فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نبودی در دلم انگار طوفان شد چه طوفانی !
دو پلکم زخمی از شلاق باران شد چه بارانی !
صدایت کردم و سیبی به کف با دامنی آبی
وزیدی بر لب ایوان و، ایوان شد چه ایوانی !
نبودی بغض کردم... حرف ها را خودخوری کردم
دلم ارگ است و ارگ از خشت ...ویران شد چه ویرانی !
گوزنی پیر بر مهمان سرای خانهی خانی
به لطف سرپُری تک لول مهمان شد چه مهمانی !
یکی مثل من بدبخت در دام نگاه تو
یکی در تنگی آغوش زندان شد چه زندانی !
هلا ای پایتخت پیر، تای دسته دارت کو؟
بگیرد دست من را آه، "طهران" شد چه "تهرانی"
پس از یوسف تمام مصریان گفتند: عجب مصری
بماند گریه هم سوغات کنعان شد چه کنعانی !
من از "سهراب" بودن زخم خوردن قسمتم بوده
برو "گرد آفریدم" فصل پایان شد چه پایانی...
#حامد_عسکری
با صدای شاعر
در#محفل ما قدمی رنجه کنید
💎 https://eitaa.com/molookfarib 💎
صُحبت نیکان بود مَشاطه بدگوهران
خار تا بر دور گل باشد چو مژگان خوش نماست
صائب تبریزی
4_5836780436944065001.mp3
3.8M
غزل ۱۳۶ حافظ
دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد
عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت
نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد
سروبالای من آن گه که درآید به سماع
چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد
نظر پاک تواند رخ جانان دیدن
که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد
مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد
بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست
طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد
🎙 #محمدرضاکاکائی
در#محفل ما قدمی رنجه کنید
💎 https://eitaa.com/molookfarib 💎
سایهها
در سكوت دلنشین نیمه شب
میگذشتیم از میان كوچهها
راز گویان، هر دو غمگین، هر دو شاد
هر دو بودیم از همه عالم جدا
تكیه بر بازوی من می داد گرم
شعلهور از سوز خواهشها تنش
لرزشی بر جان من میریخت نرم
ناز آن بازو به بازو رفتنش
در نگاهش با همه پرهیز و شرم
برق میزد آرزویی دلنشین
در دل من با همه افسردگی
موج میزد اشتیاقی آتشین
زیر نور ماه، دور از چشم غیر
چشم ها بر یكدگر میدوختیم
هر نفس صد راز میگفتیم و باز
در تب ناگفتهها میسوختیم
نسترنها از سر دیوارها
سر كشیدند از صدای پای ما
ماه میپائیدمان از روی بام
عشق میجوشید در رگهای ما
سایههامان مهربانتر، بی دریغ
یكدگر را تنگ در بر داشتند
تا میان كوچهای با صد ملال
دست از آغوش هم برداشتند
باز هنگام جدایی در رسید
سینهها لرزان شد و دلها شكست
خندهها در لرزش لبها گریخت
اشكها بر روی رویاها نشست
چشم جان من به ناكامی گریست
برق اشكی در نگاه او دوید
نسترن ها سر به زیر انداختند
ماه را ابری به كام خود كشید
تشنه، تنها، خسته جان، آشفته حال
در دل شب میسپردم راه خویش
تا بگریم در غمش دیوانهوار
خلوتی میخواستم دلخواه خویش
#فریدون_مشیری
دفتر تشنه طوفان
در#محفل ما قدمی رنجه کنید
💎 https://eitaa.com/molookfarib 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم کمتر دیده شده از سهراب سپهری
به مناسبت ۱۵ مهرماه، روز تولد شاعر آب و آیینه سهراب سپهری
یادش گرامی
در#محفل ما قدمی رنجه کنید
💎 https://eitaa.com/molookfarib 💎
.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی مجذور آینه است.
زندگی گل به توان ابدیت،
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما،
زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست.
هر کجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچهای غربت؟
من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باید باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنوناست.
رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ذایقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ ، این همه سبز.
