eitaa logo
پستو
23 دنبال‌کننده
14 عکس
4 ویدیو
0 فایل
@hashemiit :اینجا هستم تصویر پروفایل اثر نقاشی خانم «هبه زاقوت / Heba Zaghout» است که در غزه شهید شد.
مشاهده در ایتا
دانلود
سرهای اژدهای نفس زیر شاخ و برگ‌های زندگی پنهان شده! «خوب بودن» یعنی تلاش مداوم برای سر بریدن اژدهای نفس.
هنوز هم حالم که خوب نباشد یاد تو می‌افتم. مثل همه آن سال‌ها، که کمتر وقت خوشی و بیشتر وقت ناخوشی سراغت می‌آمدم. من اگر روزی فقط یک جمله هم با تو حرف داشتم، در این مدت نبودنت مثنوی هفتاد من کاغذ شده و همه‌اش زیر خرخره‌ام تلنبار. رفیق شفیقم؛ عزیزم! کاش یادی کنی از کسی که جز تو، گوش همه عالم برای شنیدن حرف‌هایش نامحرم است. رحم الله من یقرأ الفاتحة مع الصلوات
قبلا برای خودم هم واضح نبود که بزرگترین آرزویم کدام است. چیزهای زیادی بودند که هم برایم بزرگ بودند و هم ارزشمند. حالا ولی تردید ندارم که آن بزرگترین و ارزشمندترین «عاقبت بخیری علی» است. و این نتیجه‌ای نیست که تحت تأثیر مهر مادری و حب فرزند به آن رسیده باشم، بلکه تماما از سر خودخواهی است و حب نفس. یا من ارجوه لکل خیر
من سخت اعتراض میکنم. برای هر گِله‌ای که از کسی داشته باشم، باید خودم را بکشم بلکه بتوانم معترض شوم. و همین اعتراض کردن برایم یک هفت‌خوان بسیار دشوار است. اگر موفق شوم از آن عبور کنم نشانه‌اش اشک‌هایی است که بی امان و کاملا غیر ارادی از چشمانم سرازیر می‌شوند. عموما مخاطبانم تصور می‌کنند می‌خواهم خودم را در موضع ترحم قرار دهم، در حالیکه آن اشک‌ها به خاطر سختی مسیری است که پیمودم تا بتوانم برای قلب آزرده‌ام رسمیت قائل شوم. ...
درباره «آن زمستان» قبلا شنیده بودم، ولی هیچ‌وقت ندیده بودمش. امروز به قدر شنیدن روایت علامه از دعای شخصی که نفهمیدم که بود، رزقم شد؛ «خدایا تو شاهدی که من تا جوان بودم در دعاهایم پا را از مراتب توحید پایین‌تر نمی‌گذاشتم، ولی حالا که پیر شده‌ام و پایم لب گور است فقط می‌خواهم مرا مسلمان از دنیا ببری!» علامه محمدتقی مصباح
امام صادق(علیه‌السلام) فرمود من زندگیم رو بر چهارتا ستون بنا کردم: ۱- تلاش ۲- حیا ۳- آرامش ۴- مرگ‌آگاهی تلاش: چون فهمیدم کسی به جای من کار نمی‌کند، تلاش کردم. حیا: چون فهمیدم خدا از همه احوال من مطلع هست، حیا به خرج دادم. آرامش: چون فهمیدم کسی رزق مرا نمی‌خورد، آرام گرفتم. مرگ‌آگاهی: چون فهميدم آخر کار مرگ مرا به آغوش می‌کشد، برای آن آماده شدم. 📚 بحار الانوار: ج75، ص228. @Masihane
_میشه برام دعا کنی؟ + چرا؟ _ که حالم خوب باشه. + نه، خودت برای خودت دعا کن. « و اذا مَرِضْتُ فهو یَشفین »
حلــوای قنــــدم❤️ امیر بی گزندم❤️ عزیز بی‌نظیرم❤️ امــــام رئـوفــــم❤️
عشق چیست؟! شاید اشک‌های بی‌امان وقت بدرقه‌اش، برای یک سفر چهار روزه. کسی چه می‌داند؟ شاید...
