eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
356 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 انگار از جنگ برگشته‌اند… 💠 آمده‌ام بیمارستان. اما نه مثل همیشه. همیشه عین یک ماشین کوکی تا رسیده‌ام نگهبانی پیچیده‌ام چپ. یک راهرو را رفته‌ام تا ته و بعد انگشت سبابه را گذاشته‌ام روی سنسور و در آی‌سی‌یو کلش‌کلش‌کنان باز شده. 💠 امشب آمده‌ام بیمارستان اما نه خاتم‌الانبیاء ابرکوه؛ آمده‌ام بیمارستان باهنر کرمان! راه گم کرده‌ام. خط‌های سبز و قرمز و نارنجی گیجم کرده‌اند. قدم به قدم نگهبان می‌پرسد خانم کجا؟ انگار ایستاده‌ام پشت گیت‌های مرزی. می‌خواهم با لباس شخصی بزنم توی دل جایی که دیروز آماده‌باش زده‌اند برای پرستارها. بیخیال روپوشی که توی کیفم مچاله شده است می‌شوم. 💠 یک خانم با مانتو مشکی ایستاده تا انگشت سبابه‌اش را بگذارد روی سنسور. رو به دوستش می‌گوید: «وای چه روزی بود دیروز. باورت می‌شه با همین مانتو دوییدم تو اورژانس. روپوشم موند تو کمد. خون ریخت گوشه‌ لباسم. توی خونه جدا از تصاویری که توی ذهنم چرخ می‌خورد یه تصویر فیزیکی هم داشتم که نگذاره شب یه دقیقه چشم روی هم بذارم.» 💠 من آمده‌ام بیمارستان باهنر کرمان. تازه شروع شیفت شب است اما چشم‌های پرستاران اینجا چیز دیگری می‌گوید. انگار از جنگ برگشته‌اند… ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
▪️ ایستاده‌ام روبروی تریاژ؛ تریاژ بیمارستان خودمان نه! آنجا فوق فوقش سه تا مریض همزمان بیاید و پرستار اگر کمی دست‌وپادار باشد سریع می‌داند کی را کجا بخواباند. ▪️ دست‌های پرستار تریاژ اینجا شده شبیه دست‌های یک پیکورزنِ بالفطره. هنوز می‌لرزد. هنوز حس می‌کند ساعت ۳و بیست‌دقیقه‌ی شیفت عصر دیروز است. باورش نمی‌شود توی یک ساعت گذشته فقط یک زن و شوهر تنها آمده‌اند جلویش ایستاده‌اند. باورش نمی‌شود دارد توی آرامش می‌پرسد «خانم گفتی اسمت چی بود؟» هنوز دارد توی ذهنش یک آنژیوکت صورتی فرو می‌کند توی رگِ مجهول‌الهویه۳. آدم‌های توی ذهنش همه بی‌نامند. ▪️ گمنام‌هایی که داستان‌های پشت سرشان مانده زیر پل. کافِ فشار را از دست خانم باز می‌کند. صدای باز شدن چسب فشارسنج پرتش می‌کند به فاجعه‌. رو به همکارش می‌‌گوید:« آقای رحیمی! داشتی زیپ کاور اون پسربچه رو می‌کشیدی هیچ نشونه‌ای نداشت؟» ▪️ از توی گوشی آقای رحیمی دارد صدای بلند انفجار می‌آید. بدون این‌که سربلند کند می‌گوید:«احتمالا همون امیرعلی افضلی‌پوره دیگه» ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
▪️ علامت سوال را دوست ندارم! وقتی می‌نشیند جلو یک سوال سخت و بدترْ وقتی جا خوش می‌کند توی چشم آدم ها. ▪️ اینجا توی مردمک چشم همه یک علامت سوال هم هست. حتی آنهایی که نگاهم نمی‌کنند... اینکه «تو کی هستی؟ وقتی سُر و مُر و گنده ای، اینجا آمدنت برای چیست؟» بعضی ها سوالاتشان سخت تر است: «این چه بلایی بود که سرمان آمد؟ چرا این طور شد؟» ▪️ برای همه این ابهامات دنبال جوابم، که می‌زند توی دنده‌ام: « اصلا ولش کن» رسیده ایم به اورژانس حاد. از وضعیت بد مریض، رفیق پرستارم دارد پا پس می‌کشد. از همان فاصله به تخت شماره ۳ نگاه می‌کنم. مریض زیر بانداژ و آتل پیدا نیست. پیچ هرز یک قوطی توی دلم باز می‌شود و تمامی ندارد... ▪️ دوسه‌تا پرستار دوره اش کرده‌اند. کمی نزدیک تر می‌شوم. ظاهرا پسر جوانی است. مطمئن نیستم از حادثه دیروز است یا چیز دیگر...نمی‌توانم توی صورت اطرافیانش نگاه کنم. نکند علامت سوال هایشان، سنگ‌قلابم کنند. ▪️ زیر گوشم می‌گوید دلم بند دخترک هست، همان که قرار است چشمش را تخلیه کنند. پیچ هرز، حالم را بد می‌کند... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
_ تورات و انجیل و تلمود را توی شانزده هفده سالگی خوانده‌ام. شک کرده بودم اصلا خدایی هست؟ هنوز هم به بعضی چیزها شک دارم. دل خوشی هم ازشان ندارم. "ازشان" را کامل می‌شناسم. این را که می‌گوید، به سمت دیگر اورژانس چشم می‌دوزد، با یک مکث طولانی. موهای پرپشت و بلندش از سمت چپ سرش موج برداشته‌اند تا طرف دیگر، زیاد منظم نیستند. دوباره می‌چرخد سمت ما! _ ولی این کار، کار انسان نیست. کاری به دین ندارم. کلا یک تفاوت داریم با حیوان، آن هم شعور است. کسی که این کار را می‌کند لایق واژه انسان نیست. من پرستارم، دیدن صحنه‌های وحشتناک جزءِ سناریوی کارم هست. اما دیروز، اولین‌باری بود که از خون بدم آمد! ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
رسیده‌ام به‌ اتاق تک‌تخته‌ی جراحی روبروی استیشن. از داخلش صدای شش‌هفت نفر می‌آید. می‌پیچم توی اتاق. پسری با گان جراحی خوابیده روی تخت. لب‌های خشک و چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش داد می‌زند که NPO است. گوشی سامسونگِ کاور دورطلایی‌‌اش را بین انگشت سبابه و شست گرفته و می‌‌کوبد روی تخت. شبیه وقت‌هایی که عصبی هستیم و سر وسایلمان خالی می‌کنیم. صورت صاف و یک‌دستی دارد. نه که سه‌تیغه کرده باشد. هنوز اصلا پشت لبش سبز نشده. با هر نفس کشیدن خونابه توی لوله‌ی قفسه‌ی سینه‌اش بالا پایین می‌رود. شانه‌اش ترکش خورده. بی‌حوصله است و کمی شاکی. می‌گوید: «انفجار شد. بیهوش شدم. به هوش که اومدم دیدم دارن مرا می‌ذارن توی یه اتوبوس. خون بالا می‌آوردم. دوبار مرا سوار و پیاده کردند. نای شکایت نداشتم.» مادرش انگار که چیزی توی ذهنش تقّی صدا کرده باشد می‌زند زیر گریه: _ «خانم من از توی گوشی بچه‌مو دیدم. افتاده بود کف آسفالت. دورش رو خون گرفته بود. تا بفهمم کجا بردنش، تا پیداش کنم خودم ده بار مُردم. بچه‌مو به جای آمبولانس با اتوبوس آوردن. بچه‌م عضو بسیجه. چهارساله که با دوستاش میره موکب می‌زنه. دیروز دوتا از دوستای هم‌بازیش، توی موکب بودن که شهید شدن.» پسرک انگار که به غرورش برخورده باشد به دورترین نقطه‌ی اتاق خیره می‌شود و با ضربه‌های شدیدترِ گوشی روی تخت، خودش را خالی می‌کند. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🔻 رشته استوری‌هایی از حال و هوای بیمارستان شهید باهنر کرمان ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🔻 رشته استوری‌هایی از حال و هوای بیمارستان شهید باهنر کرمان ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir