eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
245.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از قاصدک
اگه بچه ی زیر ۱۱ ساله دارید و نمیدونین باهاش چی بازی کنید، و چطوری سرگرمش کنید، حتما عضو این کانال بشین. 🎈 بزرگترین کانال ایده های بازی و کاردستی در ایتا با بیش از ۱۰۹ هزار عضو😍 🦋 انواع بازی و سرگرمی خلاق 🦋 کاردستی های جذاب و نقاشی 🦋 شعر و قصه 🦋 کاربرگ هوش و خلاقیت و کلی ایده ی جذاب برای سرگرم کردن بچه ها اینجاست🥰👇 http://eitaa.com/joinchat/993853440C44cdd49eab لطفا جهت عضویت، بعد از ورود به کانال روی گزینه پیوستن بزنید.👆 ❌کپی بنر حرام ❌
یه روز یکی از اقوام مادرم ساعت 5 بعداز ظهر اومد تا 10 شب اشک ریخت و حرف زد وقتی رفت به مامانم گفتم چه حوصله ای داری ماشالله چقدر حرف زد مامانم گفت پناه بودن لیاقت میخواد اینکه پای دل شکسته یکی بشینی و حرفاشو گوش کنی از هزارتا نذر و نیاز ارزشش بالاتره دل شکسته بی پناهه 👳 @mollanasreddin 👳
‍ صُبـح نو نــگاه نو روز نو مبارڪ... بیـدار شـو به دنیا سلام ڪن نـفسي عميـق بـڪش آرامش، مهرباني، لبخنـد و اميـد زنـدگي مال مـاست... ســـ😊ــلام✋ صبح زیباتون بخیر 👳 @mollanasreddin 👳
یه ویدیوکست می‌دیدم که مصاحبه با یه دختر پلاس سایز بود. بعد دختره می‌گفت:«من انقدر از بچگی همه اطرافیان و خانواده‌ام بهم اعتماد به نفس دادن و گفتن زیبا و بی‌نظیرم و نگاه متفاوتی نسبت به من و ظاهرم نداشتن که وقتی اولین بار کسی به ظاهرم ایراد گرفت؛ تعجب کردم و اصلا جدی نگرفتم چون خیلی مطمئن بودم که بی‌نظیرم.» الان هم رویکردش نسبت به این نظرات پر از تنفر تقریبا همینه. از اون روز دارم فکر می‌کنم که این حلقه گمشده اعتماد به نفس تا چه حدی رو تمام ابعاد زندگی آدم‌هایی که هرگز نداشتنش(مثل خودم)، تاثیر منفی گذاشته. یعنی قشنگ نداشتنش می‌تونه راحت زندگی آدم رو نابود کنه. 👳 @mollanasreddin 👳
📘 👌 خداوند در عوض ، چيز بهتری به او داد ... 👇 🗣 ابن رجب ميگويد : يكي از عابدان ، درمكه بود ؛ آذوقه اش تمام شد و به شدت گرسنه گرديد و در آستانه مرگ قرار گرفت. در همان حال كه او ، در كوچه های مكه دور می زد ، ناگهان 💎 گردنبند گرانبهايي ديد كه روی زمين افتاده بود. آن را در آستين خود نهاد و به حرم رفت ؛ آنجا مردي را ديد كه اعلام ميكرد گردنبندش گم شده است. خودش ، ميگويد: 👤 آن مرد ، نشاني گردنبند را به من داد. دانستم كه راست ميگويد ؛ لذا 💎گردنبند را با اين شرط به او دادم كه چيزی به من بدهد ؛ اما او ، بی آنكه به چيزی توجه كند و يا چيزی به من بدهد ، گردنبند را برداشت و رفت . 🤔با خودم گفتم : بار خدايا ! برای رضامندی تو اين گردنبند را به صاحبش دادم ؛ پس در عوض آن چيز بهتري به من بده . پس از مدتي اين عابد ، به سوی دريا رفت و سوار بر 🛥قايقي شد ؛ ناگهان 🌬 طوفانی خروشان ، وزيدن گرفت و قايق را در هم شكست. اين مرد ، بر يكی از تخته های قايق سوار شد و باد ، او را به اين سو و آن سو می برد تا اينكه او را به ساحل يك جزيره كشاند. او ، وارد جزيره شد و ديد كه آنجا 🕌 مسجدی هست و مردمانی هستند كه نماز می خوانند. او نيز نماز گزارد و سپس مشغول خواندن قرآن شد. اهالي جزيره گفتند: آيا تو قرآن 📖 خواندن ياد داری؟ ميگويد : گفتم بله : گفتند : پس به فرزندان ما قرآن بياموز . وی ميگويد : من ، به بچه های آنها قرآن آموزش ميدادم و آنها ، به من مزد ميدادند . سپس چيزی نوشتم. گفتند : آيا به فرزندان ما ✍ نوشتن می آموزی؟ گفتم: بله ؛ پس از آنها مزد ميگرفتم و به فرزندانشان نوشتن ياد ميدادم . سپس گفتند : اينجا دختر يتيمی است كه پدرش وفات كرده است ؛ آيا ميخواهی با او ازدواج كني؟ 🗣 گفتم : اشكالی ندارد. با او ازدواج كردم و وقتی او را نزد من آوردند ، ديدم كه همان 💎 گردنبند در گردن اوست !!! گفتم : داستان اين گردنبند را برايم تعريف كن. او تعريف كرد و گفت : پدرم اين گردنبند را روزی در 🕋 مكه گم كرده و آن را مردی پيدا نموده و به پدرم باز گردانده است و پدرم همواره در سجده نماز ، دعا ميكرد كه خداوند به دخترش ، همسری مانند آن مرد بدهد. گفتم : آن مرد ، من هستم . 😳 بدينسان ☝️ خداوند ، گردنبند را از راه حلال و مشروع نصيب او كرد ؛ چون چيزی را براي رضامندی خدا رها كرد ، خداوند در عوض آن چيز ، بهتر از آن را به او داد. در حديث آمده است: « خداوند پاك است و جز پاك را نمی پذيرد. 👳 @mollanasreddin 👳
