eitaa logo
پستو
25 دنبال‌کننده
15 عکس
3 ویدیو
0 فایل
@hashemiit :اینجا هستم تصویر پروفایل اثر نقاشی خانم «هبه زاقوت / Heba Zaghout» است که در غزه شهید شد.
مشاهده در ایتا
دانلود
«بعضی‌ها می‌آیند درباره حقوق زنان با من صحبت می‌کنند، بعد از دست من دلخور می‌شوند! زیرا اعتقاد من این است که زنان شایسته ایران همه حقوقشان را دارند؛ فرمانروایی‌شان را هم می‌کنند! آنها که خیلی حرف از حق می‌زنند بهتر است بروند سطح شایستگی‌هایشان را بالا ببرند! به ثبت رسیدن تساوی حقوق زن و مرد و قانونمند شدن آن به تنهایی کافی نیست. برای بدست آوردن هر حقی باید اول توانایی و شایستگی آن را پیدا کرد و در این زمینه هیچ فرقی بین زن‌ها و مردها نیست.» توران میرهادی مادر و خاطرات پنجاه سال زندگی در ایران انتهای فصل چهاردهم
"نوشتن" لذتی است که سال‌ها پیش شیرینی‌اش را چشیده‌ام، مدت‌های مدید از خود دریغ کردم و حالا چندی‌است که ولعش به جانم افتاده؛ پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد وان راز کـه در دل بنهفتـم به در افتاد . . . از رهگـــذر خاک ســـر کوی شمـــا بود هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
اسم کامیون اسباب‌بازی‌اش را لئو گذاشتیم، رفتم برایش از پاگرد بیاورمش بالا که گفت: «موهات پیدا نشه، از ساختمون شاید ببینن» ذوقم را قورت دادم و چیزی بروز ندادم یادم آمد این ویژگی که ما غیرت نامش گذاشته‌ایم و برحسب تربیت دوستش داریم، احتمالا برای تعداد زیادی از هم‌نسلان پسرم دیگر ارزش تلقی نشود. من بین آنچه خودم یاد گرفته بودم، و آنچه احتمال میدادم در آینده، فرزندم شاهدش باشد انتخابی نکردم. سکوت این وقت‌ها امن‌ترین پناهگاه من است و ذوق کور شده کمترین بهایی است که برای ناآگاهی‌ام متقبل می‌شوم.
با هزار دردسر ربع ساعت قبل از شروع کلاس خواباندمش که در طول کلاسِ دوساعته، خواب باشد و من بتوانم همه حواسم را بدهم به کلاس. دو دقیقه قبل از نوبت صحبت کردنم بیدار شد. من: 😱 حواسِ جمع : 🤯 سایر اعضای کلاس : استاد! میکروفن ایشون رو ببندید 😓
می‌دانستم امروز اول ماه دوست‌داشتنی رجب است اما حواسم نبود که بار دیگر آغاز ماه قمری مصادف شده با دوشنبه. باخبر که شدم یادم افتاد به پارسال... تقریبا همین وقت‌ها... ختم سوره واقعه را برای اولین بار شروع کردم به نیت به دست آوردن وامی که قولش را مدتها بود داده بودند و جور نمی‌شد. آن وام، دیگر جور نشد؛ اما ما همه چیزهایی را که می‌خواستیم با آن پول بخریم، خریدیم. و زدنی من فضلک یا کریم
م محبت ا ایثار/ استواری د درایت ر روشن‌بینی تعبیر خانمی که امشب مهمان برنامه لالایی بود از کلمه مادر؛ خانم ۴۶ ساله ای که ۵ فرزند و ۹ نوه دارد! حظ بردم و غبطه خوردم. ماشاءالله لاحول و لاقوة الا بالله
بهش گفتم: «دیگه با من حرف نزن!» در حالیکه هیچ‌وقت دیگری، به اندازه اون لحظه مایل نبودم باهام حرف بزنه. شکر که گوش نکرد.
