eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
254.8هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
52 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
خواجه اي بد شكل نائبي بد شكل تر از خود داشت. روزي آئينه داري آينه به دست نائب داد. آنجا نگاه كردو گفت: سبحان االله، بسي تقصر در آفرينش ما رفته است. خواجه گفت: لفظ جمع مگوي. بگوي در آفرينش من رفته است. نائب آينه پيش داشت. گفت: خواجه اگر باور نميكني تو نيز در آينه نگاه كن. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
📕 کودکان را از مکتب به بیابان برده بودند، عابری پرسید: برای چه این کودکان را آورده‌اید؟ گفتند: از برای دل پاک ایشان، تا مگر دعای‌ آنها کارگر بیفتد و باران بیاید... عابر گفت: اگر دعای کودکان کارگر بودی، یک معلم و یک مکتب در جهان نماندی…! 🗣 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
شخصی دعوی نبوت كرد او را پيش مامون خليفه بردند. مامون گفت: اين را از گرسنگي دماغ خشك شده است. مطبخي را بخواند، فرمود كه اين مرد را در مطبخ ببر و جامه خوابي نرمش بساز و هر روز شربتهای معطر و طعامهای خوش ميده تا دماغش با قرار آيد. مردك مدتی بر اين تنعم در مطبخ بماند دماغش با قرار آمد. روزي مامون را از او ياد آمد. بفرمود تا او را حاضر كردند. پرسيد:كه همچنان جبرئيل پيش تو ميآيد؟ گفت: آري. گفت: چه ميگويد؟ گفت: ميگويد كه جاي نيك به دست تو افتاده، هرگز هيچ پيغمبري را اين نعمت و آسايش دست نداد زينهار تا از اينجا بيرون نروي. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
مردي را كه دعوي پيغمبري ميكرد نزد معتصم آوردند. معتصم گفت: شهادت ميدهم كه تو پيغمبر احمقي هستي. گفت: آري از آنجا كه بر قومي چون شما مبعوث شدم. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
📕 ✍️📔حکایت کاسه زهر کودکی پیش خیاطی شاگردی می کرد روزی از روزها خیاط کاسه ای عسل به دکان آورد و برای اینکه کودک به عسل دست نزند به او گفت : در این کاسه زهر است ، مراقب باش که از آن نخوری خیاط دکان را ترک کرد و کودک مقداری پارچه فروخت و مقداری نان گرفت و تمام عسل را خورد ، وقتی خیاط برگشت سراغ پارچه را گرفت ، کودک گفت اگر قول بدهی مرا نزنی به تو راست خواهم گفت کودک گفت : من غفلت و نادانی کردم و دزد پارچه را دزدید و از ترس اینکه مرا بزنی کاسه زهر را خوردم تا بمیرم ولی تا حالا زنده مانده ام ، حالا دیگر خود دانی 📕برگرفته از:رساله دلگشا ✍️اثر: 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
مردی بر هندوانه‌فروشی گذشت که بانگ می‌کرد:" این همچون خرما و عسل است و شیرین‌تر از شکر است. " مرد او را گفت:" مرا بیماری است که او را هندوانه‌ی ترش علاج است از این میان یکی تُرش جدا کن. " گفت:" بخر و ببر و به بانگ من منگر که تمامی آنها از سرکه ترش‌تر باشد." 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
مردی بر هندوانه‌فروشی گذشت که بانگ می‌کرد:" این همچون خرما و عسل است و شیرین‌تر از شکر است. " مرد او را گفت:" مرا بیماری است که او را هندوانه‌ی ترش علاج است از این میان یکی تُرش جدا کن. " گفت:" بخر و ببر و به بانگ من منگر که تمامی آنها از سرکه ترش‌تر باشد." 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
روزی سه نفر با هم خربزه میخوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود، برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند، یکی گفت: روایت است از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه. دومی گفت: همچنین روایت است که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند. سومی گفت: و نیز روایت است که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه میشود. وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. باز ذکر روایت شروع شد. یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند. دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند. سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت: من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم با روایات شما، پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده، با آن ذکر یا قدّوس بگویند. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻طلخک و سرمای زمستان پادشاه محمود در زمستانی سخت بـه طلخک گفت کـه با این جامه ي یک لا دراین سرما چه میکنی کـه من با این همه ی جامه می لرزم. گفت ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی. گفت مگر تو چه کرده ای؟ گفت هرچه جامه داشتم همه ی را در بر کرده ام(پوشیده ام). 👳 @mollanasreddin 👳