سعدی می گويد؛ زمانی که من در دمشق بودم، قحط سالي بسيار سختي در آنجا به وجود آمد . آسمان در نهايت بُخل و خِست بود و قطره اي آب به زمين نمي باريد . تمام چشمه هاي جوشان خشك شده بودند و در هيچ كنار وگوشه اي ذره‌اي آب پيدا نمي شد ، نه سبزه‌اي ، نه درختي ، نه ميوه‌اي فقط غصه بود و درد . در همان حال و روز ، دوستي به نزد من آمد كه از او جز پوست و استخوان چيزي باقي نمانده بود! گرچه او روزگاري براي خودش مردي ثروتمند بود . باديدن او تعجب كردم و پرسيدم : اي دوست اين چه وضعي است که داری؟ چه مشكلي پيش آمده ؟ دوستم با خشم پاسخ داد : آخر مرد حسابي عقلت كجا رفته ؟ نمي بيني قحطي با مردم چه كرده ؟ بدو گفتم آخر تو را باك نيست كّشد زهر جايي كه ترياك نيست گر از نيستي ديگري شد هلاك تو را هست ، بط را ز طوفان چه باك به او گفتم : آخر تو كه مشكلي نداري ، تو مرد ثروتمندي هستي ، فقرا بايد نگران شكم خود و زن و فرزند باشند، نه تو! دوستم رنجيده به من نگاه كرد و گفت : من از بي نوايي نيم روي زرد غم بينوايان رخم زرد كرد هيچ انسان خردمندي نمي تواند غم ديگران را تحمل كند ، غصه ديگري غصه من است ، بيماري او بيماري من است . چو بينم كه درويش مسكين نخورد بكام اندرم لقمه زهر است و درد كه چون بگذرد بر تو اين سلطنت بگيرد به قهر آن گدا دامنت مكن ، پنجه از ناتوانان بدار كه گر بفكنندت ، شوي شرمسار 👳 @mollanasreddin 👳
وحید با دو تا سیب اومد پیش داداشش بزرگترش سعید. و سیب کوچک تر را به سعید داد. و.بزرگه رو شروع به خوردن کرد سعید با دلخوری گفت وحید تو خیلی بی ادبی وحید پرسید چرا؟ سعید گفت چون تو سیب کوچک تر را به من دادی. ولی من مؤذب هستم اگه من دو سیب داشته باشم همیشه سیب بزرگتر را به تو میدم و سیب کوچک تر را برای خودم بر میدارم وحید جواب داد پس چرا دلخوری؛ منم که الان دقیقا همین کارو کردم تو هم الآن سیب کوچک تر را داری مگه نه؟ 👳 @mollanasreddin 👳
زنی را می‌شناختم که مراد دل دخترش این بود که صاحب خانه وکاشانه‌ای شود دخترک در آغاز نوجوانی نامزدی داشت که کارشان به جدایی کشیده بود از آن پس هر گاه احتمال ازدواجی پیدا می‌شد دخترک از شدت بیم وهراس شکستی تازه کارش به جنون می‌کشید چندین بار این وضع پیش آمده بود. مادرش خواست برای ازدواج دخترش که مطابق با طرح الهی باشد و هیچ قدرتی نتواند آن را به هم بزند کلامی بر زبان بیاورد. مادر هنگام صحبت یکریز می‌گفت "نلی بیچاره،نلی بیچاره" گفتم : دیگر هرگز دخترت را نلی بیچاره صدا نکن .تو با این کارت به قدرت جاذبه او لطمه می‌زنی. عوض" نلی بیچاره" او را" نلی خوشبخت "نلی خوش اقبال" بنام. چون تو باید ایمان داشته باشی که اکنون دیگر خدا مراد دلش را به او می‌دهد.البته مادر و دختر هر دو به تکرار عبارات حاوی حقیقت ادامه دادند. اکنون نیز نلی تقدیرش را به انجام رسانده و"بانو نلی "است و دیو ترس برای ابد ناپدید شده است. شما فرزندانتان و عزیزانتان را چه گونه خطاب می‌کنید آیا به آنها قدرت می‌دهید یا نیروی جذبه آنها را ناپدید می‌سازید...؟ 👳 @mollanasreddin 👳
واعظی منبری رفت ، و سخنرانی جالبی ارائه داد! کدخدا که خیلی لذت برده بود به واعظ گفت: روزی که می خواهی از این روستا بروی بیا سه کیسه برنج از من بگیر ...! واعظ شادمان شد و تشکر کرد. روز آخر در خانه‌ی کدخدا رفت و از کیسه‌های برنج سراغ گرفت: کدخدا گفت: راستش برنجی در کار نیست...! آن روز منبر جالبی رفتی من خیلی خوشم آمد و گفتم من هم یک چیزی بگویم که تو خوشت بیاید...! 📒 👳 @mollanasreddin 👳
داستانک یکی از علمای بزرگ با همۀ فضل و دانشی که داشت، بسیار بی‌تکلف زندگی می‌کرد، چنانکه در کوی و برزن می‌ایستاد و بازی کودکان را نظاره می کرد. به شاه عباس در مورد او گفتند. شاه، روزی به او گفت: شنیده‌ام برخی دانشمندان، وقار و سنگینی خود را نگاه نمی‌دارند و در کوی و برزن به بازی کودکان سرگرم می‌شوند. او گفت: بنده همیشه آنجا هستم، ولی دانشمندی ندیده‌ام. 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
😍مگه نمی‌خواستی خادم موکب بشی؟؟؟ 🥰مگه نمی‌خواستی به زائرای کربلا خدمت کنی؟؟؟ 😊کاری نداره!!! می‌خوایم کنار هم، هر روز یه کار کوچیک انتخاب کنیم و به عشق امام حسین برای عاشقان امام حسین انجامش بدیم ❤️هوادارحسین 📅هر روز 🖌یه کار 💚به عشق حسین ✅بیاید توی کانال بقیشو توضیح میدیم به پویش هوادار حسین بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2147943007C03e1a192cf
خاطرات یک مرد ۷۰ ساله در سال ۱۳۷۶ من ۵۵ سال داشتم ، یک شب که جشن تولد پسر کوچکم که ۱۷ سال داشت بود و همه خانواده جمع شده بودند و شادی می‌کردند. ناگهان درد شدیدی در سینه ام احساس کردم . پسر بزرگ و همسرم سریع با اورژانس تماس گرفتند و همه ناراحت بودند . اورژانس رسید و پس از اینکه مرا معاینه کردند با عجله سوار آمبولانس کرده تا به بیمارستان منتقل کنند . همه ناراحت بودند و گریه می‌کردند بجز همسرم که فقط میگفت : علی چیزی نیست نترس خوب میشی . اما تو صورتش ترس رو میدیدم . آمبولانس حرکت کرد بعد از چند دقیقه درد شدیدتر شد و پزشکیارها شروع به ماساژ کردند . ناگهان دیگه دردی احساس نکردم و سبک شدم . به خودم گفتم : آخی خوب شدم . ناگهان بلند شدم و نشستم ، و پزشکیارها رو میدیدم که دارن یکنفر رو ماساژ قلبی میدن . برگشتم و دیدم خودم روی تخت هستم، تعجب کردم و بلند شدم دیدم بله اونا هنوز دارن جنازه منو ماساژ میدن . تازه فهمیدم که مرده ام . ** اون شب منو بردند سردخانه و من تمام وقت خودم و خانواده خودم رو میدیدم و همراهشون بودم . اونا زاری و شیون می‌کردند . زنم ، پسرام و دخترم. پیششون میرفتم و میگفتم من خوبم گریه نکنید . ولی اونا نمی‌فهمیدند . خلاصه بعد از اینکه منو گذاشتن تو سردخونه همه برگشتند خونه . من ترسیده بودم ، نمیدونستم پیش بدنم بمونم یابرم خونه پیش خانواده . خلاصه تصمیم گرفتم همراه خانواده برم . اول رفتم تو ماشین پسر بزرگم که همسرم همراهش بود و مرتب گریه میکرد . پسر بزرگم گفت: مامان گریه نکن بابا عمر خودش رو کرده بود. چه بی انصاف بود من ۳۵ سال براش زحمت کشیده بودم تادکترای مکانیک گرفت وبرای خودش کسی شده بود . بقیه بچه ها هم بهتر از این نبودند ، پسر دومم که با خانومش تنها تو ماشین من می‌رفتند میزدن و میرقصیدن . ولی دخترم یکریز گریه میکرد . ناگهان مثل اینکه یک نیروی شدید من رو از جا کند و با سرعت خیلی زیاد به سمت سردخانه کشید و درون بدنم رفتم .زنده شده بودم . اول نمیدونستم چه کنم ولی بعد تلاش کردم بیام بیرون . اونقدر تلاش کردم تا بیهوش شدم . بعد از مدتی از گرما بهوش اومدم و دیدم یک دکتر و چند پرستار بالای سرم هستند . دکتر باخنده گفت : به زندگی خوش آمدی . **** بعد از اون خوب شدم علارقم میل خانومم تصمیم گرفتم که برای خودمون دو نفر زندگی کنیم . دوتا خونه رو فروختم و یه آپارتمان ۸۰ متری تو یک محله خوب گرفتم . ماشین سانتافه آخرین مدل را فروختم یک ون خریدم که داخلش تخت و لوازم زندگی داشت . از اون روز به بعد به همراه خانومم و با همون ون تمام ایران رو گشتیم . هر چند وقت هم یه چند روزی به خونه می اومدیم و اونجا بودیم . بعدش مغازه و گاراژ خودم رو هم فروختم و شروع کردیم به گشتن دنیا ، همه کشورهای اطراف و اروپا رو رفتیم ، درنهایت هم تو هلند خونه خریدیم و اونجا موندیم. حالا ۷۰ سالمه و خودم و خانومم با عشق توی یه روستای هلندی زندگی می‌کنیم و باغ میوه داریم . هر روز هم از روستا تا شهر که حدودا ۳ کیلومتراست رو پیاده روی میکنیم . سالی چند بار هم بچه ها با نوه هامون میان و سری بهمون میزنن . *** خانومم میگه از روزی که زنده شدی تا حالا فقط فهمیدم زندگی یعنی چه. همیشه ازم میپرسه که چی شد یکدفعه عوض شدی ولی من چیزی بهش نمیگم .* *زندگی نکنید برای زنده بودن . از دارایی خود لذت ببرید* 👌آرزوی سلامتي و شادابی جاویدان💐 👳 @mollanasreddin 👳
