عشق چیست؟!
شاید اشکهای بیامان وقت بدرقهاش، برای یک سفر چهار روزه.
کسی چه میداند؟
شاید...
#مخاطب_خاص
وسط تایپ کردن داستانم بودم، بلند شدم که بروم سری به غذای روی گاز بزنم که صدایش آمد:
«مامان! من اومدم دست بزنم به دکمههای لپتاپت! الان خرابش میکنم » و قاه قاه میخندید...
بار اولش نبود و میدانستم که لاف نمیزند.
از همان آشپزخانه جیغ و داد و التماس و خواهش و تمنا را در هم ریختم و دویدم سمتش، وقتی رسیدم فقط یک چیز گفت:
«آروم باش مامان!»
آرام جانم
#جان_دلم
میگوید: « میخوام پیش خودت بخوابم»
دلم غنج میرود و ابروهایم درهم؛
میگویم: « باید سرجای خودت بخوابی»
حرف دلم نیست ولی خب اینطور میگویند، کتابها و روانشناسها و کاربلدها و ...
میدانم پربیراه هم نمیگویند اما اگر دو روز دیگر مثل پسر خانم موسوی طلبه حجره نشین شد و فقط یک روز در هفته توانستم ببینمش چه؟ اگر دانشجوی یک شهر دیگر شد و ماه به ماه نیامد خانه چه؟ اگر مثل پارسا هوس مهاجرت کرد چه؟ آن وقت این کتابها و روانشناسها و کاربلدها جواب حسرت مرا میدهند که نگذاشتم کنارم بخوابد؟ اصلا از کجا معلوم چند صباح دیگر معلوم نشود راه درست یک طرف دیگر بوده؟
خوابش برده، کنار خودم. بینیام را میکنم لای موهایش و نفس میکشم.
و لِلّهِ الحمد.
#جان_دلم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و نظر به خوب و بدم نکن
تــو که آســــتان سخـــــاوتی
#صلی_الله_علیک_یا_بقیةالله_فی_ارضه
چه کسی میداند
قلب پدر زودتر « ارباً ارباً » شد
یا جسم پسر ؟
#جان_جوانت_رحم_کن_بر_ما_جوانان
#شب_هشتم_محرم
شناسنامه من از آن قدیمی هاست. از آنهایی که اطلاعاتش دستنویس است و خیلی هم بد نوشته شده. مثلاً پسوند تنگستانی را در محل الصاق عکس نوشتهاند و کاتب محترم هم هیچ با خودش فکر نکرده وقتی این شناسنامه عکس دار شد تکلیف آن دندانههای مکرر، بی نقطه و سرکش چه میشود. شناسنامه پدر مرحومم را ولی یک آدم خیلی خوش خط نوشته. آنقدر قشنگ (ش) هاشمی را کشیده که نمیشود نگاهش کنی و لبهایت منحنی نشود. گمانم من از همانجا که تفاوت محسوس شناسنامه خودم و پدرم را دیدم عاشق خوشنویسی شدم و خدا هم که از دلها آگاه است، نشاندم پای سفره عقد یک خوشنویسِ ادبیات دوست. او که چلیپا مینویسد چشم من برق میزند و من که داستان مینویسم او با شوق میخواند. هندوانه هم گاهی زیر بغل هم میگذاریم! منطق منِ ۳۳ساله که گمانم به حد کافی از کمالگرایی فاصله گرفته، میگوید اشکالی ندارد. نه من میتوانم مثل استاد رمضانپور حواسم به زاویه قلم و قوس دوایرش باشد و نه او قرار است مثل استاد جوان نوشتههای مرا حلاجی کند. سهم هنر در زندگی ما اگر فقط این باشد که حواسمان را از گرمای خرماپزان و اخبار دور و نزدیک پرت کند تا چهارچشمی حرفها و کلمهها و سطرهای خودمان را مواظبت کنیم، کفایت میکند. و چه سطری زیباتر از لبخند پسرکمان؟ و چه محتوایی شنیدنیتر از حرفهای کودکانهاش؟
بگذریم، داشتم از شناسنامه میگفتم. چه خوب بود اگر جایی در سجلها تعبیه میشد برای درج نام افراد ماندگار. که اگر بود من حتما اسم فاطمه آلمبارک @Alemobarak_fateme را آنجا مینوشتم. از زمستان ۱۴۰۰ که پای من با دوره خلاق به مبنا باز شد، تا همین تابستان ۱۴۰۲ که با عرق جبین و کد یمین رسیدهام به حرفهای، برکت حضورش غیر قابل کتمان بوده.
راستی شاید بپرسید من چرا شناسنامه بد خطم را با یکی از این پاسپورتیهای تر و تمیز عوض نمیکنم. چون مُهرهایش را دوست دارم!
