الهی🙏
در این صبح که نوید بخش
امید و رحمت توست
هرآنکه چشم گشود
قلبش سرشار از امید
وزندگیش سرشار
از رحمت وبرکت تو باد
هرچه لطف خداست
دراین صبح زیبا برایتان آرزومندم
🌷ســــلام صبح چهارشنبه تون بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
گريه بر شهيد
حضرت حمزه عموى پيامبر از مكّه به مدينه مهاجرت كرده بود و لذا كسى را نداشت ، جنگ احد فرا رسيد ((حمزه )) در جنگ فعالانه شركت كرد و از ساير رزمندگان بهتر درخشيد تا مظلومانه به فيض شهادت رسيد. و به همين مناسبت لقب سيدالشهداء يعنى سالار شهيدان را به او دادند.
جنگ احد به پايان رسيد خانواره شهدا در سوگ عزيزانشان نشسته بودند و با گريه هايشان خاطره آنان را بزرگ مى داشتند.
پيامبر صلى اللّه عليه و آله از احد بر گشت ، وقتى به مدينه وارد شدند ديدند كه در خانه همه شهداء گريه هست جز خانه حمزه ، حضرت فقط يك جمله فرمود: ((امّا حمزة فلا بواكى له )) يعنى همه شهدا گريه كننده دارند جز حمزه كه گريه كننده ندارد. تا اين جمله را فرمود، صحابه رفتند به خانه هايشان و گفتند: پيامبر فرمود: حمزه گريه كننده ندارد. ناگهان زنانى كه براى فرزندان خودشان يا شوهرانشان يا پدرانشان مى گريستند، به احترام پيامبر و به احترام جناب حمزة بن عبدالمطلب به خانه حمزه آمدند و براى آن جناب گريستند. و تعد از اين ديگر سنت شد هر كس براى هر شهيدى كه مى خواست بگريد اوّل مى رفت خانه جناب حمزه و براى او مى گريست .
اين جريان نشان داد كه اسلام با اينكه با گريه بر ميت (ميت عادى ) چندان روى خوشى نشان نداده است مايل است كه مردم بر شهيد بگريند، زيرا شهيد حماسه آفريده است و گريه بر شهيد شركت در حماسه او و هماهنگى با روح او و موافقت با نشاط او و حركت در موج اوست .
*قيام و انقلااب مهدى (عج )، مقاله شهيد، ص 108
👳 @mollanasreddin 👳
🔅عارفی را پرسیدند:
زندگی به جبر است یا به اختیار؟!
🌕پاسخ داد:
امروز به اختیار...
تا چه بکارم.
اما فردا جبر...
👈 زیرا که به اجبار
باید درو کنم
آنچه به اختیار کاشتم.
👳 @mollanasreddin 👳
نامه حضرت رسول به ايرانيان يمن
جشيش ديلمى كه از ايرانيان مسلمان يمن بود گويد: حضرت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله براى ما نامه نوشتند كه با اسود كذّاب جنگ كنيم .
فرمان پيغمبر اسلام براى فيروز، دادويه و جشيش صادر شده بود و اينان ماءمور شده بودند كه با دشمنان اسلام به طور آشكار و پنهان جنگ كنند و فرمان حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله را به همه مسلمانان برسانند. فيروز، دادويه و جشيش ديلمى فرمان پيغمبر صلى اللّه عليه و آله را به همه ايرانيان رسانيدند.
ديلمى گويد: ما شروع كرديم به مكاتبه و دعوت مردم كه خود را براى جنگ با اسود عنسى مهيا سازند. در اين هنگام اسود از جريان مطلع شد و براى ايرانيان پيامى فرستاد و آنها را تهديد كرد كه اگر با وى سر جنگ و ستيز داشته باشند چنان و چنين خواهد شد. ما در پاسخ وى گفتيم : هرگز سر جنگ با شما نداريم . ولكن اسود به سخنان ما اعتماد پيدا نكرد و همواره از ايرانيان بيم داشت كه امكان دارد وى را از پاى درآورند.