عشق ادم و حوا حکایت کرده اند که صبح روز هبوط، آدم نزد پروردگار آمد و گریه ای کرد از عشق، به طراوت باران بهمنی و گفت « ای معبود و معشوق یکتای من، اکنون که ما را به تبعیدگاه نامعلومی می فرستی، گیرم که من در همه سختیهای ناشناخته در عالم آب و گل شکیبا باشم، با من بگو که آخر فراق تو را چگونه تحمل توانم کرد؟» خدواند آهسته در گوش آدم گفت: «من خود با تو می آیم» آدم پرسید: « این چگونه باشد؟» فرمود: « تو در سیمای آن حوّا که همراه توست خورشید لبخند من و برق نگاه من و صدای مهربان و شیرین من و اطوار و تجلیات جمال من که هردم تجدید می شود خواهی یافت. حوّا اقیانوسی است آکنده از درّ و گوهر که آن را هیچ پایان نیست اما بدان که گوهر را در کنار ساحل نمی توان یافت. غوّاصی باید، چالاکی، نیکبختی، تا دردانه عشق را در ژرفای وجود او صید کند.» عشق دردانه است و من غوّاص و دریا میکده سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کُنم 👳 @mollanasreddin 👳
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 🌻"مراد،" ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستا ﺑﻪ "ﺻﺤﺮﺍ" ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ "ﺣﻤﻠﻪ" ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ "ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ" ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ "ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ" ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ "ﮐﺸﺖ" ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ" ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ "ﺁﺑﺎﺩﯼ" ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ "ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ" ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!» 🌻مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ "ﺷﯿﺮ" ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ." ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است.! ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟» مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک "سگ" است!» 🌻مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ "ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ" ﻣﯽ‌ﺷﺪ. 👌"ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ" 👳 @mollanasreddin 👳
نسیم دلکشی درجان صبح است هزاران شعر در دیوان صبح است دو فنجان چایی از عشق لبریز بشو بیدار این فرمان صبح است 👳 @mollanasreddin 👳
🔺 آلـوده هـا، لـبِ حـوض مـی‌نـشـیـنـنـد❗️ ◽️مرحوم استاد علی صفایی حائری، پايان ماه و اول ماه بعد خود را به مشهد مى‌رساندند و مى‌فرمودند: ◽️اگر جسمِ آدمی با دو روز حمام نرفتن بو مى‌گيرد، روح با يك نيتِ بد، سياه و كِدر مى‌شود. ◽️به همين خاطر به امام رضا-سلام الله علیه- پناه مى‌بردند. ایشان می‌فرمودند: در زيارت يكشنبه حضرت زهرا- سلام الله علیها- آمده است: «اِنّا قد طًهُرنا بولايتهم»؛ ما با ولايت آنان تطهير مى‌شويم ◽️و زيارت امام رضا-ع- مثل حمام است. و با اين نياز، به درگاه امام مى‌شتافتند. ◽️روزى يكى از مريدانِ مشهدى‌شان به ایشان گفته بود: بياييد منزل ما، خدمت‌تان باشیم! ايشان از آدرس خانه آن جوان پرسيده، دیده بودند از حرم دور است، ◽️فرموده بودند: نه! دور است. من جايى دور و بَرِ حرم مى‌خواهم! گفته بود:چرا اين‌ قدر نزديك؟ فرموده بودند: آخر آلوده‌ها، لبِ حوض مى‌نشينند! ◽️ایشان آن قدر يقين به رأفت و دستِ گشايش‌گرِ آقا داشتند كه وقتى گدايى در نزديكىِ حرم امام رضا(ع) از او چيزى خواست- با آن همه دست و دل‌بازیش که معروف بود- محل نگذاشتند و اعتنايى نکردند. ◽️وقتى اصرار فقير را ديدند فرمودند: خیلی بى‌سليقه‌اى! آدم در كنار دريا، از يك پيتِ حلبى، آب نمى‌خواهد! ____ 👳 @mollanasreddin 👳