من در شناسنامهام هم از ثبت احوال بوشهر مهر دارم، هم مشهد، هم شیراز. گمانم اگر روزی دست احسانو بیفتد بتواند یک داستان خوب از آن سرهم کند. حالا نه اینکه چون همشهری خودمان است بگویم، انصافا مغزش یک توانایی خاصی در وصل کردن چیزهای بیربط به هم دارد. فقط امیدوارم درباره مهر صفحه آخرش اگر خواست چیزی بنویسد توی حال و هوای پادکست استرالیا باشد، آنجا که از خانه میشتیاحمد میزند بیرون و توی تاریکی کوچه، دیوار را میگیرد و زشت گریه میکند.
#مبنا
هدایت شده از خط روایت
.
فشارش دادم توی بغل. سر و صورتش را بوسیدم. گردن و چشمهاش را. پیشانی و گونههاش را. موهای سرش را. شانههاش را. نگاهش کردم و باز فشارش دادم توی بغل. اشک و بغض، صدام را گرهگره کرد و نزدیک گوشهاش فدایش شدم.
مانده بود چه کند. سرش را گرداند به سمت خانه و گفت: "ای بابا، من اصلا نمیرم."
گفتم: "چرا برو. برو پیش امام حسین. برو."
کتفهاش را گرفتم از دو طرف، پشت سرش ایستادم و هُلش دادم به سمت بیرون. گفتم: "برو. برو توی بغل امام حسین. تو اصلش مال امام حسینی."
نگاهش به کفشهاش بود و بیرون رفت. چشمهای پر از اشکش باز هم قلبم را کَند و با خودش بُرد.
پ.ن یک: بعضی حسرتها هیچوقت التیام پیدا نمیکنند.
پسرم چند روز دیگر، هشت سال و سه ماه را پُر میکند.
راهیست.
پیادهروی اربعین، حسرت هر ساله مادرش، روزیاش شده.
من میمانم و او میرود.
چون رفتن جان از بدن.
دعایش کنید. دعایم کنید.
پ.ن دو: توصیه رفیق عزیزم بود آن گرفتن کتفها و هُل دادن به سمت اباعبدالله. تاثیر زیادی داشت در حال خودم. در بریده شدن بندهای این قلب گرفتار به عشق فرزند.
✍ الهه زمان وزیری
📝 روایت ۱۸۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
پستو
. فشارش دادم توی بغل. سر و صورتش را بوسیدم. گردن و چشمهاش را. پیشانی و گونههاش را. موهای سرش را. شا
.
پسرک چهار سالهام در خواب ناز است، میروم کنارش و دست میگذارم پشت کتفهای کوچکش. من میتوانم هلش بدهم و بگویم برو؟؟
از تصورش هم بند دلم پاره میشود.
اشک میخزد زیر پلکهایم که عقلم نهیب میزند؛ «مگر قرار است همیشه ور دلت بماند؟ »
البته که نه!
میدانم هرچه بیشتر قد بکشد طول قدمهایش هم بلندتر میشود. دیر نیست وقتی که آغوش من برایش کوچک شود و در سرش سودای هوایی جز هوای خانه بپیچد...
خدایا تو را به پاهای تاول زده زائران حسینت! جگرگوشهام را در مسیری قرار بده که همسفرانش دوستان تو باشند و مقصدش رضایت تو.
و به مادر ضعیفش آنقدر همت بده که اگر نمیتواند هلش دهد به سمت رستگاری، راهش را سد نکند...
#میسپارم_همه_زندگیام_را_به_حسین
#اربعین
#جان_دلم
میخواهم بنویسم «آقای امام رضا»
دلم نمیآید،
«عزیز دلم» بیشتر حق مطلب را ادا میکند.
عزیزدلم؛
لطفا یک جوری ورای همه حساب کتابهای ما!
یک جوری که بگوییم: اصلا نفهمیدیم چطور شد!
یک جوری که قلبمان از ذوق توی دهانمان بتپد!
لطفا ما را بطلب عزیزدلم❤️
#بطلب_تاکه_فقط_سیر_نگاهت_بکنم
#برای_تو_و_مهربونیت_بمیرم
هدایت شده از حُفره
وقتی کسی میگوید حالم خوش نیست، دنبال اتفاقات بزرگ نگردیم و نگوییم این که چیز مهمی نیست!
به دلایل متعدد بازتاب یک اتفاق بیرونی در درون ممکن است بسیار بزرگ باشد.
به رسمیت شناختن هرازگاهِ «حق کم آوردن» برای دوست، امنیت بخشترین قسمت دوستی است و شناخت این حق برای خود، نشان از صلح با خود دارد در عمیقترین لایههای وجود.
#دروغگویی_روی_مبل
#اروین_دیالوم