در اين گير و دار نامه هايى از ((عامر بن شهر)) و ((ذى زود)) و چند جاى ديگر رسيد. مردم در اين نامه ها ما را به جنگ با اسود تشويق مى كردند و نويد مساعدت و همراهى مى دادند، سپس مطلع شديم كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله براى جماعتى ديگر نيز نامه نوشته اند و فرمان داده اند كه از فيروز و دادويه و ريلمى پشتيبانى كنند و آنان را در مقابل اسود كذّاب يارى نمايند. از اين رو ما در ميان مردم پشتيبام پيدا كرديم .
خدمات متقابل اسلام و ايران ، مجموعه آثار، ج 14، ص 84 و 85.
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن...
با هرکسی دوست بشویم
شکل و فرم آن را میگیریم
فکرش را بکنید
اگر با خدا دوست بشوید
چه زیبا شکل میگیرید
خدا را برایتان آرزو دارم
لحظه هاتون خدایی
👳 @mollanasreddin 👳
عفو در وقت قدرت
شخصى يهودى آمد خدمت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و مدعى شد كه من از شما طلبكارم و الا ن در همين كوچه بايستى طلب مرا بدهى .
پيغمبر فرمودند: اولاً كه شما از من طلبكار نيستى و ثانيا اجازه بده كه من بروم منزل و پول براى شما بياورم زيرا پولى همراه من نيست . يهودى گفت : يك قدم هم نمى گذارم از اينجا برداريد هرچه پيامبر با او نرمش نشان دادند او بيشتر خشونت نشان داد با آنجمله كه عبا و رداى پيامبر صلى اللّه عليه و آله را گرفت و به دور گردن حضرت پيچيده و آنقدر كشيد كه اثر قرمزى در گردن مبارك پيامبر به جاى ماند.
حضرت كه قبل از اينكه عازم مسجد تراى اقامه نماز جماعت بودند با اين پيشامد تاءخير كردند. مسلمين ديدند حضرت نيامدند و وقت گذشت آمدند مشاهده كردند كه يك نفر يهودى جلوى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله را گرفته است و آن حضرت را اذيّت مى كند.
مسلمين خواستند يهودى را كنار بزنند و يا احتمالا كتك كارى كنند.
حضرت فرمود: نه من خودم مى دانم با رفيقم چه بكنم شما كارى نداشته باشيد، آنقدر نرمش نشان داد كه يهودى همانجا گفت : اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد انك رسول اللّه . شما با چنين قدرتى كه داريد اين همه تحمل مى كنيد! و اين ، تحمل يك انسان عادى نيست و مسلما از جانب خداوند مبعوث شده ايد.
- سيره نبوى ، ص 139
👳 @mollanasreddin 👳
برخیز، تا نهیم سر خود بپای دوست
جان را فدا کنیم، که صد جان فدای دوست
در دوستی ملاحظه مرگ و زیست نیست
دشمن بِه از کسی، که نمیرد برای دوست
حاشا! که غیر دوست کند جا بچشم من
دیدن نمیتوان دگری را بجای دوست
از دوست، هر جفا که رسد، جای مِنَتست
زیرا که نیست هیچ وفا چون جفای دوست
با دوست آشنا شده، بیگانه ام ز خلق
تا آشنای من نشود آشنای دوست
در حلقه سَگان درش می روم، که باز
احباب صف زنند بگرد سرای دوست
دست دعا گشاد هلالی بدرگهت
یعنی بدست نیست مرا جز دعای دوست
#هلالی_جغتایی
👳 @mollanasreddin 👳
به دکتر گفتم همهٔ داروهایم را میخورم
اما تأثیری ندارد.
دکتر پاسخ داد: آیا داروهایت را سر وقت میخوری؟
و من تازه متوجه شدم چرا نمازهایم تأثیر ندارد .