✅هوا انقدر سرد بود که فقط می‌خواستم زودتر به خانه برسم. دست‌هایم یخ زده بود و گوش‌هایم سرخ شده بود، دندان‌هایم از شدت سرما به هم می‌خورد. سوز سرما تا مغز استخوان نفوذ کرده بود. رسیدم خانه و شعله‌ی بخاری را تا ته زیاد کردم، ولی هرچه می‌گذشت، خانه گرم نمی‌شد. انگار نه انگار که بخاری روشن است، هنوز همان سرما بود، شاید کمتر؛ ولی بود. در همین افکار بودم که چشمم به پرده‌ی اتاق افتاد؛ پرده داشت تکان می‌خورد. جلوتر که رفتم تازه فهمیدم چرا خانه گرم نمی‌شود... لای پنجره‌ی اتاق باز بود، همان جایی که از آن سرما می‌آمد، همان جایی که حواسم به آن نبود... همان جایی که گرمای بخاری را بی‌اثر کرده بود. داستان خیلی از ما آدم‌ها هم همین است... وقتی رابطه‌امان سرد می‌شود، وقتی سرما تا مغز استخوان احساسمون نفوذ می‌کند، هرکاری می‌کنیم تا دوباره آن رابطه گرم بشود... شعله‌ی احساسمون را زیاد می‌کنیم تا گرما به دل‌مان برگردد، ولی انگار نه انگار... چون حواسمان به جایی که از آن سوز و سرما می‌آید در رابطه‌امان نیست. اختلافات و مشکلات، هرچند کوچک، سرما را به رابطه‌امان وارد می‌کنند و شعله‌های بلند احساسمون را بی‌اثر می‌کنند. کاش یادمان باشد برای گرم نگه‌داشتن روابط‌امان، قبل از هر چیزی باید همان اختلافات و مشکلات کوچک را از بین ببریم، چون سرما راهش را پیدا می‌کند حتی از کوچک‌ترین درزها... 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از اطلاع رسانی ایتا
🆕 نمایش موقعیت مکانی کانال روی نقشه 🔹 به اطلاع کاربران گرامی می‌رساند امکان نمایش موقعیت مکانی کانال بر روی نقشه ایتا فراهم شده است 🔸 در فاز نخست، این قابلیت برای ثبت موقعیت کانال مساجد، هیئت‌ها و موکب‌ها فعال شده و در آینده برای کانال‌های فروشگاهی، خدماتی و کسب‌وکارها نیز ارائه خواهد شد 🔹 موکب‌هایی که در ایام اربعین حسینی در ایران یا عراق خدمت‌رسانی می‌کنند، می‌توانند علاوه بر نمایش موقعیت مکانی، خدمات ارائه شده در موکب را نیز بر روی نقشه ایتا به زائران نمایش دهند 🔸 برای ثبت موقعیتِ مسجد، هیئت یا موکب خود با حساب سازنده کانال وارد سامانه ایتای من شوید و بر روی گزینه «ثبت موقعیت کانال» کلیک کنید •┈••✾••┈• 🔰کانال رسمی اطلاع‌رسانی ایتا: https://eitaa.com/eitaa
در دوران قاجار حاکمی که فلک کرد،خودش هم فلک شد. احمد علاءالدوله در زمان صدارت عین الدوله حاکم تهران بود و در پی گرانی قند دستور داد چند تاجر را به فلک بسته و چوب زدند. یکی از تجار که در پاسخ به احمد علاءالدوله در خصوص گران شدن قند گفت قند از روسیه می آید و به دلیل جنگ روسیه و ژاپن قند کم شده. در هر صورت احمد علاءالدوله دستور به چوب زدن داد و این کار انجام شد و چند تاجر را چوب زدند . در دوران محمدعلیشاه احمد علاءالدوله چند سرباز برای محافظت مجلس و نمایندگان فرستاد و شاه قاجار خشمگین شد و دستور داد احمد علاءالدوله را فلک کنند و بعد از فلک بستن او و چوب زدن او را تبعید کردند. منبع : کتاب انقلاب مشروطیت ایران نوشته دکتر محمد اسماعیل رضوانی 👳 @mollanasreddin 👳
خانم معلم مدرسه ای‌ با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت اما ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ چهره زیبا ﻭ ﺍﺧﻼق خوبی ﻫﺴﺘﯽ ازدواج نمی‌کنی؟» معلم گفت: «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد. ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بيآورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند. ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.» ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: «می‌دانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ‌می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ کی ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت می‌کنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ گهگاهی خبرش را می‌گیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ می‌کند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.» ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﻭﺍﻟﻠﻪ ﯾﻌﻠﻢ ﻭ ﺍﻧﺘﻢ ﻻﺗﻌﻠﻤﻮﻥ: پروردگار می‌داند ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺩﺭﮎ ﺁﻥ ﻋﺎجز ﻫﺴﺘﯿﺪ. ﺑﻪ ﻗﻀﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﻭ اراده ﺍﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ کنی🙏 👳 @mollanasreddin 👳