صبح ها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه میخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت.
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.
و بدانیم که پیش از مرجان خلائی بود در اندیشه دریاها.
و نپرسیم کجاییم،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست.
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.
پشت سر نیست فضایی زنده.
پشت سر مرغ نمی خواند.
پشت سر باد نمی آید.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است.
پشت سر خستگی تاریخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسکون می ریزد.
لب دریا برویم،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب.
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
(دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین،
می رسد دست به سقف ملکوت.
دیده ام، سهره بهتر می خواند.
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه است به ما می نگرد.
و همه می دانیم
ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است.)
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم.
پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.
ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم.
هیجان ها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی.
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.
▪️کاشان، قریه چنار، تابستان ۱۳۴۳
کاشان، قریه چنار، تابستان ۱۳۴۳
#سهراب_سپهری
در#محفل ما قدمی رنجه کنید
💎 https://eitaa.com/molookfarib 💎
4_505426782116248664.mp3
6.01M
سپید و سیاه
#محمد_اصفهانی
ترانه سرا: #سهراب_سپهری
شب سردیست و من افسرده
راه دوریست و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
میکنم، تنها، از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایهای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها
فکر تاریکی و این ویرانی
بیخبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم، غمی هست به دل
غم من لیک، غمی غمناک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
در#محفل ما قدمی رنجه کنید
💎 https://eitaa.com/molookfarib 💎
روزی
خواهم آمد ، و پیامی خواهم آورد.
در رگ ها ، نور خواهم ریخت .
و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب! سیب
آوردم ، سیب سرخ خورشید.
خواهم آمد ، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را ، گوشواره ای دیگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت : چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد ، کوچه ها را خواهم گشت .
جار خواهم زد: ای شبنم ، شبنم ، شبنم.
رهگذاری خواهد گفت : راستی را ، شب تاریکی است،
کهکشانی خواهم دادش .
سهراب عزیز زاد روزت خجسته بادا.
در#محفل ما قدمی رنجه کنید
💎 https://eitaa.com/molookfarib 💎
بیت زیبا از صائب
ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه کرد
بی هم آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است
صائب جان می فرمایند
اندوه مرک فرهاد به کوه بیستون سرمه خوراند و آن را از صدا انداخت
(خوردن سرمه باعث گرفتگی صدا می شود)
بدون داشتن همدل نمی توان نفس راحتی کشید
از کانال: زمزمه ی پارسی
در#محفل ما قدمی رنجه کنید
💎 https://eitaa.com/molookfarib 💎
محمل لیلی به سرعت میبری ای ساربان !
گر بدانی حال مجنون ، ناقه را پِی میکنی
پی کردن یعنی کشتن
#محتشم_کاشانی
در#محفل ما قدمی رنجه کنید
💎 https://eitaa.com/molookfarib 💎
** تحلیل و زیبایی شناسی شعر نیمایی « سیب » از سروده های حمید مصدق شاعر بلند آوازه معاصر
#عباسرسولیاملشی
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سال ها است که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرارکنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
حمید مصدق شاعر، حقوق دان و استاد دانشگاه در دهم بهمن سال ۱۳۱۸ شمسی در« شهرضا » متولد شد و در هفتم آذر سال ۱۳۷۷ شمسی در پنجاه و هشت سالگی درگذشت و در قطعه هنرمندان « بهشت زهرا » تهران به خاک سپرده شد.
شاعر در این سروده به دوران کودکی خود برمی گردد و از خاطره ای سخن به میان می آورد که برایش تلخ و شیرین است. البته تلخی آن بر شیرینی چربش بیشتری دارد. او با دوست دوران کودکی اش برای چیدن سیب به باغچه همسایه رفته بود. دوستش کناری ایستاده است و خنده کنان نظاره گر چیدن سیب توسط شاعر از باغچه همسایه است.