وسط تایپ کردن داستانم بودم، بلند شدم که بروم سری به غذای روی گاز بزنم که صدایش آمد: «مامان! من اومدم دست بزنم به دکمه‌های لپ‌تاپت! الان خرابش میکنم » و قاه قاه می‌خندید... بار اولش نبود و می‌دانستم که لاف نمی‌زند. از همان آشپزخانه جیغ و داد و التماس و خواهش و تمنا را در هم ریختم و دویدم سمتش، وقتی رسیدم فقط یک چیز گفت: «آروم باش مامان!» آرام جانم
می‌گوید: « می‌خوام پیش خودت بخوابم» دلم غنج می‌رود و ابروهایم درهم؛ می‌گویم: « باید سرجای خودت بخوابی» حرف دلم نیست ولی خب اینطور می‌گویند، کتاب‌ها و روانشناس‌ها و کاربلدها و ... می‌دانم پربیراه هم نمی‌گویند اما اگر دو روز دیگر مثل پسر خانم موسوی طلبه حجره نشین شد و فقط یک روز در هفته توانستم ببینمش چه؟ اگر دانشجوی یک شهر دیگر شد و ماه به ماه نیامد خانه چه؟ اگر مثل پارسا هوس مهاجرت کرد چه؟ آن وقت این کتاب‌ها و روانشناس‌ها و کاربلدها جواب حسرت مرا می‌دهند که نگذاشتم کنارم بخوابد؟ اصلا از کجا معلوم چند صباح دیگر معلوم نشود راه درست یک طرف دیگر بوده؟ خوابش برده، کنار خودم. بینی‌ام را می‌کنم لای موهایش و نفس می‌کشم. و لِلّهِ الحمد.
۳۳ 🎂 خوبه که سال به سال توقعم از آدم‌های اطرافم کمتر میشه، شاید خاصیت پا به سن گذاشتن باشه، شاید هم علائم ذره ذره عاقل شدن. هرچی که هست دهه چهارم با سرعت غیر قابل باوری داره می‌گذره! پناه بر خدا
چه کسی می‌داند قلب پدر زودتر « ارباً ارباً » شد یا جسم پسر ؟
شناسنامه من از آن قدیمی هاست. از آنهایی که اطلاعاتش دست‌نویس است و خیلی هم بد نوشته شده. مثلاً پسوند تنگستانی را در محل الصاق عکس نوشته‌اند و کاتب محترم هم هیچ با خودش فکر نکرده وقتی این شناسنامه عکس دار شد تکلیف آن دندانه‌های مکرر، بی نقطه و سرکش چه می‌شود. شناسنامه پدر مرحومم را ولی یک آدم خیلی خوش خط نوشته. آنقدر قشنگ (ش) هاشمی را کشیده که نمی‌شود نگاهش کنی و لب‌هایت منحنی نشود. گمانم من از همانجا که تفاوت محسوس شناسنامه خودم و پدرم را دیدم عاشق خوشنویسی شدم و خدا هم که از دل‌ها آگاه است، نشاندم پای سفره عقد یک خوشنویسِ ادبیات دوست. او که چلیپا می‌نویسد چشم من برق می‌زند و من که داستان می‌نویسم او با شوق می‌خواند. هندوانه هم گاهی زیر بغل هم میگذاریم! منطق منِ ۳۳ساله که گمانم به حد کافی از کمال‌گرایی فاصله گرفته‌، می‌گوید اشکالی ندارد. نه من می‌توانم مثل استاد رمضان‌پور حواسم به زاویه قلم و قوس دوایرش باشد و نه او قرار است مثل استاد جوان نوشته‌های مرا حلاجی کند. سهم هنر در زندگی ما اگر فقط این باشد که حواسمان را از گرمای خرماپزان و اخبار دور و نزدیک پرت کند تا چهارچشمی حرف‌ها و کلمه‌ها و سطرهای خودمان را مواظبت کنیم، کفایت می‌کند. و چه سطری زیباتر از لبخند پسرکمان؟ و چه محتوایی شنیدنی‌تر از حرف‌های کودکانه‌اش؟ بگذریم، داشتم از شناسنامه می‌گفتم. چه خوب بود اگر جایی در سجل‌ها تعبیه می‌شد برای درج نام افراد ماندگار. که اگر بود من حتما اسم فاطمه آل‌مبارک @Alemobarak_fateme را آنجا می‌نوشتم. از زمستان ۱۴۰۰ که پای من با دوره خلاق به مبنا باز شد، تا همین تابستان ۱۴۰۲ که با عرق جبین و کد یمین رسیده‌ام به حرفه‌ای، برکت حضورش غیر قابل کتمان بوده. راستی شاید بپرسید من چرا شناسنامه‌ بد خطم را با یکی از این پاسپورتی‌های تر و تمیز عوض نمی‌کنم. چون م‍ُهرهایش را دوست دارم! من در شناسنامه‌ام هم از ثبت احوال بوشهر مهر دارم، هم مشهد، هم شیراز. گمانم اگر روزی دست احسانو بیفتد بتواند یک داستان خوب از آن سرهم کند. حالا نه اینکه چون همشهری خودمان است بگویم، انصافا مغزش یک توانایی خاصی در وصل کردن چیزهای بی‌ربط به هم دارد. فقط امیدوارم درباره مهر صفحه آخرش اگر خواست چیزی بنویسد توی حال و هوای پادکست استرالیا باشد، آنجا که از خانه میشتی‌احمد می‌زند بیرون و توی تاریکی کوچه، دیوار را می‌گیرد و زشت گریه می‌کند.
هدایت شده از خط روایت
. فشارش دادم توی بغل. سر و صورتش را بوسیدم. گردن و چشمهاش را. پیشانی و گونه‌هاش را. موهای سرش را. شانه‌هاش را. نگاهش کردم و باز فشارش دادم توی بغل. اشک و بغض، صدام را گره‌گره کرد و نزدیک گوش‌هاش فدایش شدم. مانده بود چه کند. سرش را گرداند به سمت خانه و گفت: "ای بابا، من اصلا نمی‌رم." گفتم: "چرا برو. برو پیش امام حسین. برو." کتف‌هاش را گرفتم از دو طرف، پشت سرش ایستادم و هُلش دادم به سمت بیرون. گفتم: "برو. برو توی بغل امام حسین. تو اصلش مال امام حسینی." نگاهش به کفش‌هاش بود و بیرون رفت. چشم‌های پر از اشکش باز هم قلبم را کَند و با خودش بُرد. پ.ن یک: بعضی حسرت‌ها هیچ‌وقت التیام پیدا نمی‌کنند. پسرم چند روز دیگر، هشت سال و سه ماه را پُر می‌کند. راهیست. پیاده‌روی اربعین، حسرت هر ساله مادرش، روزی‌اش شده. من می‌مانم و او می‌رود. چون رفتن جان از بدن. دعایش کنید. دعایم کنید. پ.ن دو: توصیه رفیق عزیزم بود آن گرفتن کتف‌ها و هُل دادن به سمت اباعبدالله. تاثیر زیادی داشت در حال خودم. در بریده شدن بندهای این قلب گرفتار به عشق فرزند. ✍ الهه زمان وزیری 📝 روایت ۱۸۳
. پسرک چهار ساله‌ام در خواب ناز است، می‌روم کنارش و دست می‌گذارم پشت کتف‌های کوچکش. من می‌توانم هلش بدهم و بگویم برو؟؟ از تصورش هم بند دلم پاره می‌شود. اشک می‌خزد زیر پلک‌هایم که عقلم نهیب می‌زند؛ «مگر قرار است همیشه ور دلت بماند؟ » البته که نه! می‌دانم هرچه بیشتر قد بکشد طول قدم‌هایش هم بلندتر می‌شود. دیر نیست وقتی که آغوش من برایش کوچک شود و در سرش سودای هوایی جز هوای خانه بپیچد... خدایا تو را به پاهای تاول زده زائران حسینت! جگرگوشه‌ام را در مسیری قرار بده که هم‌سفرانش دوستان تو باشند و مقصدش رضایت تو. و به مادر ضعیفش آنقدر همت بده که اگر نمی‌تواند هلش دهد به سمت رستگاری، راهش را سد نکند...
