📒#حکایت
گوﯾﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﻳﻪ ﺩﺯﺩ ﺑﺎ ﻳﻚ ﻧﺎﺑﻴﻨﺎ 1 ﻛﺎﺳﻪ ﺁﻟﻮﭼﻪ ﺧﺮﻳﺪﻧﺪ
ﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ,ﺩﻭ ﺗﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ
ﻭﺳﻂ ﻛﺎﺭﻧﺎﺑﻴﻨﺎ ﻣﭻ ﺩﺯﺩ ﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﺮﺩﻙ، ﭼﺮﺍ ﺗﻮ ﻣﺸﺖ ﻣﺸﺖ
ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟ ﺩﺯﺩ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﮐﻪ ﮐﻮﺭﻱ ﺍﺯ ﻛﺠﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪی ﻛﻪ ﻣﻦ ﻣﺸﺖ
ﻣﺸﺖ ﻣﻴﺨﻮﺭﻡ؟
ﻧﺎﺑﻴﻨﺎ ﻣﻴﮕﻪ؛
ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﻣﻦ
ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﻣﻴﺨﻮﺭﻡ ﻭ ﺗﻮ
ﺻﺪﺍﺕ ﺩﺭ ﻧﻤﻴﺎﺩ!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
هدایت شده از قاصدک
📊 کانال رسمی سایت نبض بورس در ایتا
🔹 تحلیل روز بازار سرمایه
🔸 آموزش بورس
🔹 اخبار روزانه بورسی
🔸 تحلیل بنیادی و تکنیکال
🔹 آمار روزانه و هفتگی
🔸بسته خبری روزانه
🔹خلاصه بازار
🔸مهمترین های کدال
🔺https://eitaa.com/joinchat/835125250Ce7ebe37b34
🔘 داستان کوتاه
مردی که زنش را هنگام دیدن ببر بزرگ رها و فرار کرد!!
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند :
با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های
مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📔#راز_مثلها🤔🤔
📕 داستان ضرب المثل
✍️#اصطلاح_تب_كرد_و_مرد
پسری پدرش از دار دنیا رفت و او در مرگ پدر به سوگواری نشست.
روزهای اول هركس می رسيد و سبب مرگ پدرش می پرسيد، پسر با آب و تاب از ابتدای بيماری پدر تا لحظه مرگ را تعريف می كرد كه ناچار اگر صبح بود دنباله تعريف به ظهر می کشید و مجبور بود ناهار بدهد و اگر بعد از ظهر بود دنباله صحبت به شب می كشيد و مجبور می شد به مهمانان شام بدهد.
رندان اين خبر را شنيدند هر روز يك عده قبل از ظهر و يك عده بعد از ظهر برای عرض تسليت به خانه پسر می رفتند و از او سبب مرگ پدرش را می پرسيدند او هم طبق معمول با آب و تاب تعريف می كرد و رندان را شام و ناهار می داد.
بالاخره پسر از این وضعیت عاصی شده و با بزرگتری مشورت میکند و او دستور میدهد که از این پس هرکسی علت مرگ پدرت را پرسید یک کلام بگو:
خدا بیامرز تب کرد و مُرد..
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📚 داستان مدیریتی
📝کوکاکولا
یکی از نمايندگان فروش شركت كوكاكولا، مايوس و نا اميد از خاورميانه بازگشت.
دوستی از وی پرسيد: «چرا در كشورهای عربی موفق نشدی؟»
وي جواب داد: «هنگامی كه من به آنجا رسيدم مطمئن بودم كه می توانم موفق شوم
و فروش خوبی داشته باشم. اما مشكلی كه داشتم اين بود كه عربی نمی دانستم.
لذا تصميم گرفتم پيام خود را از طريق پوستر به آنها انتقال دهم.
بنابراين سه پوستر زير را طراحی كردم:
پوستر اول مردی را نشان می داد كه خسته و كوفته در بيابان بيهوش افتاده بود.
پوستر دوم مردی را نشان می داد كه در حال نوشيدن كوكاكولا بود.
پوستر سوم مردی بسيار سرحال و شاداب را نشان می داد.
پوستر ها را در همه جا چسباندم.»