در این حال ترس و اضطراب در درون شاعر موج می زند که نکند در همین حال باغبان از راه برسد. او سیب را از باغچه می دزدد و در اختیار دوستش قرار می دهد. باغبان از گرد راه می رسد و با خشمی شدید شاعر را دنبال می کند. دوست شاعر که تازه داشت از طعم سیب بهره می برد، با دیدن چهره خشمگین باغبان و دویدنِ همراه با اضطراب شاعر، وحشت زده سیب گاز زده را به زمین می اندازد.
سال ها از این ماجرا و فراق دوست می گذرد، اما شاعر هنوز خاطره دزدیدن سیب از باغچه همسایه و بهره نگرفتن از سیب توسط دوستش و صدای گام هایش و دور شدن او در ذهنش به تلخی به یادگار مانده است و وی را آزار می دهد.
او حسرت و دریغ می خورد که چرا در آن دوران در باغچه کوچک خانه شان درخت سیبی نبود تا بتواند با فراغ بال و بدون ترس و دلهره سیبی از آن بچیند و در اختیار دوستش قرار دهد.
در#محفل ما قدمی رنجه کنید
💎 https://eitaa.com/molookfarib 💎
4_6023602928680441005.mp3
4.04M
سویِ آغوشِ خود افتم
غزلی زیبا از بیدل دهلوی
🎙#سعید_الیف
🎼🎼🎼🌻🍃
در#محفل ما قدمی رنجه کنید
💎 https://eitaa.com/molookfarib 💎
.
دیدهٔ انتظار را، دامِ امید کردهایم
ای قدمت به چشم من، خانه سفید کردهایم!
#بیدل_دهلوی
🍃🌺🍃
غزلی از رابعه قُزداری معروف به بنت کعب
نخستین زنی که به زبان فارسی شعر گفت
خالِ به کنج لب يکی، طُرۀ مشک فام دو
وای به حال مرغ دل، دانه يکی و دام دو
محتسب است و شيخ و من، صحبت عشق در ميان
از چه کنم مُجابشان؟ پخته يکی و خام دو
از رخ و زلفت ای صنم روز من است همچو شب
وای به روزگار من، روز يکی و شام دو
ساقی ماهروی من از چه نشسته غافلی؟
باده بيار و می بده، صبح يکی و شام دو
مست دو چشم دلرُبا همچو قرابه پُر ز می
در کف ترک مست بين، باده يکی و جام دو
کُشته ی تيغ ابرويت گشته هزار همچو من
بسته ی چشم جادويت، ميم يکی و لام دو
وعدۀ وصل می دهی ليک وفا نمی کنی
من به جهان نديده ام، مرد يکی و کام دو
گاه بخوان سگ درت، گاه کمينه چاکرت
فرق نمی کند مرا، بنده يکی و نام دو !
"رابعه قُزداری"
در#محفل ما قدمی رنجه کنید
💎 https://eitaa.com/molookfarib 💎
محفل شعر و ادب
🍃🌺🍃 غزلی از رابعه قُزداری معروف به بنت کعب نخستین زنی که به زبان فارسی شعر گ
رابعه دختر «کعب قُزداری» #نخستین_زن_شاعر ایرانی است که چون ماه بدری بر تارک قرن چهارم می درخشد. سخن شاعرانه ی او بسیار گواراست. افسوس که بیش از سه، چهارغزل و یکی، دو رباعی از او نمانده. اما همین کم هم، پنجره ی با صفايی است که می توان احساس زلالش را دريافت.
داستان زندگی رابعه که در جوانی به فرمان برادرش کشته شد، ضرب آهنگی بسیار محزون دارد.
رابعه از بزرگ زاده گان بود و برادری «حارث» نام داشت و این حارث غلامی داشت که« بَکتاش» نامیده می شد . رابعه برخلاف اصالت خانواده گی دل به بکتاش غلام برادر سپرد، بطوری که این عشق آرام و قرار از او گرفت.
سرانجام راز خود را به بکتاش آشکار کرد و بکتاش نیز شیدا تر، به او گفت که او هم از مدت ها پیش دل در گروی عشق رابعه داشته ، اما بخاطر فاصله های بسیارهرگز این دلاوری را در خود نمی یافته که عشقش را به او واگوید.