🥂🥂🥂 🔻حکایت شراب مردی نزد ایاس بن معاویه آمد و گفت:اگر خرما خورم زیانیم باشد؟ گفت:نه. گفت:در صورتیکه سیاهدانه با نان خورم گناهی کرده ام؟ گفت:نه. گفت:اگر کمی آب بر سر آن نوشم؟ گفت:منعی ندارد. گفت:شراب خرما هم ترکیب همین چیزها باشد بعد از چه رو حرامست؟ ایاس گفت:اگر بر تو کمی خاک افشانند دردت آید؟ گفت:نه. گفت:اگر بر پیکرت آب پاشند، اندامیت بشکند؟ گفت:نه. گفت: اگر از آب و خاک خمیری کنند و در آفتاب نهند که خشک شود و بر سرت بکوبند چون باشد؟ گفت: آنم می کشد. ایاس گفت:آن هم چون این باشد. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻پسربچه و چاه شخصی را پسر در چاه افتاد. گفت: جان بابا! جایی مرو تا من بروم ریسمان بیاورم و تو را بیرون بکشم🙃 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 دهقان ثروتمند و پسر جاهل 🌾 دهقانی بود ثروتمند که زمین و باغ فراوان داشت همیشه به پسرش نصیحت می کرد در نگهداشتن مال و محافظت از آن. او را به داشتن دانش تشویق می کرد و از دوستان بد، برحذر می داشت. 🌾 پدر درگذشت و همه ثروت او به دست پسر افتاد. دوستانش چند برابر شدند. 🌾 مادر پسر که زن دانا و فهمیده ای بود، به او گفت: پسرم ارث و پند پدر را نگاه دار و دوستان را بدون این که بیازمایی خالص ندان. 🌾 پسر گفت: نه، اینها دوست واقعی هستند و حتی حاضرند جانشان را فدای من کنند. 🌾 مادر گفت: بهتر است آنها را امتحان کنی. 🌾 فردای آن روز، پسر نزد دوستانش رفت و گفت: به تازگی موشی در خانه ما پیدا شده که دیشب حتی گوشت کوب ما را خورد. 🌾 دوستانش به هم نگاه کردند. یکی از آنها گفت: بله، درست است. اتفاقا همین بلا سر ما هم آمد .موشی گوشت کوب ما را برداشت و به سوراخش برد. 🌾 دیگری گفت: این که چیزی نیست ما موشی داریم که یک روز نصف وسایلمان را به خانه اش برد. 🌾 آن یکی گفت: اگر بشنوید موش ما چه کرده ، شاخ در می آورید . موش ما گوش کوب و وسایل خانه و حتی آشپزخانه را هم به لانه اش برد. 🌾 پسر دهقان با خوشحالی نزد مادر رفت و ماجرا را تعریف کرد و از دوستان لایقش گفت که دروغ به آن بزرگی را پذیرفته بودند. 🌾 مادر گفت: همین نشان می دهد که دوستان خوبی نداری، چون دوست خوب آن است که به تو راست بگوید نه آن که تورا دل خوش کند. 🌾 پسر نپذیرفت تا مادر درگذشت و تمام دارایی خود را از دست داد . روزی در جمع دوستان نشسته بود، آهی کشید و گفت: دیشب فقط یک نان توی سفره داشتم که آن را هم موش خورد. دوستانش خندیدند، یکی گفت: عجب حرفی می زنی؟ مگر موش می تواند یک نان کامل را بخورد ؟ پسر دهقان با دلی شکسته به خانه بازگشت. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻سرکه هفت ساله رنجوری را سرکه هفت سال فرمودند، از دوستی بخواست گفت: من دارم اما نمی‌دهم گفت: چرا؟ گفت: اگر من سرکه به کسی دادمی سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی😅 👳 @mollanasreddin 👳
💢دزد بیچاره دزدی در خانه فقیری می‌جست. فقیر از خواب بیدار شد و گفت: ای مرد آنچه تو در تاریکی می‌جویی، ما در روز روشن می‌جوییم و نمی‌یابیم!! 👳 @mollanasreddin 👳
💢پیرمرد باهوش سلطان محمود پیرمردی ضعیف را دید، که پشتواره ای خار می کشد. بر او رحمش آمد؛ گفت: ای پیرمرد دو ، سه دینار زر می خواهی؟ یا دراز گوش(خر)؟ یا دو سه گوسفند؟ یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی؟ پیرمرد گفت: زر بده، تا در میان بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو(کمک تو) در باقی عمر آنجا بیاسایم. سلطان را خوش آمد و فرمود: چنان کنند. 👳 @mollanasreddin 👳
💢به این فکر بودم که تو آمدی یکی در باغ خود رفت، دزدی را پشتوارهٔ پیاز در بسته دید. گفت: در این باغ چه کار داری؟ گفت: بر راه می گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پیاز برکندی؟ گفت: باد مرا می ربود، دست در به پیاز می زدم، از زمین بر می آمد. گفت: این هم قبول ولی چه کسی جمع کرد و پشتواره بست. گفت: والله من نیز در این فکر بودم که آمدی. 👳 @mollanasreddin 👳
هرگز دلم ز کوی تو جائی دگر نرفت یکدم خیال روی توام از نظر نرفت جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت هرکو قتیل عشق نشد چون به خاک رفت هم بیخبر بیامد و هم بی‌خبر برفت در کوی عشق بی سر و پائی نشان نداد کو خسته دل نیامد و خونین جگر نرفت عمرم برفت در طلب عشق و عاقبت کامی نیافت خاطر و کاری بسر نرفت شوری فتاد از تو در آفاق و کس نماند کو چون عبید در سر این شور و شر نرفت 👳 @mollanasreddin 👳