👳 @mollanasreddin 👳
#محض_دلبری 🌱
گفتن عشق نتیجه یک سوءتفاهمه !
خب چه سوءتفاهمی قشنگتر از تو ؟ دلبر تر از تو ؟
چه سوءتفاهمی قشنگتر از اینکه کنارتم و بازم دلم برات تنگ میشه ؛
و انگشتات رو بیشتر بین انگشتام فشار میدم و عمیقتر نفس میکشم ؛
تا قشنگ عطر تنت بچسبه به جونم و به خونم و دیونه عطر تنت باشم
و اونقدر بهت بچسبم که تنم بوی تو رو بگیره .
میخوام با تو باشم و با تو بمونم .
میخوام بقیه زندگیمُ با تو بگذرونم و تا پیری کنار تو فارغ از جهان و آدمای قد و نیم قدش بشم !
بشم یه دیونه مخ ردی درست مثل تو که به هیچکس و هیچچیز جز این سوءتفاهم فکر نمیکنه .
بیا و بمون که این دنیا فقط من و تورو میتونه اینقدر قشنگ کنار همدیگه بچینه !
دنیا من و تورو میتونه فقط کنار هم ببینه ؛ هیچکسی جز من به تو ، و هیچکسی به تو جز من نمیآد .
بیا و همیشگیِ دلم بمون و تا اخر دنیا کنارم بمون که کل دنیا حسادت کنه به عشقِ قلبیمون ... 🔗♥️
♥️🕊
👳 @mollanasreddin 👳
شب پیراهن سیاهِ⭐️
ستاره بارانش را
بر تن کرده
تا هر ستاره ی
آن نمادِ برآورده شدنِ
یکی از آرزوهایِ
قشنگِ شما باشد
شبتون ستاره باران🌙
👳 @mollanasreddin 👳
🔻طلخک و سرمای زمستان
پادشاه محمود در زمستانی سخت بـه طلخک گفت کـه با این جامه ي یک لا دراین سرما چه میکنی کـه من با این همه ی جامه می لرزم. گفت ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی. گفت مگر تو چه کرده ای؟ گفت هرچه جامه داشتم همه ی را در بر کرده ام(پوشیده ام).
#عبید_زاکانی
👳 @mollanasreddin 👳
🔻گدای نادان
فردى هرروز در بازار گدایی میکرد و مردم حماقت وی را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بودو دیگری از نقره. اما او همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد! داستان در تمام منطقه پخش شد.
هرروز گروهی زن و مرد به دیدن این گدا می آمدند و دو سکه طلا به او نشان می دادند و او همیشه نقره را انتخاب میکرد، مردم وی را دست می انداختند و به حماقت او می خندیدند.
تا اینکه مردی مهربان از راه رسید و از اینکه وی را ان طور دست می انداختند، ناراحت شد. وی را به گوشه اي دنج از میدان کشید و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، تو سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت میآید و همدیگر دستت نمیاندازند.
گدا پاسخ داد:
ظاهراً حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم! شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام!
#حکایت
#فقیر
👳♂@mollanasreddin👳♂
🔻فضیلت قناعت
دو امیر زاده در مصر بودند یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبة الاَمر این یکی علاّمه عصر گشت و آن دگر عزیز مصر شد. باری توانگر به چشم حقارت در درویش فقیه نظر کرد و گفت: من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بمانده است. گفت ای برادر شکر نعمت باری عزّ اسمه مرا بیش میباید کرد که میراث پیغمبران یافتم یعنی علم و تو را میراث فرعون و هامان رسید یعنی مُلک مصر.
#پادشاه
#علم
#پند
👳 @mollanasreddin 👳
🔻جنگیدن با زندگی
هر از چندگاهی، دختری به پدرش اعتراض میکرد که زندگی سختی دارد و نمیداند چه راهی رفته که باعث این مشکلات شده است.