دوستش از وی پرسيد: «آيا اين روش به كار آمد؟»
وی جواب داد: «متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند
و لذا آنها ابتدا تصوير سوم، سپس دوم و بعد اول را ديدند.»!!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#حکایت_های_ملانصرالدین
روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید:
فردا چه میکنی؟
گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه میروم و اگر بارانی باشد به کوهستان میروم و علوفه جمع میکنم...
همسرش گفت: بگو انشاءا...
او گفت: انشاءا... ندارد فردا یا هوا آفتابیست یا بارانی!
از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند.
ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد...
پشت در همسرش گفت: کیست؟
جواب داد: انشاا... منم!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📚 داستان تاریخی
📝 عاقبت چاپلوسی
کریم خان زند هر روز صبح علیالطلوع تا شامگاه برای دادخواهی ستمدیدگان، رفع ستم و احقاق حقوق مردم در ارک شاهی مینشست و به امور مردم رسیدگی میکرد. روزی مردی چاپلوس پیش آمد و همین که چشمش به کریمخان افتاد، شروع به های و های گریستن کرده و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت، او طوری گریه میکرد که هق هقهایش اجازه سخن گفتن به او نمیداد.
وکیلالرعایا دستور داد او را به گوشهای برده، تا آرام شود و سپس به حضور بیاید. مرد را بردند و آرام کردند و در فرصت مناسب دیگری به حضور کریم خان آوردند.
کریم خان قبل از آنکه رسیدگی به کار او را آغاز کند، نوازش و دلجویی فراوانی از وی به عمل آورد و آنگاه از خواستهاش جویا شد. آن مرد گفت: “من از مادر کور و نابینا متولد شدم و سالها با وضع اسفباری زندگی کرده و نعمت بینایی و دیدن اطراف و اکناف خود محروم بودم تا اینکه روزی افتان خیزان و کورمال خود را روی زمین کشیدم و به سختی به زیارت آرامگاه پدر شما رفته و برای کسب سلامتی خود، متوسل به مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم. در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که از فرط خستگی ضعف، بیهوش شده، به خواب عمیقی فرو رفتم! در عالم خواب و رویا، مردی جلیلالقدر و نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت: ابوالوکیل پدر کریمخان هستم. آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت برخیز که تو را شفا دادم! از خواب که بیدار شدم، خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد! این همه گریه و زاری امروز من از باب تشکر و قدردانی و سپاسگزاری از والد ماجد شما بود!”.
مرد که با ادای این جملات و انجام این صحنهسازی مطمئن بود کریمخان را خام کرده است، منتظر دریافت صله و هدیه و مرحمتی بود اما مشاهده کرد که کریم خان برافروخته شده، دنبال جلاد میگردد! موقعی که جلاد حاضر گردید کریمخان دستور داد چشمان مرد را از حدقه بیرون بکشد! درباریان و بزرگان قوم زندیه به دست و پای کریمخان افتادند و شفاعت مرد چاپلوس را کرده و از وکیلالرعایا خواستند از گناه او در گذرد. کریمخان که ذاتاً آدم رقیق القلبی بود، خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت، ولی دستور داد مرد را به فلک بسته، چوب بزنند!
هنگامی که نوکران شاه مشغول سیاست کردن مرد بودند، کریمخان خطاب به او گفت: “مردک پدر سوخته! پدر من تا وقتی زنده بود، در گردنه بید سرخ، خر دزدی میکرد، وقتی من به مقام و مسند شاهی رسیدم، عدهای متملق برای خوشایند من و از باب چاپلوسی برایش آرامگاهی ساختند و مقبره ای برپا کردند و آنجا را عنیان ابوالوکیل نامیدند. اکنون تو چاپلوس دروغگو آمدهای و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی میکنی؟! اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند دوباره چشمانت را در میآوردم تا بروی برای بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگیری!”.
مرد سرافکنده و شرمسار به سرعت از پیش او رفت و ناپدید شد.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#داستان
خوشبختی را کجا میتوان یافت؟"
از خدا پرسید: «خوشبختی را کجا میتوان یافت؟»
خدا گفت: «آن را در خواستههایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.»
با خود فکر کرد و فکر کرد: «اگر خانهای بزرگ داشتم بیگمان خوشبخت بودم.»
خداوند به او داد.
«اگر پول فراوان داشتم یقیناً خوشبختترین مردم بودم.»
خداوند به او داد.
اگر… اگر… و اگر…
اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود.
از خدا پرسید: «حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.»
خداوند گفت: «باز هم بخواه.»