از همان فردای روز عقد فهمیدم عادت به روبوسی ندارد. من دوست داشتم که داشته باشد، دوست داشتم بتوانم مثل بابای خودم دست بیندازم دور گردنش و قربان صدقه‌اش بروم و قربان صدقه‌ام برود، اما رسمی تر از این حرف‌ها بود. این شد که عرض ارادت من شد دست‌بوسی و ابراز محبت او «سلام عزیزم» گفتن هایش وقتی زنگ می‌زدم. این «سلام عزیزم» را هم یک جور خوبی می‌گفت، بقول خارجکی‌ها استرس را می‌گذاشت روی عزیزم و حالی‌ات می‌شد از روی عادت نیست که ضمیمه‌اش کرده پای سلامش. حالا شاید هم من شاخک‌هایم زیاد حساس است، به هرحال آدم از بابای خودش سالها از این حرف‌ها شنیده باشد بعدش روزگار چرخیده باشد و سال‌ها زبان بابا از گفتن و گوش خودش از شنیدن عاجز باشد شاخک‌های عاطفی‌اش حساس می‌شود. دیشب که رفتیم دست‌بوسش و من طبق عادت ارادتم دستش را بوسیدم، برای اولین بار در این بیش از چهار سال خواست که دستم را ببوسد. پیش چشم همه... من خیلی دوستش دارم. الان که دارم می‌نویسم کمی از سحر روز سیزده رجب گذشته من دلم بد تنگ است برای باباعلی. خیلی بد. تو دلت تنگ نشده قربانت بروم؟ اصلا من سال‌ها بخاطر فرار از این دلتنگی می‌رفتم اعتکاف، که حواسم را پرت کنم از روز پدر، که نبینم و نشنوم برنامه‌های مناسبتی تلویزیون را. قریب یازده سال است که نیستی بابا و حالا شیرین‌زبانی پسر من به غایت رسیده. پسری که به عشق تو اسمش را علی گذاشتم و تو نیستی که ببینی‌اش، دلم دارد آتش می‌گیرد از این نبودنت. راستی یک زیرسیگاری استفاده نشده هم دارم بابا... نمی‌دانی با هر بار دیدنش چه حسرتی می‌نشیند کنج دلم، حسرت دیدن خاکستر سیگارت در آن. من خیلی دلم تنگ است، ولی خدا کند تو دلت تنگ نشده باشد. خدا کند آنقدر جایت آنجا خوب باشد که اصلا یادت نیاید دخترت را اینجا. دلِ تنگ اگر کمک می‌کند به استجابت، من با همه دلم که اندازه همه دنیا برایت تنگ است آرزو می‌کنم بر سفره امیرالمؤمنین حاضر باشی و محظوظ. خدا رحمت کند کسی را که مرا در استجابت این دعا کمک کند با خواندن حمد یا ذکر صلواتی بر محمد و آل محمد. ❤️اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️
جای غم باد هر آن دل که نخواهد شادت
«خدا کیه مامان؟ خدا یه آدمیه؟» اولین بسته سوالات توحیدی گل پسر رسید؛ خدایا کمک کن، تقلب برسون، سوالاش سخته😥
اینجا در جوار بارگاه احمد بن موسی، مزار مطهر شهید بی سری است...