حکمت_خدا گنجشک به خدا گفت، لانه ی کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم، سرپناه بی کسی، طوفان تو آن را ازمن گرفت کجای دنیای تو را گرفته بود؟؟ خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود تو خواب بودی باد را گفتم لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی چه بسیار بلاها که از تو به واسطه ی حکمتم دور کردم و تو ندانسته به دشمنیم برخواستی 👳 @mollanasreddin 👳
اگر شما در صد و بیست سال قبل متولد می شدید🌺 تصور کنید شما در *سال 1900* به دنیا آمده اید. وقتی 14 ساله هستید ، *جنگ جهانی اول* شروع می‌شود و وقتی 18 ساله اید با *22 میلیون کشته* پایان می یابد. به زودی، پس از یک بیماری همه گیر جهانی ، *آنفولانزای اسپانیا* ظاهر می شود که *50 میلیون نفر را کشته* است. و شما زنده ای و 20 ساله اید. وقتی 29 ساله شدید، از *بحران اقتصادی جهانی* که با فروپاشی بورس اوراق بهادار نیویورک آغاز شده ، زنده مانده و دچار تبعات *تورم ، بیکاری و قحطی* آن می شوید. وقتی 33 سال دارید *نازی ها به قدرت می رسند.* وقتی 39 ساله هستید ، *جنگ جهانی دوم* شروع می‌شود و وقتی 45 ساله با *60 میلیون کشته* پایان می یابد. و گفته می شود که در هولوکاست 6 میلیون یهودی توسط هیتلر قتل عام می شوند. وقتی 52 ساله شدید ، *جنگ کره* شروع می شود. وقتی 64 ساله شدید ، *جنگ ویتنام* شروع و وقتی 75 ساله می شوید پایان می یابد. کودکی که در سال 1985 به دنیا آمد فکر می کند پدربزرگ و مادر بزرگش هیچ تصوری از زندگی ندارند ، اما آنها پس از *چندین جنگ و فاجعه* زنده مانده اند. امروز ، در میان *همه گیری های جدید* ، بسیاری از راحتی ها را در دنیای جدید داریم. اما ما *شکایت داریم* زیرا باید ماسک بپوشیم و تا جایی که ممکنه از خانه بیرون نرویم. ما شکایت می کنیم زیرا ما باید در خانه های خود بمانیم که در آن *غذا ، برق ، آب جاری ، وای فای و حتی برای عده ای خیلی چیز های دیگر هم وجود دارد .... اما احساس محدودیت می کنیم و خیلی زندگی را سخت گرفته ایم! و هی نق می زنیم که چرا باید مرتب قوانین بهداشتی را رعایت کنیم. بسیاری از نعمت های امروزی در زمان قدیم وجود نداشت. اما *بشریت از آن شرایط سخت جان سالم به در برد* و *هرگز شادی از زندگی خود را از دست نداد.* بیاییم شادی را از هر راهی که توان داریم به همگان تقدیم کنیم. 👳 @mollanasreddin 👳
پادشاهي قصر بسيار بزرگ و با شکوهي براي خود ساخت که در جهان بي‌نظير بود و طلاي بسياري براي تزيين آن صرف شده بود. پادشاه مي‌خواست قصرش زيباترين و بي‌عيب‌ترين قصر در جهان باشد. از همه معماران و هنرمندان دعوت کرد تا قصر او را بازديد کنند و اگر عيب و نقصي در آن مي‌بينند، بگويند تا برطرف شود. همه کساني که دعوت شده بودند؛ پس از بررسي و بازديد قصر، اعتراف كردند که هيچ ايراد و عيبي را در آن نتوانستند، پيدا کنند. شه حكيمان و نديمان را، بخواند پيش خويش آورد و، بر كرسي نشاند گفت، اين قصر مرا در هيچ حال هيچ باقي هست از حسن و كمال هركسي گفتند در روي زمين هيچ كس نه ديد و، نه بيند چنين به جز يک نفر که رو به پادشاه کرد و گفت: من سوراخي را دركاخ پيدا کردم که مي تواند سبب نابودي كُلّ آن شود. شاه گفت: چرا بقيه اين سوراخ را پيدا نکردند؟ مرد گفت: چون چشم و دل آنها بسته است. آن روزنه اي که من مي‌گويم محلّي است که عزرائيل از آنجا وارد قصر خواهد شد. 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
🏴نهضت نوجوانان اربعین 🔸فرصت ویژه برای کاروان نوجوانان زیارت اربعین 🔹اگر مسئول هیئت و یا کاروان زیارتی هستید پیشنهاد می کنم عضو این کانال بشید تا از برنامه فوق العاده این مجموعه برای جوانان استفاده کنید 🏴 @nn_arbaeen
📕 سرگروهبان به یكی از سربازان كه در میدان مشق همه تیرهایش به خطا رفته بود گفت: بی عرضه! تفنگ را بده تا تیراندازی را یادت بدهم و بعد چند تیر شلیك كرد ولی هیچكدام به هدف نخورد ولی برای اینكه خیلی ضایع نشود رو به سرباز كرد و گفت: دیدی؟ تو این طوری تیر می انداختی! 👳 @mollanasreddin 👳
فنيقي ها و اختراع الفبا ✳️ مي گويند هزاران سال پيش از آنكه بشر خواندن و نوشتن را بداند.مرد نجاري به نام كادموس روي تكه چوبي حروفي نوشت و آنرا به شاگرد خود داد.سپس او گفت: اين تكه چوب را به همسرم بده. همسرم با ديدن نوشتة روي چوب مي فهمد كه چه لوازمي نياز دارم و آنها را به تو خواهد داد.پسرك، چوب را پيش همسر مرد نجار برد و با كمال تعجب مشاهده كرد كه همسر نجار همه ابزار و لوازم مورد نياز شوهرش را به او داد.شاگرد فكر كرد اين كار نوعي جادوگري و طلسم است. ✳️ شايد اين داستان مردي فينيقي باشد كه الفبا را اختراع كرد. فنيقي ها براي هريك از صداها علامت خاصي را تعيين كردند كه بعدها الفبا از اين علايم اقتباس شد.تا آن زمان، مصريان با خط تصويري مي نوشتند و بابليان باعلايمي مثل ميخ كه به "خط ميخي" معروف است مطالب خود را مي نوشتند. الفباي فنيقيان سي ودوحرف داشت. 👳 @mollanasreddin 👳
اگر قرار است از زندگی لذت ببریم ، الان وقتش است ، نَه فردا، نَه ماه دیگر، و نَه سال دیگر همین امروز باید زیباترین روز زندگیت باشد، از همین امروز لذت ببرید، زندگی همین لحظه است صبحتون بخیر ❤️🌱 👳 @mollanasreddin 👳
🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀 چرا پدرم موقع عکس گرفتن زانوهایش را خم می کرد؟ دکتر محسن زندی چند وقت پیش پدرم عکس‌های قدیمی آلبومش را بیرون آورده بود و به من نشان می‌داد. عکس‌هایی از دوران نوجوانی و جوانی خودش در کنار پدرش. چیزی گفت که هنوز هم نتوانسته‌ام این حجم از ادب و توجه و احترام را درک کنم. در تمام عکس‌ها زانوهایش را شکسته بود تا هم قدِ پدرِ کوتاه قدش باشد. می‌گفت آنقدر حواسم به احترام و جایگاه پدرم بود که همیشه در کنارش طوری می‌ایستادم تا بلندتر از او به نظر نرسم؛ و مهم‌تر آنکه او احساس نکند بلندتر از او هستم. راستش هر چقدر سنم بالاتر می‌رود و بادِ چرخِ نخوت و تکبر و همه‌چیز دانیِ ایام جوانی‌ام کمتر می‌شود، به اهمیت وجود بزرگسالان و حفظ جایگاهشان در هر خانواده‌ای بیشتر پی می‌برم. بزرگترها اساس و بنیان و محور هر خانواده‌ای هستند. وقتی می‌میرند یا جایگاهشان را از دست می‌دهند، خیمه آن خانواده از هم می‌پاشد. چه بسیار خانواده‌هایی را دیده‌ایم که حتی با وجود فرهیختگی و صمیمیت اعضای آن، بعد از مرگ والدین از هم دور شده‌اند. حتی اگر سالی یک بار هم دور هم جمع شوند، دیگر خانواده نیستند؛ بلکه ازدحامی از تنهایانند. پدرم همیشه به مادربزرگ ساکت و نحیف و رنجورم اشاره می‌کرد و می‌گفت: همین یک مشت پوست و استخوان را می‌بینی که چگونه همه را دور خودش جمع کرده؟ اگر روزی نباشد دیگر این جمع پا نخواهد گرفت. و دقیقاً همان شد که می‌گفت. به جرات می‌گویم یکی از آیتم‌های به شدت تاثیرگذار بر خانواده بودن یک خانواده و نه اینکه صرفاً ازدحامی از تنهایان باشند، میزان ادب و احترام و حفظ جایگاه بزرگترها در هر خانواده‌ای بود. چقدر تفاوت بود بین آنها که بچه‌هایشان را طوری تربیت کرده بودند که با هر رفت و آمد بزرگترها، حتی به دستشویی، به احترامشان تمام قد از جایشان بلند می‌شدند؛ با آنها که حتی یک حرف و کلام ساده و معمولی را با تندخویی و بی‌اعتنایی و بی‌توجهی به بزرگترها می‌زدند. نه اینکه بزرگترها هیشه درست می‌گویند، یا همیشه بیشتر و بهتر می‌فهمند، یا هیچ‌گاه حرف زور و بی‌حساب نمی‌زنند، و گاهی ناخواسته و خواسته آسیب نمی‌رسانند. ابداً منظورم این نیست. مقصودم حفظ جایگاه و شأن آنها، محبت، ادب، احسان، خشوع باطنی و ظاهری به آنها، حفظ بزرگی‌شان در هر خانه؛ و ازین مهمتر، القای این حسِ بزرگی و ادب و جایگاه به آنها، حتی در صورت مخالفت با نظرشان است. این وضعیتی است که سودش به جیب همه می‌رود. سالخورده‌ای که در برابر خود غبارِ غمناک مرگ را می‌بیند، دل‌خوشی‌ای جز ثمره‌ها و محصولات باغش ندارد. چه مصیبت دردناکی‌ست آنکه در برابرش هم باغی سوخته از گذشته می‌بیند و هم پایانِ آینده را. پدرم که خودش یک کشاورز و باغدار حرفه‌ای است همیشه درخت‌ها را کج و ماوج و نادرست می‌کاشت. می‌پرسیدم چرا این کار را می‌کنی وقتی می‌دانی غلط است؟ می‌گفت: می‌دانم غلط است. اما پدرم این‌گونه خوشش می‌آید. چرا باید برای ۴ کیلو میوه بیشتر، دلش را بشکنم و بعدش سال‌ها حسرتش را بخورم؟ و البته پدرش هم همیشه از او راضی بود و از دیدنش لذت می‌برد و دعایش می‌کرد. با اینکه ۲۰ سال از مرگش گذشته است هنوز هم پدرم با احترام و جلالت از او یاد می‌کند و اشک در چشمانش حلقه می‌زند. به راستی این ادب چیست که مولانا می‌گوید: از خدا جوییم توفیقِ ادب بی‌ادب، محروم گشت از لطفِ رب بی‌ادب، تنها نه خود را داشت بد بلکه آتش در همه آفاق زد از ادب پُر نور گشته‌ست این فلک وز ادب معصوم و پاک آمد مَلَک دوست بسیار ثروتمندی دارم که از هر لحاظ انسان موفق و حسرت‌انگیزی است. یک‌بار خاطره‌ای تعریف می‌کرد که هروقت آن را تعریف می‌کنم گریه‌ام می‌گیرد. می‌گفت: مادری داشتم که سال‌ها زمین‌گیر بود و لگن زیرش می‌گرفتیم برای دفع ادرار و مدفوع. مادرم که بسیار ماخوذ به حیا بود، از شدت خجالت، ادرار و مدفوعش را تا آنجا که ممکن بود نگه می‌داشت که نکند ما را به زحمت بیندازد. هر ساعت هم از خدا مرگش را می‌خواست تا از رنجِ این سرشکستگی و سربار بودن رها شود. هر چقدر به او می‌گفتم که مادرجان این کار را نکن. ما وظیفه‌مان است حفظ و نگهداری از تو؛ به خرجش نمی‌رفت که نمی‌رفت. یک روز بعد از دفع ادرارش در لگن، مشتم را پر از آن کردم و به صورتم مالیدم و التماس کردم که تا زنده است توفیق خدمتگزاری به خودش را از ما نگیرد. و این کار را به خاطر ما بکند. ماییم که محتاج اویم، و نه او محتاج ما. با این کارم بهت زده شد و شروع به گریه کرد. از عمق جان دعایم کرد و همان دعا شد توشه دنیا و آخرت من. آری. بزرگترها مثل هوایی هستند که نفس می‌کشیم. تا هست قدرش را نمی‌دانیم، اما وقتی نیست، احساس خفگی بیچاره‌مان می‌کند: هر که جز ماهی زِ آبش سیر شد هر که بی‌ روزی است، روزش دیر شد 🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀 👳 @mollanasreddin 👳
عیاری بازرگانی را به جبر به خانه ی خود برد و به زن خود سپرد تا در زمان مناسب خون بازرگان بریزد چون به خانه باز آمد که آنچه نیت کرده بود انجام دهد لقمه ای نان در دست بازرگان دید که مشغول خوردن است. _این نان را چه کسی به تو داده؟ _عیال تو این مرحمت را در حق من کرده و با بازرگانی اسیر و گرسنه لقمه ای نان عنایت کرده مرد چو بشنید این پاسخ تمام گفت:برما شد تو را کشتن حرام چونکه هر مردی که نان ما شکست سوی او با تیغ نتوان برد دست 📕برگرفته شده از: منطق الطیر شیخ فریدالدین عطار 👳 @mollanasreddin 👳
روزی پزشکی سالخورده که از افسردگی شدید رنج می‌برد برای معالجه و درمان نزد من آمد. او توان این را نداشت که با اندوه از دست دادن همسرش در دو سال پیش کنار بیاید. نیروی چیره شدن بر این درد و رنج را در خود نمی‌دید. او همسرش را به‌شدت دوست می‌داشت. از دست من چه کاری ساخته بود؟ به او گفتم دکتر چه می‌شد اگر شما مرده بودید و همسرتان زنده می‌ماند؟ _ وای که دیگر این خیلی بدتر بود، بیچاره او چگونه می‌توانست این‌همه درد و رنج را به تنهایی تحمل کند؟ از این فرصت استفاده کردم و در پاسخ گفتم: دکتر پس ببینید که این درد و رنج نصیب او نشد، و این شما هستید که رنجش را به جان خريديد و اکنون باید آن را تحمل کنید. سکوت کرد، تنها به آرامی دستم را فشرد و مطب را ترک کرد... رنج وقتی معنا یافت، معنایی چون گذشت و فداکاری، دیگر آزاردهنده نيست... 📕 معنادرمانی ✍️ 👳 @mollanasreddin 👳