گفت: «چه بخواهم؟ هر آنچه را که هست دارم.»
خدا گفت: «بخواه که دوست بداری، بخواه که دیگران را کمک کنی، بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی.»
او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها مینشیند و نگاههای سرشار از سپاس به او لذت میبخشد.
رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا خوشبختی اینجاست؛ در نگاه و لبخند دیگران.»
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
ای امید
در تنگنای کدامین معبر خفتهای ؟
اینجا چشمهایی
انتظار تو را میکشند
که بی خستگی هر سو را دیدهاند
از پی انکه شادی را
به هزار تمنا تماشا کنند
در بستر خویش باز امیدوار
امیدوارتر از همه امیدواران
بیدار نشستهایم
تا لحظه طلوع را
تا لحظه گریز شب را
نظارهگر باشیم
ای سپیدای جاوید
در کدامین افق ارمیدهای؟
که ما بیخواب
ایستاده به انتظار خورشید
هزار شبح ذبح کردهایم
بازوانمان گشوده است
برای در اغوش کشیدن طلعیهی فروغ...
#عارف_اخوان
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#تلنگر
❣️تسليم نشو
همیشه که نباید همه چیز ، خوب باشد
در دلِ مشکلات است که آدم ، ساخته می شود ...
گاهی همین سختی ها و مشکلات ؛
پله ای میشوند به سمتِ بزرگترین موفقیت ها ...
در مواقعِ سختی ، نا امید نباش ...
برایِ آرزوهایت بجنگ ...
و محکم تر از قبل ، ادامه بده ...
چه بسیارند ؛ جاده های همواری ،
که به مرداب ختم می شوند ، و چه بسیارتر ؛
جاده های ناهموار و صعب العبوری ؛
که به زیباترین باغ ها می رسند ...
تسلیم نشو ... شاید پله ی بعد ؛
ایستگاهِ خوشبختی ات باشد ...🍃🍃🍃
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#داستان
📝 وفای عشق!
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد ... در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد میشدند به سرعت او
را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پيرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید از تو عکسبرداری شود تا مطمئن شویم جائی از بدنت آسیب ندیده"
پیرمرد غمگین شد و گفت: "عجله دارم، نیازی به عکسبرداری نیست".
پرستاران از او دلیل عجلهاش را پرسیدند.
پیرمرد گفت: "همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح به آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!"
پرستار به او گفت: "خودمان به او خبر میدهیم".
پیرمرد با اندوه گفت: "خیلی متاسفم، او آلزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمیشناسد!"
پرستار با حیرت گفت: "وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پیش او میروید؟"
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
"اما من که میدانم او چه کسی است .."
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕داستان ضرب المثل
✍️باهمه بله با ما هم بله
بازرگانی ورشکست شد و طلب کارانش او را به دادگاه کشاندند ، بازرگان با یک وکیل مشورت کرد و وکیل به او گفت : در دادگاه هر کس از تو چیزی پرسید بگو : (بله)
بازرگان هم پولی به وکیل داد و قرار شد بقیه پول را بعد از دادگاه به وکیل بدهد
روز بعد در دادگاه در جواب قاضی و طلبکارانش مدام گفت : (بله ، بله) تا اینکه قاضی گفت : این بیچاره از بدهکاری عقلش را از دست داده و بهتر است شما ببخشیدش
طلب کارها هم دلشان به حال اون سوخت و او را بخشیدند
فردای آن روز وکیل به خانه ی بازرگان رفت و بقیه پولش را طلب کرد و مرد بدهکار در جواب گفت: (بله)
وکیل گفت: باهمه بله با ما هم بله
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#داستانک
مجسمه آدم از خودِ آدم ٱدم تر است، شرش به کسی نمی رسد.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
#تلنگر
از مسمعی نقل شده که می گوید:
از امام صادق علیه السلام شنیدم که به فرزندش سفارش می کرد :
وقتی ماه رمضان آمد تلاش کنید( برای اطاعت خداوند وانجام اعمال این ماه)
زیرا این ماه ماهی است که :
روزیها در این ماه تقسیم میشود و
اجلها و عمرها در این ماه نوشته میشود و
اعمال یک شب این ماه برابر هزار ماه از ماههای دیگر است
#بحارالانوار_ج96ص375
#ميزان_الحكمة_ج4ص177
🌸🍃🌸🍃
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️