شما نه در «شجاعت» چیزی از برادر بزرگترتان کم داشتید و نه در «مظلومیت» چیزی از برادر کوچکترتان. شما باید می‌ماندید تا از بغض بمیرند همه آنهایی که تاب شنیدن نام «علی» را نداشتند. صلی الله علیک یا علی‌بن‌الحسین ایهاالسجاد یابن رسول‌الله
نمی‌دونم اون شجاعتی که باعث شد خودم رو بی هوا بندازم توی همچین چالشی بقیه این سی و دو سال کجا بود! « وَلِلّٰهِ‌الْحَمْد »
من از آداب مهمـــان‌داری‌ ات چیزی نمی‌دانـــم؛ ولی در شهر من رسم است می‌بوسند مهمان را رمضان‌الکریم❤️
تقوی: ترس از دست دادن معشوق نمادین
آه دل مظلوم به سوهان ماند گر خود نبرد، برنده را تیز کند اجرنا من النار یا مجیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگه: درسته که امشب مریضیم، ولی مشخصه نور از آسمون می‌باره! ارباب حاجتیـــم و زبــان ســوال نیست در محضر «کریم» تمنا چه حاجت است
ای خدایی که از نیت‌ها آگاهی و از نوشته‌ها باخبر؛ به قول شیخ اجل دست و زبانم که قاصره از شکرگزاری، ولی دلم از شوق قرة‌العینی که از دریای لطفت به من امانت دادی، لبریزه. بزرگی و کرمت رو شکر مهربان‌ترین. و زدنی من فضلک یا کریم
پستو
"نوشتن" لذتی است که سال‌ها پیش شیرینی‌اش را چشیده‌ام، مدت‌های مدید از خود دریغ کردم و حالا چندی‌است
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها... به‌وقت دومین هفته از تبعید به‌وقت پیرنگِ پر نیرنگ 😞
من همیشه اهل تعارف بوده‌ام؛ یادم نمی‌آید مهمانی‌ای بوده باشد و من توانسته باشم یک دل سیر از سفره بخورم و لذت ببرم. همیشه کمتر از آنچه میل داشتم کشیدم و نگذاشتم تعارفات صاحب‌خانه بشقاب غذایم را پر و پیمان کند. ولی خاله‌ام می‌داند من اهل تعارفم. موقع خداحافظی که می‌شود یک ظرف از غذاهای خوش رنگ و لعاب سفره می‌دهد دستم و من به خانه که می‌رسم دلی از عزا در می‌آورم. خدایا مهمانی‌ات تمام شد؛ زیاده عرضی نیست. و زدنی من فضلک یا کریم.
دوست داشتنی های انسان گاهی از اوقات آنقدر برای انسان اهمیت پیدا می‌کنند که خودشان را واقعی نشان می‌دهند! این موجود خیال‌پردازِ آرزومحور، این موجود آرزو تولید کن، این موجود اسیر آرزو را چطور باید از اسارت آرزوها بیرون کشید؟
بساط میز و لپ‌تاپ را پهن کرده‌ام. سه شنبه است و روز آخر فرصت ارسال تمرین‌ها. هر هفته به خودم می‌گویم این‌بار شنبه تحویل می‌دهم و خیال خودم را راحت می‌کنم ولی باز می‌گذارم برای سه شنبه. تا جمعه هم اگر وقت داشتیم، حتما تا همان روز لفتش می‌دادم. تمرین‌ها را حفظم. بس که ترم پیش با دل و جان هر صوت را شنیدم و هر داستان را خواندم. آنقدر خوب به جانم نشستند که دلم نمی‌خواهد حالا در تبعید هم بشنوم و بخوانمشان. می خواهم خاطرات خوبشان دست نخورده بماند. استادیارم باور می‌کند اگر بگویم جواب تمرین‌ها را حفظم و از ترم پیش تقلب نمی‌کنم؟ باور کردنش چقدر برای من مهم است؟ مگر وقتی گفت من تکرار دوره را پیشنهاد نمی‌کنم، من اهمیتی دادم؟ با چه کسی لج کردم که گفتم باز می‌خواهم تکرار کنم؟ اینجا در تبعید به من خوش نمی‌گذرد. برخلاف آنچه فکر می‌کردم. بعضی چیزها لذتش فقط مال بار اول است. فوقع ما وقع
سرهای اژدهای نفس زیر شاخ و برگ‌های زندگی پنهان شده! «خوب بودن» یعنی تلاش مداوم برای سر بریدن اژدهای نفس.