میخواهم بنویسم «آقای امام رضا» دلم نمی‌آید، «عزیز دلم» بیشتر حق مطلب را ادا می‌کند. عزیزدلم؛ لطفا یک جوری ورای همه حساب کتاب‌های ما! یک جوری که بگوییم: اصلا نفهمیدیم چطور شد! یک جوری که قلبمان از ذوق توی دهانمان بتپد! لطفا ما را بطلب عزیزدلم❤️
هدایت شده از حُفره
وقتی کسی می‌گوید حالم خوش نیست، دنبال اتفاقات بزرگ نگردیم و نگوییم این که چیز مهمی نیست! به دلایل متعدد بازتاب یک اتفاق بیرونی در درون ممکن است بسیار بزرگ باشد. به رسمیت شناختن هرازگاهِ «حق کم آوردن» برای دوست، امنیت بخش‌ترین قسمت دوستی است و شناخت این حق برای خود، نشان از صلح با خود دارد در عمیق‌ترین لایه‌های وجود.
«کلمه» تجسد و تجسم تصاویر است.
_ علی به نظرت آدم مهربون کیه؟ + امام رضا ❤️
اگر از من بپرسند مهم‌ترین راهبرد تربیتی امیرالمومنین علیه‌السلام در نهج‌البلاغه چیست، من می‌گویم «تاکید بر حفظ کرامت انسانی» !
هدایت شده از خط روایت
من اگرچند کیلومتر آنطرفتر به دنیا می آمدم،شاید الان جای این مادربودم .رد خون ،لبهایم را قرمز میکرد و تماشای ترس کودکانم قبل از آن انفجار آخر، چشمانم را مات. توی خانه چادر پوشیده بودم ،چادری که وقتی روی سرم میکشیدم، میدانستم ممکن است کفنم باشد. من تا اینجا،میتوانم خودم را جای این زن بگذارم و به جایش بمیرم. ولی وقتی چشمم به پسرش می افتدو ناخودآگاه پسر خودم را به جایش میبینم قلبم تیر میکشد.خیلی سخت است بخواهم تصور کنم این لحظه را. لحظه ای که پسرم نگاه نا امید و ترسیده اش را به جنازه ام بدوزد.و با زبان بی زبانی التماسم کند از جا بلند شوم و در آغوشش بگیرم. اینجا خودخواه میشوم و نمیخواهم پسرم را جای پسرش ببینم. چشمانم را میبندم که نبینم...ولی...مگر میشود‌؟‌مگر میتوانم؟ من یک زنم،یک مادرم.و خدا توانایی مادری کردن برای همه بچه های دنیا را در وجودم قرار داده.هرجا بچه ای میبینم انگار بچه خودم را دیده ام.هر وقت صدای گریه کودکی را میشنوم، همانقدر بی‌تاب میشوم که برای گریه بچه‌های خودم.‌ هر جا کودکی صدا بزند: "مامان؟؟"تمام وجودم جوابش میدهد:"جان مامان.." چطور میتوانم حس این پسر بچه فلسطینی را نادیده بگیرم؟‌ چطور میتوانم نگاهش کنم و پسر خودم را نبینم؟چطور میتوانم مادری‌ام را به رو نیاورم؟...نه نمیشود ..بغض دارد خفه ام میکند..درد دارد سینه ام را میشکند...ای کاش، میتوانستم این پسرک را در آغوش بکشم و در گوشش لالایی بخوانم...ای کاش میتوانستم برایش مادری کنم...آه...چقدر درد دارم...چرا نمیمیرم.. چرا از این همه درد نمیمیرم.. ✍نجمه گلناری 📝متن۱۰۴_۰۳ @khatterevayat