ازآن پس عشق پنهانی آنان با شکوفه ی غزل های رابعه، بهاران را به حسرت گذاشت.
رابعه برای بکتاش شعرهای دلنشین می سرود و بکتاش برای رابعه جان فدا می کرد .
اما از آنجا که رنگ رخساره خبر می دهد از سّر درون، حارث به راز عاشقانه ی آن دو پی برد و چون آن را فاجعه ای ننگین می دانست، در صدد کشتن خواهر برآمد. ولی چون تنها خواهر خود را بسیار دوست می داشت، از او خواست که نوع مرگش را خودش برگزیند.
رابعه تقاضا کرد که وی را در حمّامی داغ رگ بزنند. همچنان کردند و او در آخرین لحظه های زندگی آخرین غزل های عشق را بر دیوارهای بخار گرفته ی گرمابه نوشت و هزاران افسوس که این واپسین احساس های شاعرانه به بهانه ی پاکدامنی و پرهیز شسته شد تا اصالت های خانوادگی را تاوان باشد.
در#محفل ما قدمی رنجه کنید
💎 https://eitaa.com/molookfarib 💎
عاشقی مقدور هرعیاش نیست
غم کشیدن صنعت نقاش نیست
بیدل دهلوی
در#محفل ما قدمی رنجه کنید
💎 https://eitaa.com/molookfarib 💎
دمی ازخاک با شوق تجلی سر بر آوردن
نمیارزد به عمری خاک عالم بر سر آوردن
من از شرمندگی چون لاله های واژگون عمری ست
به سوی آسمانم نیست روی سر برآوردن
کسی باور نخواهد کرد اعجاز تو را ای عشق !
برای خودپرستان تا به کی پیغمبر آوردن
تو خضر واقف از غیبی و من موسای بیصبرم
چه دشوار است از کار تو ای دل سر در آوردن
بپرسید از کمانداران ابرویش چرا باید
به قصد کشتن یک نیمهجان صد لشکر آوردن
به غیر از وعدهی پاییز معنایی نخواهد داشت
برای باغ پیغام بهاری دیگر آوردن
یکی از پیلهها لرزید چشم شمعها روشن
مبارک باد از پروانهها خاکستر آوردن
#فاضل_نظری
در#محفل ما قدمی رنجه کنید
💎 https://eitaa.com/molookfarib 💎
.
عالم بیخبری بود بهشتآبادم
تا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادم
.
عالمِ بیخبری طرفه بهشتی بودهاست
حیف و صید حیف که ما دیر خبردار شدیم!
#صائب
در#محفل ما قدمی رنجه کنید
💎 https://eitaa.com/molookfarib 💎
کتابم: صفحههای آن نگاهِ پُر ز جادویت
حیاتم: آرزوهای بیاسودن
میانِ هر دو بازویت
گلستانم:
بهارستانِ گیسویت
شرابم: قطرههای آب
که میریزند از مویت
بهشتم: جنّتِ لبریز از "ما أشْتَهِي" رویت
تو میدانی
که اینگونه
تو را من زندگی کردم؟!
سپردم دل
سپردم سر
چو پایت در میان آمد
نه اندیشه
نه تصمیمی
چو رایت در میان آمد
از آن دم آمدی در جان
به جز اندیشهها در تو
کتابِ فکر را بستم
چنانت از خدا خواهم
به سانِ صوفیان، دائم
برایت حلقههای ذکر را بستم
تو میدانی
که اینگونه
تو را من بندگی کردم؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
٭ ما ٲشتهی: آنچه دلم تمنّا میکند.