این دختر همیشه در زندگی در حال جنگ بود. به نظر میرسید هر مشکلی که حل میشود، یک مشکل دیگر به دنبالش میآید.
پدرش که سرآشپز بود او را به آشپزخانه برد. او سه کتری را پر از آب کرد و هر کدام را روی دمای بالا قرار داد. زمانی که آب هر سه دیگ به جوش رسید، او سیب زمینی ها را در یک کتری ، تخم مرغها را در کتری دیگر و دانه های قهوه را در کتری سوم گذاشت. سپس ایستاد تا آن ها نیز آب پز شوند؛ بدون این که به دخترش چیزی بگوید.
دختر غر میزد و بی صبرانه منتظر بود تا ببیند پدرش چه میکند. پس از بیست دقیقه، او گازها را خاموش کرد.
پدر سیب زمینی ها را از قابلمه خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. تخم مرغ ها را نیز خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. او قهوه ها را نیز با ملاقه خارج کرد و آن را داخل یک فنجان ریخت
سپس به سمت دخترش برگشت و از او پرسید: دخترم چی میبینی؟
دختر گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه
پدر گفت: بیشتر دقت کن و به سیب زمینی ها دست بزن.
دختر این کار را کرد و فهمید که آن ها نرم شده اند
سپس از دخترش خواست تا تخم مرغ ها را بشکند. زمانی که تخم مرغ ها را برداشت فهمید که تخم مرغ ها سفت شده اند.
در نهایت، پدر از دخترش خواست که قهوه را بچشد. عطر خوش قهوه لبخند را به روی لب های دختر آورد.
سپس از پدرش پرسید: پدر این کارها یعنی چه؟
پدرش گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه، هر سه با یک ماده یعنی آب جوش مواجه شدند اما واکنش آن ها متفاوت بود. سیب زمینی سفت و سخت بود اما در آب جوش نرم و ضعیف شد.
تخم مرغ شکننده بود و یک لایه نازک داشت که از مایع داخل محافظت میکرد، اما زمانی که با آب جوش مواجه شد، مایع داخل سفت گردید.
با این حال، دانه قهوه خاص بود. وقتی با آب جوش مواجه شد، آب را تغییر داد و یک ماده جدید ایجاد کرد.
تو کدام یک از این سه ماده ای؟!
#داستان
👳 @mollanasreddin 👳
🔻ریای سگی
مرد مسلمانی به حضور یکی از علمای ربانی شرفیاب شد و شرح حال خود را چنین بیان کرد:
من دچار خودنمایی و ریا بودم و موفق نمی شدم در مسجد با حضور دیگران عبادت خالص بجا بیاورم و از این جهت رنج میبردم. میدانستم که در حومه ی شهر مسجد متروکی است که مردم در آن رفت و آمد نمی کنند. به فکرم رسید که خوب است شبانه به آن جا بروم و دور از چشم این و آن، خدا را با خلوص نیت پرستش کنم.
پاسی از شب گذشته و هوا کاملا تاریک بود، در حالی که باران به شدت میبارید، حرکت کردم و خود را به مسجد رساندم. طولی نکشید که بین نماز در تاریکی مطلق احساس کردم کسی وارد مسجد شد. خوشحال شدم چون میدیدم که شخصی به مسجد آمده و متوجه خواهد شد که من در دل شب به عبادت مشغول هستم، همین خوشحالی و نشاط مرا به تلاش بیشتری در عبادت واداشت، آن قدر نماز خواندم تا شب به پایان رسید و سپیده دمید، وقتی هوا روشن شد دیدم آن که نیمه شب وارد مسجد شده، سگ سیاهی است که برای فرار از باران به مسجد پناه آورده و من او را انسان پنداشته بودم.
سخت ناراخت شدم و با خود گفتم: برای آن که یکتاپرست باشم و انسانی را در عبادت الهی شریک قرار ندهم به این مسجد خلوت آمدم ولی اینک متوجه شدم که به جای انسان، سگ سیاهی را شریک عبادت گرفته ام. وای بر من و بر سیه روزی و بدبختی من.
