد. گفت كارش دزدی است. دعوت كردم شب در خانه من بماند. او یك ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی برمی گشت می گفت چیزی گیرم نیامد. فردا دوباره سعی می كنم. مردی راضی بود و هرگز او را افسرده و ناكام ندیدم.
دوم سگی بود كه هرروز برای رفع تشنگی كنار رودخانه می آمد، اما به محض رسیدن كنار رودخانه سگ دیگری را در آب می دید و می ترسید و عقب می كشید. سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد، تصمیم گرفت با این مشكل روبه رو شود و خود را به آب انداخت و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد.
استاد سوم من دختر بچه ای بود كه با شمع روشنی به طرف مسجد می رفت. پرسیدم:
خودت این شمع را روشن كرده ای؟
گفت: بله.
برای اینكه به او درسی بیاموزم گفتم: دخترم قبل از اینكه روشنش كنی خاموش بود، میدانی شعله از كجا آمد؟ دخترك خندید، شمع را خاموش كرد و از من پرسید:
شما می توانید بگویید شعله ای كه الان اینجا بود كجا رفت؟
فهمیدم كه انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از كجا می آید ...
#عارف
#پندانه
👳 @mollanasreddin 👳
🔻خدا را کجا بیابیم؟
🔅از ابوسعید ابوالخیر(عارف نامدار ایرانی) پرسیدند:
خدا را کجا جوییم؟
🔅 ابو سعید در پاسخ گفت:
کجا جستید که نیافتید!
«عارفی گفته است:
مراد از خداجویی نه آن است که او را پیدا کنی،بلکه تو باید از گمگشتگی پیدا شوی یعنی خود را بشناسی.»
#ابوسعید_ابوالخیر
#عارف
👳 @mollanasreddin 👳
🔻محافظت از خویشتن
« پادشاهی به عارفی رسید، از او پندی خواست. عارف گفت: هر آنچه را در آن امید رستگاری است بگیر و آنچه را در آن خطر هلاکت است ، رها کن»
#پند
#پادشاه
#عارف
👳 @mollanasreddin 👳
🔻پیرمرد و عارف
🏵 پیرمردی در حجره خود در بازار نشسته بود که عارفی از کنار حجره او گذر کرد.
🏵 پیرمرد سریع به بیرون حجره رفت و او را گفت:ای عارف! شرف حضور در حجره ما بر من ببخش و مرا نصیحتی کن.
🏵 عارف اجابت نمود و در حجره داخل شد.
🏵 پیرزنی برای گرفتن شکر به حجره او آمد و سکه کمارزشی داشت که اندازه سکه خود از پیرمرد شکر خواست.
🏵 پیرمرد گفت:
مرا ببخش، سنگ معادل سکه تو ندارم تا شکر بر تو وزن کنم.
🏵 پیرزن ناامید و شرمنده رفت.
🏵 پیرمرد عارف را شربتی مهیا کرده تا برای موعظه او بر منبر رود.
🏵 عارف گفت: ای پیرمرد! امروز دیدم در گذر این همه عمر، از این همه مرگ و نیستی و رهاکردن ثروت دنیا بر وراث، تو هیچ پند و عبرتی نگرفتهای. پس اگر من هم تو را پندی دهم، بیگمان آن را هم نخواهی گرفت.
🏵 تو را سنگی معادل سنگ آن پیرزن نبود که شکر بر او وزن کنی و مرا کلامی هموزن این همه غفلت تو نیست که تو را کمترین پندی وزن کنم و بفروشم.
🏵 تو اگر دنبال آن بودی که مدیون او نشوی، بهجای دست خالی رد کردن او، شکر بیشتر میدادی و از خویشتن میبخشیدی.
#داستان
#پند
#عارف
👳 @mollanasreddin 👳