#نِزار_قَبانی
در#محفل ما قدمی رنجه کنید
💎 https://eitaa.com/molookfarib 💎
برای عشق تو دیوانگی ها می کنم هر شب
برای بوسه ای از تو تمنّا می کنم هر شب
برای گفتن یک "دوستت دارم" چه بیتابم
نمی دانم چرا امروز و فردا می کنم هر شب
چنان می سوزد از عشقت سراپای وجود من
که در سرمای دی احساس گرما می کنم هر شب
چنان دور است تصویر تو در هنگام بیداری
که در خوابم تو را غرق تماشا می کنم هر شب
اگر در بر بگیری ماهی تنهایی من را
درون تُنگ هم احساس دریا می کنم هر شب
میان نسترن ها و شقایق ها و مریم ها
تو را از عطر و بویت باز پیدا می کنم هر شب
دلم هی چکه چکه می چکد بر دفتر شعرم !
حروف ع ش ق را مشق الفبا می کنم هر شب
مریم_عرفان
در#محفل ما قدمی رنجه کنید
💎 https://eitaa.com/molookfarib 💎
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد
که را گویم که با این درد جان سوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد
بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گریه و بربط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
میان مهربانان کی توان گفت
که یار ما چنین گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابروکمان کرد
در#محفل ما قدمی رنجه کنید
💎 https://eitaa.com/molookfarib 💎
شاخه گلی از صائب جان
پریشان می کنی جمعیت شب زنده داران را
به زلف خود مکش ای عنبرین مو، شانه در شب ها
عنبرین مو:
استعاره از کسی است که موهای سیاه خوش بو دارد، شاید بتوان گفت
شب به موهای سیاه و خوش بوی معبود و معشوق تعبیر شده که عاشق حال خوشی در آن لحظات دارد.
شانه کشیدن
کنایه از زینت دادن مو است برای دل ربایی و پریشانی موی دلبر، پریشانی دل عاشق را به دنبال دارد.
زلف پرده در قرآن کریم در مورد تهجد و شب زنده داری تعبیری است که مبین و موید همین مطلب است
از جمله سوره مزمل آیه ۶
إِنَّ نَاشِئَةَ ٱلَّيۡلِ هِيَ أَشَدُّ وَطۡـٔٗا وَأَقۡوَمُ قِيلًا
همانا برخاستن در شب (براى عبادت) پایدارتر پابرجاتر و گفتار آن استوارتر است
بهترین شاهد اخلاص و صفای قلب و دعوی صدق ایمان است و گاه از زلف کثرت و تفرقه و پریشانی
اراده شده است.
حافظ می فرماید
شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگوکه خاطر عشاق، گو پریشان باش
معنی بیت
ای معشوق با شانه مردن زلف خوش بوی خود در شب،
دل زنده داران را می ربایی و خاطر جمع ایشان را پریشان و آشفته ی خویش می سازی
معنی عرفانی
خدایا تو آن چنان در شب ها بر عاشقان شب زنده دارت تجلی می کنی که ایشان را مدهوش می سازی و رایحه خوش رحمت وفیض تو آنان را آشفته حال می سازد و به صفای دل می رساند
زمزمه ی پارسی
در#محفل ما قدمی رنجه کنید
💎 https://eitaa.com/molookfarib 💎
لحظه ها را می شمارم جور دیگر می شوم
چون کبوتر پیش چشمت آه پرپر می شوم
ای که در چشمان ماهت باغ جنت دیده ام
حال من خوبست و کم کم باتو بهتر می شوم
#جفایی_خو
در#محفل ما قدمی رنجه کنید
💎 https://eitaa.com/molookfarib 💎
.گفتمش دم به دم آزار دل زار مکن
گفت اگر یار منی شکوه ز آزار مکن
گفتمش چند توان طعنه ز اغیار شنید
گفت از من بشنو گوش به اغیار مکن
گفتم از درد دل خویش به جانم ، چه کنم
گفت تا جان شودت درد دل ، اظهار مکن
گفتم اقرار به عشق تو نمی کردم کاش
گفت اقرار چو کردی دگر انکار مکن
گفتم آن به که سر خویش فدای تو کنم
از میان ، تیغ بر آورد که زنهار مکن
گفتمش محتشم دلشده را خوار مدار
گفت خود را ز پی عزت او خوار مکن
#محتشم_کاشانی
در#محفل ما قدمی رنجه کنید
💎 https://eitaa.com/molookfarib 💎