از این نماز ریایی چنان خجل شده ام
که در برابر رویت، نظر نمی بارم.
📚گفتار فلسفی، ج ۲، ص ۱۲۴
#حکایت
👳 @mollanasreddin 👳
🔻حکایت سعدی
دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفتهاند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.
حکایتهای#سعدی
👳 @mollanasreddin 👳
🔻مرده ای در تابوت
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار میشود دعوت میکنیم!
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت میشدند، اما پس از مدتی کنجکاو میشدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آنها در اداره میشده که بوده است.
این کنجکاوی تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد میشد، هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر میکردند این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هرحال خوب شد که مرد!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه میکردند ناگهان خشکشان میزد و زبانشان بند میآمد.
آینهای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه میکرد، تصویر خود را میدید. نوشتهای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
تنها یک نفر وجود دارد که میتواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که میتوانید زندگیتان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که میتوانید بر روی شادیها، تصورات و موفقیتهایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسی هستید که میتوانید به خودتان کمک کنید.
زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگیتان یا محل کارتان تغییر میکند، دستخوش تغییر نمیشود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر میکند که شما تغییر کنید، باورهای محدودکننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان هستید.
مهمترین رابطهای که در زندگی میتوانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکنها و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیتهای زندگی خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است.
#دنیا
#پند
👳 @mollanasreddin 👳
شب رو به اتمام است
و فردا
دوباره روزی جدید آغاز می شود، که امید و رویاهای جدید را به ارمغان می آورد.
#شب_بخیر 🌙
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓یک سبد
🌸از گلهـای زیبـا
💓به رنگ
🌸عشـق و امیـد
💓با هر چه صفـا
🌸همـه از سوی خـدا
#صبح_بخیر
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
👳 @mollanasreddin 👳
🔻پند لقمان
لقمان حكیم به پسرش گفت:امروز روزه بگیر و غذا نخور و هرچه بر زبانت جاری شد را بنویس. با فرا رسیدن شب، تمام آن چیزی را كه نوشتی، برایم بخوان. آنگاه روزهات را باز کن و غذایت را بخور. پسر در شبانگاه، هر آنچه که نوشته بود را خواند. دیروقت شد برای همین نتوانست غذایش را بخورد. آن پسر در روز دوم هم نتوانست هیچ غذایی بخورد. او در روز سوم نیز، گفته هایش را نوشت و پس از خواندن نوشته هایش، آفتاب روز چهارم طلوع كرد دحالیکه او هیچ غذایی نخورده بود. آن پسر در روز چهارم، هیچ حرفی نزد. پدرش در زمان شب، از او خواست تا كاغذهایش را بیاورد و نوشته هایش را بخواند. پسر در جواب پدر گفت:امروز هیچ حرفی نزده ام که آن ها را بخوانم. لقمان گفت:پس بیا و از این نان كه داخل سفره است بخور و بدان آنان كه كم گفته اند، در روز قیامت، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.
#پندانه
#لقمان_حکیم
👳 @mollanasreddin 👳
🔻فقیر و غنی
کاروانی از کوفه به قصد مکّه برای موسم حج حرکت کردند. یک نفر پیاده و سر برهنه همراه ما (سعدی) از کوفه بیرون آمد. او پولی نداشت و آسودهخاطر همچنان ره میپیمود.
توانگری شترسوار به او گفت: ای تهیدست کجا میروی؟
برگرد که در راه بر اثر ناداری بهسختی میمیری.
او سخن شترسوار پولدار را نشنید و همچنان به راه خود ادامه داد تا اینکه به نخلهی محمود، یکی از منزلگاههای نزدیک حجاز رسیدیم. در آنجا توانگر شترسوار درگذشت.
فقیر پابرهنه در کنار جنازهی او آمد و گفت: ما بهسختی نمردیم و تو بر شتر نیرومند، سواره بمُردی!
حکایتهای #سعدی
👳 @mollanasreddin 👳
🔻سقراط و همسرش
سقراط از حکمای یونان، زنی بداخلاق داشت. روزی آن زن نشسته با نهایت بدخویی مشغول لباس شستن بود و در حین کار به سقراط دشنام میداد. حکیم از طریق حکمت، مروت و بردباری دم برنمیآورد و سکوت اختیار کرده بود.
آرامش سقراط خشم همسرش را بیشتر میکرد به حدی که تشت را که پر از کف صابون بود بر سر و روی سقراط ریخت. ولی سقراط همچنان خونسرد بود. حاضران به حکیم اعتراض کردند که این مقدار تحمل بیموقع از شما پسندیده نیست.
سقراط با لبخند گفت: حق با شماست. اما اثر غرش رعد و جهیدن برق، آمدن برف و باران است.
#پندانه
👳 @mollanasreddin 👳
🔻قوز بالا قوز
قوز پشتی بود كه خیلی غصه می خورد كه چرا قوز دارد؟
یك شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال كرد سحر شده، بلند شد رفت حمام.
از حمام كه رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد.
اعتنا نكرد و رفت تو. او كه داشت لباس از تن بیرون میکرد حمامی را خوب نگاه نكرد و ملتفت نشد كه چه کسی آنجاست.
وارد گرم خانه كه شد دید جماعتی بزن و بكوب دارند
و مثل اینكه عروسی داشته باشند می زنند و می رقصند.
او هم بنا كرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی كردن.
درضمن اینكه می رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید كه آنها از ما بهتران هستند.
اگر چه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.
از ما بهتران هم كه داشتند می زدند و می رقصیدند فهمیدند كه او از خودشان نیست
ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند.
فردا رفیقش كه او هم قوزپشت بود از او پرسید : «تو چكار كردی كه قوزت صاف شد؟»
او هم ماجرای آن شب را تعریف كرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شده اند
خیال كرد كه همین كه برقصد از ما بهتران خوششان می آید.
وقتی كه او شروع كرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی كردن،
از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد.
قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش آن وقت بود كه فهمید كار بی مورد كرده، گفت :
«ای وای دیدی كه چه به روزم شد، قوزی بالای قوزم شد !»
#ضرب_المثل
👳 @mollanasreddin 👳
🔻جریح
⛪️در بنی اسرائیل عابدی بود که او را (جریح) میگفتند در صومعه خود عبادت خدا میکرد. روزی مادرش به نزد او آمد در وقتی که نماز میخواند، او جواب مادر را نگفت. بار دوم مادر آمد و او جواب نگفت. بار سوم مادر آمد و او را خواند جواب نشنید.
🧕مادر گفت از خدای میخواهم ترا یاری نکند! روز دیگر زن زناکاری نزد صومعه او آمد و در آنجا وضع حمل نمود و گفت: این بچه را از جریح به هم رسانیدهام.
مردم گفتند: آن کسی که مردم را به زنا ملامت میکرد خود زنا کرد. پادشاه امر کرد وی را به دار آویزند.
🧕مادر جریح آمد و سیلی بر روی خود میزد. جریح گفت: ساکت باش از نفرین تو به این بلا مبتلا شدهام.
مردم گفتند: ای جریح از کجا بدانیم که راست می گوئی؟ گفت: طفل را بیاورید، چون آوردند دعا کرد و از طفل پرسید پدر تو کیست؟ آن طفل به قدرت الهی به سخن آمد و گفت: از فلان قبیله، فلان چوپان پدرم است.
جریح بعد از این قضیه از مرگ نجات پیدا کرد و سوگند خورد که هیچگاه از مادر خود جدا نشود و او را خدمت کند.
#داستان
#مادر
👳 @mollanasreddin 👳